پیشرفت

0 views
0%

داستان مال خیلی وقت پیشه حدود سال ۵۴ یا ۵۵ ما تو ده زندگی میکردیم من پسر کدخدا بودم ولی مثل برده برا پدرم کار میکردم .یک روز صبح زود خسته از نخوابیدن شبانه گوسفند هارو برا شیر دوشی آوردم ده همه آمدند مال هایشان را سوا کردن برا دوشیدن .پدر ومادر وخواهرم نیامدند.به خانه که رفتم پدرم عصبانی وساکت ومادر وخواهرم در حال گریه زاری دیدم.هر چه سوال کردم جواب درست حسابی ندادند پدر ومادرم رفتن برا دوشیدن گوسفندانمان ومن هم خسته خوابیدم چند روز بعد سر آبگیری مزرعه با همسایه مان در گیر شدم .درحین دعوا گفتم همچنو میزنم که به غلط کردن بیافتی .گفت تو اگه عرضه داشتی سر کار مشکانی آبجیتو نمی گایید.بی غیرت هیچ کارم نکردید. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریختند .به خانه آمدم ماجرا را جویا شدم .مادرم هق هق کنان به کدخدا گفت بیا خودت جوابشو بده.خواهرم کرولاله ولی اندازه دوتا مرد کار میکنه طفلی .بعداز اینکه کارهای خانه مان را انجام داد هر روز به پاسگاه می رود . وبرای سربازان غذا و نان می پزد . شب قبل آن روز شیر دوشی وقتی خواهرم کارش پایان میشود .سرکار مشکانی رئیس پاسگاه او را به اتاقش می برد .و به زور به او تجاوز میکند . با شکایت و دعوای پدرم مجبور میشود خواهرم را عقد کند . به شهر ببرد خلاصه ششماه نشده به بهانه دیوانگی خواهرم را طلاق می دهد .و کینه عجیبی از او در دلم ریشه میگیرد .حدود شلوغی های اول انقلاب خانواده اش را به ده می آورد .زنش با دو دختر سرکار مجبوربه زندگی در ده میشوند .حمیرا دختر بزرگ سر کار خیلی زیباست چشم همه پسر های ده دنبالشه ولی از ترس سرکار هیچکس جرات نمی کنه باچشم چپ بهش نگاه کنه .من سر کوچه نشسته بودم که مثل طاوس خرامان بدون روسری با بولیز شلوار از جلو ما رد شد . آتش کینه در دلم روشن شد ، به فکر انتقام افتادم . می دانستم که گاهی وقت ها برای تفریح به خارج ده جایی که ما گوسفند ها را به چرا میبریم ، میرو د مترصد خروج او از ده بودیم . پسر داییم خبر آورد که اورا پای کوه دیده .سریع نقشه ای به ذهنم رسید یک بزغاله سفید زیبا را بغل کردم وتا نز دیکی اوآمدم وبزغاله را روی زمین گذاشتم بزغاله بع بع کنان راه میرفت تا به اورسید .مقداری صبر کردم وراه افتادم .اورا دیدم که بزغاله را در بغل گرفته است .سلام کردم وگفتم ببخشید برا شما هم دردسر شد .با صدای زیبایی گفت نه خواهش می کنم . من گفتم اگه دوست دارین به گله جای مابیایید تا باشیر تازه از شما پذیرایی کنیم .بعداصرار من قبول کرد در را ه چند بار در کوره راه ها دستش را گرفتم اما به گله جا نبردم . وقتی به جای امنی رسیدم به راحتی بغلش کردم و بوسیدمش سر وصدا وجیغ ودادش هیچ تاثیری نداشت وقتی بزور لختش کردم به گریه زاری افتاد.ولی من سینه هایش را گرفته بودم میمالیدم وگاز می گرفتم مشت های اوکه به سینه ام میخورد برایم حکم نوازش داشت .به زور کسش را بوسیدم ولیسیدم وبعد کمرش را به خودم میفشردم وبایکدستم شلوارم را پایین کشیدم وکیرم را به کسش مالاندم وناگهان باشدت پایان کیرم را داخل کسش فرو کردم وفشار دادم . جیغ گوش خراشی کشید وساکت شد .مقداری عقب وجلو کردم وآبم را ریختم . فکر کردم مرده لباس هایش را پوشاندم. به گله جا رفتم که الاغ بیاورم واورا نزدیک ده بیاندازم .داشتم حمیرا را با پتو میپوشاندم که صدایی شنیدم .حسنعلی چوپان یکی از گله های ده بود کشان کشان حمیرا را سر را ه اوانداختم وخودم از دور نگاه می کردم حسنعلی وقتی به جنازه حمیرا رسید ازخرش پیاده شد ودور برش را نگاه کرد واحتمالا اورا شناخت چون همه جوانان ده وصفش را شنیده بودند با عجله اورا روی الاغ سوار کرد وبه طرف ده به راه افتاد تانزدیک خانه بهداشت تعقیبش کردم .بعد به خانه رفتم .بعداز استراحت . توی ده می گشتم که ماجرا را از زبان مردم شنیدم و فهمیدم که حمیرا زنده است .ده پانزده روز بعد خانه بودم که سربازان سرم ریختند وحسابی کتکم زدند نامرد پسر داییم ماجرا را برا دوستش تعریف کرده که او هم حمیرا را گاییده که پز بدهد . چند ماهی زندان بودم که پدر م بامقداری پول که داشته وده هکتار زمین های دیم خارج ده راکه به سرکار مشکانی میدهد رضایتش را می گیرد .بعدش هم که انقلاب شد . وخواهر ومادرم فوت کردند ومن چندین سال بعد برای گردش ودیدار اقوام به ده رفتم .جاده آسفالت دقیقا از وسط همان زمین هایی کشیده شده بود که پدرم به سرکار مشکانی داده بود . سر کوچه با بقیه سرگرم غیبت وخاطرات بودیم که می گفتند . بعداز آن ماجرا سرکار حمیرا را برای حسنعلی عقد می کند . واز ده میروند تازه بعداز کشیدن جاده آنها هم برمیگردند.مشکانی بهترین جای زمین هارا برای ساختن مغازه ورستوران بین راهی و مرکز خرید اختصاص داده بود .دیگه تو ژاندارمری یا نیروی انتظامی هم نبود یا بیرونش کرده بودن یا بازنشست شده بود .حالااو فقط با پارو پولاشو جمع میکرد ومن بدبخت داشتم برا او عملگی می کردم . یک روز که بیکار توکوچه های ده می گشتم حسنعلی با پاترول جلوم ایستاد .شاید وقتی دید همه این پول ومقام را تصدق سر من دارد دلش سوخت .بدون سلام علیک گفت کار میکنی گفتم بله حسنعلی خان .وحالا دارم فعلگی میکنم تا یکی دیگر از دهها مغازه کنار جاده اش درست بشود . حمیرا را هم بایک عینک آفتابی بزرگ دیدم . اصلا به روی خودش نیاورد شاید هم نشناخت نمیدانم .شاید هم باخودش گفت مجازات تو همین بس که پسر کدخدا شده فعله حسنعلی پاپتی یک لاقبا.نوشته پسر کدخدا

Date: June 7, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *