پسره کوچو با کیر سیاه گاییده میشه
با درود فراوان خدمت همراهان جان . این اولین و شاید آخرین داستانمه که مینویسم .با افتخار میگم که من همجنسگرا هستم واین داستان عشق نافرجام و دردناک منه لطفا نظرات خودتون رو بفرستید .ممنون میشم.
21/7/97 ساعت 9 شب
تو خیابون پرسه میزدم و همش با خودم کلنجار میرفتم
بیست روزه ندیدمش همش بیقرارم ،صدای آهنگ رو کم کردم و به عابرای پیاده نگاه میکردم
چی… یعنی خودشه راه رفتنش ، حالت بدنش یعنی خودشه ؟؟؟
از استرس پامو ناخود آگاه گذاشتم رو ترمز مغزم داشت منفجر میشد
نه…نه این امکان نداره یه نفس عمیق کشیدم و حرکت کردم به سمتش از توی شیشه نگاش کردم و گفتم ع..عرفان ،عرفان
یه پسر سبزه با تعجب نگام کرد
_ببخشید اشتباه گرفتم
+خواهش میکنم
عصبی بودم و گیج نمیدونستم کجا باید برم این دفعه سومی بود که از این خیابون میرفتم .
شهرمون زیاد بزرگ نبود ولی صدای تک تک قدم هایی که تو این خیابونا باهم زدیم تو سرم بود یاد اولین باری افتادم که تو پارک کوهستانی همدیگه رو دیدیم ،یه جای تاریک رو نیمکت نشسته بودم و تنهایی قلیون میکشیدم خودش اومد پیشم و بهم گفت ببخشید این جاده به کجا میخوره ؟؟؟
جا خوردم صداش به نظرم خیلی آشنا بود یه پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمای مشکیه گیرا ،
انگار صد سال بود میشناختمش .
یکم هول شدم گفتم میخوره بالای کوه معلومه که تاحالا تو این پارک نیومدی
_نه دفعه اولمه
+آهان خوب چیزه بالاتر نرو چون یکم ….میدونی که چی میگم … آدمای مناسبی اون بالا نمیرن
_واقعا!!!؟
+آره خوب نیست ،قلیون میکشی ؟؟
_بدم نمیاد
+بفرمایید ،لهجت به ما نمیخوره بچه کجایی ؟؟؟
_اصالتن خوزستانی ام ولی چن سالی هست … میشینیم دوهفته ای هم میشه اومدیم اینجا
+آهان چه خوب اسمت چیه؟
_عرفان
+چه اسم قشنگی اسم منم محمده ،خوشبختم
_منم همینطور
یه نگاهی پشت سرمون کرد و گفت منظرش عالیه تو هم خوب جایی پیدا کردیا
گفتم اره اکثرا شب هامیام اینجا
_تنها؟؟؟؟
+تنهای تنها
لبخند خوشکلی زد
این شروع این رابطه ی دردناک بود ،زیاد طول نکشید تا بفهمیم به هم وابسته شدیم .
همش این خاطراتو مرور میکردم
که یه دفه با صدای یه راننده به خودم اومدم
_آی پسر چیکار میکنی مگه نمیبینی خیابون یه طرفست .
+ببخشید
به خودم گفتم چته ؟؟؟!چند بار چشمامو باز و بسته کردم و روساعت گوشیم نگاه کردم . ساعت یکه شب بود
اومدم خونه رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم گفتم باید بخوابم مغزم داشت منفجر میشد گوشم سوت میکشید انگار یکی در گوشم داد میزد
نتونستم بخوابم بلند شدم مث دیوونه ها رو تختم نشسته بودم باز داراز کشیدم و چشمامو بستم سوت گوشم خوب شد کل بدنم داغ بود تب داشتم
داغ داغ بودم مث اون وقتایی که کنار هم میخوابیدیم دوس نداشتم بخوابم همش نگاش به من خیره بود لباشو میبوسیدم و محکم بغلش میکردم
حتی از اونوقت هم داغ تر بودم داشتم از تب میمردم حله کوچیکو خیس کردم و گذاشتم رو پیشونیم همه اون خاطرات پریدند مثل مستی الکل یه دفعه حس کردم مرده ام .
مرده بودم ولی از درون
حوله رو پرت کردم اون سمت اتاق و با خودم میگفتم همه چیز تموم شد پسر بخواب.