پسر ناز هم میده هم میکنه
صدای وحشتناک برخورد کف کفشش به زمین در سرم پیچید…یک پنکه ی سقفی، دو تا صندلی، یک میز، یک پارچ و
لیوان،آینه1در1 رو به رویم،نور اذیت کننده ی چراغ نصب شده روی دیوار،در بسته، صدای تلق تلق پوتین های سفت و
تنگ افسرِ استرسزا و پر تحرک توی اتاق،دست های زخمیام که به وسیله ی میله های سفت و آهنی قفل شده
بودند،چسب نقره ای رنگ چسبیده شده به دهان ام… و حبس شدن من در یک اتاق دوازده متری…
برای حرکت تقالیی نمیکردم. افکار متراکم توی ذهنم مرتب نمیشدند. صدای کوبیده شدن پوتینهایش روی زمین
نمیگذاشت درست فکر کنم. راه نفسم تنگ شده بود. سعی کردم با دست های دستبند زده شده ام چسب روی دهانم
را باز کنم…افسر برگشت و نگاهم کرد. انگار تالشم برای جدا کردنش از صورتم بی فایده بود.کمی نزدیک تر آمد و با
قدم های مضطربش زمین را سرد کرد. دست های عرق کرده اش را چسباند به چانه ام و با فشار و بی رحمانه چسب را
از روی دهانم کند. سوخت…خیلی سوخت ؛ اما نباید به روی خودم میآوردم…تقصیر من نبود،محکم بار آمده بودم.
سرم را پایین انداختم و دست های بسته شدهام را روی صورتم کشیدم…نگاهی به آینه رو به رویم انداختم. قرمز شده
بودم. با تنفر قدمهای افسر را دنبال کردم…اعصابم را خرد کرده بود. با کفش هایش کل اتاق را متر کرد و بعد صاف
جلوی من ایستاد و نفسی تازه کرد. دست هایش را مشت کرد و روی صندلی نشست . سرفه ای کرد و خودکار رها شده
روی میز را به دست گرفت…بعد ازکمی مکث، برگهی A4 جلویش را مرتب کرد…با بیخیالی زیرزیرکی نگاهش
میکردم.آرام چشم هایم را روی هم گذاشتم؛ ولی طولینکشید که صدای تقههای خودکار روی میز خوابم را پراند…زیر
چشمی نگاهش کردم. سریع خودش را جمع کرد . عرق کف دست هایش را به وسیله ی پیراهنش خشک نمود و دوباره
به برگه ی خالی روی میز زل زد .لیستی ترتیب داد. لرزان لرزان یادداشت میکرد …آب دهانش راقورت داد،حوصله ام
داشت سر میرفت دهان اش را باز نکرده بود که…
-حرف بزن لعنتی
بدون توجه به حرفم لرزش دست هایش را بیشتر کرد. سر درد گرفته بودم. نور چراغ زیادی تند و اذیت کننده
بود…گردنم را آرام و با زحمت خاراندم. افسر دوباره حرکات خسته کننده و تکراری اش را ادامه داد. چشم هایش پر از
ترس و وحشت بود . مدام این طرف و آن طرف دنبال چیزی میگشتند که محال بود در این اتاق پیدا شود. تکیه دادم به
صندلیو دست های بسته شده ام را بین پاهایم قایم کردم…با تمام توانش خودکار را توی دست های خیسش فشار داد
و سعی کرد نگاهم نکند:
-نام؟
آهی کشیدم:
-رزالیدنا ماریا کارتر
-سن؟
مکث کردم:
26
-محل سکونت
-ندارم…
چشمانش گرد شد:
-جای مشخص نداری؟
-نه
-از کی تا حاال این جایی؟
27فوریه 2013
آرام هوفی کشید و سرش را پایین انداخت،از روی لیست دوباره شروع کرد به خواندن:
-اهل کجایی؟
-انکاترا
انکاترا:)نام شهر کوچک و دور افتاده و البته فرضی در کانادا(
از چند سالگی شروع شد؟
-شاید 17
چپ دست بود. تند و بدخط مینوشت. با حرکت سرم سعی کردم موهای ریخته شده توی صورتم را کنار بزنم. دست
هایش را زد به هم و آرام زمزمه کرد:
-خیلی خب…
سرش را پایین انداخت :
-میدونی تا حاال چند نفر ازت بازجویی کردند؟
مغزم چهره ی ده ها نفر را مجسم کرد و جلوی چشمانم آورد،سرم را تکان دادم:
-نمیدونم
-۷۲ نفر…۷۲ نفر ازت بازجویی کردند.
