پسره کیر ساک میزنه دختره تخماشو میخوره
اولین روزهای نوزده سالگی را تجربه میكردم. اوقات خوشی نداشتم. شكست در كنكور و تنگناهای خانوادگی و البته افكار غیر قابل انعطاف آن روزهای خودم همه و همه دست به دست هم میداد و زندگی را هر روز به كامم تلختر میكرد. پدر و مادرم هر دو مذهبی بودند و بچههایشان را هم مثل خودشان بار آورده بودند. از وقتی كه خودم را شناختم جز در مواقعی كه عذر شرعی داشتم از زیر بار نماز و روزه و دستورات مذهبی شانه خالی نكرده بودم و رستگاری و خوشبختی را هم تنها در همین میدیدم. سعی میكردم زیباییهای خداداد را در زیر چادر از نگاه نامحرم مخفی كنم. تصور ارتباط با جنس مخالف ولو یك مكالمه ساده دوستانه، غرق در احساس گناهم میكرد چه برسد به تماس بدنی و بالاتر از آن همخوابگی! اما هرگز فكر نمیكردم همه چیز با یك اتفاق ساده شروع كند به تغییر كردن؛ آن هم در مترو…!
اول صبح بود و متروی كرج به تهران مثل همیشه شلوغ. موج جمعیت به سمت ورودی قطار حركت میكرد و من هم به همراه چند زن و دختر دیگر با جمعیت به قسمت مردانه كشیده شدم. قبلاً هم بارها پیش آمده بود كه مردها در ازدحام جمعیت خودشان را تقریباً به همه بدنم بمالند؛ حتی چندین بار برجستگی كیرشان را روی كون و كمرم حس كرده بودم بدون اینكه كاری از دستم بر بیاید. گاهی با خودم فكر میكردم اگر چادر و مانتو و شلوار نبود در مقابل اینهمه كیر گرسنه هیچ راهی جز كرده شدن نداشتم. به هر حال به هر زحمتی بود سوار قطار شدم. جا برای نشستن نبود و مثل همیشه مجبور بودم بایستم. در حال و هوای خودم بودم كه ناگهان احساس كردم چیزی به آرامی روی باسنم كشیده میشود. اول سعی كردم همه چیز را یك تماس اتفاقی فرض كنم و به حساب ازدحام جمعیت بگذارم اما خیلی زود فهمیدم كه اینطور نیست.
حجم یك كیر را در حال بزرگ شدن و در حالی كه كاملاً به باسنم فشرده میشد احساس میكردم. حسابی كلافه و عصبانی شده بودم. با اخم و تغیر به پشت سرم رو كردم. نگاهم با نگاه نگران مردی بلند قد، كمی بلندتر از خودم، حدوداً سی و پنج شش ساله تلاقی كرد. پیشانیاش عرق كرده بود و شهوت و التماس در نگاهش غوطهور بود و البته ترس نیز در چهرهاش به وضوح دیده میشد. جا خورده بود و با دستپاچگی خودش را از بدنم جدا كرد. وقتی جدا شد تازه فهمیدم كیرش چقدر داغ بوده و باسنم را گرم كرده بوده است. نگران بود داد و فریاد راه بیندازم و آبرویش را ببرم. میخواستم همین كار را هم بكنم اما احساس میكردم با این كار، خودم رسواتر میشوم تا او. شاید هم كمی دلم برایش سوخته بود. به امید اینكه متنبه شده باشد از گناهش چشم پوشیدم و رویم را برگرداندم.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود كه دوباره گرمای كیرش را روی كونم احساس كردم. نمیدانستم باید چكار كنم. آرزو میكردم فقط زودتر به ایستگاه برسیم و پیاده شوم. كاملاً راست كرده بود. من هرگز با هیچ مردی نبودم و تجربه سكس نداشتم. احساس میكردم دارد به من تجاوز میكند یا دست كم از من سوء استفاده میكند. نه تنها لذت نمیبردم بلكه احساس گناه هم میكردم. شاید فكر میكرد من هم راضیام و لذت میبرم كه هیچ اعتراضی نكرده بودم. باید واكنشی نشان میدادم اما در نهایت تصمیم گرفتم دندان روی جگر بگذارم و كاری نكنم تا به ایستگاه برسیم و بروم دنبال كارم. لحظه به لحظه فشارش بیشتر میشد. كیرش از روی چادرم میلغزید و گاه در شكاف كونم میافتاد و به آرامی بالا و پایین میرفت و گاهی روی باسنم بی حركت میماند. انگار دنبال جایی میگشت كه بیشترین لذت را به او بدهد. نفسش را روی چادرم حس میكردم.
كم كم حس غریبی در من بیدار میشد. شاید نوعی كنجكاوی بود. هرگز هیچ كیری ندیده بودم حتی در فیلمها و عكسها. دیگر بدم نمیآمد. حتی یكی دو بار شاید ناخودآگاه بدون اینكه خودش متوجه شود با حركتی خفیف سعی كردم كیرش را به شكاف كونم هدایت كنم. اگر ترس از گناه یا رسوایی نبود شاید خودم را محكم به كیرش فشار میدادم یا از او میخواستم فقط روی شكافم تمركز كند چرا كه این كار برایم جذابتر بود. به هر حال بی اعتنایی من او را جریتر كرده بود. اگر كسی آن اطراف نبود بدون ترسی از عكس العمل من حتماً چادرم را كنار میزد و حتی شلوارم را پایین میكشید و طور دیگری از من لذت میبرد. من هم راستش بدم نمیآمد اولین كیری را كه از من لذت برده بود و راست شده بود از نزدیك ببینم و در دست بگیرم.
به ایستگاه كه رسیدیم سریع به خودم آمدم و با دستپاچگی از قطار پیاده شدم. ذهنم درگیر شده بود. به نگاه نگرانش فكر میكردم؛ به چهرهاش كه در پشت آن همه ترس و شهوت، جذاب به نظر میرسید و به كیرش كه دیگر روی باسنم نبود. لذتم به سرعت تبدیل به احساس گناه میشد. نیمكتی پیدا كردم و روی آن نشستم. از خودم تعجب كرده بودم. در دادگاه ذهنیام خودم را محكوم میكردم كه چرا تن به شهوت نامحرم داده بودم و از آن لذت هم برده بودم. در افكار مالیخولیایی غوطه میخوردم كه مردی جوان آرام در كنارم نشست. توجهی نكردم. چند لحظه بعد پرسید: میتونم یك دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
نگاهی به صورتش انداختم. جا خوردم. خودش بود. نمیدانستم چه باید بگویم. با سردی و البته كمی تندی گفتم: دیگه با من چیكار دارین؟
با خونسردی گفت: میخوام از شما هم عذرخواهی كنم هم تشكر.
گفتم: برای چی؟
گفت: عذرخواهی به خاطر جسارتی كه كردم و تشكر به خاطر بزرگواری شما؛ شما میتونستین آبروی منو ببرین اما….
گفتم: اما چی؟! شما هر كاری دلتون خواست با من كردین؛ عذرخواهی شما به هیچ درد من نمیخوره.
گفت: میتونم براتون توضیح بدم.
گفتم: من نیازی به توضیح شما ندارم.
بلند شدم كه بروم. او هم دنبال من راه افتاد. گفتم: لطفاً دست از سر من بردارین؛ من خودم هزار تا مشكل دارم نمیتونم به حرفای شما گوش بدم.
گفت: فقط بهم اجازه بدین براتون توضیح بدم.
گفتم: لازم نیست؛ مزاحم من نشین.
همچنان كه دنبالم میآمد با فروتنی گفت: میتونم شمارهتونو داشته باشم تا بعداً كه آرومتر شدین بهتون زنگ بزنم؟
گفتم: واقعاً كه رو داری!
با آدمی كه در قطار دیده بودم خیلی فرق كرده بود. نمیدانستم ارضا شده یا نه اما از یك آدم بدوی لذتپرست به یك آدم كاملاً اجتماعی تبدیل شده بود. سریع قلم و كاغذی از جیب درآورد و چیزی نوشت و گفت: این شماره منه؛ فقط خواهش میكنم جلوی چشمم دور نندازینش؛ اگر نگهش داشتین و روزی احساس كردین كه دلتون میخواد توضیح منو بشنوین بهم زنگ بزنین.
كاغذ را به دستم داد و خداحافظی كرد و به سرعت در میان جمعیت ناپدید شد.
كاغذ را مچاله كردم و در كیفم انداختم.
آن شب در رختخواب ساعتها به اتفاقات داخل قطار فكر میكردم. گاهی خودم را محكوم میكردم و گاهی توجیه میتراشیدم كه من تقصیری نداشتم. احساس میكردم پاكدامنیام لكهدار شده است. احساس هرزگی میكردم. هر چه بیشتر میگذشت اما حس ناشناخته لذت برایم پررنگتر میشد. شبهای بعد هم اوضاع كمابیش به همین صورت پیش میرفت با این تفاوت كه كمتر درباره خودم قضاوت میكردم. شبهای بعدتر اما دیگر تنها به عشق خلوت كردن با خودم و فكر كردن به آن اتفاقات به رختخواب میرفتم.
هرگز در طول عمرم در رختخواب لخت نشده بودم. به خصوص كه با برادر دوازده سالهام هماتاق بودم و باید خیلی چیزها را رعایت میكردم. اما یك شب وقتی مطمئن شدم همه در خواب هستند آرام آرام شلوارم را زیر پتو درآوردم و بعد هم پیرهنم را. دوست داشتم وقتی به پهلو خوابیدهام آن مرد ناشناس پشتم جا بگیرد و مرا محكم به تنش بچسباند و كیر لختش را از لای شرتم آرام آرام در شكاف باسنم بلغزاند. با خودم میگفتم اگر او الان در خانه ما مهمان بود بد اخلاقی آن روزم را از دلش در میآوردم. لای در اتاق را باز میگذاشتم تا در نور چراغ خواب بتواند ران لخت و كشیدهام را كه از پتو بیرون افتاده ببیند و كیرش بی تاب شود. او كه از روی چادر و هزار جور مانع دیگر و بین آن همه آدم آن طور حریص و شهوتآلود به جانم افتاده بود وقتی مرا لخت و تنها روی تخت ببیند حتماً چنین فرصتی را از دست نمیدهد.
پا به اتاقم میگذارد و من خودم را به خواب میزنم. بالای سرم كه میرسد آرام لباسهایش را درمیآورد و به زیر پتو میخزد. من در خواب چرخی میزنم و در آغوشش فرو میروم. رانم را بین دو رانش قرار میدهم و آرام تا زیر خایههایش بالا میبرم. نگران است كه مبادا بیدار شوم. با این حال دل را به دریا میزند و لبهایم را میبوسد. سپس مرا به نرمی روی شكم میخواباند. بوسه برایش كافی نیست. میرود زیر پتو و شرتم را تا زیر زانوهایم پایین میكشد. رانهایم را به هم میچسبانم تا كارش سختتر شود. كیرش را لای كونم میگذارد و آرام روی كمرم میخوابد. شروع میكند به حركت دادن كیرش و همزمان نفسهایش را پشت گردنم احساس میكنم. كیرش روی لبههای كسم و سوراخ كونم حركت میكند و منتظر فرصتی است كه یكی از آن دو را اشغال كند. مث قمار میماند؛ باید حدس بزنم اول در كدامیك فرو میرود. چشمهایم را باز میكنم و آهسته به او میگویم: چیكار میكنی؟!
او دستپاچه میشود و به لكنت میافتد. به او میگویم: نگران نباش و به كارت ادامه بده.
كمرم را قوس میدهم و باسنم را بالا میآورم تا كیرش را در رفت و آمد بعدی در كسم فرو ببلعم و غرق كنم. خواهشم را میفهمد. با دست، سر كیرش را روی دهانه كسم میگذارد. پاهایم را كمی از هم باز میكنم. كسم كاملاً خیس و آماده پذیرایی است و مقاومت چندانی نخواهد كرد. فقط كافی است سرش فرو برود؛ بقیهاش هم به دنبالش وارد خواهد شد. گلویم خشك میشود و قلبم به شدت میتپد. هرگز تا این اندازه خودم را تشنه كیر ندیده بودم. شهوانیترین شب زندگیام را تا آن موقع با این افكار و رویاها تجربه میكردم. نمیتوانستم طاقت بیاورم. باید كاری میكردم.
ده دوازده روزی از واقعه مترو میگذشت. به خودم جرأت دادم و به سراغ كیفم رفتم و شمارهای كه او به من داده بود. حداقل باید به او میگفتم چه به سرم آورده است. این حق من بود. از خیابان با تلفن كارتی شمارهاش را گرفتم. گوشی را برداشت. گفتم: منو میشناسی؟
انگار كه منتظر تماس من بوده باشد گفت: به نظرم شما همان دختر خانمی هستید كه در مترو دیدم.
گفتم: همونطور كه خواسته بودی، زنگ زدم كه درباره رفتار اون روزت توضیح بدی.
