امروز فهمیدم اگه دنیا روزی دست من بیفته چقدر میتونم بد باشم.از اون شب به بعد اصلا خواب به چشمام حروم شدهفقط غصه میخورم و عذاب وجدانم که داره منو از بین میبره.20 سال هست كه تو كرج زندگی ميكنيميكی از شهر های شلوغ و به عقيده ي من از بالاشهرش تا حلبي آباداش فاسدترين جاست.پدربزرگم کسی بود که خونوادمون رو ثروتمند کرد،با کار های زمین و املاک پدرم هم به تبعش عمران خوند و مهندس شد،من دبیرستانم رو تو یه مدرسه ی دولتی خوندم و نمیخواستم مثل پدرم دنبال پول در آوردن باشم و فقط میخواستم دانشگاه رشته ی مورده علاقه ام رو بخونم ‘اپتیک و لیزر’ که با مخالفت خونواده مواجه شدم و علاقه ای به کنکور نداشتم و آخرش پدرم منو تو همین آزاد کرج ثبت نام کرد رشته ای که ازش بیزار بودم عمران نقشه برداری. بگزریم مدتی بود که تو خودم بودم هیچ دوستی نداشتم همه منو به چشم اسکناس میدیدن این دانشگاه پولی هم شده بود آینه ی دقم اطرافیانم دخترا و پسر های دانشگاه همه یه روزه باهم اوخ شده بودن و فقط من تو خودم بودم با هیش کی گرم نمیگرفتم و کلاسا رو دو تا یکی میرفتم تا اینکه ترم دوم درس اندیشه های اسلامی ۲ با یه استاد خانم برداشتم به نام استاد سپهری(مستعار) اولین روز که اومد شروع کرد به درس دادن میون همه ی درساش یه کس و شعر رو تمثیل میکرد و همه از درسش لذت میبردیم و من هم برای اولین بار وارد بحث های کلاسی شدمو …تا اینکه یه روز استاد نیومد و همگی حالمون گرفته بود که تصمیم گرفتیم بریم باغ فاتح منو شیش تا از همکلاسیام نشستیم تو یکی از آلاچیقا همه شروع به حرف زدن کردن تا اینکه نگار(دختر نامبر وان کلاسمون) بم گفت چی شده حضرت عالی قاطی شمدونا شدیگفتمچی شد گراف خوشریخت کلاس ما رو آدم حساب کرد.گفتخواستم فاز آدم خوبا رو بردارم.گفتمخواستم فاز آدم خوبا رو برداری پایین پایینارم نگاه کنی.گفتاگه پایینو نگاه کنم آبروتو میبرم.گفتمروی ما مگه آبیم داره؟گفتاگه نداشته باشه که نگاتم نمیکنم.خلاصه حرف زیاد زدیم نگار هم شخصیتش پیچیدس نمیشه از حرفاش منظورشو فهمید.رک صحبت میکنه اما به کسی پا نمیده.اونروز هم گذشت اما من روز به روز غمگین تر و تنها تر میشدم.تعطیلات عید رسید و خونه هیشکی نرفتم تنها خونه بودم و گاهی درس میخوندم.عید گذشتو دانشگاه که رفتیم همه خوشحال بودن و بعضیا رو بوسی میکردن اما من یه گوشه نشسته بودمو با پسرا دست میدادم همین.کلاس بعدی معادلات دیف داشتیم که اصلا حسش نبود همه تصمیم گرفتن بریم بیرون ناهار رفتیم پیتزایی و بعد ام قدم زنون به سمت دانشگاه را یکم طولانی بود و من بهم بد میگذشت تا اینکه ممد اومد نزدیکم و شروع کرد به مزه ریختن دوست دوخترش هم (سعیده) باهاش اومد نگار و سریا هم بهمون نزدیک بودن و گاهی تیکه مینداختن.بخشی از گفتوگو مون رو یادمه.ممدشنیدم از چیزای تیز خوشت میاد.مناگه داری بده بیاد دوس دارم.سعیدهممدم چیزای تیز زیاد دوس داره با هم به توافق میرسید.نگارکسی از چیزای تیز خبر داره؟؟ممدسورسش اینجاس اگه بخوای.سعیدهآره جون عمت.منخوب حالا این وسط چی به من میرسه.سریامالیات بر ارزش افزوده.منالان داستان از چه قراره.ممدهیچی میخواد بلندت کنه.نگارمیگم مثل اینکه اگه بحث و ادامه بدیم رسما باید ترتیب این دو تا اوسکل و بدیم.مندستت درد نکنه دیگه حالا منو ممد شدیم…ممدتو از اول هم همین بودی اما منو با خودت جمع نبند کهکه تو این لحظه نگار حرفشو قطع کرد و گفت با شما شوخی کنیم تمومه ها جنگ را میندازین.منحس میکنم با شما خوش میذگره بییاد قراره کوهی چمنی باغی چیزی بزاریم مییاد ها.سعیدهالان داری ازمون خواستگاری میکنی.منآیا وکیلم؟ممدماکه پایه یه پایه ایمسعیدهتو از خودت مایه بزار.منینی نمیای؟سعیدهاگه اصرار میکنی چرا نیام.منشما چی خانمی(خطاب به سریا و نگار).یه نگاهی به همدیگه کردن و گفتن اگه خونه رو بتونن بپیچونن خبرم میکنن ولی کوه و پارک و باغ نمیان فقط داخل شهر.منم گفتم پس منتظرم.این پیشنهاد رو برای این بهشون داده بودم چون میدونستم از بقیه با جنبه ترن و خیلی برا خودشون نمیبرن و نمیدوزن.هفته ی بعدش تو کلاس نشسته بودم یکم زود اومده بودم به خاطر همین هنسفری گذاشتم.داشت akon میخوندShe’s nothing like a girl you’ve ever seen beforeNothing you can comare to your neighborhood hoeI’m trying to find the words to describe this girlWithout being disresectfulDamn you’se sexy bitch yeah sexy bitchدر این حالت بود که یکی سوکت هنسفری رو دراورد دیدم نگار و سریان.نگار گفتعزیزمون آهنگای غیر مجازم گوش میده.گفتمببخشید گفت به جا نیاوردی اینجوری میخواستی ما رو گردش ببری.گفتمها الان گرفتم.خوبی چه خبرگفتای میگذرونیمگفتمچی شد میاین بالاخره.گفتاومدم بگم آخره هفته بیکاریم بقیه(اهالی خونوادشون) هم نیستن.میرن خونه ی پدربزرگشون.گفتمشما چی سریا خانوم میپیچونی خونه رو دیگه نهگفتمن با مادرم هماهنگ کردم همه چی حلهگفتمپس پنج شنبه میام دنبالتون با هم هماهنگ کنیم و بعد هم را میفتم تو خیابونا بعدم رفتن و من هم یه اس دادم ممد و همه چی رو گفتم و اونم اوکی کرد.پنشنبه شدو من که رانندگی بلد نبودم و پدرم زیربار ماشین خریدن و ماشین قرض دادن نمیرفت ممد پورشه ی باباش رو آورد تا با اون بریم.قرار گذاشتیم دخترا بیان میدون شهدا و وقتی رسیدیم یه ساعتی منتظر شدیم تا بیان بعد دیدم هر سه با هم دارن میان.اما به سختی میشد شناختشون یه تریپی زده بودن از اون اسپرت خفنا نمیشد بهشون خیره نشی.سعیده اومد و گفتزیاد منتظر نشدیدممدنه فقط به اندازهی یه نصفه روزنگارمثل اینکه ناراحتیممدنه پدر منو چه به این حرفاسریااینا رو ول کن حالا کجا قراره بریممنشما یه مسافرت جاده ای خواسته بودین.کجا رو میخاینممداین که بیمزه میشه حد اقل بریم باغ ما اونجا الان اول بهاری خیلی فاز میدهنگارباغ نه ما اونجا نمیایمممدچیه نکنه میترسینگارمال این مکالمه ها نیستیتو این کل کل ها من تو فکر خودم بودم که یهو نمیدونم چی شد گفتم بریم سمت سد و از اونجا سمت آزادبر و بعد هم بندازیم جاده چالوسسریا داشت تایید میکردنگارم راضی شد و سعیده هم قبول کردن و ام ممد گفت حد اقل دم غروبی بریم ویلاتون تو …(اونجا)گفتم قبول ولی باید برگردیم خونه ما تا کلیدشو از مادرم بگیرم.دور زدم سمت جهانشهر و از اونجا هم خونه ی مادم در که رسیدیم گفتم بچه ها بیان بالا که نگار گفتببینن ما هم میایم کلید میدنمنآره پدر این مادر ما هم میدونه از ما بخاری درنمیاد زیاد گیر نمیده.داخل حیاط شدیم حیاط خلوت خونمون خیلی بزرگه و خودش مثل باغ میمونه اکثر درختاش رو هم خودم کاشتم و توصیه کردم کسی برگ درختا رو جارو نکنهاما اون موقع فصل هیچ برگی رو زمین نیفتاده بود و بیشتر درختا شکوفه داده بودننسیم که میوزید بعضی از این شکوفه ها یا گلبرگاشون به حرکت درمومد و منظره ی خوبی داشت اما حیف آسمون که پر از دود و آلودگی بود.داخل خونه که شدیم گفتم مادر کجایی مهمون داریماتو این لحظه فریده رو دیدم خدمت کار و آشپز خونه که گفت اونور داره صحبت میکنهطبق معمول با این همسایه ها گرم چرفته بودو داشت صحبت میکرد که گفت به به از این ورا با یه سلام و احوال پرسی ساده بین بچه ها مامانمو همسایه ها از مادرم کلید ویلا رو خواستم و مادرم بعد از کلی بازجویی جاشو نشونم داد بعد متوجه ی لبخند ها خنده های نکته دار همسایه ها شدم و اونا رو حواله کردم به لیمیت چپماین مدت خونه کمی تو سکوت بود و جو هم کمی سنگین بعد یه لیوان آب انار پا شدیم که را بیفتیم.تو این مدت دخترا بر عکس همیشه لال بودن و فقط منو ممد حرف میزدیم تا اینکه سوار ماشین شدیمو دخترا شروع کردن به باگ بستن من؛دخترا حاضر نبودن با ما جای خلوت بيان و اينكه ازشون بخوام بيان توی ويلا يكم زياده روی بودبخاطر همينم اونا رو آوردم خونمون تا كمی خيالشون راحت باشه آخه لزومی به داشتن کليد نبود چون قاسم و خانومش(مستخدمای ويلا) هميشه اونجا بودن…راهـیبـه دهـی ستمـن کـه بـدنـام جـهـانــم ، چـه صـلاح انـدیـشمشاه شوریـده سران خوان ، مـن بی سـامـان رازان کـه در کـم خـردی از هـمـه عـالـَم بـیـشــمنوشته U.red
0 views
Date: November 25, 2018