بیا گویم برایت داستانی.. که تا تأثیر چادر را بدانیدر ایامی که صاف و ساده بودم. دم کریاسِ در استاده بودمزنی بگذشت از آنجا با خش و فش…… مرا عرق النسا آمد به جنبشز زیر پیچه دیدم غبغبش را.. کمی از چانه قدری از لبش راچنان کز گوشه ابر سیه فام……. کند یک قطعه از مّه عرض اندامشدم نزد وی و کردم سلامی……. که دارم با تو از جایی پیامیپری رو زین سخن قدری دو دل زیست که پیغام آور و پیغامده کیستبدو گفتم که اندر شارع عام……. مناسب نیست شرح و بسط پیغام تو دانی هر مقالی را مقامیست. برای هر پیامی احترامیستقدم بگذار در دالان خانه……..به رقص آر از شعف بنیان خانهپریوش رفت تا گوید چه و چون. منش بستم زبان با مکر و افسون سماجت کردم و اصرار کردم……. بفرمایید را تکرار کردمبه دستاویز آن پیغام واهی……. به دالان بردمش خواهی نخواهیچو در دالان هم آمد شد فزون بود…… اتاق جنب دالان بردمش زود نشست آنجا به صد ناز و چم و خم……گرفته روی خود را سخت و محکمشگفت افسانه ای آغاز کردم…….در صحبت به رویش باز کردمگهی از خانم سخن کردم، گه از مرد…… گهی کان خانم به مرد خود چهها کردسخن را گه ز خسرو دادم آیین. گهی از بیوفاییهای شیرینگه از آلمان بر او خواندم، گه از روم…… ولی مطلب از اول بود معلوممرا دل در هوای جستن کام……. پریرو در خیال شرح پیغامبه نرمی گفتمش کای یار دمساز…… بیا این پیچه را از رخ براندازچرا باید تو رخ از من بپوشی……. مگر من گربه می باشم تو موشی؟ من و تو هر دو انسانیم آخر..به خلقت هر دو یکسانیم آخربگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین.تو هم مثل منی ای جان شیرینترا کان روی زیبا آفریدند…….. برای دیدهی ما آفریدندبه باغ جان ریاحینند نسوان……. به جای ورد و نسرینند نسوانچه کم گردد ز لطف عارض گل……. که بر وی بنگرد بیچاره بلبلکجا شیرینی از شکر شود دور…….پرد گر دور او صد بار زنبور چه بیش و کم شود از پرتو شمع. که بر یک شخص تابد یا به یک جمعاگر پروانهای بر گل نشیند……..گل از پروانه آسیبی نبیندپریرو زین سخن بی حد برآشفت. زجا برجست و با تندی به من گفتکه من صورت به نامحرم کنم باز؟. برو این حرف ها را دور اندازچه لوطی ها در این شهرند، واه واه.خدایا دور کن، الله الله به من گوید که چادر واکن از سر……. چه پرروییست این، الله اکبرجهنم شو مگر من جنده لاشی باشم……. که پیش غیر بی روبنده باشم از ین بازی همین بود آرزویت.. که روی من ببینی؟ تف به رویتالهی من نبینم خیر شوهر.. اگر رو واکنم بر غیر شوهربرو گم شو عجب بیچشم و رویی.چه رو داری که با من همچو گویی برادر شوهر من آرزو داشت.. که رویم را ببیند، شوم نگذاشتمن از زنهای تهرانی نباشم.. از آنهایی که میدانی نباشمبرو این دام بر مرغ دگر نه…….. نصیحت را به مادر خواهرت ده چو عنقا را بلند است آشیانه..قناعت کن به تخم مرغ خانهکنی گر قطعه قطعه بندم از بند……. نیفتد روی من بیرون ز روبندچرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟. به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟چه میگویی مگر دیوانه هستی؟. گمان دارم عرق خوردی و مستیعجب گیر خری افتادم امروز……..به چنگ الپری افتادم امروزعجب برگشته اوضاع زمانه…….. نمانده از مسلمانی نشانهنمیدانی نظر بازی گناهست.. ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟تو میگویی قیامت هم شلوغ است؟. پایان حرف ملاها دروغ است؟تمام مجتهدها حرف مفتند؟……..همه بیغیرت و گردن کلفتند؟برو یک روز بنشین پای منبر…….. مسائل بشنو از ملای منبرشب اول که ماتحتت درآید…..سر قبرت نکیر و منکر آیدچنان کوبد به مغزت توی مرقد.. که میرینی به سنگ روی مرقدغرض، آنقدر گفت از دین و ایمان……. که از گُه خوردنم گشتم پشیمانچو این دیدم لب از گفتار بستم.. نشاندم باز و پهلویش نشستم گشودم لب به عرض بیگناهی.. نمودم از خطاها عذر خواهیمکرر گفتمش با مد و تشدید…….. که گه خوردم، غلط کردم، ببخشیددو ظرف آجیل آوردم ز تالار….. خوراندم یک دو بادامش به اصراردوباره آهنش را نرم کردم….. سرش را رفته رفته گرم کردمدگر اسم حجاب اصلاَ نبردم…..ولی آهسته بازویش فشردم یقینم بود کز رفتارم اینبار….. بغرد همچو شیر ماده در غارجهد بر روی و منکوبم نماید….. به زیر خویش کُس کوبم نماید بگیرد سخت و پیچد خایهام را…….. لب بام آورد همسایهام راسر و کارم دگر با لنگه کفش است..تنم از لنگه کفش اینک بنفش استولی دیدم به عکس آن ماه رخسار.. تحاشی میکند، اما نه بسیارتغییر میکند اما به گرمی تشدد میکند لیکن به نرمیاز آن جوش و تغییرها که دیدم….. به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدمشد آن دشنامهای سخت و سنگین……. مبدل بر « جوان آرام بنشین»چو دیدم خیر، بند لیفه سست است……. به دل گفتم که کار ما درست است گشادم دست بر آن یار زیبا….. چو ملا بر پلو مومن به حلواچو گل افکندمش بر روی قالی…….. دویدم زی اسافل از اعالی چنان از حول گشتم دستپاچه…….. که دستم رفت از پاجین به پاچهازو جفتک زدن از من تپیدن ازو پُر گفتن از من کم شنیدندو دست او همه بر پیچه اش بود……..دو دست بنده در ماهیچه اش بودبدو گفتم تو صورت را نکو گیر….. که من صورت دهم کار خود از زیربه زحمت جوف لنگش جا نمودم…….. در رحمت بروی خود گشودمکُسی چون غنچه دیدم نوشکفته…….. گلی چون نرگس اما نیمه خفتهبرونش لیموی خوش بوی شیراز…….. درون خرمای شهد آلود اهوازکُسی بشاش تر از روی مؤمن….. منزه تر ز خلق و خوی مؤمنکُسی هرگز ندیده روی نوره دهن پر آب کن مانند غورهکُسی برعکس کُس های دگر تنگ…….. که با کیرم ز تنگی می کند جنگبه ضرب و زور بر وی بند کردم جماعی چون نبات و قند کردمسرش چون رفت، خانم نیز واداد….. تمامش را چو دل در سینه جا دادبلی کیر است و چیز خوش خوراکست..ز عشق اوست کاین کُس سینه چاکست ولی چون عصمت اندر چهرهاش بود……..از اول ته به آخر چهره نگشوددو دستی پیچه بر رخ داشت محکم……..که چیزی ناید از مستوریش کمچو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه……..« حرامت باد» گفت و زد به کوچهحجاب خانم که نادان شد چنین است…….. خانم مستورهی محجوبه این استبه کُس دادن همانا وقع نگذاشت….. که با روگیری الفت بیشتر داشتبلی شرم و حیا در چشم باشد….. چو بستی چشم باقی پشم باشداگر خانم را بیاموزند ناموس…… زند بیپرده بر بام فلک کوسبه مستوری اگر بیپرده باشد همان بهتر که خود بیپرده باشدبرون آیند و با مردان بجوشند به تهذیب خصال خود بکوشندچو خانم تعلیم دید و دانش آموخت…….. رواق جان به نور بینش افروختبه هیچ افسون ز عصمت برنگردد…..به دریا گر بیفتد تر نگرددچو خور بر عالمی پرتو فشاندولی خود از تعرض دور ماندزن رفته « کولژ» دیده « فاکولته»…..اگر آید به پیش تو « دکولته » چو در وی عفت و آزرم بینی تو هم در وی به چشم شرم بینی تمنای غلط از وی محال استخیال بد در او کردن خیال استبرو ای مرد فکر زندگی کن…… نه ای خر، ترک این خربندگی کنبرون کن از سر نحست خرافاتبجنب از جا، فی التأخیر آفاتگرفتم من که این دنیا بهشت است…….. بهشتی حور در لفافه زشت استاگر خانم نیست عشق اندر میان نیست.. جهان بی عشق اگر باشد جهان نیستبه قربانت مگر سیری؟ پیازی؟ که توی بقچه و چادر نمازی؟تو مرآت جمال ذوالجلالی.چرا مانند شلغم در جوالی؟سر و ته بسته چون در کوچه آیی….. تو خانم جان نه، بادمجان ماییبدان خوبی در این چادر کریهیبه هر چیزی بجز انسان شبیهیکجا فرمود پیغمبر به قرآن.که باید خانم شود غول بیابانکدامست آن حدیث و آن خبر کو….. که باید خانم کند خود را چو لولوتو باید زینت از مردان بپوشی نه بر مردان کنی زینت فروشیچنین کز پای تا سر در حریری زنی آتش به جان، آتش نگیریبه پا پوتین و در سر چادر فاق نمایی طاقت بیطاقتان تاقبیندازی گل و گلزار بیرون. ز کیف و دستکش دل ها کنی خونشود محشر که خانم رو گرفته تعالی الله از آن رو کو گرفتهپیمبر آنچه فرمودست آن کن نه زینت فاش و نه صورت نهان کنحجاب دست و صورت خود یقین است.. که ضد نص قرآن مبین استبه عصمت نیست مربوط این طریقه…….. چه ربطی گوز دارد با شقیقهمگر نه در دهات و بین ایلات……همه روباز باشند این جمیلاتچرا بی عصمتی در کارشان نیست؟…….. رواج عشوه در بازارشان نیست؟زنان در شهرها چادر نشینند ولی چادر نشینان غیر ایننددر اقطار دگر خانم یار مرد است در این محنت سرا سربار مرد استبه هر جا خانم بود هم پیشه با مرد….. در اینجا مرد باید جان کند فردتو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ.. نمیگردد در این چادر دلت تنگ؟نه آخر غنچه در سیر تکامل…… شود از پرده بیرون تا شود گلتو هم دستی بزن این پرده بردار….. کمال خود به عالم کن نمودارتو هم این پرده از رخ دور میکن….. در و دیوار را پر نور میکنفدای آن سر و آن سینه باز…… که هم عصمت درو جمعست هم ناز بر گرفته از دیوان اشعار ایرج میرزافرستنده Daiy.mamad
0 views
Date: July 19, 2019