كمی من و من كرد و بعد گفت: راستش اون روز از صبح كه از خواب پا شدم بد جوری كلافه بودم. اصلاً حال و روز خوبی نداشتم. حتی كسی نبود كه فقط باهاش حرف بزنم.
گفتم: چه توجیهی! لابد بعدش برای اینكه حالت خوب بشه تصمیم گرفتی بیای مترو به ناموس مردم بند كنی!
گفت: نه به خدا اصلاً چنین قصدی نداشتم. داشتم میرفتم تهران محل كارم. نمیخواستم كسی رو اذیت كنم. ولی وقتی تو رو دیدم….
گفتم: وقتی منو دیدی چی؟! حداقل احترام چادرم رو نگه میداشتی.
با ملایمت و البته كمی نگرانی گفت: میتونم واضح و بی پرده حرف بزنم؟ اگر باهات صادق و صریح باشم ازم نمیرنجی؟
گفتم: منم زنگ زدم كه راستشو بشنوم نه اینكه برام قصه بگی.
گفت: وقتی توی مترو دیدمت با اینكه چادر سرت بود یه چیزی درونم شروع كرد به جوشیدن!
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: بذار راستشو بگم؛ وقتی كه صورت و لباتو دیدم بد جوری تحریك شدم. نمیتونستم بهت فكر نكنم.
گفتم: این همه زن و دختر توی مترو بود. من از همهشون پوشیدهتر بودم.
گفت: میدونم اما تخیل من خیلی قویه. میتونستم حدس بزنم كه زیر چادر چه بدن جذابی باید داشته باشی.
با كمی تندی اما نه طوریكه از من برمد گفتم: دیگه داری پاتو از حدت فراتر میذاری.
گفت: قرار شد باهات صادق باشم؛ پس بذار حرفمو بگم.
گفتم: آخه تو داری راجع به چیزی حرف میزنی كه ندیدی.
بلافاصله گفت: اما بعداً لمسش كه كردم. هر چی حدس زده بودم درست از آب در اومد.
دوست داشتم بیشتر توضیح بدهد. دلم میخواست حس آن روزش را كامل و دقیق برایم توصیف كند. اما نمیخواستم به این زودی از موضعم عقبنشینی كنم. گفتم: مثلاً میشه بفرمایین چه حدسی زده بودین؟
گفت: ترجیح میدم حضوری بهت میگم.
گفتم: لابد انتظار داری بعد از اون رفتارت، توی یه اتاق تاریك باهات خلوت هم بكنم!
گفت: اگر چنین اتفاقی بیفته قول میدم همه چیو از دلت در بیارم.
زبانم بند آمده بود. نمیدانستم چه بگویم. گوشی را گذاشتم. دیگر رسماً تمام زندگیام شده بود فكر كردن به او. دو سه روز بعد دوباره با او تماس گرفتم؛ این بار با گوشی خودم. حرفی برای گفتن نداشتم؛ تنها میخواستم او حرف بزند و من بشنوم. علاقه مبهمی پیدا كرده بودم به حرفهای شهوتانگیز اما نمیدانستم چطور این را از او بخواهم. اصلاً به خاطر نوع تربیتم نمیدانستم چطور باید با یك پسر حرف بزنم. اما او كارش را خوب بلد بود! گفت: به خاطر اتفاقات اون روز ازت عذر میخوام اما پشیمون نیستم.
با كمی شیطنت گفتم: اگر آبروتو میبردم عین چی پشیمون میشدی!
گفت: شاید؛ اما تو نذاشتی آبروم بره و تنها چیزی كه بعدش برام باقی موند یه خاطره لذتبخش و هیجانانگیزه.
پرسیدم: همیشه توی مترو از این كارا میكنی؟
گفت: نه به خدا! من آدم بی جنبهای نیستم. اما در مقابل تو نتونستم مقاومت كنم. هر چند كه….
حرفش را خورد. حسابی كنجكاو شده بودم. پرسیدم: هر چند كه چی؟
میخواست طفره برود و حرفش را ادامه ندهد یا حداقل این طور وانمود میكرد. شاید میخواست كنجكاوم كند یا اصرار كردنم را بشنود. آخرش گفت: هر چند كه فرصت یا موقعیت طوری نبود كه بتونم كارم رو تموم كنم و توی خماری نمونم!
با همه بی تجربگیام میفهمیدم از چه صحبت میكند. دوست داشتم باز هم بگوید. پرسیدم: مثلاً اگر فرصت داشتی، چیكار میكردی؟
با احتیاط و كمی نگرانی گفت: اگر فرصت داشتم و اون همه آدم هم اونجا نبود، وقتی با عصبانیت برگشتی توی صورتم، لبامو میذاشتم روی لباتو و محكم بغلت میكردم.
كمی مكث كرد؛ گویا منتظر عكس العمل من بود. من چیزی نگفتم اما كم كم داشتم گُر میگرفتم. وقتی با سكوتم مواجه شد به توصیفش ادامه داد: چادر رو از سرت برمیداشتم و با دستم همه تنتو لمس میكردم.
به زحمت صدای نفسهامو پنهان میكردم. فهمیده بود كه اسب چموشش رام و مطیع شده و باز هم میتواند جلوتر برود:
ـ دكمههای مانتوت رو باز میكردم و برجستگیهای شهوتانگیزت رو از روی پیرهن و شلوارت نگاه میكردم. به بدنم میچسبوندمت و دستم رو از پشت در شلوارت فرو میكردم.
باور نمیكردم كه یك پسر با من اینگونه حرف میزند و من نه تنها عكس العملی نشان نمیدهم بلكه با ولع تمام تك تك كلماتش را میبلعم.
ـ و بعد شلوارم رو در میآوردم و شلوار تو رو هم تا زانو پایین میكشیدم و خودم رو به پشتت میرسوندم و….
احساس میكردم چشمهای در پین پاهایم شروع به جوشیدن كرده است. حسابی خیس شده بودم و او دستبردار نبود:
ـ سینههایت را از روی پیرهن در مشت میگرفتم و آلتم را از روی شرت با فشار به باسنت فشار میدادم.
دلم میخواست از كلمه «كیر» استفاده كند اما باز هم خوب بود. گرمای كیرش بدون چادر و مانتو و شلوار حسابی حالم را جا میآورد. منتظر ادامهاش بودم اما او سكوت كرده بود. خودم هم جرأت حرف زدن نداشتم. بعد از مكثی نسبتاً طولانی گفت: خوب تو هم یه چیزی بگو یا اگر پامو از گلیمم درازتر كردم بهم هشدار بده.
گفتم: چی بگم؟! من كه كاری نكردم. فقط وایسادم و گذاشتم تو هر كاری دلت خواست باهام بكنی.
گفت: میخوام صادقانه یه چیزی رو از تجربهای كه با تو داشتم بهت بگم.
بی آنكه خودم را مشتاق یا كنجكاو نشان بدهم گفتم: میشنوم.
گفت: خیلی از زنها باسنشون فقط به درد نشستن میخوره. باسن بعضی از زنها علاوه بر این به زیبایی و جذابیتشون هم كمك میكنه. اما به نظر من باسن تو فقط برای لذت دادن ساخته شده.
یك عمر خودم را از همصحبتی با جنس مخالف محروم كرده بودم و حالا در اولین تجربه داشتم نظر یك پسر را درباره باسنم میشنیدم. در فضایی غوطهور بودم كه برایم ناشناخته بود و از همه ناشناختههایش لذت میبردم. كمی جرأت پیدا كرده بودم؛ پرسیدم: مگه باسن من چه جوریه؟
گفت: هم سفته هم گرم و چاق. یعنی بهترین جای ممكن برای آلت یك مرد.
گفتم: من از كلمه «آلت» بدم میاد.
او هم بی درنگ گفت: از ترس واكنش تو نگفتم «كیر». باسن تو فقط برای این ساخته شده كه كیر رو قبل از كردنت تحریك و آماده كنه.
گلویم از شهوت خشك شده بود. گفتم: پس اون روز توی مترو باید حسابی توی خماریش مونده باشی!
گفت: یه جورایی آره اما توی تخیلم داشتم میكردمت. كیرم تا خایه توی تنت بود. اگه یه كم دیرتر به ایستگاه میرسیدیم پشت چادرتو خیس میكردم.
دلم میخواست حركت و گرمای كیرش را روی باسنم یا حتی در تنم حس كنم. با این حال گفتم: من هرگز چنین تجربهای نداشتم و قصد هم ندارم قبل از ازدواج داشته باشم.
گفت: من فقط احساسم رو بیان كردم. ولی به نظرم چنین تجربهای ذهن تو رو برای ازدواج بازتر و آمادهتر میكنه. تو با بدنی كه داری حیفه كه لذت ارضا شدن و بالاتر از اون لذت ارضا كردن رو تجربه نكنی. ازدواج رو بذار برای دخترایی كه باسنشون فقط به درد نشستن میخوره. بدن تو باید چراگاه كیرهای كلفت باشه.
نقطه ضعفم برایش رو شده بود. با حرفهایش ذهنم را كاملاً تسخیر كرده بود. اما نمیخواستم مقاومتم را به همین سادگی از دست بدهم. گفتم: من با این حرفها خام نمیشم.
گفت: اگر بهت بگم نمیخوام بكنمت بدون كه دارم دروغ میگم اما حقیقت اینه كه نمیخوام مخ تو رو بزنم. همه حرفم اینه كه قدر خودتو بیشتر بدونی و از جوونی و زیباییت لذت ببری.
بعد از حرفهای آن روز حسابی بی تاب شده بودم. نمیدانستم چه كار باید بكنم. از طرفی احساس میكردم باید این افكار را از ذهنم دور كنم اما از طرف دیگر لحظهای نمیتوانستم به او و حرفهایش فكر نكنم. این نوع گفتگوها تا یكی دو هفته همچنان ادامه پیدا كرد. شهوت از در و بام و پنجره به زندگیام نفوذ كرده بود و بر همه افكار و ذهنیاتم سایه انداخته بود.
یك شب به رختخواب كه رفتم باز همان وسوسههای همیشگی به سراغم آمد. دیگر یاد گرفته بودم كه دستم را داخل شرتم ببرم و همزمان كه به عشقبازی و كرده شدن فكر میكنم خودم را با انگشت تحریك هم بكنم. در همین حال بودم كه صدای اساماس موبایلم بلند شد. خودش بود. پیغام داده بود كه میخواهد مرا ببیند و از نزدیك با من صحبت كند. گفته بود كه هنوز حرفهای زیادی برای گفتن دارد. خواسته بود كه جوابش را ندهم و اگر راضی به دیدنش هستم فردا ساعت دو بعد از ظهر به آدرسی كه داده بود بروم و اگر راضی نیستم، دیگر با او تماس نگیرم.
دو راهی بزرگی بود و تصمیم گرفتن، سخت. نمیخواستم معصومیتم را بر سر هوسی چند روزه به باد بدهم. از طرف دیگر دلم هم نمیخواست این رویای شیرین به همین زودی به پایان برسد. باید میرفتم و با او حرف میزدم. آری باید میرفتم و برای اینكه منطقم را راضی به رفتن كنم با خودم عهد بستم كه نگذارم اتفاقی بیفتد.
صبح با دلی پر از اظطراب و استرس از خواب بیدار شدم. به مادرم گفتم كه برای خرید كفش و كیف باید به تهران بروم. پیش از ظهر از خانه بیرون زدم. انگار در این دنیا نبودم. نمیدانم كدام نیروی اسرارآمیز بود كه مرا به سمت محل قرار میكشید. یك ساعت هم زودتر از قرار به آنجا رسیدم. او در یك مغازه بزرگ كفشفروشی كار میكرد. قرارمان هم همانجا بود. كمی در خیابانها پرسه زدم و مغازهها را ورانداز كردم تا ساعت مقرر فرا رسید. داخل مغازه رفتم و شروع كردم به نگاه كردن كفشها. مغازه از مشتری خالی بود یا حداقل من كسی را نمیدیدم. ناگهان صدایی از پشت سرم گفت: میتونم كمكتون كنم خانوم؟!
خودش بود. صدای تپش قلبم را میشنیدم. حسابی خجالت كشیده بودم. قبل از اینكه چیزی بگویم گفت: خوشحالم كه اومدی.
گفتم: فقط اومدم به حرفات گوش بدم.
گفت: لطف بزرگی در حقم كردی. اما اینجا برای حرف زدن مناسب نیست. اون پشت یه اتاق كوچولو هست. میتونیم بریم اونجا. كسی هم مزاحممون نمیشه.
مخالفتی نكردم و همراهش رفتم. یك اتاق ساده ده متری بود با یك میز و دو صندلی و تعدادی كارتن و چند قفسه كه به دیوار چسبیده بود. تعارفم كرد كه روی صندلی بنشینم و خودش رفت كه مغازه را تعطیل كند. ترجیح دادم بایستم تا برگردد. دلم مثل دیگ سركه میجوشید. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. چطور جرأت كرده بودم خودم را در موقعیتی تا این اندازه آسیبپذیر قرار بدهم آن هم با كسی كه اصلاً نمیشناسمش؟ اگر برایم دام چیده باشد چه؟ اگر با دوستانش بر سرم بریزند و هر كار كه دلشان خواست بكنند و آخرش هم تكهتكهام كنند و در بیابان بسوزانند چه؟ چه اتفاقی برای خانوادهام میافتد؟ پدرم چگونه میتواند سرش را بین در و همسایه بلند كند؟ دیگر برای این حرفها دیر شده بود. دلم را به دریا زده بودم و باید تا آخرش میرفتم.