هوفی کشیدم:
-بهتر نبود هر سوالی داشتی از همون ها میپرسیدی؟فکر کنم حتی بدونند من توی تولد ۸ سالگی ام از برادرم چی کادو
گرفتم و روی کادو چینوشته بود و من بعدش توی کدوم سطل زباله انداختم اش…
آرام لبخند زد:
-من دنبال چیزی ام که هیچ کدوم از اون ها نمیتونند پیداش کنند.
دهنم را کج کردم:
-و چی؟
انگشت اشاره اش را به سمتم چرخاند:
-درون تو
پوزخندی زدم و سر جایم ثابت شدم. نگاه دوباره ای به لیست انداخت:
-از 13 فوریه2013 یعنی میشه تقریبا…
نگذاشتم ادامه بدهد:
3- سال و دو روز و 11 ساعت
لبخند زد و به ساعتش نگاهی انداخت:
11- ساعت و سی و هشت دقیقه
-سی و شش دقیقه
چشمانش گرد شد:
-علتش باید جالب باشه!
-دو دقیقه مامور همراهی کننده ام وقتش رو توی دستشویی هدر کرد…
آرام و زیر لب خندید:
-نام پدر؟
-آنتوانی جک استاندر
سرش را با تعجب باال اورد:
-نام مادر؟
-جزمین دمیلواتو
کج کج نگاهم کرد:
-شوهر داری؟
-نه
-پس چرا فامیلیت همخونی نداره؟
-نمیخواستم وصله ننگی بشم برای پدر مادرم.
-فکر میکردم به خودت افتخار میکنی؟
-نه بعد سه سال حبس شدن تو اتاق های نمور اینجا…
دستی به بینی اش کشید:
-میتونستی کمترش کنی، خودت نخواستی…
شرطشون مردونه نبود!
-تو از مردونگی چی حالیته؟
-همین که رفیق هام بتونند طعم آزادی رو بچشند مردونگی من رو میرسونه…
خندید:
-همون رفیق های نامردی که دوست ندارند تو هم باهاشون همراه شی و طعم آزادی رو بچشی؟
سرم را انداختم پایین:
-اون ها هر چقدر هم نامرد باشند ،از من یک مرد ساختند…
-هر وقت قدرت کنترل کردن موهای توی صورتت رو داشتی اسم خودت رو بذار مرد…
بلند شد و پشت سرم ایستاد. دست هایش بین موهایم حرکت کردو جمعشان کرد…دور همه گره شان زد. سفت شان
کرد…
پشت سرم ایستاد و کمیاز درون آینه نگاهم کرد،دستی به چونه اش کشید:
-مردی که قیافه ی دخترونه داره…
پوزخندی زد و قدم های لرزانش را تا رسیدن به صندلی اش روی زمین کوبید. با بی حوصلگی نگاهی به چهره اش
انداختم و نفس عمیقی کشیدم:
-سریع تر سوال های بی ارزشت رو بپرس. وقت زیادی برای هدر کردن،اون هم برای تو، ندارم.
دست هایم را باال اورده بودم و به او اشاره میکردم. پوست ظریفی نداشتم؛ اما هر بار دستبند زده شدن دور مچم را زخم
کرده بود…با هر حرکت ساییده میشد و میسوخت؛ ولی به روی خودم نمیآوردم. افسر نگاهی به برگه کوچک کنار بقیه
برگه های روی میز انداخت و بلند بلند خواند:
-رزالیندا ماریا کارتر،حکم:حبس ابد…
با نیشخندی نگاهم کرد:
-بعید میدونم وقت کمیداشته باشی…
خندید:
-نکنه کسی اون بیرون منتظرته؟…آره؟…رفیق های نامردت میخوان نجاتت بدن؟…چی فکر کردی؟…به نظرت کسی
بیرون از این اتاق منتظرته که این مدلی حرف میزنی؟…
صدای قهقه های شیطانی اش توی اتاق پیچید،با نفرت نگاهش کردم:
-من گفتم…برای تو وقت ندارم…انگار قدرت شنوایی و تحلیل جمالتت هنوز در حد یه نوزاد هم پرورش پیدا نکرده…
پوزخندی زدم و محکم زل زدم تو چشم هاش،دستی به برگه ی کنارش کشید و از رویش خواند:
-تحصیالت: هیچ
زیر چشمینگاهم کرد:
-این طرز چینش کلمات از کسی که در حدی سواد داره که قابل نوشتن و بیان تو این برگه نیست بعیده،دیالوگ فیلم
حفظ میکنی؟
چشم از او بر نداشتم. حس نفرت از او وجودم را میسوزاند…دست هایم بسته بودند. اطراف مچم میسوخت؛ بد جور هم
میسوخت. از تو آینه پشت سرش نگاهی به خودم انداختم. خشم چهره ام برای نشان دادن احساسم کافی نبود…اخم
کردم :
-نمیدونستم جمله هام انقد با ارزشند که تو فیلم های که لیسانسه ها یا فوق لیسانسه هایی مثل شماها میبیننشون
استفاده میشه…ممنونم بابت اطالع رسانی…
سری تکان داد ، نفس عمیقی کشید و برگه توی دستش را روی میز کوبید:
-من اگر اینجا هستم فقط برای نجات تیکه گوشت بی ارزشی مثل توئه که میزان فهم و شعورت قابلیت درک این همه
موهبت رو نداره و هیچ چیز نمیتونه من رو از این کار باز داره. پس ازت محترمانه میخوام که زیپ دهنت رو بکشی و تا
زمانی که من ازت نخواستم حرف نزنی…چون بعید میدونم اینجا آسیب رسوندن یا کتک زدن به زندانی ها عواقبی داشته
باشه. پس خفه شو…
از جایم بلند شدم و دست هایم را گذاشتم روی میز…صدای به زمین افتادن صندلی توجه افسر را جلب کرد. چشمایم را
ریز کردم و صاف ایستادم:
-من از کتک خوردن توسط یه بچه ننه نمیترسم…
امد نزدیک تر و کنارم ایستاد:
-پس که اینطور؟
نفس محکمیکشیدم:
-من که شکی ندارم.
دستش را برد باال،چشم هایم را بی اختیار محکم روی هم فشار دادم…صدای نفس هایش تند و تند تر میشدند
اضطراب درون وجود اش را حس میکردم آرام لبخند زدم:
-نمیتونی…
گرمای نفسش صورتم را داغ کرد،خندیدم:
-تو نمیتونی،خیلی بی عرضه ای…
حرفم تمام نشده بود که صدای محکم سیلی توی گوشم پیچید. صورتم سوخت…چشم هایم را باز کردم،صندلی را از
روی زمین برداشت و صافش کرد و آن طرف میز نشست . خودکارش رادر دست گرفت:
-بشین…
سردم شده بود. یخ کرده بودم…آرام دست هایم را کشیدم روی صورتم و نشستم .توان حرف زدن نداشتم…خیلی وقت
بود کسی جرات نکرده بود دست رویم بلند کند .تقریبا ده سال…سرم را انداختم پایین و گونه ام را با مالش دستم آرام
کردم…با خودکارش چیزی نوشت و از رویش بلند بلند خواند:
-خب…سیزدهم ژانویه 2005 یک دختر شانزده هفده ساله از خونه فرار میکنه…برام از اون شب بگو…
با انتظار چشم به من دوخته بود ،موهایم باز شده بود و جلوی صورتم ریخته بودند.نمیخواستم حرف بزنم…سعی کردم
سکوت کنم…اما انگار لجباز تر از این حرف ها بود. ا دست چند ضربه روی میز زد:
-هی با تو ام…حرف بزن لعنتی…من حوصله ی دوباره بلند شدن و قرمز کردن اون طرف صورتت رو ندارم…شنیدی؟
سرم را گرفتم باال و چشم هایم را آرام بستم.نفس عمیقی کشیدم…به یاد آوردن آن گذشته اسفبار از همه چیز
وحشتناک تر بود؛ اما…مجبور بودم…حاال که زیر دست دولت کانادا افتاده بودم ،نمیتوانستم نافرمانی کنم. دست هایم را
روی میز گذاشتم ،خودم را جلوتر کشیدم با حرکت دادن سرم، موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم…چشم هایم کم کم
سیاهی را احساس کردند. لب هایم را خیس کردم و آب دهانم را