…قسمت قبلسحر با چشمانى گرد شده از تعجب در چارچوب اتاق خواب ايستاده بود و تا هنگاميكه نگاهش درگير ما بود، مثل مجسمه ابولهول به يك نقطه خيره شده بودم و حتى جرات نفس كشيدن هم نداشتم. سحر چند سالى از من و سارا بزرگتر بود و جذبه خاصى داشت در آن لحظه كمى عصبانى بنظر ميرسيد كه اين شرايطو سخت تر ميكرد و هرلحظه منتظر شنيدن يكى از اون جيغ هاى بنفشش بودم. نفسم در نمياومد و قلبم هيچ تلاشى براى زنده ماندن نميكرد، دستم بى اختيار از پشت كمر سارا شل شد و به زمين افتاد، سارا بدون هيچ حركتى به ديوار ماتش برده بود و حتى بهتر از من نقش ابولهول را بازى ميكرد. سحر بر خلاف انتظارم جيغ نزد و در حاليكه مسير نگاهشو تغيير ميداد، پشت به ما بطرف آشپزخانه رفت و درب يخچالو باز كرد، در همين حين سارا مثل قرقى از كنارم بلند شد و بسوى مبلى كه روش خوابيده بود برگشت و من كه هنوز گيج بودم يه چشمم به سحر بود كه از يخچال آب برميداشت و از يه طرف مبهوت سارا شده بودم كه با چه سرعتى بروى مبل برگشته و حتى سرش هم زير پتو بود. نگاه غضب آلود سحر رو بخاطر اوردم و همانند انسانى كه زيرش آتشى روشن بود از جا پريدم و با اضطراب و بى هدف دور اتاق ميچرخيدم دستو پامو حسابى گم كرده بودم و اصلا روى نگاه كردن به سحر را نداشتم حاضر بودم هر كارى بكنم تا اون لحظه دوباره با سحر روبرو نشم، براى پنهان شدن همجا را امتحان كردم ولى جاى مناسبى نبود و كاملا ديده ميشدم، سرانجام ايستادم و همزمان كه نفسمو بيرون ميدادم شونه هام پايين افتاد و به سحر كه در آشپزخونه بود خيره شدم و فكرى به سرم زد باقدم بلندى خودمو به جلوى مبلى كه سارا روش خوابيده بود رسوندم و همونجا روى زمين نشستم و قسمتى از پتوى سارا كه به پايين افتاده و تقريبا تا فرش ميرسيد را بالا گرفتم و رفتم زير پتوكف پاهاى سارا، درست جلوى چشمم بود و سعى ميكردم يكم پتو رو بكشم پايين تر تا از پشت معلوم نباشم. سارا مدام پاشو تكون ميداد و پچ پچ ميكرد ولى متوجه منظورش نميشدم، به خودم نگاهى انداختم كه چهارزانو نشستم و با پتويى كه روم بود از بيرون حتما عين كوهان شتر بنظر ميرسيدم و شايد سارا هم قصد گفتن همينو داشت ولى ضربه ى پاهاش به سرشونه ام محمكتر شده بود و يه ريز غر ميزد نميدونستم بايد چيكار كنم و بخاطر اين فكر احمقانه به خودم فحش ميدادم. بالاخره تصميم گرفتم جامو عوض كنم كه توجه ام به پاى سارا جلب شد كه بيشتر از قبل به عقب رفته بود و آماده ميشد كه اينبار لگد محكمترى بزنه، بى اختيار دهنم باز شد «سارا جون مادرت نزن» ولى انگار نشنيد درحاليكه پاشو ميديدم كه با چه شدتى داره به سمت صورتم مياد سريع چرخيدم تا از زير پتو بيرون برم ولى ديگه دير شده بود و با ضربه اى كه به پس كله ام زد يه لحظه برق از چشمام پريد وحركت رو به جلوم با صورت به سمت فرش بود ولى قبل از برخورد دستامو رو زمين گذاشتم و مانع حس كردن فرش با دماغ شدمدر حاليكه سعى ميكردم بلند شم يه دستم پشت سرم بود كه حسابى ميسوخت؛ تا حالا پسى به اين محكمى نخورده بودم اونم با پا ديگه از مغزم انتظار فكر كردن نداشتم هرچى ميكشيدم از اون افكار احمقانه بود حس ميكردم قطع نخاع شدم و دور خودم تلو تلو ميخوردم كه بعد از لحظه اى سرمو بالا اوردم و متوجه نگاه حيرت زده سحر شدم كه مات و مبهوت از آشپزخونه زل زده به من حاله نورى كه از اتاق خواب بروى زمين پهن شده بود نظرمو جلب كرد و بدون اينكه به سحر نگاه كنم آروم آروم بطرف اتاق خواب رفتم. هرچى نزديكتر ميشدم قدم هام تندتر ميشد تا اينكه رسيدم تو اتاق و چشمم به رضا افتاد كه روى تخت دو نفرشون خوابيده بود، درحاليكه سرعتمو كم نميكردم چند قدمى قبل از رسيدن به تختخواب بفكر پرش سه گام افتادم و در حاليكه از روى رضا ميپريدم درست روى تخت فرود اومدم و ناخودآگاه لبخندى رو لبم نشست اما صداى قژ قژ تخت و خرناس رضا همزمان به هوا بلند شد و بجاى خنده، لبمو گاز گرفتم و با صورتى جمع شده دعا ميكردم كه تخت نشكنه. با نگاهى به اطراف دراز كشيدم و به زير پتوى دونفره اى كه نصفش هم روى رضا بود رفتم.حسابى گرم بود و انگار با هر سختى كه بود به خواستم رسيده بودم ولى حس خوبى نداشتم، زير پتو بوى عجيبى پيچيده بود كه اصلا قابل تحمل نبود و درحاليكه نفسمو حبس كرده بودم خواستم سرمو از زير پتو بيرون بيارم كه صداى باز شدن درب كمد ديوارى مانعم شد و در همون حالت بى حركت موندم. تصوير سحر يه لحظه در ذهنم هك شد و ميتونستم حالتشو بعد از ديدن من روى تخت خوابش تجسم كنم و شايد الانم از حرص داره سرشو به كمد ديوارى ميكوبه اما اينطور نبود، سحر انگار سعى ميكرد چيزى رو بزور از كمد بيرون بكشه ولى موفق نميشد و از صداى نفس كشيدنش معلوم بود كه حسابى كلافه اش كرده، در همين حين كه سحر با كمد و خودش درگير بود من هم زير پتو داشتم از اون بوى گند خفه ميشدم و حتى نميتونستم نفس بكشم و دستمو محكم روى دهن و بينيم گرفته بودم و با چشمانى از حدقه بيرون زده خيره شده بودم به رضا كه پشت به من خوابيده بود. با تنفر به رضا نگاه ميكردم و تو دلم بهش فحش ميدادم مطمئن بودم كاره خودشه و به شامى كه خورده بود فكر ميكردم كم كم حالت خفگى بهم دست داده بود و قلبم يكى در ميون ميزد و با عرقى كه روى صورتم نشسته بود با پایان وجود مرگو حس ميكردم؛ مغزم از كار افتاده بود و به حالت خلسه، آگهى ترحيمى رو جلوى چشمم ديدم كه روش عكس و مشخصاتم درج شده اما بيشتر از همه جمله اى كه در پايين صفحه نوشته شده بود نظرمو جلب كرد كه در آن علت مرگ را خفگى بر اثر…تو دلم داد بلندى سر رضا كشيدم و كمى به خودم اومدم، علت مرگ خيلى ضايع بود و اصلا نميخواستم بميرم ياد حرف سوپور محلمون افتادم كه هميشه به شوخى ميگفت «من كه ميخواستم دكتر مهندس بشم، شدم سوپور، ديگه واى به حال شما» منم كه هميشه دوست داشتم شهيد بشم ديگه واى به حال شما سحر هنوز مشكلش با كمد حل نشده بود و كم كم داشت درگيريشون بالا ميگرفت زمان زيادى نگذشته بود ولى براى منى كه تو اون شرايط گرفتار شده بودم يك عمر گذشته بود. پتوى زخيمى كه روى من و رضا بود پایان محفظه ها رو پوشونده بود و هيچ راهى براى ورود هوا وجود نداشت و اين باعث موندگارى هرچه بيشتر اون بوى گند شده بود. نگاهم همچنان به رضا دوخته شده كه زير پوش سفيدش تا ميانه هاى كمرش بالا رفته و بى اختيار با نگاهم خط وسط كمرش رو دنبال ميكردم و به پايين ميومدم تا اينكه به كش زير شلواريش رسيدم و باز هم با حركت چشم چند سانتى به مسير ادامه دادم و لحظه اى خيره به آن منطقه متوقف شدم، دقيقا به محل خروج آن گازهاى سمى رسيده بودم، و دلم ميخواست با لگد محكمى اينكارشو تلافى كنم كه يهو حس كردم بدنم لرزيد و چشمم كه به رضا دوخته شده بود از هيجان زياد بشدت باز شد و رضا تير خلاص رو شليك كرد لحظه اى در همون حالت خشك شدم رضا غافلگيرم كرده بود و دقيقا مثل رزمايش والفجر٢ از دشمن فرضى شكست خورده بودمديگه هيچى براى از دست دادن نداشتم و زير آتش توپخانه دشمن، راهى بجز عقب نشينى نبود پس بى درنگ پتو رو كنار انداختم و بسرعت بيرون اومدم. همزمان كه نفس عميقى ميكشيدم سحرو ديدم كه بدون اينكه متوجه من بشه از اتاق بيرون ميرفت و آروم در اتاقو بست. انگار به خير گذشته بود و درحاليكه نگاهم به رختخوابهاى چيده شده ى درون كمد ديوارى بود دوباره سرمو روى بالش گذاشتم ولى ديگه زير پتو نرفتم از هرچى پتو بود نفرت داشتم و براى خودم هم عجيب بود كه اين همه اتفاقها كه از سرشب تا الان افتاده فقط براى يه پتو بوده…چشمهام گرم شده بود و قبل ازينكه خوابم ببره افكارم بى اختيار شروع به چرخيدن دور سرم كرد و اتفاقها يكى يكى از جلوى چشمهام رد ميشدن و بدون اينكه تسلطى روش داشته باشم به سراغ بعدى ميرفت، به سارا كه ميرسم كمى بيشتر ادامش ميدم و به ياد اوردن اون صحنه ها ضربان قلبمو بالا ميبره و شايد عطش بوسيدن دوباره اش رو فقط بوسه اى مجدد رفع ميكرد و به محض پایان شدن، دوباره عطش…با شناختى كه از خودم داشتم، باورم نميشد كه به اين راحتى اسير قلبم شده باشم و شايد در چند دقيقه، پایان بايد و نبايدهام رو فراموش كرده بودم و وارد مسيرى شدم كه سالها ازش فرار ميكردم، اصلا خوشحال نيستم، سردرگمم و هنوز ترديد دارم از عاقبتش ميترسم نميخوام دوباره به بيراه برم و مجبور بشم كه تنها برگردم، با گذشت چند سال، هنوز خستگى سفر تو تنم مونده، چطور ميتونم با يكديگه به همون مسير برگردم، ميترسم، از تكرار اشتباه ميترسم، از تنها ماندن در ميان راه ميترسم، ترسو نيستم ولى ميترستم، ذهنم در گذشته گير كرده و از آينده ميترسم، همه چى خيلى سريع اتفاق افتاد و من حتى فرصت فكر كردن هم نداشتم، هميشه همينطوره، غيرمنتظره و سريع شروع ميشه حتى زودتر از يك نگاه، ولى از نگاهم به خيانت ميترسم، از جهنمى كه درونش خاكستر ميشدم، ميترسم، اما با همه ترسهايم از ترس خبرى نيست وقتى كه قلبم بيادش ميلرزد…درحاليكه چشمهام بسته شده، رشته افكارم قطع ميشه و به خوابى عميق فرو ميرم.