چند دقیقهای طول كشید تا برگردد. وقتی برگشت یك سینی كوچك با دو لیوان آب انار در دستش بود. اضطرابم را به سرعت در چهرهام خواند. گفت: نگران چی هستی؟ تو دوست منی حتی اگر منو دوست خودت ندونی؛ تو یك لطف بزرگ در حقم كردی و من تا آخر عمر هر كاری بكنم بازم مدیونتم.
كمی آرامتر شدم. لیوان را به دستم داد. یك جرعه نوشیدم و آن را روی میز گذاشتم. او هم سینی را روی میز گذاشت و صندلی را برایم آماده كرد. نشستم. او هم نشست. رفتارش احترامآمیز و دوستانه بود. احساس كردم میتوانم به او اعتماد كنم. چند سؤال كلیشهای پرسید درباه سرراست بودن آدرس و چیزهای دیگر تا یخ ارتباط را آب كند. ترجیح دادم خودم بروم سر اصل مطلب. گفتم: لحن اساماس دیشبت تهدید آمیز به نظر میومد! اومدم ببینم حرف حسابت چیه؟! درباره چی میخوای باهام حرف بزنی؟
گفت: بیشتر از اینكه حرفی برای گفتن داشته باشم دلم میخواست از نزدیك ببینمت.
پرسیدم: مثلاً منو ببینی كه چی بشه؟!
گفت: نمیدونم. دلم اینطور میخواست؛ منم به خواست دلم عمل كردم.
با طعنه گفتم: یادم رفته بود كه تو هر كاری رو كه دلت ازت بخواد براش انجام میدی!
منظورم را كاملاً فهمیده بود اما با شیطنتی آشكار پرسید: مثلاً چه كاری؟!
گفتم: مثلاً كاری رو كه مردم شبا توی رختخوابشون انجام میدن تو اگر دلت بخواد توی مترو انجام میدی!
از صراحت وقیحانه خودم شگفتزده شدم. چقدر در طول این مدت كوتاه عوض شده بودم. او هم انگار از جواب من جا خورده بود ولی حرفهایتر از آن بود كه تسلطش را از دست بدهد. گفت: شاید از شجاعتم باشه كه در ملأ عام كاری رو انجام میدم كه دیگران در خفا هم به سختی انجام میدن.
نمیخواستم در مقابلش كم بیاورم. گفتم: ولی هر كاری جای خودش رو لازم داره. جای اون كار توی مترو جلوی چشم اون همه آدم نبود.
انگار كه منتظر چنین جواب سادهلوحانهای از طرف من باشد بدون درنگ گفت: راست میگی؛ شاید جاش اینجا باشه!
گاف بدی داده بودم. باید زود جمع و جورش میكردم. با كمی تندی گفتم: من باهات شوخی ندارم. اگر میخوای اینجوری حرف بزنی من میرم دنبال كارم.
گفت: نه! اصلاً بحث شوخی نیست. صحبت از یك نیاز جدیه كه باید برطرف بشه. من توی مترو این كار رو كردم چون نیازم به گلوم رسیده بود. تو میگی كارت اشتباه بوده، من هم میگم قبوله اما تو پسر نیستی كه بفهمی من چی میگم.
گفتم: خوب دخترا هم این نیاز رو دارن؛ چرا فكر میكنی من نمیفهمم.
گفت: اگر تو هم چنین نیازی رو تجربه كرده باشی نباید منو محكوم كنی. حتی باید بهم حق بدی یا حداقل هدایتم كنی.
با پوزخند گفتم: من خودم نیاز به هدایت دارم!
گفت: پس بذار من هدایتت كنم.
گفتم: چه جوری هدایتم میكنی؟
دستشو دراز كرد و گفت: دستتو بده به من تا خودت ببینی.
گفتم: به كجا هدایتم میكنی؟
گفت: اگر میخوای ببینی باید چشماتو ببندی؛ اگر میخوای برسی باید دستتو به من بدی.
خشكم زده بود. نمیدانستم باید چه بكنم. دستش همچنان منتظر دست من بود. شاید یك دقیقه كامل در سكوت گذشت؛ سكوت مطلق؛ هیچكدام هیچ حركتی نكردیم. سرانجام سكوت را شكست و گفت: نترس؛ منو دوست خودت بدون؛ دستتو بذار توی دست من.
آرام و با نگرانی دستم را به سویش دراز كردم. گرمای دستش آرامشم میداد. گفت: چشماتو ببند و تا وقتی كه نگفتم باز نكن.
چشمهایم را بستم و دل به اعتماد او سپردم. از روی صندلی بلندم كرد. حرارت تنش را حس میكردم و بعد گرمای نفسش را روی صورتم. به میز تكیه داده بودم و نمیتوانستم عقب بروم. رانش را به رانهایم چسبانده بود. لیوان آب انار را روی لبم گذاشت. گلو و لبهایم خشك شده بود؛ جرعهای خوردم. قبل از آنكه بتوانم چیزی بگویم لبهایش را گذاشت روی لبهایم كه از آب انار خیس شده بود. برجستگی كیرش درست زیر نافم بود. نفسهای تندش انگار صورتم را میسوزاند و در همان حال كیرش بزرگتر و بزرگتر میشد. چادر را از سرم برداشت و گفت: چشماتو باز كن.
خجالت میكشیدم اما چشمهایم را باز كردم. شروع كرد به بوسیدن صورت و چشمها و لبهایم. كاملاً منفعل شده بودم و او هر كاری كه دلش میخواست با من میكرد. دكمه و زیپ شلوارم را با ولع باز كرد و دامن مانتویم را از پشت بالا كشید. باسنم را از روی شلوار در دستهایش گرفت و مرا محكم به خودش چسباند طوری كه كیرش روی كسم كشیده میشد. سعی كردم مختصر مقاومتی از خودم نشان بدهم اما فایدهای نداشت. دستش را از پشت فرستاد داخل شلوار و شرتم و شروع كرد به مالیدن كونم. نفسهایم تندتر و تندتر میشد. سرانگشتهایش را لای شكاف كونم بالا و پایین میبرد. با صدایی كه شهوت از آن میبارید گفت: میخوام بهت نشون بدم كه این باسن به چه دردی میخوره.
خیس شده بودم. زبانم بند آمده بود. قلبم به شدت میتپید. به سرعت مقنعهام را از روی سرم برداشت. اولین باری بود كه نامحرم موهایم را میدید. قبل از آنكه بتوانم اعتراضی بكنم دكمههای مانتویم را هم باز كرد و در همان حال كه یك دستش در شلوارم بود با دست دیگرش شروع كرد از روی تیشرت قرمزرنگم به مالیدن سینههایم. كیرش را روی كسم فشار میداد. پیشانیاش عرق كرده بود؛ پیشانی من هم. ناگهان دستش را از شلوارم بیرون كشید و مانتویم را از تنم درآورد. لحظهای در چشمان نگران و پر خواهشم خیره شد. لرزش خفیفی بدنم را فرا گرفته بود.
زیرچشمی نگاهی به شلوارش انداختم. طغیان كیرش را به وضوح میتوانستم ببینم. رد نگاهم را گرفت و دستش را بیشرمانه روی كیرش گذاشت و شروع كرد به مالیدن. ناگهان زیپ شلوارش را باز كرد و با دست كیرش را بیرون كشید. او حتی شرت هم به پا نكرده بود یا آن را موقعی كه من در اتاق تنها بودم از پایش درآورده بود. نگاهم را ناخودآگاه به سمت دیگری چرخاندم. نشست روی صندلی و دست مرا هم گرفت و به سمت خود كشید. مجبورم كرد روی پایش بنشینم. فشار كیرش را زیر كونم حس میكردم؛ حسی كه قبلاً هم در مترو تجربه كرده بودم اما نه به این شدت. یك دستش را دور شكمم حلقه كرده بود. دست دیگرش را از جلو در شوارم فرو كرد. مرتب مرا روی كیرش حركت میداد و آه میكشید.
میدانستم كاری از دستم برنمیآید؛ بدم نمیآمد اما نگران و بسیار مضطرب بودم؛ تنها دلم میخواست زودتر كارش را با من تمام كند و از آن ورطه خلاص شوم. دستش را به كسم كه رساند از خیسیاش فهمید كارش را خوب انجام داده است. دیگر نمیتوانستم ادعا كنم كه لذت نمیبرم. دست خیسش را از شلوارم بیرون كشید و جلوی صورتم گرفت و با لحنی فاتحانه گفت: من شاید كیرم برای كون تو راست كرده باشه اما تو هم كست كم دهنش برای كیر من آب نیفتاده!
گفتم: میخوای باهام چیكار كنی؟
گفت: بلند شو تا بگم.
تازه داشتم به كیرش عادت میكردم و فشار و گرمایش برایم خوشایند میشد. آرام از روی پایش بلند شدم و رو كردم به سمتش. روی صندلی یله داده بود و كیرش را در مشت گرفته بود. آنقدرها هم كه فكر میكردم دراز نبود؛ كمتر از پانزده سانت. اما حسابی قطور به نظر میرسید با كلاهكی درشت و متورم. مشتش را به آهستگی در امتداد آن بالا و پایین میكشید. اگر چه تا آن روز هیچ كیری را از نزدیك یا حتی در عكس و فیلم ندیده بودم میتوانستم عصیان شهوت را در رگهای بادكردهاش به وضوح ببینم. گفت: بیا جلوتر.
بدنم انگار قفل شده بود. نمیتوانستم تكان بخورم. گفت: نترس! طوریت نمیشه؛ بیا.
آرام آرام جلو رفتم. تقریباً بین دو پایش قرار گرفته بودم. گفت: دوست دارم شلوارمو تو از پام در بیاری.
گفتم: آخه من …! برام خیلی سخته.
گفت: سعیتو بكن. بهت قول میدم پشیمون نمیشی. میخوام بهت لذتی بدم كه تا حالا تجربهش نكرده باشی.
ارادهام دیگر دست خودم نبود. انگار كس دیگری در من بود و او بجای من تصمیم میگرفت. بین پاهایش زانو زدم و دستهایم را با احتیاط از دو سمت كیرش به كمربندش رساندم. بازش كردم و بعد هم دكمهاش را. زیپش را هم كه خود او از قبل باز كرده بود. كمر شلوارش را گرفتم و به سمت رانهایش كشیدم. كمی باسنش را بلند كرد تا شلوار به راحتی از زیرش عبور كند. در تمام این مدت فاصله صورتم را با كیرش حفظ میكردم. شلوارش را تا زیر كفشهایش بیرون كشیدم و به گوشهای انداختم. تیشرتش را خودش درآورد. بدنش متوازن بود و سینهاش در زیر پوشش نازكی از مو قرار داشت. دستم را گرفت و گذاشت روی كیرش. حالا دیگر كیرش به جای مشت او در مشت من بود. داغیاش غافلگیرم كرده بود. دستم را روی كیرش كمی حركت داد و گفت: همینطور ادامه بده.
گرمایش، رگهایش، قطرش، نرمی و انعطاف پوستش و همه برجستگیهایش برایم مثل یك كشف تازه بود. دست دیگرم را به خایههایش رساندم؛ اینبار بدون اینكه او بخواهد. من نوازش میكردم و او آه میكشید؛ من كشف میكردم و او لذت میبرد. رفته رفته از این كار خوشم میآمد. شاید از لذت او چیزی هم به من سرایت كرده بود. احساس میكردم شهوت مثل تبی ملایم به تدریج در سراسر بدنم پخش میشود. در حالی كه صدای نفسهایش كم كم بلندتر میشد گفت: اگر ازت بخوام كه با زبونت تحریكش كنی یا بكنیش توی دهنت این كارو میكنی؟
تا آن موقع حتی فكرش را هم نمیكردم كه یكی از راههای تحریك كیر، لیسیدن آن یا فروكردنش در دهان باشد. گفتم: دوست ندارم؛ حالم بد میشه.
گفت: نگران نباش؛ اون الان از چشمام هم تمیزتره. من روی تمیزیش خیلی حساسم.
