غرور بدترین و بی رحم ترین دشمن ما آدماست…با دست به موهام چنگ زده بود و با حرص بیشتر به سمت کیرش فشار می داد. کیر نسبتا کوچیکش کاملا تو دهن و حلقم رفت و باعث شد که عوق بزنم. به سختی سرم رو عقب کشیدم. وقتی نگاه حریصانه و چشمای خمارش رو دیدم که میخ تی وی شده عصبانی شدم. از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم اگه می خوای اون لعنتی رو نگاه کنی، خودت برای خودت جق بزن. من بازیچه ات نیستم… لبخند مسخره ای رو زد و گفت سخت نگیر عروسک. بیا بخورش خوشگلم. ضد حال نزن دیگه… یه نفس عمیق کشیدم که بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم. بهش گفتم اگه داری با من حال می کنی اون لعنتی رو باید خاموش کنی. عصبیم می کنه…به حالت نیم خیز بلند شد. مُچ دستم رو گرفت و نشوندم روی پاش. نمی دونم چه حس لعنتی ای بود که حتی توی عصبانیت هم تماس بدن لُختم با بدن لُختش لذت بخش بود. یه دستش رو گذاشت روی سینه ام و دست دیگه اش رو گذاشت روی کُسم و شروع کرد ور رفتن باهاش. بهم گفت چرا عصبیت می کنه عروسکم؟ اصلا چطوری تو از فیلم سوپر خوشت نمیاد؟؟؟ برای چند لحظه چشمم به تی وی افتاد. یه مرد سیاه پوست گنده داشت یه خانم لاغر سفید پوست بلوند رو به حالت سگی می کرد. چشمم رو ازش گرفتم و گفتم از فیلم سوپر بدم میاد ناصر. می فهمی؟ میگم بدم میاد. اگه داری با من حال می کنی، دلیلی نداره به این نگاه کنی. مگه نمی گی من شبیه پورن استارام. مگه این همه از اندامم تعریف نمی کنی. پس وقتی با منی اینو نگاه نکن…نمی دونم چند تا انگشتش رو با هم فرو کرد تو کُسم. باعث شد دردم بیاد. گاهی وقتا حس می کردم درد کشیدنم رو موقع سکس دوست داره. حتی کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که خودم هم درد کشیدن موقع سکس رو دوست دارم. بعد از اینکه کمی لاله گوشم رو بین لباش فشار داد؛ گفت هنوزم می گم تو حرف نداری. اتفاقا اگه خارج بودی، مطمئن بودم یکی از بهترین پورن استارا می شدی… حرفش که تموم شد برم گردوند و وادارم کرد سجده کنم. دوست داشت دقیقا مثل دختر توی فیلم من رو بکنه…غروب شده بود و هوا رو به تاریکی. از حموم برگشته بودم و سریع داشتم حاضر می شدم. ناصر که همچنان لُخت بود و ولو شده بود روی کاناپه، بهم گفت کجا با این عجله؟؟؟ با حرص بهش گفتم دو ماهه دارم میام پیشت. هنوز نمی دونی؟؟؟ ناصر سریع روش رو کرد به سمت پنجره. وقتی تاریکی هوا رو دید، سریع از جاش بلند شد که حاضر بشه و من رو برسونه. داشتم مانتوم رو تنم می کردم و بهش گفتم تا تو حاضر بشی دیره دیگه. زنگ زدم آژانس. الان می رسه…عقب نشستم و ماشین حرکت کرد. خیلی زود متوجه نگاه راننده از توی آینه شدم. از توی کیفم آینه کوچک آرایشم رو درآوردم. به خودم که نگاه کردم، متوجه علت نگاه کردنش شدم. با این موهای خیس و این سر و وضعم. دیگه از این تابلو تر نمیشد…وارد خونه شدم. خانم دایی تو آشپزخونه بود. بدون اینکه برم پیشش و سلام کنم، رفتم تو اتاقم. از دست ناصر عصبانی بودم. رفتم جلوی آینه. لباسام رو درآوردم. کامل لُخت شدم. پیش خودم گفتم یعنی زشتم؟ یعنی اندامم بی ریخته؟ ناصر که همیشه ازم تعریف می کرد. چرا پس موقع سکس با من، داشت فیلم سکسی می دید؟ مگه من چیزی کم دارم؟؟؟موقع شام، خانم دایی گفت چته تو فکری دختر؟؟؟ بدون مقدمه بهش گفتم من بی ریختم؟؟؟ هم دایی و هم خانم دایی از حرفم خنده شون گرفت. خانم دایی گفت کی گفته تو بی ریختی؟ مگه تو فامیل از تو خوشگل تر و خوشتیپ ترم هست؟ یه لَک روی صورتت نیست. یه ذره شکم هم نداری دختر. هر کی چیزی گفته از حسادتش بوده. بهش توجه نکن. خیلی هم خوبی. خودت نمی خوایی وگرنه تا الان این همه خواستگار داشتی… شامم رو نصفه خوردم و برگشتم توی اتاقم. شنیدم که دایی گفت جوونیه دیگه…خیره شده بودم یکی از صفحات دفترچه خاطراتم. خاطره ای که حالا من رو می خندوند. حس انحصار طلبی شدیدی که به ناصر درون من شکل گرفته بود رو هنوز یادم بود. حتی استرس داشتم که نکنه ازم خسته شده و براش تکراری شدم. نکنه دیگه ازم خوشش نمیاد. نکنه اصلا من دختر زشت و بی ریختی هستم… نمی دونستم باید اسم اون روزام رو بذارم سادگی یه دختر هفده ساله یا حماقت یه موجود کودن…گوشیم زنگ خورد. وقتی دیدم مهدی هستش، خیلی تعجب نکردم. حتما با سینا کار داشته و نتونسته پیداش کنه. برای همین هم به من زنگ زده. اما وقتی یادم اومد که چندین ماهه که با هم قهر هستن تعجب کردم. با تردید انگشتم رو کشیدم روی گزینه ی سبز گوشی…-الو سلام…+سلام. خوبی؟؟؟-مرسی خوبم. تو خوبی؟ فریبا خوبه؟ کوچولو خوبه؟؟؟+ممنون همه خوبیم؟ زنگ زدم حالتو بپرسم. چیکارا می کنی؟؟؟باورم نمیشد. یعنی مهدی به من زنگ زده که حالم رو بپرسه؟ یعنی عمدا توی گوشیش رفته روی اسم من و فقط به خاطر پرسیدن حال من زنگ زده؟؟؟+چرا ساکت شدی؟ چیزی شده؟؟؟-نه چیزی نشده. فقط یکمی شوکه شدم. همین…+از شوک در بیا. جواب منو بده. از شهر جدید چه خبر؟ جا افتادین؟ راحتین؟؟؟-خب هنوز زوده جا بیفتیم. خیلی غریبیم. هیچ وقت تا این حد تنها نبودیم. حالا باز سینا میره سر کار. اما من همش تو خونه ام. سخته یکمی تا عادت کنیم…+آره سخته. اما خب می گذره. بلاخره راه میفتین…-به سینا هم زنگ زدی؟؟؟+نه…-تا کِی می خوایین کشش بدین؟؟؟+من کشش ندادم…-بس کنین تو رو خدا. بهتر از تو برای سینا و بهتر از سینا برای تو پیدا نمیشه. اینو خودت خوب می دونی. سینا این روزا تنهاست. من نمی تونم همه ی تنهایی هاش رو جبران کنم. بهت نیاز داره. به یه دوست واقعی نیاز داره. اگه می تونی پاشو یه سر بیا پیشمون. فریبا هم یه هوایی عوض می کنه. ما هم از تنهایی در میاییم…ظهر وقتی به سینا گفتم مهدی باهام تماس گرفته، هیچ واکنش خاصی نشون نداد. انگار نه انگار. همون حرفایی که به مهدی زده بودم رو به سینا هم زدم. قهرشون دیگه طولانی شده بود. بدتر اینکه دوستای دیگه سینا بدشون نمی اومد که سینا مهدی رو حذف کنه. حتی علیرضا و حامد و حتی زناشون. نسیم و سمیرا هم هیچ وقت از مهدی خوششون نمی اومد. جُرم مهدی فقط این بود که یه مرد سنتی و سخت گیر بود. خود من هم مدت زیادی از مهدی متنفر بودم. هنوزم نمی تونم عقاید و افکارش رو تحمل کنم. اما اینقدر منصف هستم که بدونم برای سینا با معرفت تر و دلسوز تر از مهدی وجود نداره…وقتی دیدم سینا هیچ علاقه ای به صحبت در مورد مهدی نداره سکوت کردم. با اشتها غذا می خورد و معلوم بود که صبحونه نخورده. چند ثانیه بهش نگاه کردم و گفتم می دونی آخرین سکسمون کی بوده؟؟؟ سوالم باعث شد قاشقش که نزدیک دهنش بود، ثابت بمونه. سرش رو آورد بالا و با لبخند گفت نگو که الان می خوای در موردش حرف بزنی؟؟؟ از لبخندش و تعجبش خندم گرفت. اما سعی کردم جدی باشم و گفتم مگه الان چشه؟؟؟ اشاره کرد به قاشق دستش و گفت سر غذا؟؟؟ پوزخند زدم و گفتم یعنی اینقدر از سکس با من حالت به هم می خوره؟؟؟ لبخند محوی زد و گفت داری چرت و پرت میگی. مدت زیادیه سکس نداشتیم. آره می دونم. من کوتاهی کردم. آره می دونم. اما… یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اما چی سینا؟ شاید مشکل از منه. حتما یه ایرادی دارم که رابطه جنسیمون هر روز افتضاح تر میشه. می خوای مورد به مورد برسیش کنیم…سینا قاشق توی دستش رو برگردوند توی بشقاب. خوب می دونست دیگه نمی تونه من رو متوقف کنه. و هیچ راه فراری از این بحث نداره. همچنان که به چشماش زل زده بودم، گفتم خب… سینا دوباره لبخند زد. سرش رو تکون داد و گفت این دو ماه همش درگیر بودیم. خسته بودیم. هم تو. هم من. نه انرژی جسمانیش بود و نه… حرفش رو قطع کردم و گفتم داری چرت و پرت میگی سینا. جفتمون خوب می دونیم اینقدری که من راغب به سکس با تو هستم، تو نیستی. هیچ وقت اعتراضی هم نکردم. هر بارم که خیلی بهم فشار اومده، خود ارضایی کردم. راستشو بخوای خودم بهتر از تو بلدم خودمو ارضا کنم. اما… سینا وقتی کلمه ی خود ارضایی رو از دهن من شنید، لبخندش خشک شد. جدی شد و گفت اما چی؟؟؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم اما من فقط به اون کیر لعنتیت نیاز ندارم که فرو کنی تو من تا ارضا بشم. من به خود لعنتیت نیاز دارم. گرچه فهمیدنش برای یه ربات بی قلبی مثل تو غیر ممکنه. من به توجه و محبتت نیاز دارم. توقع هم ندارم که همیشه شبیه این فیلم هندیا شبانه روز عشقولانه باشیم. اما این حق جفتمونه که حداقل هفته ای یه بار یه رابطه جنسی نسبتا خوب داشته باشیم. اونم دقیقا تو این شرایط. حق منه که قسمتی از استرسا و ناراحتی های تو رو از طریق زنانگیم حل کنم. بغلت کنم و نوازشت کنم. تو اینقدر غرق مشکلاتت شدی که همه ی آدمای اطرافت رو فراموش کردی. اینقدر شبیه یه ربات شدی که خیلی وقتا انسان بودن یادت میره. می دونم که منو دوست داری. می دونم که هیچ مردی تو دنیا به غیر از تو نمی تونست من دیوونه رو تحمل کنه. می دونم که خیلی وقتا این دیکتاتور بودن و بی رحم بودنت باعث شده من رو کنترل کنی و حقم بوده. اما داری خودتو نابود می کنی سینا. هر چیزی حدی داره. وقتشه یه لحظه هایی متوقف کنیم فکر کردن به مشکلاتمون رو…چند دقیقه سکوت محض بود بینمون. مطمئن شدم دیگه بقیه غذاشو نمی خوره. شروع کردم به جمع کردن میز. خیلی وقت بود با سینا در این حد رُک و بی پرده حرف نزده بودم. دفعات قبلی هم منجر به دعوا و بحث میشد. اما سینا این بار سکوت کرد. حسابی رفت تو فکر. از جاش بلند شد و رفت تو هال…یه خانم نسبتا جوون بود. تو یه مجتمع پزشکی بود. روی تابلوها چشمم به اسمش افتاده بود که دکتر مشاوره هستش. تو پرانتز نوشته بود مشاوره ازدواج و زندگی… با خوش رویی بهم گفت بفرما عزیزم… نشستم و خیلی بی مقدمه گفتم با دوست پسرم به مشکل بر خوردم. هفته ی پیش اصرار داشت وسط سکس با من، فیلم سکسی ببینه. از این کارش خیلی ناراحت شدم. پیش خودم گفتم حتما مشکل از منه. اومدم راهنماییم کنین که چیکار کنم…لبخند روی لبای خانم مشاور خشک شد. دهنش از تعجب نیمه باز مونده بود. کمی به حرفام فکرکرد و گفت الان یعنی واقعا نگران اینی که دوست پسرت چقدر بهت توجه می کنه؟؟؟ خیلی سریع سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم آره دقیقا…تکیه داد به صندلی. یه نفس عمیق کشید و گفت پس حتما دوستی ای هستش که مطمئنی به ازدواج ختم میشه… بازم خیلی سریع گفتم نه. اختلاف سنی مون خیلی زیاده. نزدیک به دو برابر من سن داره. خانم و بچه داره. من دوست دختر مخفیشم…بُهت و تعجب خانم مشاور هر لحظه بیشتر میشد. با همون سن کمم فهمیدم که هنگ کرده و آمادگی مشاوره به این مورد رو نداره. حدس زدم شاید الان بخواد از در نصیحت وارد بشه. کارش رو راحت کردم و گفتم ببینین خانم مشاور. لطفا نرین تو فاز نصیحت و حرفای مثلا بزرگ ترانه. اصلا فکر کن من خانم طرف هستم. فقط بگو چیکار کنم که براش جذاب تر باشم…خانم مشاور بدون اینکه حتی پلک بزنه بهم خیره شده بود. یه نفس عمیق کشید. چند لحظه نگاهش رو ازم گرفت و به دم در خیره شد. با گفتن اِهِم… بهش فهموندم منتظر جوابم. به سختی دوباره بهم نگاه کرد. دوباره یه نفس عمیق دیگه کشید که بیشتر شبیه آه کشیدن بود. لحن صداش دیگه اون انرژی اولش رو نداشت. بهم گفت تو هم باید فیلم سکسی ببینی…بازم خیلی سریع گفتم آخه من از فیلم سکسی… حرفم رو قطع کرد و گفت بدت میاد. اما مهم نیست. قرار نیست ببینی که خوشت بیاد. اگه یه دختر زشت و بد قواره بودی، بهت یه راه کار دیگه ای می دادم. اما تو یه دختر خوشگلی. خوش اندامی. حتی منی که خانم هستم هم تو رو می بینم. چه برسه به یه مرد. پس اگه حس می کنی دیگه ازت لذت نمی بره، مشکل از یه جای دیگه ست. باید فیلم سکسی ببینی و بفهمی که هنرپیشه های داخلش چیکار می کنن که دوست پسر محترمت خوشش میاد. و اونوقت می تونی مشکل خودت رو توی رابطه جنسی بفهمی و حلش کنی. مورد بعدی اینکه هر چی مردا رو تشنه تر نگه داری، بیشتر توجه می کنن. نه تنها تو سکس. تو همه چی…دو تا نکته طلایی رو بهم گفت که هرگز بهشون فکر نکرده بودم. یه جورایی قانع شدم. با تکون آروم سرم حرفاش رو تایید کردم. از جام بلند شدم که برم. بهم گفت اما بلاخره یه روز رهات می کنه… پوزخند مغرورانه ای زدم و گفتم کاری می کنم که نتونه…وقتی ناصر اومد توی هال و دید که من دارم فیلم سکس می بینم، نتونست تعجب خودش رو مخفی کنه. اومد کنارم نشست. مثل وقتایی که می خواست تاثیر گذار باشه، لباش رو نزدیک گوشم آورد و گفت چیه از این کیر سیاه بزرگ خوشت میاد؟ تحریکت می کنه؟؟؟ سرم رو برگردوندم سمت صورتش. توی چند روز گذشته کلا کارم کافی نت رفتن بود. از هم کلاسیام کار با اینترنت رو اینقدر یاد گرفته بودم که بتونم توی گوگل موضوع مورد نظرم رو سرچ کنم. اینقدر مطلب در مورد زنا و مردا خونده بودم که از خودم می دیدم برم جای اون خانم مشاور و به بقیه مشاوره بدم. فهمیده بودم که جذاب و گیرا بودن فقط به خوشگلی نیست. فقط به اندام متناسب و سکسی نیست. به لوس بازی های دخترونه نیست. من دیگه دختر نبودم. تا قبل از اینکه باکرگیم رو به ناصر بدم، دختر بودم. باید راه و رسم خانم بودن رو یاد می گرفتم. اونم نه یه خانم معمولی. باید یاد می گرفتم با پایان اجزای صورتم بازی کنم. تحت کنترلشون بگیرم و روشون مسلط بشم. اونقدر که حتی با نگاه کردن و حالت چهره و صورتم بتونم به اون چیزی که می خوام برسم. فهمیدم که ظواهر و پوشش و لباس و آرایش تو اولویت های بعدیه. قبل از هر چیزی باید به خودم و اندامم و چهره ام و نگاهم مسلط باشم. و به رفتارم و حرفایی که از دهنم در میاد. دقیقا مثل رانندگی که تا روی دنده و کلاچ و ترمز مسلط نشی، نمی تونی جلوی روت و آینه ها رو خوب ببینی. و اصلا نمی تونی روی ماشین تسلط داشته باشی و کنترلش کنی. حالا حتی اگه بهترین ماشین دنیا هم زیر پات باشه فهمیدم که راز جذابیت تو مرموز بودنه…به چشمای ناصر نگاه کردم و گفتم نه. اون کیر سیاه بزرگ هرگز نمی تونه منو تحریک کنه. شاید به ظاهر جذاب باشه. شاید یه فانتزی گذرای نسبتا گیرا باشه اما نمی تونه اون شیوای وحشی ای که تو دوست داری رو بیدار کنه. نگاهی منو تحریک می کنه فقط روی من باشه. دستایی منو تحریک می کنه که فقط من رو لمس کنه. کیری منو تحریک می کنه که صاحبش موقع فرو کردنش، فقط به من فکر کنه. صدایی من رو تحریک می کنه که فقط با من حرف بزنه…قیافه ی ناصر عوض شد. ازم کمی فاصله گرفت. بلند شد وایستاد. اخم توام با تعجبی کرد و گفت تو چت شده؟ یه جوری شدی. عوض شدی. یا شایدم عوض نشدی. شاید دیگه به این نتیجه رسیدی که وقتشه به شیوای واقعی اجازه بدی که خودشو نشون بده. دقیقا همون چیزی که من عاشقشم. این نگاه و این شیوایی که داره باهام خیلی رُک و صریح حرف می زنه، همونیه که من می خوام… از کنارم کنترل تی وی رو برداشت و خاموشش کرد. از بازوهام گرفت و بلندم کرد. بعد از چند ثانیه نگاه کردن، لباش رو برد نزدیک گوشم و گفت تو این چند مدت منتظر همین شیوا بودم…رفتم تو هال. فلش رو زدم به تی وی و گفتم یه فیلم جدید دانلود کردم. تو نظرات خیلی ازش تعریف کردن… سینا با یه لحن ملایم گفت هنوز بهشون فکر می کنی؟؟؟ سرم رو برگردوندم. بهش نگاه کردم و گفتم منظورت چیه؟؟؟ سینا سرش رو کمی کج گرفت و گفت منظورم گذشته ست… نا خواسته پوزخند زدم و گفتم مگه قدغن نکردی که در مورد گذشته حرف نزنیم. یا حتی فکر هم نکنیم… لحن سینا جدی تر شد و گفت فکر نکنم با وجود اون دفترچه خاطرات بشه عملیش کرد…چند لحظه هنگ کردم. یه هو زدم زیر خنده. معمای توی ذهنم به یکباره حل شد. حالا فهمیدم که چرا دو ماهه بهم دست نمی زنه. بلاخره مقاومتش شکست و گفت. بدون اینکه چیزی بگم رفتم توی اتاق. دفترچه خاطرات رو از توی کشوی لباسام برداشتم. از توی آشپزخونه تخته وایت بُرد یادداشت یادآوریمون رو هم برداشتم. چون تخته وایت بُرد کوچیک بود و از دور دید نداشت، میز پذیرایی رو برداشتم که به سینا نزدیک تر باشم…صفحه آخری از دفترچه خاطرات که توش یه نقاشی کرده بودم رو باز کردم و دادم بهش. جلوش وایستادم و تو یه دستم تخته وایت بُرد رو گرفتم و تو دست دیگه م ماژیک. چهار تا شکلِ توی اون صفحه رو براش روی تخته وایت بُرد کشیدم. سینا معنی کارم رو متوجه نشده بود و کمی تعجب کرد. حتی حس کردم کنجکاوه که نتیجه ی این کارای من چی می خواد بشه…ژست خانم معلما رو گرفته بودم. از بالای عینکم بهش نگاه کردم و گفتم اگه خوب دقت کنی، این چهار تا شکلی که الان روی تخته کشیدم، دقیقا همون چهار تا شکلی هستش که توی اون صفحه هستش. اگه دقت کنی دو تاش شبیه همه. یعنی عین همه…منتظر عکس العمل سینا شدم. یه نگاه به اون صفحه و یه نگاه به تخته کرد. بعدش دفتر رو بست. گذاشت کنارش و خودش تکیه داد. دست به سینه شد و گفت خب بقیه ش خانم معلم… از مدل خانم معلم گفتنش خندم گرفت. اما سعی کردم جدی باشم و بهش گفتم هر کدوم از این شکلا، یک حرفه. یعنی الان ما اینجا یه کلمه چهار حرفی داریم. اگه فکر می کنی منظورم از چهار حرف، اسم جنابعالی هست، سخت در اشتباهی. (اسم واقعی سینا چهار حرفه) حالا می خوام استثناعا این یه صفحه رو برات ترجمه کنم. برای اینکه فضولی نکنی و وسوسه نشی که بقیه دفتر رو ترجمه کنی، بهت از جزییات چیزی نمی گم. فقط زیر هر شکل حرف مورد نظر رو می نویسم… زیر هر شکل حرف مربوط بهش رو نوشتم که شد کلمه ی بابی…تعجب سینا بیشتر شد. بازم منتظر عکس العملش شدم. با اخم جذابی که بهش می اومد؛ گفت خب بعدش… یه نفس عمیق کشیدم. حس این رو داشتم که بیشتر شبیه خانم معلمای سخت گیر باشم. اونم با این تاپ و شلوارک مشکی. تنها شباهتم به معلمای سخت گیر و مقرراتی، عینکم بود…با یه لحن جدی گفتم بابی یه اسم آمریکایی هستش. اما قبل از اینکه بهت بگم بابی کی هست و توی دفترچه خاطرات من چیکار می کنه، لازمه یه سری توضیحات جانبی بدم. در مورد شطرنج و شطرنج بازا. البته مثل من که به خاطر تو یه سری اطلاعات فوتبالی دارم، تو هم یه سری اطلاعات شطرنجی داری اما نه در این حد که الان می خوام بگم. مثلا من بعد از مدتها فهمیدم که اون تیمی که فرهاد مجیدی توش بازی می کنه و رنگ لباسش هم آبیه، اسمش استقلاله. این پایان اطلاعات من از فوتبال ایرانه. تو هم همینقدر بیشتر از شطرنج نمی دونی. پس متاسفانه باید همه ی حرفام رو با دقت گوش کنی…سینا به خاطر حرفم لبخند زد و گفت خب بقیه ش… منم نا خواسته لبخند زدم. تخته وایت بُرد رو گذاشتم کنار که راحت تر باشم. دوباره ژست معلما رو گرفتم و گفتم یه سری اسما هست تو شطرنج که همه شنیدن. مثلا به هر کسی بگی گری کاسپارف، می شناسه و می دونه شطرنج بازه. حتی خیلیا هنوز فکر می کنن کاسپارف قهرمان شطرنجه. خبر ندارن که سه نفر بعد از کاسپارف قهرمان شطرنج دنیا شدن. خبر ندارن که کرامنیک چطور کاسپارف بزرگ رو بُرد و قهرمان جهان شد. و خبر ندارن که آناند، اعجوبه بازی های سریع، چطور قهرمانی رو از چنگ کرامنیک در آورد. یا خبر ندارن که الان ماگنوس کارلسن جوون پایان رکورد های ریتینگ شطرنج جهان رو زده. حتی رکورد کاسپارف بزرگ رو. یا خیلی ها اصلا خبر ندارن که قهرمان های بزرگی تو شطرنج بودن که هیچ وقت رسمی نبود قهرمانی شون. از روی لوپز کبیر که کاشف گشایش اسپانیی بود بگیر تا پاول مورفی افسانه ای که یه مرگ ناگاهانی و غمگین داشت. یعنی هرگز هیچ کس نمی تونه بگه کی بهترین شطرنج باز دنیا بوده یا هست. فقط یک رقابت برابر و رو در رو باعث میشه که به جواب این سوال برسیم. که البته برای این رقابت، نیاز مُبرم به حضرت عیسی داریم که مرده ها رو زنده کنه…سینا با دقت به حرفام گوش می داد. هنوز نمی تونست درک کنه که چرا یک سوال ساده ش، همچین جواب پیچیده ای داره. هنوز نمی تونست ربط حرفای من رو به سوالش درک کنه. از اینکه گیج و کنجکاو شده بود خوشحال شدم. با اعتماد به نفس بیشتر ادامه دادم اما تو میون این همه اسم بزرگ و افسانه ای. یه اسم هست که از همه خاص تره. یه آمریکایی که بهترین بازی قرن رو تو سن 13 سالگی انجام داد. (اگه اشتباه نکنم تو رقابت های شطرنج داخلی آمریکا) به اسم بابی فیشر. مرموز ترین و خاص ترین شطرنج باز دنیا. اولین و آخرین آمریکایی ای که قهرمان شطرنج دنیا شد. رفت تو دل روسای گردن کلفت و تو زمین خودشون بیست تا بازی پیاپی رو بُرد. دقیقا شبیه این فیلمای رزمی که مرحله به مرحله غولای مختلف رو می زنن تا برسن به غول آخر. اون روزا شطرنج دنیا تماما در اختیار روسا بود. بی رغیب و مغرور بودن. قدرت مطلق شطرنج بودن. پشت هر کدومشون یک تیم آنالیز قوی بود. که حریفا رو با دقت آنالیز می کردن. هیچ کس حریف روسا نمیشد. اما بابی فیشر یک تنه و بدون تیم پشتیبان و آنالیز رفت به جنگشون و همه شون رو شکست داد. غول آخر که بوریس اسپاسکی بود رو له و لورده کرد. رکورد قاطعانه ترین برد برای قهرمانی جهان رو شکست…به چشمای سینا که همچنان داشتن با دقت گوش می داد خیره شدم. لحن صدام رو مرموز کردم و گفتم می دونی چطوری موفق شد این کارو بکنه؟؟؟ سینا سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت مشتاقم بشنوم… یه نفس عمیق کشیدم و گفتم هر شطرنج باز حرفه ای روش و سیستم و گشایش های خاص خودش رو داره. اصلا طبق همون گشایش ها پیشرفت می کنه و بزرگ میشه. شطرنج بازای بزرگ دنیا حدود پنج تا گشایش مخصوص خودشون رو دارن. با این گشایشا بزرگ میشن. می برن و می بازن. و عوض کردنش تو سطح حرفه ای غیر ممکنه. حالا هر چقدر هم که می خوان بزرگ باشن. مثلا همه ی عالم و آدم می دونستن گشایش های کاسپارف چیه. اما حریفش نمی شدن. یا بقیه کله گنده ها هم همینطور. گشایش های هر شطرنج باز مثل بچه هاش می مونن. از لحظه حرفه ای شدن و استاد شدن تا لحظه ی مرگشون باهاشونه. بابی هم همینطور بود. اما وقتی که برای قهرمانی شطرنج دنیا جلوی اولین حریفش قرار گرفت، گشایشی رو بازی کرد که هرگز بازی نکرده بود. حریفش گیج شد. تیم آنالیز حریفش یا بهتر بگم حریفاش گیج شد. هر کسی که تو دنیا داشت اون بازی رو نگاه می کرد گیج شد. اسم این کار یه خودکشی احمقانه بود. یه حماقت محض بود. اما بابی غیر ممکن رو ممکن کرد. به حریفش رسوند که کُل تیم آنالیزت رو بنداز دور. فقط من و تو. توی یه قفس مبارزه. بدون پشتیبان. بیا حالا مبارزه کنیم. بیا فقط و فقط از ذهنمون استفاده کنیم. بابی فیشر موفق شد با گشایش هایی که نهایتا یک سال روشون تمرکز کرده و حتی تنهایی تمرین کرده، بیست تا غول شطرنج دنیا رو یکی پس یکی شکست بده. موفق شد یک تنه همه شون رو نیست و نابود کنه. چون موفق شده بود قبل از هر چیزی خودش رو عوض کنه. خودش رو خاص کنه. چون اونا نمی دونستن با این هیولای نا شناخته باید چیکار کنن. به خودشون که اومدن بلعیده شدن…سینا هنوز متوجه منظورم نشده بود. رفتم جلوش روی دو تا زانوهام نشستم. دستام رو گذاشتم روی زانوهاش. بهش نگاه کردم و گفتم ضعیف ترین لحظه ی هر مرد، لحظه ای هستش که جلوی یک خانم وا بده. تو اون لحظه میشه باهاش هر کاری کرد. یه زمانی بود که هیچ مردی در برابر من نمی تونست مقاومت کنه. اینقدر اعتماد به نفس داشتم و مغرور بودم که حتی نمی تونی تصورش رو بکنی. حتی بعد از اون جریان که ازم زهره چشم گرفتن هم چیزی عوض نشده بود برام. بلاخره تو یه سطح جدید باز به سمت خودم جذبشون می کردم. مثل نفر تی تی که سینوحه بردش و تحویل کسایی داد که مسئول مومیایی کردن بودن و ازشون خواست که تا می تونن بهش تجاوز کنن. یعنی خوشگل ترین خانم مصر رو در اختیار کثیف ترین و بد بو ترین و حال به هم خانم ترین موجودات مصر قرار داد. کسایی که شبانه روز با جسد سر و کله می زدن و حتی اجازه نداشتن توی شهر بیان. می خواست اینجوری از اون خانم انتقام بگیره. اما بعدها متوجه شد که نفر تی تی حتی اونا رو هم تحت کنترل خودش قرار داده و بهشون مسلط شده. من خود نفر تی تی بودم. درسته که تو اون دو ماه بدتر از بلایی که سینوحه سر نفر تی تی آورد، سر من آوردن. اما مطمئن بودم باز هم می تونم بهشون مسلط بشم. شده به هر قیمتی. چون من دقیقا همون موجودی شده بودم که تو هفده سالگی تصمیم گرفته بودم بشم. حتی خودم رو از پورن استارا هم بهتر می دونستم. حتی از اون پورن استار مو مشکی ای که یکی از دوستای ناصر کشف کرد و خیلی شبیه من بود، بهتر می دونستم خودم رو. یه روانشناس بی نقص و مغرور بودم. این دفتر خاطرات گواه اینه که اون شیوای عوضی به هر مردی که اراده می کرد می رسید و کنترلش می کرد. با پسرا و مردا چه بازیا که نکرد. و قطعا تو هرزه بودن، بهترین بودم و بهترین سرگمی من بازی کردن با مذکرا بود. اما نه تا قبل از اینکه تو پیدات بشه. تو با بقیه فرق داشتی و داری. تو خود خود بابی فیشر بودی. پایان قوانین رو شکسته بودی. من رو بردی تو یه زمین بی طرف و نا شناخته. فکر می کردم تو هم مثل همه شون یه سرگرمی هستی و بلاخره بهت می رسم. به شیوه خودم البته. بعدشم ولت می کنم بری پی کارت. اما تو فرق داشتی. حداقل با همه ی مردایی که من دیده بودم و دیدم فرق داشتی و داری. سنگین ترین و شیرین ترین باخت زندگیم رو با تو تجربه کردم. تو اون شیوای عوضی رو بُردی. مقتدرانه بُردیش. جوری بُردیش که فقط با نبودن خودت تو این دنیا، جرات می کنه دوباره پیداش بشه. گرچه اگه تو نباشی ترجیح میدم بمیرم تا بخوام برگردم به گذشته. این دفتر خاطرات با اسم بابی تموم شده. درسته که هنوز قسمتی از ذهن من اسیر گذشته ست. درسته که نمی تونم فراموش کنم. اما نه وقتایی که تو پیشم هستی. نه وقتایی که تو آغوش توی لعنتی هستم. اون شیوای عوضی ازت متنفره سینا. به خاطر همین. چون وقتی تو هستی مجبوره تسلیم شیوایی بشه که عاشق توعه. می فهمی چی میگم؟ تو تنها دلیل و عامل زنده بودن یه ذره انسانیت درون من هستی. می دونم که موفق نشدم طبق خواسته ی تو، گذشته رو از ذهنم پاک کنم اما دلیل نمیشه که جایگاه تو، توی وجود من تغییری بکنه. نمی تونم بهت قول بدم که گذشته رو فراموش می کنم یا به آدمای گذشته فکر نمی کنم. اما می تونم بهت اطمینان بدم که آینده ی من فقط تویی. و هر وقت که با همیم، فقط و فقط این تویی که با منی…پایاننوشته ایلونا
0 views
Date: May 14, 2019