دانلود

پسرو از کون میکنه که دو بار آبش بیاد

0 views
0%

 

خیره به پنجره ی اتاقم ، پنجره ای با شیشه ی ترک خورده ، شیشه ی خیس از اشکهای سرد باران ، زانوهایم را بغل کرده ام و به گریه ی های باران نگاه میکنم ، شاید هم به گریه ی ابرهایی که باران را بهانه ای برای درد ودل با طبیعت میبینند… خدابیامرز پدرم این خانه را برایم گذاشته بود وگرنه الان مجبور بودم از نیمکت پارک به آسمان نگاه کنم.
ساعت نزدیک به پنج عصر بود اما بخاطر خشم تیره ی ابرها ، انگار شب شده بود ، نمیدانم اما آن روزدلم هم ابری بود ، میل به بارش داشت … لباسم رو تنم کردم ، از کشوی میز آرایشم ، انگشتر مادرم رو برداشتم ، انگشتری که هنوز هم بوی مادرم رو میداد ، انگشترش رو دستم کردم و چترم رو برداشتم برم دیدن مادرم.
آرام آرام کنار خیابان راه میرفتم تا یه تاکسی پیدا بشه و منو برسونه … انقدر توی اون هوای سرد راه رفته بودم که پاهام داشت بهم بد و بیراه میگفت ، اما بالاخره یه تاکسی پیدا شد و سوار شدم … از خجالت لپام گل انداخته بود آخه صندلی ماشینش رو خیس کرده بودم با لباس خیسم اما هیچی نگفتم ، نزدیک به مقصد شده بودم ، داشتم به گذشته ام فکر میکردم ، به خوبیا و بدی ها که یهو یه صدای کلفت خسته گفت خانم بفرمایید ، اینم قبرستان.
اون روز تولدم بود ، 28 اسفند ، رفتم سر خاک مادرم ، به عکس بالای قبرش نگاه کردم ، یادش بخیر این عکس رو وقتی 14 ساله بودم گرفته بودند ، امروز 24 سالگیم بود ، یعنی دقیقا ده سال پیش! چند ثانیه بیشتر به عکس خیره نشده بودم که چشمام تار شد و چیزی ندیدم ، سرم رو روی قبر خیس مادرم گذاشتم و آروم آروم باریدم …
چند دقیقه ای گذشت تا ابر دلم از باریدن خسته بشه . بلند شدم و قبر پدر و مادرم و تمیز کردم و براشون فاتحه خوندم ، آخه قبر پدرم نزدیک قبر مادرم بود ، چهار سال پیش وقتی داشتیم از خونه ی مادربزرگم که توی یکی از شهرهای کوچیک نزدیک شهرمون بود بر میگشتیم ، یه ماشین از خدا بی خبر باهامون تصادف کرد و فرار کرد ، توی اون تصادف ، خدا پدر و مادر منو برد پیش خودش و منو تنها توی این دنیای وحشتناک گذاشت.
خلاصه اون روز کلی خالی شد دلم و برگشتم خونه ، یکم از غذای سرد ظهر مونده بود ، گذاشتمش روی گاز تا گرم بشه و موبایلم رو برداشتم تا موجودی کارتم رو نگاه کنم ، خرجی و زندگی من با مقدار دارایی ناچیزی که از خانواده ام مونده بود میگذشت … موجودیم دیگه داشت تموم میشد و نزدیک به پرداخت شهریه دانشگاهم بود … داشتم غذا میخوردم که صدای در خونه به گوشم خورد ، رفتم دیدم یه دختر بچه هست ، درست شبیه چهارده سالگی خودم … دستاشو آورد جلو و گفت: “خاله ، نزدیک عید هست ، بهم عیدی میدی” ، چشمام خیس شد ، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم براش یه مقدارناچیز پول آوردم ، موقع برگشت از قبرستان ، یه بیسکوییت هم خریده بودم ، اون رو هم دادمش به اون دختربچه …
++خاله جون ، بیا اینم عیدیت ، راستی اسمت چیه؟
+ نازنین …