علاقهای به این كار نداشتم اما دلم نمیخواست از لذتش چیزی كم شود. آرام با زبانم شروع كردم به لیسیدن سرش. نفسهایش تندتر شده بود. چند لحظهای به همین صورت ادامه دادم و سرانجام دلم را به دریا زدم و اجازه دادم كم كم وارد دهانم شود. بار اول نصفش را در دهانم فرو كردم و در دفعات بعد تا جایی كه جا داشتم فرو بردم. نالهاش درآمده بود. با چشمهایش التماس میكرد كه به كارم ادامه بدهم. بزاقم سرتاسر كیرش را فرا گرفته بود و پوستش مثل ابریشم لطیف شده بود. سرم را در دستهایش گرفته بود و آن را با ضرباهنگ دلخواهش بالا و پایین میبرد و من مدام با زبانم به كیرش ضربه میزدم. بعد از یكی دو دقیقه سرم را كنار كشیدم تا نفسی تازه كنم. گفتم: دیگه بسه. نمیتونم ادامه بدم.
مرا به سمت خودش كشید. از روی صندلی نیمخیز شد به طرفم و شروع كرد به بوسیدن و مكیدن لبهایم. لحظهای از هم جدا شدیم. تیشرتم را به سرعت از تنم بیرون كشید و من هم ممانعتی نكردم. حالا من مانده بودم با یك سوتین مشكی كه برجستگی سینههایم را اغراقآمیزتر نشان میداد و شلواری كه زیپ و دكمهاش باز بود و بخشی از شرتم را در معرض دید گذاشته بود در مقابل مردی كاملاً برهنه بر روی صندلی در حالی كه كیرش را در مشت گرفته بود و احتمالاً به چیزی جز كردن من فكر نمیكرد. پرسید: دلت میخواد بشینی روی كیرم؟
البته كه دلم میخواست. پرسیدم: تو چی؟ دلت میخواد؟
گفت: من كه قبلاً گفته بودم باسن تو فقط برای لذت دادن آفریده شده. از خدا میخوام با كیرم حسش كنم ولی بدون شلوار.
از بین پاهایش بلند شدم و در حالی كه پشتم را به سمت او میچرخاندم شلوارم را تا زیر زانو پایین كشیدم. انتظار نداشت به همین راحتی به خواستهاش تن بدهم. به آرامی روی زانویش مینشستم در حالی كه كیرش را زیر باسنم نگه داشته بود. به محض اینكه برخورد كیرش را با شرتم حس كردم باسنم را در همان فاصله نگه داشتم تا بتواند جای مناسبی برای كیرش پیدا كند.
از دختر چادری سختگیری كه تا چندی پیش میخواست سر به تن پسری كه خودش را در مترو به او چسبانده بود نباشد ظرف كمتر از یك ماه تبدیل شده بودم به یك مجسمه شهوت كه حاضر است با اشتیاق، خصوصیترین اندامهایش را برای همان پسر، لخت كند و در اختیارش قرار دهد تا او را به اوج لذت برساند. الان كه به اتفاقات آن روز فكر میكنم میبینم كه بیشترین لذت آن لحظههای من لذتهای روانی بود نه جنسی. شاید از لیسیدن كیر او لذتی نمیبردم اما با شنیدن آه و نالههایش و درك اینكه او از من و دهانم لذت میبرد كیف میكردم. یا تصور اینكه باسنم را كه حتی از روی چادر و مانتو و شلوار و در ازدحام و اضطراب مترو او را آنقدر شهوتی كرده بوده، خودم برهنه كردهام و روی كیر لختش گذاشتهام دیوانهام میكرد.
كیرش را از لای شرتم عبور داده بود و به موازات شكاف كونم حركت میداد و گاهی با آن لبه كسم را كنار میزد و روی سوراخم نگهش میداشت. هرگز تا این اندازه آرزوی كرده شدن نداشته بودم. به سرعت شرتم را پایین كشید و مرا طوری روی پایش نشاند كه كیرش درست لای شكاف كونم قرار بگیرد. ناخواسته باسنم را روی كیرش حركت میدادم و آه میكشیدم. سوتینم را هم باز كرد و سینههای لختم را در مشت گرفت. گاهی سینههایم را مالش میداد و گاه یك دستش را میفرستاد لای پاهایم و كسم را میمالید و گردنم را هم مدام از پشت با بوسه و زبان نوازش میكرد اما حواسم بیشتر از همه به كیری بود كه زیر كونم بی تابی میكرد و انگار دنبال راهی به درون من میگشت. گفتم: دلت میخواد برات چیكار كنم؟
گفت: دلم میخواد ازم بخوای بكنمت. دوست دارم اینو به زبون بیاری.
گفتم: آخه من دخترم. نمیخوام….
گفت: میدونم. از پشت میكنمت. اگه دختر هم نبودی از پشت میكردمت.
گفتم: ولی من تجربه ندارم. میترسم درد داشته باشه.
گفت: خوب معلومه كه درد داره. ولی لذتش توی همون دردشه.
گفتم: من كه الانم دارم لذت میبرم. مگه تو نمیبری؟
گفت: معلومه كه لذت میبرم ولی كیرم دوست داره طعم كونی رو كه توی مترو از پشت چادر دیده و انتخاب كرده بچشه!
طی این مدت چیزی را در خودم كشف كرده بودم؛ آن هم شنیدن حرفهای سكسی درباره خودم است. دوست داشتم شریك جنسیام با جزئیات درباره اندامهای جنسیام، روشهای گاییدنم، و لذتی كه از من میبرد بی پرده حرف بزند. او هم این را فهمیده بود و كاملاً راحت و بیشرمانه صحبت میكرد. گفتم: اما من جام خوبه؛ قرار هم نیست از جام تكون بخورم!
گفت: باشه! حالا كه خودت خواستی…!
دستهایش را دور شكمم انداخت و مرا با خود بلند كرد. پاهایم به زمین نمیرسید و او از پشت محكم به من چسبیده بود. فهمیده بودم تا كرده شدن فاصله چندانی ندارم و از این بابت ولولهای در درونم بر پا بود. مرا روی میز خم كرد و گفت: همینطور بمون.
پشتم زانو زد و شروع كرد به بوسیدن و لیسیدن باسن و رانهایم. هر بار كه زبانش به پوستم كشیده میشد احساس میكردم خستگی سالها محرومیت از مرد در كشیدگی كشالههای رانم نابود میشود. همه دنیا برای من در زبان حریص او خلاصه شده بود كه با مهارتی غافلگیر كننده اطراف كسم را درمینوردید و به نرمی در شكاف كونم میلغزید و بالا و پایین میرفت و هر بار كه به سوراخ كونم میرسید مكثی میكرد و كمی روی آن میچرخید و تلاش میكرد كه فرو رود؛ تلاشی نافرجام. سرزمین بكر و ناشناختهای بودم زیر قدمهای كاشفی جهاندیده كه با هر چرخش گام خود درهای تازه و غاری نهفته كشف میكرد. خوب كه تشنه شدم زبانش را به نرمی روی كسم گذاشت. نالهام به هوا بلند شد. رشتهای نامرئی از شهوت و هوس قوس كمرم را به موازات ستون فقرات بالا میآمد و در پشت كتفهایم پخش میشد و از پهلوهایم به سمت سینهام هجوم میبرد و چنگ به پستانهایم میانداخت و انشعابی ظریف از آن از اطراف ناف به سمت كسم كشیده میشد. در همان زمان انگشتش را به آرامی در كونم فرو كرد. كمی درد داشت اما همه وجودم در لذت غوطهور بود و از درد چیزی نمیفهمیدم. نمیدانم چند دقیقه گذشت كه ناگهان گفتم: دلم میخواد منو بكنی.
