سال 2010 بعد از انتخابات من از ایران خارج شدم و به یک کشور اروپائی آمدم با توجه به اینکه مدارک درخواست پناهندگی من کامل بود سریعا جواب گرفتم اما برای گرفتن خانه مجبور بودم حدود هفت ماه در کمپ پناهندگی بمانم .یک روز از مقابل رزوشن کمپ می گذشتم که یک خانمی با زبان انگلیسی دست و پا شکسته ای سلام کرد و پرسید من پناهنده هستم باید به کدام قسمت خودم را معرفی کنم ؟پرسیدم شما ایرانی هستید ؟ با خوشحالی پایان گفت بله ، من خیال کردم شما از کارمندان کمپ هستید .گفتم خیر خواهرم من هم مثل شما پناهنده هستم .همراه او به قسمت مربوطه رفتیم و مدارک را تحویل داد و بعد از تحویل پتو و حوله و وسائل اولیه و شماره اطاق و کلید را تحویل گرفتیم و من او را به طرف اطاقش راهنمائی کردم . اصلا به فکر این نبودم که به او بی احترامی کنم و یا نظر داشته باشم .همیشه دوست داشتم به پناهندگان خصوصا ایرانیها کمک کنم . وقتی که پیاده به سمت محل اسکان او میرفتیم ، من با هندفری که به ام پی 3 پلیر وصل بود آهنگ گوش میدادم . او پرسید داری چه گوش میکنی ؟ من گفتم دارم آهنگ مسافر عهدیه را گوش میکنم . (من روزی چند بار این آهنگ را گوش میکنم و موقعی تنها هستم با گوش دادن به آهنگ برای غربت خودم گریه زاری میکنم الان هم بیشتر وقتها این آهنگ را گوش میکنم و همیشه برایم تازگی دارد .)گفت کاش من پول گیرم بیاد یک ام پی 3 بخرم ، که من هم بلافاصله هند فری را در آوردم و با ام پی 3 به او دادم .گفت امانت است ؟ گفتم قابلی ندارد من یکی دیگه هم تو اطاقم دارم ، این مال شماست هموطن خوبم .خیلی تشکر کرد . وقتی به محل اطاقش رسیدیم از او خداحافظی کردم و گفتم اگر کاری داشتید من همیشه در خدمتم و شماره اطاقم را به او گفتم و رفتم .حدود ساعت 4 بعد از ظهر خانم ؟ آمد در اطاق من و در زد .وقتی در را باز کردم ، بعد سلام و احوالپرسی تعارف کردم، آمد و نشست روی یک صندلی که دم در اطاق بود .پرسیدم اطاقت را مرتب کردی ؟ گفت آره و خیلی عجله داشتم که هموطن مهربانم را ببینم و بابت همه زحمتها تشکر کنم . گفتم خواهرم خواهش میکنم ، این وظیفه من بود و وظیفه همه ایرانیهاست ، که در غربت هوای همدیگر را داشته باشیم .بعد از اینکه یک فنجان قهوه خورد شروع به صحبت کرد و زندگیش را شرح میداد . گفتم خانم محترم اینجا ایران نیست و بهتر است زندگی خصوصی خود را برای دیگران برملا نکنی .گفت شما امروز خیلی به من محبت کردید مطمئن هستم که راز نگهدار هستید .آرزو داشتم روزی بیام تو اروپا و آزاد باشم الان که اینجا هستم فکر میکنم به خیلی از آرزوهایم رسیده ام . گفتم خوشحالم که به آرزویت رسیده ای و امیدوارم هر چه زودتر جواب بگیری و زندگی خوبی را آغاز کنی .گفت خیلی دوست دارم از نقاط دیدنی این کشور دیدن کنم اما وقتی از ایران آمدم تا اینجا رسیدم پایان پولهایم را خرچ سفر کردم . گفتم من فردا به ؟ میروم اگر دوست داری همراه من بیا . که بلافاصله با شادی زائد الوصفی قبول کرد و گفت من بروم برای صبح آماده بشم و خیلی هم خسته ام استراحت کنم . خداحافظی کرد و رفت .ساعت هشت صبح من آماده شدم که در زد و من در را باز کردم و تعارف کردم بیاد صبحانه بخورد که گفت من صبحانه خوردم شما بفرمائید میل کنید .بعد از صرف صبحانه با ترن به سمت شهر ؟ راه افتادیم . در طول سفر خیلی خوشحال بود و مدام از من تشکر میکرد و من هم خوشحال بودم که باعث شادی این خانم هموطن شده ام.وقتی از ترن پیاده شدیم خانمهای اروپائی را با آن وضع لباس پوشیدن (شیک و تقریبا لختی ) دید اشکهایش سرازیز شد و پرسیدم چرا گریه زاری میکنی ؟ گفت لباسها و وضع خودم را میبینم و با این خانمها مقایسه میکنم از خودم خجالت میکشم . گفتم پایان زنهای اروپائی ناخن کوچکه زنهای ایرانی نمیشن ، ناراحت نباش خدا بزرگه .خودش را در بغل من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و حسابی گریه زاری کرد ، به حدی که من هم تحمل نیاوردم و همراه او اشک ریختم .بعد از اینکه یکی دو ساعت در شهر چرخیدیم ، پشت ویترین یک مغازه مکثی کرد و یکی از تی شرتها را تماشا کرد . متوجه شدم که خیلی از لباس خوشش آمده با هم وارد مغازه شدیم و به فروشنده گفتم فلان تی شرت را میخواهیم . قیمتش زیاد نبود و خریدم بعد هم یک شلوارک و یک جفت کفش و حتی یک سوتین و شورت هم انتخاب کرد و خریدم و از مغازه خارج شدیم .گفت میخام لباسامو عوض کنم و این ها را بپوشم . گفتم کجا میخای عوض کنی ؟ گفت هر جا دستشوئی باشه سریع عوض میکنم .توی راهرو یک دستشوئی عمومی بدون توجه اینکه حس کند یک مرد غریبه نگاش میکنه خیلی عادی پایان لباساشو در آورد و لباسهای نو را پوشید .راستش من اول من فکر نمیکردم که کار به اینجا بکشه و اینقدر با من صمیمی بشه و بدون رو دربایستی جلوم لخت شود .(خدا شاهد است حتی به مغزم هم اجازه ندادم راجع به او فکر بدی بکند.چون او هموطن من بود و در غربت به من پناه آورده بود )مرکز این شهر (سنتروم) کنار آب است و یک اتوبوس دریائی منتظر سوار کردن توریستها بود که من دو بلیط خریدم و سوار شدیم او تا انتهای اتوبوس رفت چون قسمت آخر تقریبا خالی بود روی یک صندلی دونفره نشستیم . روبروی ما یک خانم و آقای جوان نشسته بودند .بعد از چند دقیقه اتوبوس دریائی به راه افتاد و او سرش را روی پای من گذاشت و شروع به گریه زاری کرد گفتم دیگه چرا گریه زاری میکنی ؟ گفت از خوشحالیه ، هیچوقت اینقدر خوشحال نبودم محسن ازت ممنونم و واقعا مرد هستی تو امروز محبتی به من کردید که حتی عزیز ترین کسم چنین محبتی به من نکرده واقعا ممنون هستم و دوستت دارم و بلافاصله لبهایش را روی لبهایم گذاشت و منو بوسید و خودشو کاملا به روی من رها کرد .اتوبوس بعد از دو ساعت به محل سنتروم بازگشت در طول راه بارها از همدیگر لب میگرفتیم و او خیلی شاد و سرحال بود . وقتی به نزدیک کمپ رسیدیم گفت محسن امیدوارم بتوانم جبران کنم از هم خداحافظی کردیم و هر کدام به سوی اطاقهایمان رفتیم .این کشور اروپائی در طول سال روزهای افتابی خیلی کم دارد و به محض اینکه یک روز گرم و آفتابی بشه پایان خلق الله میریزن تو آب .ادامه دارد ……….نوشته محسن
0 views
Date: November 25, 2018