اسم منم نازنین هست ، مامانم همیشه نازی صدام میکرد … وقتی دخترکوچولو رفت و خواستم در رو ببندم ، از لای در مهسا رو دیدم … مهسا هم طعمه ی هوس مرد های روزگار بود ، هر روز ، خواسته ی چند نفری رو ارضا میکرد ، نمیخواستم منو ببینه ، اومدم در رو ببندم که یهو صدام کرد:
+ نازنین اینوقت شب بیرون چیکار میکنی؟
++سلام ، هیچی داشتم میرفتم داخل دیگه
اومد نزدیکم ، بهم خیره شد ، هنوز چشمام بخاطر دیدن اون دخترک میلرزید و دستام یخ کرده بود بخاطر هوا … توی چشمام نگاه کرد و گفت ” آخی ، چندبار بهت بگم تو لیاقتت بیشتر از اینجا بودن هست عزیزم ، بیا خودم برات یه کار پیدا میکنم راحت بشی ” … میخواست برام از همون کارهایی که خودش انجام میده رو پیدا کنه ، هرروز ناله ی یک مرد و چنگ های یک گرگ وحشی روی بدنم … چیزی نگفتم ، لبخند زدم و رفتم داخل و ادامه ی غذامو خوردم و خوابیدم.
چند هفته ای گذشت ، هفته های تکراری ، روز های تکراری و سخت … توی این هفته های گذشته ، عید بود ، شهادت بود ، ولادت بود ، اما برای من مثل یه روز معمولی بودن … روی صندلی ام توی کلاس نشسته بودم ، هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس مونده بود ، جز من و یه دختری که مدام به گوشی اش نگاه میکرد و قه قه میخندید کسی توی کلاس نبود ، آخرین جلسه کلاسمون بود و بعدش هم امتحانات و بعدش هم از شر دانشگاه خلاص میشدم … توی حال و هوای خودم بودم که دیدم اشکان داره وارد کلاس میشه ، یه بچه پولدار که فکر میکرد کل دنیا ، دارایی باباشه و همه باید جلوش خم بشن.
+ به به نازنین خانم ، شماره بدیم پاره کنی؟
بهش محل نمیدادم ، رومو برگردوندم و پشت سرش استاد وارد کلاس شد … نمیگم مغرورم ولی چون یه سروگردن از دخترای کلاس خوشکلتر بودم و درسخوان تر ، به کسی محل نمیدادم که مشکلی پیش نیاد برام … کلاس تموم شد من همیشه درسای محاسباتیم ضعیف بود برای همین بعداز کلاس صبرکردم تا همه برن و به استاد گفتم اگر میشه به من کمی کمک کنه تا اون درس رو پاس بشم ، استاد هم با مهربانی جوابم رو داد:
+ نازنین خانم ، بالاخره اگر من کمکی بکنم ، توام باید یه کاری بکنی دیگه
ازحرکت لبهاش متنفر بودم ، از صدای نازکش که شبیه به زن ها بود ، هیچی نگفتم و سریع از کلاس خارج شدم ، مرتیکه ی چشم سفید برای یک کمک درسی میخواست فاحشه اش بشم.
هرروز تمرین کردم و تمرین کردم تا اینکه روز امتحان فرا رسید ، وای که چقدر خوابم میومد … لباسام رو پوشیدم و یه عطر خوش بو زدم و رفتم سمت سرویس دانشگاه ، ایستگاه سرویس دانشگاه نزدیک خونه بود ، سوار شدم و حرکت کردیم … چند دقیقه گذشت و داشتیم نزدیک میشیدیم … نمیدونم چطور شد اما استاد رو دیدم ، وقتی داشتم پیاده میشدم ، ورودی حوزه ی امتحان ایستاده بود … صدام کرد:
+ خانم جمشیدی؟ نازنین خانم؟
رفتم سمتش ، پشت سرش رفتم … انگار توی اون سالن جز من و آقای خالقی هیچکس نبود … دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار سالن ، توی چشمام نگاه میکرد …
+ نمره میوای آره؟
+ حالا کلاس من رو بی اجازه ترک میکنی؟
دستشو وحشیانه میکشید روی سینه هام … ترس تمام وجودم رو گرفته بود … اون لعنتی حتی سکوت نمیکرد ، مدام صداش توی سرم بود …
+ نازنین خانم دیگه آخرشه ، امروز باید جبران کنی
+ هیسسس خفه شو ، صداتو بیار پایین ، اینجا قبر پدر و مادرت نیست که گریه کنی
+ بدبخت اگر دخترخوبی باشی من اون موجودی حسابتو پر میکنم
ترسیده بودم … اخه این از کجا میدونست مادر و پدرم فوت کردن ، این لعنتی از کجا میدونست پولم داره تموم میشه … تمام صورتم رو اشک گرفته بود … زیپ شلوارشو کشید پایین … با زور مانتوم رو باز کرد و شلوارمو کشید پایین ، تمام بدنم عرق کرده بود … صدای ضربان قلبم نمیذاشت صدای استاد رو بشنوم … داشتم دیوونه میشدم
+ نازنین؟ نــــــــــــازنین؟
+ آیـــــــــــــــــی نــــــــازنیــــــن بیدار شو
+ نازنین بیدار شو چرا انقدر عرق کردی تو ، حالت خوبه؟
باورم نمیشه داشتم خواب میدیدم … عین واقعیت بود … دستام سرد بود ، صورتم خیس عرق بود … اگر فاطمه منو بیدار نمیکرد توی خواب سکته میکردم. ، رنگم زرد شده بود
+ میخوای ببرمت دکتر؟حالت خوبه؟
++ نه ممنون فاطمه جان ، فقط یه خواب بد بود
اتوبوس دانشگاه وایساد و به حوزه امتحان رسیدیم ، دونه دونه از اتوبوس پیدا شدیم ، دستام به سردی بلورهای یخ شده بود ، رنگم به زردی خورشید ، مدام اطرفام رو نگاه میکردم تا مطمئن بشم استاد اون نزدیکی نیست ، بالاخره با هزار ترس و لرز وارد سالن امتحان شدم و بعداز گرفتن ورقه ام شروع کردم به جواب دادن به سوالات.
تقریبا وقت امتحان تموم شده بود ، آقای حسینی هم مدام داخل بلندگو میگفت وقت تمومه و عین سوهان خودش رو میکشید به اعصاب ما ، خلاصه هرچی بلد بودم رو جمع و جور کردم و برگه امتحان رو سیاهش کردم ، اما از حق نگذریم سوالات بدی هم نبود… بالاخره ورقه رو تحویل دادم و سوار اتوبوس شدم که برگردم خونه ، دیدم فاطمه با یه لیوان آب داره میاد سمت من ، نشست روی صندلی ، گفتم دستت درد نکنه برام اب آوردی خیلی تشنه بودم ، اخماشو توی هم کرد و گفت ” این آب رو آوردم اگه ایندفه خوابت برد بریزم روت ”

” پایان قسمت اول “
من قبلا اول داستان مقدمه کوتاهی مینوشتم اما این بار آخر داستان مینویسم … شاید داستان های قبلی من رو خوانده باشید ، اگر هم نخواندید میتوانید از پرویایل من بخوانید
من نویسنده ی داستان هستم (جادوگرسفید) ، این داستان زندگی شخصی من نیست چون من آقا هستم اما خب سعی کردم به واقعیت نزدیک باشه ، چون میدونم از داستان های طولانی خوشتون نمیاد ، داستان رو در دو قسمت تقسیم کردم ، قسمت دوم رو یک روز دیر تر ارسال کردم ، احتمالا زود منتشر میشه برای کسانی که دوست دارند ادامه ی داستان رو بخوانن و بفهمن آخر قصه ی نازنین خانم چی میشه

از تمام دوستان و دشمنان محترمی هم که داستان ها یا صحبت های من رو دنبال میکنند و دوست دارن و شاید ازشون درسی میگیرن ، تشکر میکنم … ببخشید زیاد حرف زدم ، فعلا تا قسمت دوم 🙂

ادامه دا

Date: December 7, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *