پرشان دوستم نیست (7)

0 views
0%

…قسمت قبلساعتى گذشت…غرق در افكارم روى مبل نشسته ام و نگاهى به سارا ميكنم كه سرجاش خوابش برده و سحر به آرامى پتو را روش مى انداخت. خوابم گرفته بود ديگر صداها قابل فهم نبود و چشمانم ياراى باز ماندن نداشت و در عمق خواب فرو رفتم…سرد بود…ميلرزيدم و ناگهان با صداى هولناكى از خواب پريدم، نجواى وهم آلودى در اتاق پيچيده بود با بهت و حيرت، مبهوت آن صدا شده بودم و از خودم ميپرسيدم، رضا چگونه همچين صدايى از خود در مى آورد صدايى هراس آور در نيمه شب كه همانند خرناس يك فيل زخمى بود صدا لحظه اى قطع شد و سكوت مرموزى همجا را فرا گرفت و سرما بيداد ميكرد، در آن تاريكى نگاهى به اطراف انداختم و چشمم به سارا افتاد كه حتى سرش هم زير پتو بود… بهش حسوديم شد، خوابيدن زير پتو در اين هواى سرد واقعا دلچسب بود. خبرى از رضا و سحر نبود، ميدونستم كه در اتاق خوابشان از سرما خبرى نيست و به آنها هم حسوديم شد. صداى خوروپوف وحشتناك رضا همواره بگوش ميرسيد كه در آن سرما، انگار داشت سمفوونى مرگ را اجرا ميكرد. سرما قابل تحمل نبود و براى يافتن پتو زير مبل، پشت تلويزون، توى كابينت و حتى زير فرش را هم گشتم ولى نبود كه نبود. ازينكه يادشون رفته برام پتو بذارن آهى از حسرت كشيدم كه حاصلى نداشت و به سمت يكى از پنجره ها رفتم، پرده را كنار زدم و با ديدن سفيدى برف بى اختيار دستم به سمت دستگيره رفت و پنجره را باز كردم، در همان لحظه سوزى از سرما چنان به صورتم خورد كه آن ذره اميدى كه به خواب داشتم هم از سرم پريد. سريع پنجره رو بستم و بسمت اتاق چرخيدم مغزم يخ زده بود و دندونهام بهم ميخورد نگاهم درگير سارا بود و افكار شيطانى رهايم نميكرد و هرلحظه بى پرواتر به سوى سارا ميرفتم…درست بالاى سرش بودم و نگاهى با ترس به او انداختم ولى در آن لحظه ترس برايم معنايى نداشت و آتشى كه درونم شعله ميكشيد قابل مهار نبود و هرلحظه حس خواستنش بيشتر و بيشتر ميشد، جز او هيچ نميديدم و عاقبتش اصلا مهم نبود در ذهنم فقط فعل خواستن صرف ميشد و ديگر هيچ…دستم به آرامى روى پتويش لغزيد و گوشه هاى پتو در مشتم جمع شد، آرام آرام پتو از رويش كنار ميرفت و من با هيجان و اضطرابى وصف نشدنى پتو را ميكشيدم، قلبم به تپش افتاده بود و استرس با پتو هرآن بيشتر به سمتم مى آمد. ناگهان سارا تكانى خورد و يك آن مثل سنگ خشك شدم آب دهانم را به سختى گورت دادم و نگاهى به چشمهاى زيبا و بسته سارا انداختم كه نشان ميداد به خوابى عميق فرو رفته. ديدن صورت زيباى سارا از آن فاصله ى نزديك لذتى با ترس در آميخته بود كه حتى توان چشم برداشتن از او را نداشتم، مطمئن بودم كه هيچ نيرويى در آن زمان نميتواند جلوى رسيدن به آن اهداف شيطانيم را بگيرد و من، بنده ى شيطانم…هنوز نيمى از بدنش زير پتو پنهان بود، سرما جورى از من گريخته بود كه جايش را عرق روى پيشانيم گرفته وبى دريغ براى خواسته ام تلاش ميكردم. با حركت آرام دستم كم كم پتو از رويش سر ميخورد و ادکلن سارا لحظه به لحظه مرا بيشتر مست ميكرد و لذتى كه برايش تلاش ميكردم دست يافتنى ميشد و آن را با پایان وجود حس ميكردم. سارا مانند فرشته