من امیر هستم.23 سالمه و ساکن یکی از شهرهای شرقی کشورم.اما خب دانشجوی یه شهر دیگه ام.نکته مهمی که باید بگم اینه که دوستان من و خانوادم آدمای مذهبی هستیم و البته من به دلیل دانشجو بودن و…..یه ذره بگی نگی فاصله گرفتم از اونا.فکر بد نکنید که مثلا مثل خیلی از کاربرای این سایت n تا دوست دختر دارم و n تا خانم رو کردم.نه باور کنید تا حالا دوست دختر نداشتم و از نزدیک بدن زنی رو لخت ندیدم.تنها کارمم فقط هر دوسه ماهی مخصوصا تابستونا که میام شهر خودمون و تو خونه تنها میشم دیدن همین سایت شماست که البته خودمم زود پشیمون میشم.در باب خانوادمون بگم که دو تا برادر و دو تا خواهر دارم که همه ازم بزرگترند.داداش بزرگم که32 سالشه و 2تا بچه هم داره سوم راهنمایی که بودم ازدواج کرد.زن برادرم هم 3 سال از من بزرگتره.زن برادر دیگم هم 1 سال بزرگتره.گفتم که خانوادمون مذهبی اند در این حد که خیلی با شما تهرانی ها فرق دارن.یعنی مثلا خانم داداشام جلو من با حجاب کامل اند و دامن و شلوار و روسری……قبول کنید که مردمان شهرستانی و کویری همه اینجوری اند دیگه.زن برادر بزرگم که گفتم 3 سال ازم بزرگتره تا 3 سال پیش طبقه پایین خونمون زندگی می کردن و بعد رفتن خونه خودشون.باور کنید نمیدونم چرا همش نگام به سینه های خانم برادرم بود.از خودمم خجالت میکشم.اینم بگم که خانم برادرم کلا خوش استیله و البته سینه هاش شاید معمولی باشه اما گاهی اوقات که لباسش یه کم تنگ تر بود قشنگ برآمده بود و این منو دیوونه میکرد.زمان در گذر بود تا اینکه یه شب که خونه اون برادرم شام دعوت بودیم موقع خداحافظی پسر برادر بزرگم(پسر همین خانم برادرم که قصه شو واستون میگم) که 9 سالشه گفت که دایی بیا واسم بازی نصب کن.من چون میدونستم برادرم فردا شیفته صبحه و تا ساعت 4 هم خونه نمیاد گفتم نه دایی جان.اونم گریه زاری کرد و بالاخره رفتم با هاش ولی از همون لحظه با این که میدونستم نه من اهل کاری هستم و نه خانم برادرم ولی تو دلم آشوب بود.آخرین فکر خلافم دیگه این بود که لااقل فردا تا عصر که برادرم بیاد و بعد بریم خونه ما میتونم از روی همون پیراهن هم یواشکی سینه هاشو نگاه کنم.البته اینم شانسی بود چون بعضی وقتا شالی که میپوشید و بلند بود رو روی سینه هاش می انداخت و گاهی هم هموم پیراهن و روسری داشت.اون شب تا ساعت 3 خوابم نبرد و همش فکرای شیطانی به سراغم می اومد ولی همش میگفم دیوونه اونی که تو داری دربارش فکر میکنی و نگاه هوس آلود بهش میکنی خانم برادرته یعنی ناموس خودت اما خب چیکار کنم وقتی ایمان ضعیف باشه نمیشه کاری کرد.بالاخره صبح شد.ساعتای 8.5 بیدار شدم به غیر برادرم که صبح ساعت 7.5 میره سر کار که خونه نبود خانم برادرم و دو تا بچه هاش بیدار بودن و داشتن صبحانه میخوردند.رفتم دستشویی و نشستم پای سفره.زن برادرم هم یه پیراهن نسبتا تنگ تنش بود و روسری و دامن.زیر دامنش باور کنید اون موقع نمیدونستم چی بود چون دامنش هم بلند بود هم یه ذره تنگ و خودشم جوری بلند نمیشد که……سر صبحانه که نمیتونستم نگاه کنم به سینه هاش تا اینکه صبحانه تموم شد و رفتم با پسر بزرگ برادرم پای کامپیوتر و بازی رو واسش نصب کردم و هموم کنارش رو زمین نشستم.کامپیوتر تو هال بود آخه یه اتاق بیشتر ندارن.زن برادرم داشت ظرفا و استکان های صبحانه رو میشست و حالا از بغل میشد یه کم نگاه سینه هاش کرد.کیرم کم کم داشت بلند میشد که صدای ترکیدن بادکنک منو به خودم آورد.پسر کوچیک برادرم که داشت توی همون حال با بادکنکش بازی میکرد ترکوندش.و ان ترکوندن بادکنک آغاز بزرگترین گناه من و خانم برادرم شد…..گریه میکرد که بادکنک دیگه میخوام،آخه 3،4 سال بیشتر نداره.مامانش به داداشش گفت برو واسش یه دونه دیگه از سر کوچه بخر که بهانه می آورد و می گفت من دارم بازی میکنم.و بالاخره خودم رفتم از بیرون یکی واسش گرفتم که کاش نمی گرفتم. وقتی داخل خونه شدم دادمش به خانم برادرم و رفتم نشستم.زن برادرم که داشت بادکنک را باد میکرد میخواست با خود بادکنک واسش تهش رو گره بزنه که بچه برادرم گفت نه نخ ببند. خانم برادرم هم که کنار اوپن آشپزخونه وایستاده بود گفت امیر بیا ته بادکنک رو بگیر ا من نخ رو ببندم. رفتم جاش یعنی روبروش واستادم و ته بادکنک رو کشیدم تا نخ رو ببنده.حالا فرصت خوبی بود تا خوب نگاه سینه هایی کنم که بارها تو ذهنم لخت تجسمشون کرده بودم همینجوری که داشت روبروم نخ رو به دور بادکنک میپیچید نمیدونم که چی شد که یه لحظه خم شدم و از روی هموم لباسش از سینه سمت چپش بوس خوردم ناخودآگاه خودشو نیم متری عقب کشید و گفت نمیخواد خودم می بندم.به خدا کم مونده بود هر دو نفرمون گریه زاری کنیم اون از کاری که انتظار نداشت و من که تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم از کاری که کردم.همونجوری که باد کنک تو دستش بود رفت تو اتاق و در رو بست.داشتم دیوونه میشدم.خدایا باید چیکار میکردم.تازه شانس آوردم که پسر بزرگ برادرم منو ندید و سرگرم بازی بود.با خودم گفتم برم داخل اتاق و گریه زاری کنم و بگم منو ببخشه.اما گفتم الان عصبانیه و ممکنه یه بلای بزرگی سر کل خوانوادمون بیاد.این شد که رفتم دست پسر کوچیک برادرم رو گرفتم و رفتم بیرون پارک تا حواسمو پرت کنم.یه یه ساعتی گذشت که گفتم الان دیگه درسته ناراحته اما لااقل مثل اون موقع عصبانی نیست و میرم ازش معذرت خواهی میکنم و میگم دست خودم نبود و واقعا هم دست خودم نبود که اون کارو کردم.قلبم رو هزار میزد که داخل خونه شدم و دیدم تو هال نشسته.منم رفتم اینور هال نشستم و خودمو آماده میکردم که بهش بگم که دیدم رفت تو اتاق و درو بست.یه دو سه دقیقه بعد رفتم دم در اتاق و در زدم و جواب نداد.یواش درو باز کردم و دیدم کنار دیوار نشسته.رفتم تو اتاق و خواستم چیزی بگم گفت چرا اون کارو کردی.گفتم که دست خودم نبود و…..گفت یعنی من این همه شده خانم داداشتم تو همش تو فکر سینه هام بودی؟گفتم خب چیکار کنم من یه جوون مجرد که نه امکانش هست ازدواج کنه و …….باید چیکار کنم.؟..گفت برو از خودت بپرس..بلند شد که بره به گریه زاری افتادم که من این همه وقت دوستت دارم. نمیدونم چرا این حرفا رو میزدم ولی وقتی که آدم شهوتی بشه دیگه خدا فقط باید به دادش برسه…حداقل فقط بهم نشون بده.گفت امیر به خدا تو دیگه چه کثافتی هستی.به طرف در که رفت از پشت بازوشو گرفتم و گفتم زهرا خواهش میکنم.گفت نه و دستشو جدا کرد و رفت.منم همونجا تو اتاق نشستم و گریه زاری کردم هم به خاطر زهرا هم به خاطر عاقبت کارام.توان بلند شدن از جام رو نداشتم.سرم لای پاهام بود.فک کنم یه ده دقیقه ای گذشته بود که دیدم یکی گفت امیر نگاه کردم دیدم خانم داداشمه.گفتم الان میگه برو از خونه بیرون..دیدم گفت برو تو حموم و تا وقتی که من میام صبر کن.باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده بود.شاید شیطان کار خودشو کرده بود.رفتم حموم و بدون این که لباسام رو در بیارم و آب رو باز کنم نشستم یه گوشه ای.دیدم بعد از 40 دقیقه ای اومد گفت وایستاده بود تا نونوایی باز بشه تا حسام رو سعید (دو تا پسراش) بفرسته نونوایی.اومد تو.هنوز همون لباساش تنش بود. گفتم امیر به خدا فقط برای اینکه دیگه قول بدی به من نگاه هیز نداشته باشی از این به بعد و دیگه حرمت رو حفظ کنی بیا پیراهنم رو در بیار و فقط نگاه کن.باورم نمیشد.و همینجوری که داشتم بهش قول میدادم و تشکر میکردم دکمه های پیراهنش رو باز کرد. زیرش یه تاپ راه راه داشت.تاپش رو در آورد و یه سوتین مشکی تنش داشت.باور کنید داشت فقط با دیدن آبم می اومد.وقتی سوتین رو باز کرد وای خدا به آرزویی که چندین سال داشم رسیدم.حتی با این که 2 متری ازم فاصله داشت ولی داشتم دیوونه میشدم.فقط نگاش میکردم.یه 2 دقیقه ای که شد سوتینش رو برداشت که بپوشه و بره که گفتم بزار فقط یه دقیقه دیگه نگاه کنم.گفت زود باش.با خودم گفتم ان آخرین فرصته.از روی شلوارم کیرم رو مالش دادم تا شاید اونم عکس العملی نشون بده.دور کیرم رو با دستم گرفته بودم تا کلفتیش رو ببینه.بالاخره اونم یه زنه و دارای شهوته.داشتم کیرم رو از روی شلوار مالش میدادم و داشت آبم میوامد که گفت میتونی شلوارتو در بیاری.شاید دلش میخواست کیرم رو ببینه.شلوارم رو تا نصفه درآوردم و شروع به مالش کیرم کردم.دل به دریا زدم و نزدیکش شدم و قبل از این که کاری کنه لبم رو روی نوک سینه هاش گذاشتم و می مکیدمشون.گفت نکن امیر برو عقب اما ولشون نکردم تا این که دیدم داره از روی شهوت التماس میکنه که ولش کنم.مثل حیوون شده بودم.لبم رو روی لبش گذاشتم و اول لباش بسته بود اما کم کمک شهوت بهش غلبه کرد و اونم آروم آروم لبامو میخورد.پیراهنمو در اوردم و شلوارش رو خودش پایین کشید.هنوز که هنوزه باورم نمیشه داشتیم با هم چیکار میکردیم.شرتشم مشکی بود که اونم در آورد.بهش گفتم کف حموم بخوابه.خوابید.میدونستم که هر لحظه امکان داره پسرای برادرم بیان و منم تجربه نداشتم و سریع رفتم سراغ کسش.اولین و آخرین باری بود که نا حالا کس میدیدم.همیشه با خودم فکر میکردم که وقتی با کسی سکس کنم اول میدم واسم ساک بزنه و بعد من کسشو بخورم و هزار کار دیگه.اما از بس هول بودم شلوارمو کلا در آوردم و کیرم رو لبه کسش گذاشتم .کیرم 20 سانتی میشه و واقعا کلفته اما مشکلی که داره اینه که خمیدگی داره یعنی به پایین قوس داره.با اولین فشاری که دادم تا نصفه رفت و خانم برادرم جیغ کشید شاید از درد بود که کیرم خمیده بود و شایدم از شهوت.اما هیچی حالیم نبود با تموم نیرو و وزنم تلمبه میزدم که فکر کنم بعد از 10 بار عقب و جلو حس کردم داره آبم میاد.سریع کیرمو بیرون کشیدم و کف حموم ابم رو خالی کردم.دیدم خانم برادرم میگه امیر تو رو خدا بیا یه کاریم کن.فهمیدم ارضا نشده .حالا یه کم به خودم مسلط شده بودم و دستم رو روی کسش میکشیدم که بعد از 2 تا 3 دقیقه یه آخ بلند گفت.هر دو مون باورمون نمیشه چیکار کرده بودیم.زن برادرم بلند شد و لباساش رو برداشت و گفت سریع دوش بگیر و بیا بیرون تا منم برم حموم.نفس اماره کاره خودش رو کرد.از روی صداش میشد فهمید که بغض کرده.خود منم دست کمی ازون نداشتم.خودمو شستم و اومدو بیرون که دیدم داره میره حموم و چشاش قرمز بود.موقع رفتن گفت قولت یادت نره.از اوم ماجرا 2 ماه میگذره و هنوز تو چشای هم خجالت میکشیم نگاه کنیم و چه برسه که من قولم رو بشکنم. از خدا میخوام که حالا منو نه ولی اونو ببخشه.امیر
0 views
Date: November 25, 2018