هواي شرجي و تفتيده شهر غريب، آخرين نفسهاي خود را ميكشيد و مي رفت تا جاي خود را به هواي لطيف زمستاني بدهد. آبان هم رو به پايان بود و حالا من دقيقا يك سال از خدمتم ميگذشت. روز پنج شنبهاي بودكه مرخصي درون شهري گرفتم و از پادگان بيرون آ مدم…. از سينماكه بيرون آمدم، به ياد يكي از دوستانم افتادم كه خيلي اصرار داشت كه حتما توي اين شهر غريب، يك بار هم كه شده به خانه اش بروم. راه خانه او را در پيش گرفتم. وقتي كه به خانه رسيدم، در زدم، چند دقيقه بعد خانمي پشت در آمدوگفت كه برادرش در خانه نيست و چند ساعت ديگر مي آيد. چند قدم به عفب برداشتم كه خداحافطي كنم و بروم كه او با لحني شيطاني گفت طولي نميكشد؛ ممكن است بيايد. بفرماييد داخل استراحت كنيد تا او بيايد.در جدالي سخت، مغلوب شيطان شدم و به داخل خانه رفتم. مرا به سمت مهمان خانه راهنمايي كرد و طولي نكشيدكه با هندوانه و تنقلات پذيرايي شروع شد. حركاتش عجيب و غريب بود. او لباس آستين كوتاه پوشيده بود و انواع و اقسام طلاها به دستانش آويزان بود. تپش قلبم آن تپش هميشگي نبود و مانند پيستوني سرعت داشت. دركشاكش جنجال بين وجدان و شيطان، وجدانم ميگفت مگر نمي داني كه ورود در جايي كه مورد اتهام قرار ميگيري، ممنوع است چگونه وارد خانهاي شدي كه فقط تو و يك دختر نامحرم درون آن هستيد؟اما شيطان اشاره ميكرد، نگاه به جمال دختركن ضبط صـوت بالاي سر توستو انواع مختلف نوارها هم دركنارش وجود دارد؛ روشنش كن و شادباش وضعيت ظاهري دختر با آن ناز وكرشمه اش، بر آتش اين جنجال ميافزود.اوكه دو، سه متري از من فاصله داشت، انواع و اقسام سوالات را از من مي پرسيد و مي خواست نقشه اش را آرام آرام پياده كند. با اين اوضاع و احوال، شيطان ميخواست كه پایان وجودم را تسخيركند و سكان كشتي هوا و هوس درونم را به دست بگيرد.نگاهم ناخودآگاه به سمت ديوار طرف قبله چرخيد و خانه كعبه- با آن همه زيبايي هايش- تماهي زيباييهاي ظاهري درون آن خانه را در نظرم هيچ كرد. اينجا بودكه شيطان از پيشروي باز ايستاد و وجدان رمقي تازه گرفت.وجدان، درون دلم بانگ زدكه آيا مي خواهي فردا در روز تولد مولايت، دامنت آلوده باشد و عيد را با دامني آلوده جشن بگيري آيا مي خواهي فردا، مولايت شيطان باشد. مگر فردا نمي خواستي به خاطر سيزده رجب، با دوستانت روزه مستحبي بگيري… پس چي شد نگاهي به نايلوني كه همراهم بود كردم.از روي نايلون، خوراكي هايي كه براي سحري فردا گرفته بودم، مشخص بود. وجدان دوباره چنين اهنگي سرداد تو كه مي خواهي فردا روزه بگيري، الان توي اين محل گناه چه كار ميكني؟ اينجا بودكه وجدان به قله پيروزي نزديك شده بود و هوس را از قله دور ميكرد. چون برق از جا بلند شدم و بهانه گرفتم كه من بايد بروم؛ اگر سروقت نروم، اضافه خدمت مي خورم.او با چشماني متعجب گفت شب پيش ما ميمانديد… نان و پنيري پيدا ميشود كه با هم بخوريم. ديگر تحمل نداشتم. از خانه بيرون آمدم و به حياط كه رسيدم، او پشت سر من حركت ميكرد و هنوز هم ميگفت مي مانديد يا لا اقل شام را مي خورديد و بعد مي رفتيد. دم دركه رسيدم، در قفل بود؛ اما از خوش شانسي كليد روي در جا مانده بود. در را بازكردم، آخرين نيرنگ ها و نگاههاي شيطاني اش را روانه من كرده بود؛ اما من از دامش جهيدم و از خانه بيرون آمدم و به طرف پادگان قدم برداشتم. وجدان پرچم پيروزي اش را بر قله وجودم به اهتزاز در آورده و چنان خوشحالي به من دست دادكه هنوز هم شيريني اش را در وجودم حس ميكنم. حال ميانديشم كه اگر آن عكس كعبه نبود و يا فرداي آن روز، ميلاد اميرالمومنين ? نبود، نمي دانم چه بلايي به سرم آمده بود؛ نه تنها دامنم آلوده شده بود، شايد حالا هم دانشجو نبودم و شايد اكنون دنبال پليدي ها و هرزگي ها مي بودم اين داستان واقعي، شايد براي ديگران اهميتي نداشته باشد، اما براي اين حقير، بزرگ ترين درس ها را به دنبال داشت و هميشه حس ميكنم كه يوسف گونه از بند شيطان رهيدم. جوانان پاك ماندن و پاك زيستن در اين عصر، خيلي سخت است؛ اما اگر توكل به خدا و توسل به ايمه اطهار داشته باشید و براي خود مثلثي از توكل، توسل و اعتماد به نفس داشته باشید، اين امر براي شما سهل خواهد بود.از خدا مي خواهم كه پایان جوانان را از ورود به مكانهاي ناپاك و آلوده و مكان هايي كه مورد اتهام قرار ميگيرند، حفظ فرمايد.نوشته کلیب امام نقی الهادی علیه السلام
0 views
Date: November 25, 2018