اى معصوم و بى دفاع اسير شيطان وجودم شده بود و خوابش چقدر سنگين بودبا آخرين حركت دستم پتو كامل از روى سارا كنار رفت و در دستان من جمع شد. فرصتى براى از دست دادن نداشتم، سريع بلند شدم و نگاهى از بالا به سارا انداختم، چقدر دوست داشتنى و مظلومانه به خواب فرو رفته بود لبخندى شيطانى روى لبانم نقش بست و سريع بسمت مبلى كه روش خوابيده بودم راه افتادم و با پتويى كه در دست داشتم لذت آن خواب دلچسب را از همينجا حس ميكردم، خوشحال ميخنديدم، واقعا خواب دم دماى صبح، زير پتو چه لذتى دارههنوز قدم دوم را برنداشته بودم كه خنده روى لبانم خشك شد، صدايى خشن از پشت سر گفت «على» صداى سارا بود، انگار دنيا رو سرم خراب شد و با ترس به سارا نگاه كردم كه با اخمى گفت «داشتى چيكار ميكردى؟» به پته پته افتادم «هيچى،،،از اينجا رد ميشدم» سارا به حالت نيم خيز نشست و گفت «با پتوى من داشتى از اينجا رد ميشدى؟» غافلگير شده بودم و گفتم «هان» سارا با ديدن چهره ى مبهوت من خندش گرفت ولى با همان اخمى كه داشت، گفت «زود بيا پتو رو بذار سرجاش» با شكستى كه خورده بودم توانى براى مقاومت نداشتم و با نگاهى كه به فرش دوخته بودم پتو رو بهش دادم و سارا در حاليكه سعى ميكرد خنده اش را مخفى كند، گفت «به پتوى آدمم رحم نميكنن…» و دوباره به زير پتو رفت و با حركتى بى حركت ماند. لجم گرفته بود حسابى ضايع شده بودم. ازينكه به هدفم نرسيده بودم حرص ميخوردم و زيرلب غر ميزدم «به پتوى آدمم رحم نميكنن» حرفشو با ادا تكرار ميكردم و انگار بار ديگر سرما در وجودم رخنه ميكرد، كف دستامو روى بازوهام تكون ميدم و از كمى دورتر به سارا خيره ميشم «دختره ى زشت» با اين حرفها كمى آرام ميشم و به شانسم لعنت ميفرستم. دور خودم چرخى زدم و براى رهايى از سرما به حركت درآمدم، دور اتاق ميدودم و به حالت پروانه دست و پاهامو بازو بسته ميكردم، از پشت مبلى كه سارا روش خوابيده بود با سرو صداى كمترى رد شدم، به تلويزون رسيدم و دست و پاهام همچنان بازو بسته ميشدن و من ميچرخيدم، از جلوى پنجره ها چند بارى رد شدم و بيشتر حواسم به پايه ى ميز و مبلها بود كه دوباره بهشون گير نكنم، حس قدرت عضلاتمو فرا گرفته بود، يخ مغزم كم كم باز ميشد و سر و صدايى كه نصف شبى ايجاد كرده بودم مثل زلزله لوستر رو تكون ميداد، خون در بدنم جريان پيدا كرده بود و ديگه سرما آزاردهنده نبود كمى به صداى پاهام كه مثل يه گله گراز روى سقف همسايه طبقه پايين بود دقت كردم ولى تمايلى به آدم بودن نداشتم و انگار با قانون جنگل سازگارترم براى تخليه انرژى آماده ميشدم كه مانند گراز نعره بزنم كه چشمم به نگاه متحير سارا افتاد كه مبهوت حيوان درونم شده بود، نگاهش بدنبال نشانه اى از انسان بودن در وجودم ميگشت كه باعث فرارى دادن حيوان شد و پاهايم درهم گره خورد و با گرفتن لبه ى مبل به زحمت تعادلم را حفظ كردم كه سارا بلافاصله گفت «زده به سرت؟» منتظر پاسخ نموند و در حاليكه سرى تكون ميداد دوباره به زير پتو رفت، از رفتارش حرصم گرفته بود و مثل انسانها بفكر تلافى افتادم ولى دوست داشتم حيوان بمانم، افسار گسيخته، رها و بى قانون، و محدوديت يعنى قانون، من از آزاد نبودن بيزارم نه از قانون…روى مبل آروم نشستم و به رفتار احمقانه ام فكر ميكردم اما بدنم گرم بود و حس خوبى داشتم. با حيوان خو گرفتن آرامش بخش بود، نه مثل رفتار آدمها ملال آور. دستمو پشت سرم گذاشتم و تكيه دادم انگار بار سنگينى از روى بدنم برداشته شده بود نفس عميقى كشيدم و دوست داشتم لبخند بزنم اما اينكارو نكردم. تصوير سارا جلوى چشمم بود و به او فكر ميكردم مطمئن بودم منو يه احمق به پایان معنا ميدونه، البته حقم داشت بعد از اتفاقهاى اون روز جلوى پاركينگ خونشون و تو راه دانشگاه كه به مرز سكته رسيده بود، بايدم منو احمق بدونه، حتما لبخندى كه ديشب موقع ديدن فيلم زده بود هم براى يادآورى اون اتفاقها بوده و نيشخندى به تمسخر را با ابراز علاقه اشتباه گرفتم، افكار منفى لبهامو تكون ميده «آره» و مثل خوره به جونم افتاده، كم كم داره باورم ميشه كه اشتباه كردم، و جور ديگه به ماجرا نگاه ميكنم و نميدونم در سارا بايد بدنبال عشق بگردم يا نفرت؟ نكنه سارا فكر كرده، ديشب از قسط سينه اش رو گاز گرفتم حتما پيش خودش گفته چه آدم عوضييه؛ الانم كه مثل ميمون دور اتاق ميدويدم بهش ثابت شده كه مغزم اندازه يه ميگو هم نيست افكار منفى به مقصد رسيد؛ ناراحتم و براى اثبات بى گناهيم تلاشى بيهوده ميكنم؛ من فقط سردم بود همين، ولى زورم به منفى بافى ذهنم نميرسه و از ادامه مبارزه نا اميد ميشم و شكستو مى پذيرم. من الان، يه بازنده ام ، نا اميد ، احمق ، و يه آدم عوضى در فكر ديگران و انگار افكار منفى مرا هم به مقصدش رساند و چه جاى زننده ايست اينجا. بدبينى در مسير، پايانى بى نفرت نيست و چه تلخ است با تنفر از عشق ياد كردن…فكر و خيال آزاردهنده بود و براى خلاصى از آن سرمو تكونى دادم و انگار پایان ناراحتيم توى عضلات پام جمع شد و با ضربه اى به ميز كوچكى كه جلوم بود باعث افتادنش شد و لحظه اى صداش سكوت خونه رو شكست ولى ليوان آبى كه روش بود سالم موند. صداى سارا از زير پتو غر غركنان بلند شد «على» من كه اصلا انتظار افتادن ميزو نداشتم و با صداى سارا، قلبم از حركت ايستاد، يك آن گيج و منگ بدنبال راه فرار از اون مخمصه بودم و روى مبل خشكم زده بود. غر زدن سارا تموم شد و نفس راحتى كشيدم و سريع ميزو سر جاش گذاشتم و ليوان آب رو هم روش، ولى بدون آب، فرش خيس شده بود؛ يادم اومد كه قديما ميگفتن آب، روشنايه از وسعت روشنايى خندم گرفته بود ولى مهم نيست، آبه ديگه خشك ميشه، بيشتر نگران خودم بودم و به عقلم مشكوك شدم و از خودم ميپرسم، آخه آدم سالم بعد از اين همه خرابكارى، چطورى ميتونه بخنده؟ سوالم جدى بود ولى چرا باعث ميشد خندم بيشتر بشه سوال ديگرى از خودم پرسيدم، يعنى واقعا اميدى به خوب شدنم نيست؟ دوست نداشتم جواب سوالهاى مغزمو بدم و فقط ازش ميخواستم كه بس كنه چون از صداى خندم ممكن بود سارا بيدار بشه و بخودم مسلط شدم. ولى همچنان سردم بود و دوباره سرما بهم غلبه كرده بود چشمم به شوفاژى كه پايين اتاق بود، افتاد. در اون لحظه، شوفاژ از سارا هم برام زيباتر بود و براى به آغوش گرفتنش پشت به سارا، به سمت شوفاژ دويدم و چسبيدم بهش، ولى سرماى جنس فلزى شوفاژ مثل برق فشار قوى منو به عقب پرت كرد و آروم گفتم «اينم جواب خيانت» بى اختيار دوباره خندم گرفت و صداى خرناس رضا از توى اتاق دوباره بلند شد كه اگه نميدونستى اين صداى رضاست فكر ميكردى يه گوريل داره مثل خرس خوروپوف ميكنهبلند شدم و جلوى پنجره ايستادم، پرده هارو كنار زدم و بار ديگر محو تماشاى سفيدى برف شدم كه در اين فصل سال كم سابقه بود هنوز نيمه هاى پاييز نرسيده بود و تعجبى نداشت كه شوفاژها خاموش باشن. هوا از سر شب دگرگون شده بود و گرماى تهوع آور روز، تبديل به سياهه زمستون شده بود. از نگاه كردن به برف خسته نميشدم و از آسمون تا زمين بدنبالشون ميرفتم و بعد از فرود، نگاهى به كوچه انداختم كه يكدست به زيبايى سفيد پوش شده بود. اما به محض طلوع خورشيد و تردد ماشينها، زيبايش رو از دست ميداد و ديگه يكرنگ نبود و شايد براى عابران آزاردهنده هم ميشد. و شايد، برف از پشت پنجره زيباست…پرده سرجايش برگشت و از جلوى پنجره بسمت اتاق برگشتم و نااميد از يافتن راهى براى نجات از سرما، روى زمين نشستم و پاهامو تو سينه ام جمع كردم و سرمو روى زانوهام گذاشتم. روى فرشى كه نشسته بودم نه ميزى بود و نه پايه ى مبلها روش قرار داشت. نگاهى به بالاى اتاق كردم كه سارا همچنان زير پتو خوابيده بود. فكرى به سرم زد و انگار تنها راهى كه داشتم همين بود بدون معطلى گوشه ى فرش دراز كشيدنم و لبه ى فرشو تو دستم گرفتم و دور خوردم چرخيدم و فرش دورم لول ميشد چندبارى به اين حركت ادامه دادم و مثل فرشهايى كه در فرشفروشى ها لول شده بودن دراومدم، فقط تنها فرقش اين بود كه لاى فرش يه آدم بود از گرمايى كه كم كم حس ميكردم لذت ميبردم و انگار به چيزى كه ميخواستم رسيده بودم. فرش دورم لول شده بود و هيچ حركتى نميتونستم انجام بدم ولى مهم نبود، همين كه گرم بود كفايت ميكرد؛ فقط نميدونم اين وسط گوشم چرا انقدر ميخاريد كلافم كرده بود چيكار بايد ميكردم دستمم كه نميتونستم تكون بدم و بجاى لذت بردن از گرما بفكر اين بودم كه چطورى گوشمو بخارونم ديگه گرما مهم نبود، انگار واقعا فرصتى براى لذت بردن نداريم و مدام با خودمون درگيريم. ناگهان صدايى شنيدم كه باعث شد بيشتر حواسمو جمع كنم دوباره همون صدا طنين انداز شد، سارا بود كه داشت دنبال من ميگشت، ولى چرا…آروم حرف ميزد «على كجايى؟» هيچى نگفتم نبايد منو تو اين شرايط ميديد حتما باعث خندش ميشدم و اصلا اينو نميخواستم تا همينجا هم كاراى احمقانه زيادى ازمن ديده بود…«على باتوام كجا رفتى؟» صداش اينبار از فاصله نزديكترى ميومد سعى ميكردم خونسرد باشم. «على؟؟؟» اين دختره ول كن نبود فقط ازين خوشحال بودم كه اتاق تاريكه و نميتونه ببينه فرش وسط اتاق لول شده اگه ميديد حتما شك ميكرد ولى صداى حركت كردنشو ميشنيدم و دعا ميكردم بيخيال شه كه يكدفعه ضربه ى محكمى تو شكمم خورد. در حالى كه از درد ميگفتم «آآآخ» و قبل ازينكه بفهمم چى شده، سارا صداى عجيبى مثل اين «أ ا آى» دراورد، نميدونستم چه اتفاقى داره ميافته كه حس كردم دنده هام تو شكمم فرو رفت اينبار بلندتر داد زدم «آآآآآى» سارا هم ساكت نبود و از نزديكى صداش و حرفهايى كه ميزد فهميدم پاش به من گير كرده و حتما با زانو افتاده بود رو پهلوم. سارا بعد شنيدم ناله ى من گفت «على؟؟؟» درحاليكه نفسم در نمى اومد و لاى فرش له شده بودم جواب دادم «آره منم، جون مادرت بلندشو» سارا كه تازه انگار بخودش اومده بود سريع از روم بلند شد و اكسيژن رو چقدر دوست داشتم نفس عميقى كشيدم ولى كافى نبود اون زير هوا خيلى خفه بود و تكون هم نميتونستم بخورم و درد پهلوم شرايطو وخيم تر كرده بود اصلا حال خوبى نداشتم و گوشمم هنوز ميخاريدسارا با تعجب ميگفت «على لاى فرش چيكار ميكنى؟» فقط ميخواستم ازون زير بيام بيرون و اصلا قابل تحمل نبود «كمك كن بيام بيرون، گيركردم» لحظه اى بعد حس كردم، دارم ميچرخم و هر غلطتى كه ميزدم يه لاى فرش باز ميشد و دستاى سارا رو بيشتر حس ميكردم كه زور ميزد منو بچرخونه…بعد از چند دور چرخيدن فرش از روم كنار رفت و مثل قبل رو زمين پهن شد، مثل من. نفس راحتى كشيدم انگار از قفس بيرون اومده بودم و نگاهم به سقف و خيس عرق بودم. سارا كنارم نشسته و با تعجب به من خيره شده بود و سوالشو تكرار كرد «براى چى رفته بودى لاى فرش؟» درحاليكه تو چشماش نگاه ميكردم سريع دستمو بالا اوردم و انگشت كوچيكمو تا نزديكهاى بند دومش، كردم تو گوشم؛ و چه لذتى داشت در همون حالت كه گوشمو ميخاروندم و صورتمو كمى جمع كرده بودم گفتم «هان؟» سارا خندش گرفته بود ازون حالت و سوالشو با خنده تكرار كرد «ميگم چرا رفتى لاى فرش؟» درست همونطور كه حدس ميزدم بهم خنديد، الان حتما پيش خودش ميگه، رسما مخش تعطيله؛ دنبال يه بهونه منطقى ميگشتم و جواب دادم «نه چيزه، يعنى ميدونى، هيچى، همينجورى» سارا حرفمو قطع كرد «چى دارى ميگى؟» خواستم بلندشم بشينم كه درد پهلوم تازه يادم افتاد و در همون حالت از درد خشك شدم؛ سارا كه متوجه تغيير حالتم شد سريع پرسيد «چى شد يدفعه؟» گفتم «با زانو پريدى رو دنده هام تازه ميگى چت شد» سارا قيافه حق به جانبى گرفت «خوب تقصير خودته من چه ميدونستم لاى فرش لول شدى وسط اتاق» از نوع گفتنش خندم گرفت و باز ادامه داد «من اصلا نديدمت معذرت ميخوام، الان خيلى درد دارى؟» سرى تكون دادم يعنى از شدت درد نميتونم حرف بزنم خودمو به موش مردگى زده بودم تا گير نده لاى فرش چيكار ميكردى، سارا با يه حالت خاصى گفت «الهى بميرم، ببخشيد» و دستشو جلو اورد و شروع كرد به ماساژ دادن پهلو و دنده هام، اون لحظه واقعا حس خوبى داشتم؛ و سارا يه ريز داشت حرف ميزد ولى من كه اصلا گوش نميدادم فقط زل زده بودم بهش و تو دنياى ديگه اى بودمبه سارا فكر ميكردم به اينكه، چرا نميتونستم بهش بى تفاوت باشم. سارا دوست داشتنى بود، ولى با خودم رو راست نيستم و نميخوام قبول كنم به سارا علاقه دارم، شك ميكنم، به همچى ترديد دارم بايد گذشته رو دور بريزم ولى اينكارو نميكنم. برق چشماى سارا در انتظار پاسخ بهم زل زده و دستپاچه جواب ميدم «چى؟» سارا يه ابروشو بالا ميبره و با اخمى ميگه «حواست كجاست ميگم لاى فرش چيكار ميكردى؟» مثل بچه اى كه بغض كرده و نميتونه درست حرف بزنه جواب ميدم «سرد بود، خوب چيكار ميكردم» سارا در حاليكه سعى ميكنه جلوى خندشو بگيره جواب ميده «پس اون سروصداها برا چى بود نصف شبى؟دور اتاق پشتك ميزدى» مثل همون كودكى كه بغض كرده بود جواب دادم «سرد بود،،،» سارا اخماش تو هم رفت و پرسيد «پتومو چرا برداشتى؟» كودك بى گناه بغضش تركيد «سرد بود همين، سارا ميدونم درباره من چه فكرى ميكنى ولى ديشب پام به ميز گير كرد افتادم، من قصد بدى نداشتم» سارا حرفمو قطع كرد «ديووونه، من اصلا همچين فكرى نكردم، الانم دنبالت ميگشتم كه پتو رو بهت بدم» يه صدايى تو سرم داد ميزد، ديدى اشتباه فكر ميكردى؛ با لبخندى به سارا گفتم «جدى ميگى همش نگران بودم نكنه فكر بدى كرده باشى» سارا كه دستاشو آروم تر حركت ميداد و گرماشو بيشتر حس ميكردم گفت «على رفتارت خيلى عجيبه اون روز جلوى دانشگاه اصلا انتظارشو نداشتم كه اونقدر بى تفاوت بذارى برى، بعد الان ميگى برات مهمه كه در موردت چى فكر كردم» سكوت كرد و هيچى نگفتم…دوباره بفكر فرو رفتم با خودم تكرار ميكردم ،سارا ،سارا ،سارا… ولى حسى كه به سارا داشتم دوست داشتن نبود، از خودم ميپرسم پس چيه اين لعنتى كه راحتم نميذاره؟ اين كه دوست داشتن نيست. براى سوالم جوابى پيدا نميكنم.ضربان قلبم شديدتر شده، دست سارا كمى بالاتر حركت ميكنه و روى سينه ام نگهش ميداره و آهسته ميگه «على، چقدر قلبت تند ميزنه» نگاش ميكنم انگار سارا رو زيباتر از قبل ميديدم و حرفهاى سارا تو سرم تكرار ميشه؛ قلبت چقدر تند ميزنه، قلبت تند ميزنه…قلبم جواب سوالمو ميدونست و بى قراريش براى همين بود و تند تند پاسخ ميداد، جوابش واضح بود و سوالمو جور ديگه ميپرسم؛ دوست داشتن يا عشق؟وقتى به صداى قلبت گوش ميدى روزيه كه مغزت از كار افتاده و مطمئنم عشق و عقل، باهم شدنى نيست.دست سارا رو گرفتم و از روى سينه ام برداشتم و نشستم. سارا كنارم بود و به من ماتش برده بود هنوز دستشو رها نكرده بودم و بى اختيار به سمتش كشيده ميشدم مغزم از كار افتاده بود و اسير قلبم شده بودم چشماى سارا رو هرلحظه نزديكتر ميديدم، با ترديد چشمهامو بستم و خودمو به سرنوشت سپردم گرمى نفسهاش به صورتم ميخورد و تنها چيزى كه اون لحظه حس ميكردم، ضربان قلبم بود و نرمى لبهاش…سارا زودتر ازمن صداى قلبمو شنيده بود لبخندش رو بياد اوردم، چشمهاش بسته بود و ديگه ميدونستم رومانتیک دوستش دارم دستم به پشت كمرش لغزيد و با حركتى به خودم رسوندمش محكم تو بغلم گرفتمش آتشى كه درونم روشن شده بود شعله ميكشيد و گرماشو حس ميكردم لحظه اى صورتمو عقب بردم و به سارا نگاه كردم كه صورتش سرخ شده بود نگاهمون بهم گره خورد بدون هيچ حرفى احساسشو ميفهمدم و بى قرارتر براى رسيدن، لبهاشو حس كردم و فشار دستم به كمرش بيشتر شد.سارا دستاشو روى سينه ام گذاشت و انگار سعى ميكرد منو از خودش جدا كنه ولى من توجه نميكردم، فشار دستاش بيشتر شد، انگار سعى ميكرد حرفى بزنه ولى من ول كن لبهاش نبودم كه سارا يكدفعه لبمو محكم گاز گرفت كه باعث شد بى اختيار صورتمو عقب ببرم و با تعجب نگاش كنم.سارا مضطرب بود و باترس خاصى به پشت سرم اشاره كرد…سرمو چرخوندم و يه لحظه انگار چشمام سياهى رفت و دنيا رو سرم آوار شد، سحر با چشمايى گرد شده از تعجب جلوى در اتاقشون ايستاده بود…ادامه …نوشته آريزونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *