پسر ها باهم کون کونک بازی کنن که ببینن کیر کی بزرگتر که
میگن دنیا رو دو جور میشه دید.
تراژدی یا کمدی
ولی من نه تراژدی میدیدم نه کمدی. فقط تعجب میکردم. از همه چیز تعجب میکردم. یعنی از بچگی هروقت به من نگاه میکردی انگار داشتی ایموجی تعجب رو میدیدی.
من تو محله فقیر نشین دنیا اومدم. تو هیچ جا به اندازه محله فقیر نشین نمیشه تنوع شخصیت پیدا کرد. همه جور آدمی پیدا میشد، شاید چون که هیچ چیز مشترکی برای اینکه کمی شبیه هم باشن پیدا نمیکنید. شاید بگید حداقل فقر بینشون مشترک باشه، ولی فقر اشتراک نمیاره،اون ثروت هست که آدما رو شبیه هم میکنه. فقر نبود پوله .فقر نیستی هست و نیستی چیزی برات نمیاره. به جز تجربه، تجربه آدم ها و شخصیت ها و رفتار هایی که هیچ جا نمیشه دید به جز تو محله فقر نشین.
داستان اول(اصغر بریز توش) :
یه زیرزمین بود که بدبخت ترین های محله کرایه ش میکردن. کیری ترین خونه تو ذهنتون رو تصور کنید، اره اون خونه از تصورتون هم کیری تر بود. زیرزمین خونه چند تا پنجره با شیشه مات برای نور گیری و تهویه هوا داشت ولی همیشه بسته بودند. برای مدت زیادی خونه دست یه زن و مرد بود. مرده کمی شیرین عقل بود و کلا جا دست بچه های محل بود.
ساعت 10 شب بود که رفیقم هوشنگ اومد در خونه ما و با تعجب گفت: سوسن(من پسر هستم، سوسن لقبی بود که بچه ها بهم داده بودن) حدس بزن چی دیدم، گفتم: کیر خر دیدی. من چه میدونم چی دیدی
گفت: اون دیوونه داره زنش رو میکنه. گفتم: مامانت رو که نمیکنه، چرا اینقد ذوق کردی، اصلا مگه برنامه کردنش رو به تو میگه که اینقد مطمئنی. گفت یکی از پنجره ها کمی باز هست از اونجا دیدم. همین رو که گفت شق کردم. سریع پیش پنجره زیرزمین ظاهر شدیم. اولین بار تو عمرم داشتم کس کردن میدیدم. زاویه دیدمون هم از بالا به پایین بود و همه چی عالی بود. به هوشنگ گفتم دمت گرم بابا که خبر دادی. هوشنگ گفت: من میرم به ساسان سوسمار و امیر کون میمونی هم بگم. من غرق دیدن بودم که 5 دقیقه نگذشته بود یه نگاه به پشت سرم انداختم دیدم نصفه بچه های محل پشت سرم بودن و نیششون تا بناگوش باز بود و داشتن نگاه میکردن و سگ کیف بودن. به هوشنگ گفتم: کونده مگه فیلم سینمایی هست رفتی محله رو جمع کردی. خلاصه دوباره غرق دیدن شدم و ده دقیقه بعد به پشت سرم نگاه کردم دیدم جمعیتی از بچه ها پشت سرم جمع شده که تهش مشخص نیست از بچه های محله پایین هم اومده بود. دو سه نفر هم که دست کرده بودن تو شلوار و داشتن جق میزدن. بقیه هم فقط داشتن تو ذهنشون فیلم رو ظبط میکردن برای استفاده مادام العمر.
با صدای خفه داد زدم برید خونه هاتون بیشرفا، الان متوجه میشه. بچه ها کیرشون نبود و خودم سریع فهمیدم این حرفم واسه جمعیت حشری و محروم از فیلم سوپر باد هواست. مَرده داشت تلمبه زدن رو تندتر میکرد که زنش داد میزد: درش بیار اصغر، درش بیار،
اصغر هم در شرف انزال بود که هوشنگ رفیقم تو پنجره داد زد: اصغر دروغ میگه بریز توش. اصغر میخواست دربیاره حواسش پرت شد و سرش رو چرخوند پیش ما و درحالی که چشم تو چشم من شده بود ارضا شد و عین الاغ اربده میکشید انگار شمشیر کرده بودن تو کونش تا به خودش اومد آبش رو ریخته بود توی زنش.ما هم سریع فلنگ رو بستیم و سینما رو ترک کردیم.
هیچکس هم از ماجرا چیزی نگفت تا 9 ماه گذشت و بچه اومد دنیا. یه دختر ناز گلگلی محصول تلمبه اصغر و داد زدن هوشنگ. هروقت بچه رو میدیدم یاد اون صحنه میفتادم، بچه ها هم هر روز اصغر رو مسخره میکردن و داد میزدن اصغر بریز توش، اصغر چرا اینجوری اربده میکشی، اصغر محکم تر. اصغر هم فقط قرمز میشد و سرش رو پایین مینداخت
داستان دوم(خروس قربانی) :
تو محله ما همه بچه ها مرغ و خروس داشتن، و خیلی روشون حساس بودن، خروس حکم ناموس رو داشت. اگه خروست تو جنگ شکست میخورد انگار مامانت رو بچه های محل گاییدن از بس مسخره میشدی. یه رفیق داشتم اسمش حسن مِس دزد بود. یعنی یک روز در میون برق خونه ها قطع میشد. از یک سر تیر برق سیم رو میبرید و میرفت 4 کیلومتر دور تر سیم رو میکشید و تو هر وعده دزدی 300 تا 400 کیلو سیم برق کش میرفت.
با دزدی وضعش خوب شده بود و مدام میگفت می خوام یه خروس بخرم که کون خروس هاتون بزاره، خلاصه یه روز رفت و با وانت برگشت، خروسش رو از وانت آورد پایین، خروس که خروس نبود، شتر مرغ بود. انصافا کون بقیه خروس ها که هیچ میتونست بزاره تو کون بچه ها هم، یه قلاده بسته بود دور گردنش و مثل سگ اینور و اونور میبردش. هر روز هم تو جنگ خروس ها شرط بندی میکرد تا اینکه یه روز خلاف کار های محله پایین با خروسشون اومدن و شرط بستن اما باختن، دو روز از باخت نگذشته بود که کونشون بدجور از باخت سوخته بود و پنهانی خروس رو گیر میارن و پای خروس رو بدجور له میکنن. اعصاب حسن بدجور کیری شده بود و به من میگفت: سوسن به جون مامانم باید بزارم تو کون خروسش
گفتم: باشه بابا حالا تو آروم باش
حسن: واقعا می خوام بزارم تو کون خروسش
من: باشه باشه. بچه هارو جمع میکنیم و میریزیم تو محلشون
حسن:نفهم جدی میگم. واقعا می خوام بزارم تو کون خروسش
من: یعنی واقعا می خوای بزاری تو کون خروسش؟
حسن: آره دیگه نفهم. یه ساعت دارم چی میگم
خلاصه من و حسن وسط ظهر رفتیم محله پایین.
خروسه یه گوشه تو سایه نشسته بود. حسن از پشت گرفتش و همونجا کیر رو در اورد. گفتم چه کار میکنی ابله ببرش تو خرابه ای چیزی،
خلاصه من تو کوچه کشیک دادم حسن بردش تو یه خرابه که وسط کوچه بود. نیم ساعت گذشت ولی خبری از حسن نبود. رفتم پیشش گفتم:چی میکنی، گفت: بابا هرچی میگردم سوراخش پیدا نمیشه، اصلا ولش کن. میزارم تو دهنش،
گفتم: خروس دهن داره؟ کونی. خروس نوک داره. نوکش رو میکنه تو سوراخ کیرت به گا میری.
خلاصه خروس رو اینور اونور میکردم و داشتم دنبال سوراخش میگشتم گفتم بیا اینم سوراخش بفرما
به من گفت: تو برو بیرون زشته
خلاصه نیم ساعتی هم تو کوچه کشیک دادم و برگشتم پیش حسن و گفتم: تموم نشد؟
حسن که داشت کمربند شلوار رو میبست گفت: چرا تموم شد. گفتم خروسه کجاست؟ با دست بهش اشاره کرد. خروسه یه جا کَپ کرده بود و زُل زده بود به دیوار پلک و پر های خروسه ریخته بودن، سوراخش کونش بدجور قرمز شده بود و مدام باز و بسته میشد خروسه بدجور گشاد کرده بود، یعنی از دور میشد روده های خروس رو از سوراخش دید. رفتم نزدیکتر نگاش کردم، چشماش قرمز شده بود و حلقه اشک چشماش رو گرفته بود و نفس نفس میزد. جای دست های حسن دور گردنش بود واسه همین بود که صدای خروس درنمیومد. این خروس بیچاره هم به آمار قربانی های تجاوز اضافه شد.
داستان سوم(اوبی محل) :
بعد از سال ها خونه بابای احسان رو خریدن و خوانوادش رفتن شهر خودشون. ما هم با اشک و ناله و دلم برات تنگ میشه و… احسان رو بدرقه کردیم و همسایه جدید اومد
همسایه جدید اصلا فازشون به ما نمیخورد، خیلی بافرهنگ و با ادب و این جور کس شعر ها بودند. نمیدونم از کدوم گوری اومده بودن اینجا خونه خریدن. شاید ورشکسته شده بودن شاید از جایی فرار کردن و خودشون رو گم و گور کردن، خلاصه نمیدونم. اما، اما یه چیز مهم تو این خونواده بود، یه پسر 14، 15 ساله داشتن عین ماه شب 14. همه بچه ها رفته بودیم تو نخش. وقتی پسره رو میدیدیم به احسان فحش میدادیم که چرا تا الان گورش رو گم نکرده بود که این نعمت الهی بیاد تو محلمون. ولی لامصب از خونه بیرون نمیزد. نمیدونم تو اون خونه لعنتی چی بود که حوصلش سر نمیرفت. هر از گاهی هم واسه خریدن بیرون میومد. مدتی نگذشت که کم کم نزدیکمون شد و وارد جمعمون شد. اکثر مواقع ماسک میزد و خیلی تمیز و بهداشتی رفتار میکرد. دلیلش رو هم میپرسیدم میگفت عادتمه.
مدتی نگذشت که بچه ها فرصت رو مناسب دیدن که کارش رو بسازن. ولی من ازش واقعا خوشم اومده بود انگار واقعا یکی شبیه خودم تو این محله گیر اورده بودم. رفتم بهش گفتم بچه ها می خوان چه کار باهات کنن و مراقب خودت باش. ولی طرف عین خیالش هم نبود. من هم شک کرده بودم که شاید واقعا کونی هست که عین خیالش نیست. خلاصه یه روز جمعه وسط ظهر با یه بهانه ای میارنش بیرون و بزور میبرنش جای دوری که دست احدی بهش نمیرسه و هفت هشت نفری میریزن رو سرش. قضیه رو بقیه بچه های دیگه هم میشنون و خلاصه میشه اوبی محل. و بچه های محل حداقل یه بار کونش گذاشته بودن. چند ماه گذشت که اکثر بُکن ها بدجور مریض شده بودن و عرض یک سال نشده نصف خانواده های محله عزادار شدن. یعنی هفته ای یکی از بچه های محل میمرد. لامصب انگار محله رو طاعون گرفته. از دور که نگاه میکردی همه خونه ها پرچم سیاه زده بودن، هر ماه تو محله ما محرم بود. هر روز صدای قرآن و لا اله الا الله و بوی حلوا و خرما و… بعد از یک سال جمعیت بچه های پَلاس تو کوچه ها یک سوم شد. من بودم و هوشنگ و یکی دو نفر دیگه که همچنان تو فکر کُس جق میزدیم. و بالاخره فهمیدیم کونی محل ایدز داشته و ناقل ویروس محترم HIV بوده و قاتل بالفطره فاعلان و کون بُکن ها و زور بکن های محل ایشون بوده. خلاصه همه هم میفهمن و دور خونه طرف جمع میشن که آقا بَچت رو جمع کن تا محله رو از سکنه خالی نکرده، طرف هم میگه بچم رو بزور بردن و کار های آنچنانی و اینچنینی کردن و خودشون مقصر هستن. ولی سکنه محل که نفهم تر از این حرف ها بودن کیرشون هم نبود چرا که میدونستن بچه نوجوون عقلش تحت کنترل هرمون هاش هست و ایدز میدز و ویروس و کاندوم و کسشعر و اینا نمیشناسه و فقط دنبال سوراخ هست. خلاصه بزورِ سکنه محل، طرف مجبور میشه اسباب کشی کنه و لحظه ای که پسره داشت از محل میرفت یه لبخند شیطانی رو گوشه لبش بود که نشان از عمق تنفرش نسبت به آدم های حشری نفهمی بود که فقط میخواستن خودشون رو خالی کنن.
داستان چهارم(جنده، کُسکش، جاکش)
من و رفیقام حدود 17 سالی داشتیم و از جق خسته بودیم و شدید دنبال کُس میگشتیم. یه زنه بود خونش چند کوچه پایین تر از ما، حدود یکسالی زندگی میکرد اونجا. نه شوهر داشت نه بچه و سرش تو کار خودش بود و باهیچکی تو محله حرف نمیزد و زندگی شخصیش برای ما یه معما بود اما خیلی تو خونش رفت و آمد داشت. زن و مرد میومدن و میرفتن. بعد از هفته ها تحقیق و پژوهش و تفکر انتزاعی و استدلالی به این نتیجه رسیدیم که طرف جنده هست و دو شغل محترم جاکشی و کسکشی رو همزمان با شغل اصلی جندگی به یدک میکشه. ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم که حالا جنده در خونه آدم سبز شده چرا ما استفاده نکنیم. اما یه مشگل داشت، هیچکدوم از بچه ها تخمش رو نداشتیم باهاش حرف بزنیم. خلاصه سکه میندازیم و نوبت من کیر شانس درمیاد. با هزار و یک استرس میرم در خونه طرف رو میزنم و زنه میاد بیرون و یه نگاه از پایین به بالا میندازه زل میزنه تو چشم هام و با لحن کمی مردونه میگه بفرما
از ترس حتی تو مغزم هم نمیتونستم حرف بزنم چه برسه به زبون.
زنه میگه:لالی، بنال دیگه
من بریده بریده با ترس گفتم: قی.. قیم… قیمت چنده؟
زنه:قیمت چی؟
من:قیم قیمت کُس دیگه
زنه یه لبخند زد و گفت: برو از مامانت بپرس که نرخ رو اون تعیین میکنه
خلاصه بدجور کیر شدم و سرم رو انداختم پایین و چند قدم رفتم جلو که زنه گفت ده هزار تومن (خاطره واسه سال های 78 و 79 ایناست و ده هزار تومن خیلی پول بود) من هم پشت سرم رو نگاه نکردم و سریع رفتم پیش دوستام و قیمت رو گفتم که همه باشنیدن قیمت زدن کنار به جز سه نفر که هر جور شده می خواستن کُس نکرده از دنیا نرن. خلاصه من هم گفتم 4 نفر هستیم و فقط هرکدوم دو هزار و پونصد جمع کنیم یه کس گیر میاریم و حالش رو میبریم. چند هفته طول کشید تا پول رو جمع کردیم و من و دوستام عین چهار یتیم جلو خونه طرف ظاهر شدیم و با گردن کج عرض ارادت کردیم. که زنه گفت: بفرمایید
من ده هزار نشونش دادم و گفتم بفرمایید. طرف گفت خوب بقیه رو چرا اوردی. می خوان نگاه کنن؟
گفتم:نخیر، همه ما عضو یه تیم هستیم. و همه وارد فاز عمل میشیم. طرف گفت: فاز عمل؟ فاز به فاز بزارید تو کون همدیگه. ده هزار تومن برای یک نفر هست. خلاصه بدجور ناامید شدیم که از کُس خبری نیست.
هوشنگ گفت:آقا ما پول رو که جمع کردیم بیا قرعه کشی کنیم اسم هرکی در اومد اون بره حالش رو بکنه بیاد برا بقیه هم تعریف بکنه. قرعه کشی کردیم و قرعه واسه هوشنگ در اومد. خلاصه هوشنگ رو فرستادیم تو و یکی دو ساعتی منتظر بودیم. یکی از بچه ها گفت:بابا هوشنگ جقش ده دقیقه بیشتر نبوده، حالا داره دو ساعت تلمبه میزنه هنوز آبش نیومده.
چند ساعت گذشت و هوشنگ اومد بیرون. به افق خیره شده بود و هیچی نمیگفت. چشماش قرمز شده بود و به سختی و گشاد گشاد راه میرفت و زیر لبش زمزمه میکرد، زنه کیر داشت. زنه کیر داشت…