خواب عجيبى ميديدم؛دشتى سرسبز در اوايل بهار كه غنچه ها تك تك از ميان چمنزار گلبرگهاى خوش رنگشان باز كرده بودند و بهمراه زيبايى، بوى ادکلن را براى طبيعت به ارمغان مى آوردند. نسيم خنكى ميوزيد و باد با دستان مهربانش صورتم را نوازش ميكرد. حس رهايى داشتم سبك شده بودم و حتى خبرى از دغدغه هاى ذهنيم نبود و انگار تازه متولد شده بودم. جاى عجيب و غيرقابل توصيفى بود كه هيچ شباهتى به آنچه تا بحال ديده يا شنيده بودم نداشت، نگرانى ،اضطراب ،ناراحتى و حتى ترس هم در آنجا بى معنى بود و بى شك جايى اينچنين نميتوانست روى كره خاكى انسانها باشد. من اينجا آزاد بودم و حرف در گلويم بغض نميشد، حرفم را بدون ترس فرياد ميزدم، و براستى اينجا كجاست…هيچكس درآن حوالى نبود و تنهاى تنها در آن سرزمين رويايى بودم اما حس غربت نميكردم حتى با خودم هم ديگر غريبه نبودم و پرشان دوستم بودپرشان خوب شده بود و ديگر نيازى به ويلچر، سمعك و عينك نداشت و حتى صداش ديگه شبيه بلبل نبود، و حتى ميتونست بلند بلند آواز بخونه و دركنارم ميدويد حتى بهتر از من؛ هميشه بخاطر بلايى كه سرش آورده بودم عذاب ميكشيدم و خودمو مقصر پایان محدوديت هاش ميدونستم و حال كه او را دركنارم سالم ميديدم ديگر از آن عذاب وجدان رهايى يافته بودم و با هم ميخنديدم، بلند، بلندتر چيزى كه حتى تصورش را هم نميكردم…از پرشان ميپرسم «تو واقعا كى هستى؟» ولى بدون اينكه جوابى بده فقط ميخنده، خنده اش را دوست داشتم سالها بود حتى يه لبخند كوچك هم نزده بود، وزير لب زمزمه ميكنم «چقدر دلم براى خنده هايت تنگ شده پرشان…»مدتى نگذشته بود كه صدايى بگوشم رسيد و كم كم صدا رساتر ميشد تا جايى كه بسيار آزاردهنده شده بود گوشهايم را گرفته بودم ولى تاثيرى نداشت و آن صداى گوشخراش هرلحظه بلندتر ميشد؛ يك آن كنار گردنم گرمى نفسى را حس كردم وبا چند قدمى كه از ترس برداشتم بسمتش برگشتم و سارا را ديدم كه مدام فرياد ميكشيد و بطرفم مى آمد صداى سارا آنقدر آزاردهنده بود كه سعى ميكردم ازش دور بشم اما او بدنبالم مى آمد و بلندتر از قبل فرياد ميكشيد. بعد از طى مسافتى طولانى كه از سارا فرار ميكردم به نفس نفس افتادم و ايستادم، روبروم درختى با سيب هاى درشت و قرمز بود كه هيچكس نميتوانست از خوردنش پرهيز كند اما حس خوبى نداشتم انگار ميوه ممنوعه بود و من نبايد به آنها دست ميزدم. ناگهان صداى جيغ سارا زير گوشم باعث فريادم شد و درحاليكه چهره خشمگينش را ميديدم عقب عقب رفتم و با هر قدم او هم قدمى به جلو برميداشت و نزديك ميشد تا اينكه پشتم به درخت چسبيد و به سختى آب گلويم را غورت دادم. سارا كه ديگر راه فرارى براى من نميديد شروع به گفتن حرفهايى با صداى بلند كرد و هربار بلندتر از قبل جيغ ميكشيد، طاقتم پایان شد و فرياد زدم «از جون من چى ميخواى» ولى صداى سارا انقدر بلند بود كه حتى خودم هم صدايم را نشنيدم، ناگهان فكرى به ذهنم رسيد و حس كردم كه سارا چيزى از من ميخواد و دستمو به سمت سيب بزرگى كه در فاصله كمى از من قرار داشت دراز كردم، صدايى درونم فرياد ميزد كه اينكارو نكنم ولى چاره اى نداشتم و سيب را گرفتم و خيلى راحت از شاخه جدا شد آن را جلوى صورتم آوردم؛ از ادکلن سيب مست شده بودم و عميق نفس ميكشيدم سارا با ديدن سيب كمى آرام گرفته بود و حس ميكردم داره بهم لبخند ميزنه ، سيب را جلويش گرفتم و او بدون معطلى نصف سيب را گاز زد و درحاليكه كه دهنش ميجنبيد به وضوح لبخندش را ميديدم، سارا با آن اشتهايى كه سيب را ميخورد وسوسه ميشدم و سيب را به دهانم نزديك كردم و ادکلن سيب كه دوباره به مشمام خورد دهانم بى اختيار باز شد و نصف ديگر سيب را با يه گاز خوردم، سيب آنقدر خوشمزه بود كه لحظه اى سرم گيج رفت و به يكباره همجا دگرگون شد و خودم را ميان زمين و آسمان معلق ديدم كه با سرعت زيادى در حال سقوط بودم ولى طعم سيب انقدر خوب بود كه فقط از آن لذت ميبردم و سارا رو هم ميديدم كه او هم غرق در طعم سيب شده بود و بالذت ميجويد…آخرين تكه هاى سيب از گلويم پايين رفت و ديگر از طعم سيب خبرى نبود و تازه متوجه شرايط بدى كه در آن قرار داشتم شدم چهره ى سارا هم همانند من وحشت زده بود و ما با سرعت زيادى داشتيم بطرف يه توپ آبى رنگ كه هرلحظه بزرگتر ميشد ميرفتيم از ترس فرياد ميكشيدم ولى صداى سارا خيلى بلندتر بود اما به هر شكلى كه بود نبايد كم مياوردم و سعى ميكردم خودى نشون بدم انگار وظيفه اى در قبالش داشتم و بايد جورى رفتار ميكردم كه بتونه بهم تكيه كنه و حسى بهم ميگفت كه اين تنها وظيفه اى كه دارى، كار ساده اى نيست اما مجبورى كه قبول كنى.من كه كله ام داغ بود اين مسووليت سنگين رو چشم بسته قبول كردم و اونجا بود كه آسمان ازين همه شجاعتم كف كرد و غرش كنان گفت «خيلى مردى»توپ آبى رنگ خيلى بزرگ شده بود و هرلحظه با سرعت بيشترى بسمت ما ميومد و يه احمقى حرفمو سالها بعد تاييد كرد وگفت زمين در حال حركته ولى ما هم ثابت نبوديم و با رد شدن از لايه ى اوزون باعث سوراخ شدنش شديم و تا زمان برخورد با زمين فاصله چندانى نداشتيم و هرچى تلاش ميكردم نتونستم بلندتر از سارا داد بزنم و فهميدم كه هيچ وقت هم تو اين مورد نميتونم حريفش بشم درختاى بلند و سربه فلك كشيده ديده ميشد و نزديكتر كه شديم چشمم به پيرمردى با ريش هاى سفيد افتاد كه به درختى تكيه داده بود و در حال چرت زدن بودسارا به شاخه بلندترين درخت گير كرد و مثل گيلاس رو هوا آويزون شد ولى من مستقيم داشتم به سمت يه تخته سنگ بزرگ ميرفتم و از ترس داد ميزدم و نفسم بند اومده بود. قبل از برخورد با سنگ چشمهام ناخودآگاه بسته شد و از خواب پريدم…نگاهم به سقف دوخته شده بود و از ترس نفسم در نمياومد، واقعا خواب عجيبى بود و هنوز گيج بودم…كم كم به خودم مسلط ميشدم كه حس كردم همون صداهاى وحشتناك كه در خوابم بود دارم ميشنوم و حتى بلندتر هم شده بود. كمى بيشتر دقت كردم و متوجه گرماى نفسى كنار گردنم شدم، با خودم ميگفتم نكنه هنوز خواب باشمولى خواب نبود گردنم حسابى داغ شده بود و ديگه طاقت نياوردم و سريع از روى تخت بلند شدم و از فاصله دورترى با دلهره نگاه كردم و اون لحظه انگار آتيش گرفتم،،،و از دست رضا حرصم گرفته بود؛ رضا سرشو روى بالش من گذاشته بود و زير گوشم مثل اسب شيهه ميكشيد و چه خواب سنگينى هم داشت، مرتيكه…ادامه دارد… نوشته آريزونا
0 views
Date: November 25, 2018