سلام اسم من پرنسس است.ميخوام داستان زندگيموبراتونتعريف كنم اميدوارم كه خوشتون بياد.من يه دختر چاق بودم هرجا كه ميرفتم مسخرم ميكردن تومدرسه هيچ كس از من خوشش نميومدهمه منو طردميكردن ولي درسم خوب بودتادوم دبيرستان معدلم20بودبعضي بچهابراي پرسيدن اشكالهاشون پيش من ميومدن ووقتي كارشون تموم ميشدديگه محلم هم نميزاشتن.فاميلمون هم خيلي به زيبايي اهميت ميدن اگه يكي روخوشكل ببينن ولش نميكنن تاباهاش رابطه برقراركنن .ولي هيچكي به من توجهي نميكنه.آرزوم اينه يكي به من بگه توچه قدر زيبايي من نقش خوشگلي دارم ولي ازبس صورتم جوش داشت وچاق بودم اين زيبايي درصورتم پنهان شده بودمن دوتاخاله دارم كه يكيشون يه دخترداره كه خيلي خوشگله واون يكيشون كه اسمش مهوشه يه پسرداره و خيلي پول دارن من از هيچ كدومشون خوشم نمياد چون همش دارن به من توهين ميكنن هركسي به يه اسمي صدام ميكنه برادرم بهم ميگه خپل دخترخالم پريابهم ميگه گارفيلد و پسرخالم امير بهم ميگه قلقلي.من اصلااززندگيم رازي نيستم چنددفعه سعي كردم خودمولاغر كنم ولي نتونستم. نوروز شده بودوقتي كه من دوم دبيرستان بودم خاله مهوشم زنگ زد خونمون وگفت فرداخونمون مهمونيه حتمابياين من كه دلم راضي نمشدبرم چون اصلا نميخواستم ببينمشون صبح شدمامانم اومدصدام كردوگفت پاشوتنبل چه قدرميخوابي نزديك ظهره زودباش اماده شو ميخوايم بريم خونه خالت ايناگفتم مادر من نميام شما برين خلاصه بااسرارزيادمامانم اماده شدم كه بريم.وقتي رسيديم اونجامتوجه شدم كه چندتاازفاميلاي شوهرخالم ازخارج اومدن منم كه خجالت ميكشيدم برم توتصميم گرفتم زياداونوراآفتابي نشم رفتم تويكي ازاتاقاشون تكوتنهانشستم وباگوشيم بازي ميكردم كه يهوصدايدراومدنگاه كردم ببينم كيه ديدم پسرخالم بادخترخالم درحال بوسيدن وارداتاق شدن دخترخالم وقتي كه منوديدخيلي عصباني شدوگفت گارفيلد تو انجا چي كارميكني چرا نرفتي پيش مهمونا گفتم به توچه گفت ميترسي مسخرت كنن گفتم حالاميبنم كي ميترسه داشتم پاميشدم كه پسرخالم انداختم روزمينوگفت اگه دهنتوبازكني وچيزي بگي خونتوميريزم من پاشدمورفتم ازاتاق بيرون درحالي كه گريه ميكردم اوناهم محكم دراتاقوبستن من رفتم روحياط وباغ پشتي فقط داشتم گريه ميكردم وبه دخترخالم حسودي ميكردموميگفتم اون چرابايدهمه چي داشته باشه ولي من هيچي(پريا ترم اول پزشكيه).وقت ناهارشده بودهمه رفته بودن سر سفره ولي هيچكي سراغي ازمن نميگرفت من خودم ازبس گشنم شده بودرفتم توبه همه سلام كردم ووقتي ميخواستم بشينم اميربهم گفت كجاخپل بروكمك خدمتكارا كن منم خيلي بهم برخورد كوتاه اومدم رفتم كمك كردم وقتي كه كارم تموم شدنشتم سر ميز اومدم شروع كنم بخورم كه پرياگفت پاشوگارفيلدچه قدرميخوري گفتم چراچرت ميگي من كه هنوزچيزي نخوردم گفت بهتر خورلاغرميشي پاشوظرفارو بزارتوماشين ظرفشويي منم دوباره كوتاه اومدم هركاري گفتن كردم وقتي رسيديم خونه من به مادرم گفتم كه ديگه پامو اونجانميزارم ورفتم تواتاقموتاشب گريه كردم بعديه كم به خودم فكركردم كه چي ميشه كه من خودمولاغركنم وديگه ازاين حرفانشنوم اينجابودكه واقعاتصميم گرفتم كه خودمولاغركنم4-5 روز همين جوردپرس بودم داشتم برنامه ريزي ميكردم كه چي كار كنم تا لاغربشم مادرم اومدو بهم گفت كه ميخوايم بريم مسافرت واي اينجوري كه تموم برنامهام بهم ميخوره به مادرم گفتم من نميام شما هرجا ميخواين برين برين ولي من نميام مادرم گفت چي ميگي دختر توهم حتما بايدبياي گفتم مادر جون 11روزديگه بايدبرم مدرسه من هيچي درس نخوندم الان هم اگه ده روز باشمابيام چه جوري تكليفاي عيدمو بنويسم قول ميدم دخترخوبي باشم مادرم گفت باشه به شرطي كه تواين ده روزبري خونه ي خالت منم براي اينكه مادرم راضي بشه گفتم باشه ميرم.خانوادم ساعت6صبح رفتن به فرودگاه من موندمو هيكل چاقم كه بايد تو اين ده روزلاغرش ميكردم.اول تلفونو از پريز كشيدم بيرون بعد هم رفتم بيرون ازخونه ازاين باشگاه به اون باشگاه همشون تونوروزبسته بودن.صبحانه وشام كه اصلانميخوردم ناهارم فقط ميوه ميخوردم تصميم گرفته بودم ازساعت 5عصرتا11شب پياده روي كنم.5روزگذشت 7كيلو كم كردم روزنهم به همون وزني كه ميخواستم رسيدم يعني 15كيلوكم كردم وقتي خودموجلوي آينه ديدم چشمام چهارتاشدباورم نميشه اين منم جوشاي صورتم كاملاخوب شده بودچشمام درشتترشده بودن انگاردماغموعمل كردن گونه هازده بودن بيرون هرچي بگم كم گفتم پيش خودم گفتم من اينقدر خوشگل بودموخودم نميدونستم دل تو دلم نبود ميخواستم خودموبه همه نشون بدم تلفونوزدم توپريزهمون موقع مادرم زنگ زدگفت دختري عوضي معلومه كدوم گوري هستي گوشيتوخاموش كردي تلفون خونه روهم جواب نميدي درم كه بازنميكني خاله اينات اومدن چرادروبازنكردي ما تو راهيم امشب ميرسيم برسم خونه حسابت ميرسم وقطع كرداصلافرصت ندادمن حرف بزنم واي حالاچي كاركنم برسه خونه پوستموميكنه خودمواماده كرده بودم براي كتك نشستم پاي تلوزيون ويه كمي آهنگ گوش دادم وبعدپاي تلوزيون خوابم بردباصداجيغ مادرم ازخواب پريدم مادرم بالاي سرم وايساده بودوفقط نگام ميكردوهيچي نميگفت من پاشدم ايستادم اماده كتك خوردن بودم كه مادرم بغلم جاخوردم باخودم فكردم كه چرامامانم اينجوري كرد اهان ازلاغرشدن من خوشحال شده بودبعدمنوول كردويكي كشيده زدتوگوشموگفت چراهرچي زنگ ميزدم جواب نميدادي نميگي مامانت نگرانت ميشه اونجافقط حواسم پيش توبودكه داري چي كارميكني وقتي گوشيوبرداشتي نميدوني چه قدرخوشحال شدم گفتم مادر براي چي نگران شدي من ديگه بزرگ شدم ميتونم ازخودم مراقبت كنم تلفونوازپريزدراوردم به خاطراينكه دست خاله اينا راحت بشم مادرم گفت دست اوناميخواستي راحت بشي پس چرابه من زنگ نزدي گفتم وقت نكردم خودت كه داري ميبيني يه نگاه به هيكلم انداخت واشك توچشماش جمع شدمن گفتم باباوداداشي كجان گفت توراهن من زودترازاونااومدم وبعدگفت اين چه كاريه باخودت چرااينقدرضعيف شدي گفتم مادر خوشحال نشدي گفت چراخوشحال شدم اماسلامتيت بيشترخوشحالم ميكنه گفتم منونگاه كن ازهميشه سالمترم وبعدبهش گفتم مادر توخسته اي تازه ازراه رسيدي برو بخواب من صبحانه رواماده ميكنم .مامانم رفت خوابيدومن شروع به اشپزي واي 9روزكامل غذانخورده بودم ميخواستم سرمو بكنم توقابلمه همه يه غذاهاروبخورم ساعت 2شده بودنه خبري ازبابام بودنه ازمامانم رفتم بالا مامانموصداكنم كه بيادباهم ناهاربخوريم وقتي رسيدم خودش بيدار شده بودگفتم مادر بياناهارامادس گفت باشه اومدم دخترخوشگلم واي چه قدر اين جملش خوشحالم كردتلفون زنگ خوردرفتم كه جواب بدم ديدم خاله مهوشمه گوشيو برداشتم الوسلام خاله خوبي. تويي پرنسس دختركجابودي نگرانت شده بوديم چراتلفونوجواب نميدادي خودتوتوخونه زنداني كرده بودي نه خاله كارداشتم داشتم درس ميخوندم .خوب خوبه كه سلامتي مامانت كجاس رسيده خونه اره خاله رسيده داره استراحت ميكنه.خوب مزاحمش نميشم فردابياين خونمون .باشه حتماميايم .مامانم اومدپايين ناهارخورديم ومامانم گفت خوب حالاكه اينقدرلاغرشدي براي فرداكه لباس نداري گفتم بعدازناهاربريم خريد.وقتي كه داشتيم ميرفتيم بيرون براي خريدلباس باباموداداشم رسيدن دوتايي منودعواكردنورفتن توخونه ماهم رفتيم خريدرفتيم تولباس فروشي هرلباسي كه تنم ميكردم بهم ميومديك عالمه لباس تنگوكوتاه خريدم من خيلي ميخواستم دخترخاله وپسرخالم منواينجوري ببينن اون شب تاصبح چشم روهم نزاشتم خيلي استرس داشتم ميخواستم وقتي منوميبينن چي ميگن صبح شدمارفتيم آماده شديم بريم خونه ي خاله اينام وقتي رسيديم من به مادرم گفتم شمابرين تومنم يه كاري دارم انجامش ميدمو ميام اونارفتن توبعدمن رفتم پسرخالم دم درداشت باگوشيش صحبت ميكردمنونشناخت گفت خانم شما من روموبهش كردموگفتم منم منوكه ديدازتعجب گوشيش ازدستش افتاد رو زمين گفت سلام پرنسس خانم چقدرخوشگل شدي وبعددستشوآوردجلوكه بامن دست بده باورم نميشدفكرميكردم دارم خواب ميبينم اسمموصداكردوبعددستشوآورد كه باهاش دست بدم اون كه وقتي باهاش حرف ميزدم حتي يه نگاه توصورتم نميكرد.منم محلش نزاشتمورفتم تواون پشت سرم اومدوقتي واردشدم همه بهم سلام كردنوباتعجب به من نگاه ميكردنو درگوش هم پچ پچ ميكردن اميراومدپشتمو بهم گفت برم تواتاق باهام كارداره ولي من بهش توجهي نكردمورفتم كنارمامانم نشستم اون هم اومدروبروي من نشست وهمينجور اشاره ميكردكه برم تواتاق زل زده بودچشمام گهگاهي هم چشمك ميزد منم ديدم هيچ سرگرمي ندارم پاشدم رفتم تواتاق بلافاصله بعدمن اومدتوااومدنزديكموبهم گفت چي كاركردي باخودت كه اينجوري دل منواسيرخودت كردي گفتم اين چه دليه كه توداري اسيرهمس خنديدوگفت تودرموردمن اشتباه ميكني گفتم كارمهمتوبگوميخوام برم گفت كجاميخواي بري خوشگله حالاحالاهاباهات كاردارم داشت بهم نزديك ميشدكه مشت زدم توشكمشورفتم ازاتاق بيرون ازاون روزبه بعديه جورديگه اي نگام ميكردوهمش اسرارميكردكه باهاش دوست بشم شمارموازمامانم گرفته بودهي التماس ميكردكه ببخشمش عوض ميشه ولي من گول حرفاشونميخودماصلامحلش نميزاشتم هرشب ميومدخونمون حتي مامانش هم بهم ميگفت عروس گلم .زندگيم خيلي تغييركرده بودهمه جاحرف ازمن بودتومدرسه ازهمه خوشگلتربودم بچهابيشترهوامو داشتن توخيابون كه ميرفتم همه بهم خيره ميشدن محال بود وقتي كه بيرون ميرم 20نفردنبالم راه نيوفتن اميرهم مثل كنه چسبيده بودبهم ازمدرسه تعطيل ميشدم هرروزباماشيناي عجيبوغريب ميومددنبالم فكرميكردبااين كاراش ميتونه دلموبه دست بياره .معدلم خيلي بد شدمعدل ديپلمم 13شده بودولي خيلي خوشحالتربودم تااونروزايي كه معدلم20بودتواين جامعه اي كه ما داريم زيبايي مهمترازهرچيزي است اگه خوشگل باشي به هرچي ميخواي ميرسي خودم تجربش كردم.براي همه آرزوي زيبايي ميكنم.نوشتهپرنسس
0 views
Date: November 25, 2018