اینم آخرین بخش از سری داستانای پریچهر. خوب یا بد تموم شد بالاخره. حالا هم من یه نفس راحت میکشم هم خلق خدا.تعصب و غیرت پارسا باور نکردنی و دیوونه کننده بود. یه بنده خدایی به تازگی تو شرکت استخدام شده بود که کارش با من مرتبط بود. پارسا حواسش به همه چیز بود و دهن منو سر رفت و آمدای مرده سرویس کرد این مرتیکه واسه چی هی دم به دقیقه سرشو میندازه پایین میاد ور دل تو؟، چه غلطی کردی که از مهندس شرفی خواسته میزشو به اتاق تو منتقل کنن؟، دیروز تو راهرو وایساده بودی چی زیر گوش مرده پچ پچ میکردی؟، مگه نگفتم تو شرکت شال سرت نکن؟مخم دیگه تاب برداشته بود از گیر دادنای پارسا. آخرش هم بنده خدا رو بدون دلیل موجه از شرکت پرت کرد بیرون و مهندس شرفی رو حسابی کفری کرد.به جز تعصب خرکی بی منطقش هیچ مشکل دیگه ای نداشتیم. مادر و پدر از تیپ جدیدم حسابی جا خورده بودن و فکر کرده بودن نکنه باز زدم تو خط افسردگی ولی مطمئنشون کردم که طوریم نیست. گرچه واقعا از دست پارسا ناراحت بودم و منو از خودم دور کرده بود با این کاراش. من دنبال رابطه ای بودم که توش دو طرف به هم اعتماد داشته باشن اما پارسا اعتماد به نفسمو داشت ازم میگرفت. انقدر شکاک بود که گاهی خودمم به خودم شک میکردم. هیچ جوری رفتارای متحجرانش برام قابل درک نبود اما با همه اینا عاشقش بودم و دل کندن ازش برام غیرممکن بود. هفته ای حداقل دو بار سکس داشتیم و من هر بار داغتر از قبل و بیشتر و بیشتر بهش وابسته میشدم. وقتی باهاش میخوابیدم همه چی فراموشم میشد و اون لحظه میمردم براش. حتی تو سکس با سینا انقدر لذت نمیبردم که پارسا بهم لذت میداد. شاید به خاطر این که تو سکس با سینا انقدر بی پروا نبودم و یه جورایی یه حجب و حیایی بینمون بود که حالا دیگه در من وجود نداشت. گاهی وقتا پارسا سه چهار بار پشت سر هم ارضام میکرد و مثل جنازه میفتادم تو بغلش. گاهی وقتا فکر میکردم به سکس با پارسا معتاد شدم.با وجود رابطه سکسی خوب اما همچنان اخلاق گند پارسا رو مخم رژه میرفت. تا این که یه روز بهار پیشنهاد داد برای آخر هفته باهاشون برم شمال. قضیه از این قرار بود که فرزاد یه رفیق شمالی داشت به اسم مهندس منصور برومند که از اون بچه باحالای روزگار بود و هر سال شب تولدش جشن میگرفت و به این بهانه رفیقای گرمابه و گلستان رو دور هم جمع میکرد. اون روز بعد از کلی چک و چونه زدن با پارسا بالاخره رضایت داد که با بهار برم خرید. به شرطی که طبق معمول گوشیم مدام دم دستم باشه و سر ساعتی هم که گفته برگردم خونه. بهار به محض دیدنم قیافه سرحالش آویزون شد و گفت این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟ باز پارسا رفته رو اعصابت؟ گفتم بهار دیوونه است. مرده رو از شرکت انداخت بیرون. سر هیچ و پوچ. خیلی دلم سوخت. به خاطر من از کار بی کار شدبهار پوفی کرد و گفت ای بابا. اینم بدجوری سیماش قاطی داره ها بعد هم پیشنهاد داد یکی دو روز دور از پارسا باهاشون برم شمال و یه کم به کله ام باد بدم. به پارسا گفتم با پدر اینا قراره بریم شمال. کوتاه ترین مانتو و خوشرنگ ترین شال و پاشنه بلندترین کفشم رو پوشیدم. لاک ناخونامو ریختم جلوم و از هولم نمیدونستم کدومو بزنم. دلم واسه خودم و لباسایی که دوست داشتم لک زده بود.خونه منصور دو طبقه بود و قرار بود مهمونی طبقه پایین باشه. دوستای مجردش همون نزدیکی یه ویلا دنگی اجاره کرده بودن و من با بهار و فرزاد و چند زوج دیگه جزو متاهلا حساب شدم و تو خونه منصور مونده بودیم. واسه شب مهمونی یه تاپ دکولته سورمه ای براق و یه دامن تنگ و مینی ژوپ قهوه ای و کفشای پاشنه ده سانتی قهوه ایمو پوشیدم. موهامو فر درشت زدم و از حرص پارسا یه آرایش غلیظ مکش مرگ ما کردم.خیلی از نگاه ها روم خیره شده بود. ولی نمیخواستم شیطنت کنم. میخواستم فقط اونجور که دلم میخواد لباس بپوشم و آرایش کنم و بعد از مدت ها تو یه مهمونی خوش بگذرونم. از دست پارسا هر چی مهمونی میرفتیم کوفتم میشد و با اعصاب داغون برمیگشتم خونه. پری خم نشو سینه هات پیدا میشه، پری پاتو اینجوری ننداز رو پات رونت میفته تو چشم، پری دستتو نبر بالا زیر بغلت معلوم میشه، پری چپ نرو، پری راست برو از دست غر زدناش گاهی وقتا دلم میخواست سر خودم و پارسا رو بکوبم به دیوار.ولی اون شب بعد از مدت ها داشت بهم خوش میگذشت. یک ساعت از مهمونی گذشته بود و حسابی با بهار رقصیده بودم. خیس عرق داشتم پرپر میزدم که منصور با یه لیوان کوکتل خنک جلوم ظاهر شد. منصور 35 ساله بود با قد و هیکل متوسط و چهره ای که به دل مینشست. به قول دوستاش تا حالا دم به تله نداده بود و از این بابت هم کلی خوشحال بود و خیلی سر به سر اونایی که دمشون تو تله گیر کرده بود میذاشت. وقتی لیوان رو از دستش گرفتم خندید و گفت خوشم میاد بنده خدا رو کاشتی تو دود و دم تهران و مجردی واسه خودت حال میکنی هنوز جوابشو نداده بودم که چشمام افتاد تو چشمای گشاد شده پارسا باورم نمیشد درست میدیدم؟ یا خدا این دیگه اینجا چی کار میکنه؟ کم کم چشمای گشادش تاریک و طوفانی شد و رنگ و روی منم به رنگ گچ دیوار در اومد. منصور رد نگاه منو گرفت و نگاهش رو پارسا ثابت موند. تو دلم گفتم ای سقت سیاه منصوراز طریق بهار بالاخره کاشف به عمل اومد که فرزاد دیوانه برای این که من و پارسا رو سورپرایز کنه پارسا رو بدون این که حتی به بهار بگه دعوت میکنه تا مثلا ما دو تا رو باز کنار هم قرار بده تا شاید یه جرقه ای بینمون بخوره. دیگه نمیدونست که کار از جرقه مرقه گذاشته و پارسا سر تا پامو آتیش میزنه.بهار منو با حال نزار برد طبقه بالا. سر و کله طوفانی پارسا یه ربع بعد پیدا شد. دودی که از کله اش بلند میشد رو میتونستم ببینم. بهار رفت که هم به خدمت فرزاد برسه با این دسته گلی که آب داده بود و هم آتیش خشم پارسا دامنشو نگیره. پارسا در رو پشت سر بهار قفل کرد و اومد رو به روم وایساد. وقتی یه کشیده جانانه خوابوند زیر گوشم ناخودآگاه دستم رفت روی سوختگی گونه ام و اشک تو چشمام جمع شد. خودشو از تک و تا ننداخت و هر چی در دهنش اومد گفت. از دروغگو و بی صفت و پست گرفته تا هرزه و جنده. هر تهمتی هم دلش خواست به نافم بست و به هزار کار نکرده متهمم کرد. باورم نمیشد این حرفای رکیک از دهن پارسا داره درمیاد خوشبختانه صدای داد و هوارش تو صدای بلند موزیک طبقه پایین گم میشد.رفتارش خارج از تحملم بود. مگه چی کار کرده بودم که مستحق این همه توهین باشم؟ به خاطر طرز لباس پوشیدن و آرایشی که پدرم هیچ وقت بهش گیر نداده بود؟ حتی برای سینا و فرهاد هم مهم نبود اما واسه پارسا در حد خیانت وحشتناک بود. اشکای لعنتیم راهشونو باز کردن و بیشتر تو موضع ضعف قرار گرفتم.توی اتاق تند تند قدم میزد و فحش میداد. بازوهامو محکم گرفت و چند بار تکونم داد و گفت منِ احمقو بگو که حرفاتو باور کردم. با پدر اینا اومدی شمال آررررررررره؟، این چندمین باره که منو هالو فرض کردی؟، دیشبو تو بغل کدوم دیوثی صبح کردیییییییییییی؟ موهام ریخته بود تو صورتم و زار زار گریه زاری میکردم. هر حرفش مثل کارد میخورد وسط قلبم انگار. از حرص و ناراحتی لبریز شده بودم. بَسَم بود دیگه هر چی گفته بود. با حرص داد زدم و گفتم حقته خودت باعث شدی بهت دروغ بگم. خوب کردم. لیاقتت بیشتر از این نیست. آره اتفاقا دیشب خیلی بهم خوش گذشت. فقط یادم نیست تو بغل کی صبح شد. خودت که اون پایین دیدی انقدر خوش تیپ تر و داغ تر از تو اینجا هست که… هنوز حرفم تموم نشده بود که کشیده دومش محکم تر از اولی رو صورتم نشست. گوشه لبم سوخت و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی تخت. دهنم از طعم خون داغ شد. با همه هیکلش افتاد روم و گفت نشونت میدم پری بد بازی ای رو شروع کردیدامنو به زور داد بالا و شورتمو تو تنم جر داد. خواستم مانع بشم که دستامو کشید و به حالت ضربدری انداخت زیر وزن خودم و نشست روی رونم. هق هق میکردم و نفسم بالا نمیومد. از خشم و ناراحتی کبود شده بود و نفس نفس میزد. با ته مونده نفسم گفتم ولم کن عوضی که دو تا کشیده دیگه خوابوند تو صورتم. حال نداشتم چشمامو باز کنم. دستام داشت پشتم له میشد. هر لحظه فکر میکردم الان ساعدم میشکنه. صدای باز شدن کمربند و زیپ شلوارش اون لحظه برام آزاردهنده ترین صدای ممکن بود . شلوارشو تا نیمه داد پایین. با حرص و عصبانیت داد میزد حالیت میکنم پری، نشونت میدم، میخوام ببینم دیشب به اندازه امشب بهت خوش گذشته یا نه به زور کیرشو خشک خشک فشار داد به کسم. نمیرفت تو. انقدر فشارش داد که بالاخره فرو رفت. سوختم. جر خوردم. دردش کشنده بود. درد تو همه تنم پخش شد. با یه دستش جلوی دهنمو گرفت. هر چند عمرا صدام به جایی میرسید. لبم زیر فشار دستش داشت له میشد. کسم میسوخت. با حرص تلنبه میزد و فحش میداد. باورم نمیشد این آدم وحشی همون پارسای همیشه اتو کشیده است. دستام سِر شده بود. دیگه بازوهامو حس نمیکردم. دیگه نای گریه زاری زاری نداشتم. دستاشو از رو دهنم برداشت. دیگه فحش نمیداد. دندوناشو رو هم فشار میداد و محکم به وسط پام ضربه میزد چطوره؟ خوش میگذره؟ به اندازه دیشب خوب هست؟ هااااااااان؟ دِ جواب بده لامصب گلومو فشار داد. چند تا ضربه محکم دیگه زد و کیرشو تا ته فرو کرد تو کسم و با صدای بلند آه کشید و همه آبشو تو کسم خالی کرد. افتاد روم و بعد از چند ثانیه که برای من طولانی گذشت، کنارم وا رفت. خورد شده بودم. مچاله شدم تو خودم. درد داشتم. هم دردِ تن هم دردِ روح. ازش متنفر شده بودم. به پهلو قلت زدم و دستامو گرفتم تو بغلم. آب کیر پارسا داشت از لای کسم میزد بیرون. پشتمو کردم بهش و به سختی نشستم لبه تخت. دستام از کار افتاده بود. به بدبختی خودمو کشیدم تو دستشویی و نشستم رو زمین و تکیه دادم به در. نمیدونم چقدر گذشت ولی با صدای باز و بسته شدن در اتاق بغضم با صدا ترکید.نذاشتم بهار بفهمه بین من و پارسا چی گذشت ولی جای انگشتای پارسا روی گونه هام و زخم گوشه لبمو دیگه نمیتونستم پنهان کنم. از پارسا خبری نبود. گوشیشم خاموش کرده بود. فرزاد حسابی از دستش کفری بود. همون شب برگشتیم تهران. جز بهار و فرزاد تنها کسی که صورت درب و داغونمو دید منصور بود. اخماش تو هم بود. هیچ حرفی نزد. بغضم نذاشت حتی به خاطر میزبانیش ازش تشکر کنم. بهار فرزاد رو سرزنش میکرد و فرزاد هم گیر داده بود به بهار که چرا از رابطه ما دو تا چیزی نگفته بود بهش. با عصبانیت میگفت ماشالا هیچ وقت حرف تو دهنت نمیمونه اَدِ میزون باید این بار رازداریت گل میکرد؟ ازشون خواستم به خاطر من بحث نکنن. دلم نمیخواست زندگی خوبشون به خاطر من و دیوونه بازیای پارسا خراب بشه. تقصیر خودم بودم که چشم بسته عاشق پارسا شدم. تقصیر خودم بود که چشمامو روی ایراداش بستم. تقصیر خودم بود که بعد از تجربه چند تا شکست پشت سر هم نتونسته بودم مثل آدم زندگیمو جمع و جور کنم. زندگیم پر شده بود از رابطه های اشتباهی.برای اینکه پدر و مادر متوجه جریان نشن کلی دروغ سر هم کردم و چند روزی موندم پیش بهار و فرزاد تا زخم گوشه لبم بهتر بشه. دیگه نمیخواستم سر کار برم. دیگه نمیخواستم پارسا رو ببینم. ولی فرزاد حریف پارسا نشد و با جلب رضایت من گذاشت بیاد خونشون که باهام حرف بزنه. همون پارسای خوش تیپ همیشگی بود ولی من داغون بودم. هم جسمم داغون بود هم روحم. دیگه دوسش نداشتم. پارسای همیشه مغرور در کمال تعجب ازم معذرت خواست پری دیوونه شدم وقتی با اون سر رو ریخت مشروب به دست دیدمت. انتظار نداشتم تو اون مهمونی ببینمت. دروغت برام کشنده بود. نمیگم مقصر نیستم. نمیگم تند نرفتم ولی نباید بهم دروغ میگفتی. نباید اون حرفا رو میزدی. نباید با غرورم بازی میکردی. نباید… وقتی نگاه طلبکارمو دید و حس کرد زیادی داره باید و نباید میکنه پوفی کرد و ساکت شد.اون روز پارسا خیلی حرفا زد و خیلی اعترافا کرد. به این که عاشقمه و روم تعصب داره. به این که از وقتی نامزد سابقش بهش خیانت کرد و با بهترین رفیقش رو هم ریخت اینجوری شده و مدتی تحت نظر دکتر بوده. به این که تو رابطه با من فهمیده هنوز بیماریش خوب نشده اما نرفته خودشو درمان کنه. ازم خواست کمکش کنم تا مشکلشو حل کنه. خواست کنارش بمونم و تنهاش نذارم. خواست یه فرصت دیگه به هم بدیم.کی از کی کمک میخواست؟ یکی باید به داد خودم میرسید. رابطه بین من و پارسا دیگه مثل سابق نشد. سرد شده بود بینمون. هر دو به طرز احمقانه ای سعی میکردیم گذشته رو جبران کنیم اما ظرفی شکسته شده بود و آبی ریخته شده بود و نمیشد دیگه جمعش کرد.سه هفته گذشت و ما همچنان بیهوده تلاش میکردیم یه سر و سامونی به سردی و کدورت رابطمون بدیم که تقویم جیبیم دنیا رو روی سرم آوار کرد. گاهی وقتا تا دو هفته هم طبیعیه اما این بار انگار یه خورده زیادی عقب افتاده بود وقتی عصبی میشدم تاریخش عقب جلو میشد اما این بار یه دلهره ای افتاد به جونم. به هیچ کس حتی بهار نمیتونستم بگم. به پارسا هم حرفی نزدم. باید اول خودم مطمئن میشدم. همیشه قرص میخوردم و هیچ وقت مشکلی پیش نیومده بود. اون دو شب تو شمال خورده بودم یا نخورده بودم؟ بعدش چی؟ خوردم یا نخوردم؟ اصلا بسته قرصا رو کدوم گوری انداخته بودم؟ مخم دیگه کار نمیکرد. هم مطمئن بودم قرصمو مرتب خوردم و هم شک کرده بودم.جواب آزمایشو که گرفتم فشارم افتاد. انتظار این یکی رو دیگه نداشتم. این بدبختی دیگه خارج از توانم بود. وقتی به پارسا گفتم اولین جمله ای که از دهنش دراومد این بود که باید بندازیش پریپارسا همون لحظه برام تموم شد. خودمم نمیخواستم نگهش دارم اما برخورد سرد پارسا اونم تو دوره ای که داشتیم سعی میکردیم دوباره دل همو به دست بیاریم از یه سطل آب یخ هم یخ تر بود. اگر آتیش کم جونی هم زیر خاکستر سرد شده رابطمون مونده بود با این حرف پارسا برای همیشه خاموش شد. انتظار داشتم دلداریم بده، انتظار داشتم با حرفای محبت آمیز آرومم کنه و نگرانیمو پس بزنه و بعد بشینیم با هم تصمیم بگیریم. قطعا خودم هم با کورتاژ موافق بودم اما حتی ذره ای به حس من، به دلهره و وحشت من از این کار فکر نکرد. حتی فکر نکرد که تن منه که بدون بیهوشی قراره تراشیده بشه. فکر نکرد که من چقدر به لحاظ روحی به حمایتش نیاز دارم. فقط گناه من نبود اما درد روحی و جسمیش انگار فقط سهم من و تن من بود. سنگینی بارش انگار فقط مال شونه های من بود.اون روز بعد از جر و بحث بدی که به خاطر برخورد پارسا بینمون پیش اومد بهش مشتبه شد که من میخواستم اون جنین چندش آور چند روزه رو نگه دارم. جنینی که حاصل حماقت من و خشم و تعصب کورکورانه پارسا بود. هیچ جوری حرف همو نمیفهمیدیم. هر کار کردم نتونستم بهش بفهمونم که چی دلگیرم کرده و چه انتظاری ازش داشتم. بعد از کورتاژ که وحشتناک ترین خاطره زندگیمه بینمون برای همیشه به هم خورد و پارسا برای همیشه بخش بزرگی از همین بدترین و وحشتناک ترین خاطره و بزرگترین اشتباه زندگیم شد.حیف که میترسم به دست برادران و خواهران همیشه در صحنه از سر در همین سایت داستان سکسی حلق آویز بشم وگرنه از پریچهر و مهندس منصور هم براتون مینوشتم )به قول پژمان پدر چرا میزنین؟داستان بعدیم ادامه روژانه.نوشته پریچهر
0 views
Date: November 25, 2018