كمی درنگ گرد؛ شاید انتظار چنین حرفی را از من نداشت. گفت: تو مطمئنی؟! مگه نگفتی درد…!
اجازه ندادم حرفش را تمام كند؛ گفتم: ازت خواهش میكنم منو بكن. منو از پشت بكن.
بلند شد. پشتم جا گرفت. سر كیرش را چند بار لای كونم كشید و با آن چند ضربه از زیر به كسم زد و آن را گذاشت روی سوراخ كونم و فشار داد. احساس میكردم بدنم در حال كش آمدن است. نمیدانم فریاد هم زدم یا نه اما تا زیر زانوهایم درد را حس میكردم. گفت: فقط كافیه سرش جا بیفته؛ راه برای بقیهش هم باز میشه.
چیزی نگفتم و تحمل كردم تا بالاخره سرش جا افتاد. كمی صبر كرد. به نظرم میخواست كونم با این غریبه تازه وارد بیشتر آشنا شود. دوباره شروع كرد به فشار آوردن. ذره ذره وارد شدنش را به بدنم حس میكردم. مسیرش را میشكافت و جلو میآمد. از فرط درد دندانهایم را روی لبم میفشردم و او همچنان به ورودش ادامه میداد. وقتی موهای خایهاش را روی كسم حس كردم فهمیدم كه تمام كیرش را در كونم فرو كرده است. تمامش را در خودم جا داده بودم. از او خواستم بی حركت بماند. روی كمرم خم شد؛ سینههایم را در مشت گرفت و پشت گردنم را و هر جا كه لبش میرسید غرق بوسه كرد. كم كم داشتم به دردش عادت میكردم. چند لحظهای گذشت و آرام آرام شروع كرد به بیرون كشیدن كیرش. آن را كاملاً بیرون كشید و دوباره فرو كرد اما اینبار راحتتر و سریعتر. دیگر جای خود را باز كرده بود و از فشار دردناك بار قبل خبری نبود. لذت كرده شدن كم كم داشت در تمام بدنم منتشر میشد. شاید لذتم بیشتر به این دلیل بود كه به یكباره از همه تابوهایم گذشته بودم و مردی ناشناس را به پنهانیترین و محرمانهترین حریم تنم راه داده بودم و حالا او با كیری كه شهوت در رگهای متورمش تنوره میكشید از همه تنم لذت میبرد.
بعد از دو سه دقیقه كه حركات متناوب كیرش روان شده بود و رسماً در حال گاییده شدن بودم گفتم: میخوام روی شكم دراز بكشم و تو هم پشتم بخوابی. میخوام وزن و فشار تنتو حس كنم.
بی آنكه كیرش را بیرون بیاورد هماهنگ با هم و چسبیده به هم رفتیم روی میز. یك دستش را از زیر به سینهام رساند و دست دیگرش را به كسم و تمام وزنش را روی بدنم انداخت و دوباره كیرش را در كونم به حركت درآورد. من هم دو دستم را مقابل صورتم به هم گره زدم و پیشانیام را رویش گذاشتم و چشمهایم را بستم و گوش سپردم به صدای قژ قژ میز كه با ضرباهنگ ضربههای او به باسنم همراه با تنم تكان میخورد و با من ناله میكرد. اولین بار بود كه بی آنكه كاری انجام دهم كسی را به اوج لذت و رضایت میرساندم. قوس كمرم را بیشتر كرده بودم و باسنم را كمی بالاتر آورده بودم تا او راحتتر بتواند به آنچه كه میخواهد برسد. ناگهان حركتش شتاب گرفت. نفسهایش پشت گردنم تندتر و داغتر شده بود. پستانم را محكم در مشتش فشرد. با آخرین ضربه تا آنجا كه میتوانست كیرش را در كونم فرو كرد و با فشار تمام در اعماق درونم نگهش داشت. لبهایش را روی گردنم گذاشت. فریادی خشدار اما نه بلند از گلویش جوشید. با دستهایش مرا محكم به بدنش فشار داد و سرانجام كیرش شروع كرد به تپیدن و دل زدن. و مایعی گرم كه بی تابانه در درونم پاشیده میشد؛ مانند هدیهای از او پذیرفتمش؛ هدیهای كه كیرش با فروتنی در عمق تنم میریخت به نشانه سپاس از پناه گرمی كه به او داده بودم و دردی كه تحمل كرده بودم تا او شهوت یك ماههاش را با تن من، بی چادر و بی شلوار ارضا كند.
هر دو خسته بودیم و از نفس افتاده بودیم. نمیدانم چه مدت گذشت و او همچنان پشتم خوابیده بود و گردن و گوش و صورتم را میبویید و میبوسید اما یادم هست كه هرگز دلم نمیخواست آن لحظه به پایان برسد. اكنون هفت سال از آن روز میگذرد. بعد از آن روز دیگر او را ندیدم؛ یعنی خودم نخواستم كه ببینم. ترجیح میدادم خاطره اولین عشقبازیام در كشاكش روابط نافرجام، تیره و تار نشود. دوست داشتم همیشه آن لحظهها را در تلاطم ابرهای اساطیری، شناور ببینم. بعد از آن تا مدتها در فانتزیهای شهوانی شبانه غوطهور بودم (هنوز هم كمابیش هستم) و تلاش میكردم این رویاهای شیرین را كه دیگر روح زندگیام شده بودند بیشتر و بیشتر پر و بال بدهم. همخوابگی با مردهای زشت و زیبا، لاغر اندام و درشت هیكل، خوابیدن با چند مرد در حمام، تحریك كردن مردهای همسایه و فامیل، سكس با شوفرهای چاق بیابانی، همه و همه با تجسم تمام جزئیات، تنها بخشی از دنیای لایتناهی فانتزیهای شبانه من هستند. اگر مشغلههای زندگی روزمره فرصتی برای قلم زدن بدهد شاید چندتایی از آنها را همینجا با شما دوستان سهیم شوم. البته اگر شما