سلام به هرکی که داستان منو داره میخونه،ببخشید که داستانم طولانیه و اوایلش سکسی نیست ولی بخش سکسیشم کم کم میاد تو داستان.من حمیدم 26 سالمه و مربی تراشکاری فنی حرفه ای،بهار90 بود که داشتم از آموزشگاه برمیگشتم،دو تا خانوم رو دیدم که کنار خیابون منتظر ماشین بودن،چراغ زدم یکیشون دست تکون داد ترمز کردم مسیرشونو گفتن نیم ساعتی راه بود،با سر جواب مثبت دادم و سوار شدن.تو راه اصلا حواسم بهشون نبود و تو فکر این بودم که زود برسم خونه م و آماده شم که با یکی از دوستام بریم باراجین (یکی از جاهای تفریحی قزوین)،یهو یکیشون گفت آقا ببخشید میشه یه آهنگ بذارین؟گفتم آهنگام به درد شما نمیخوره ها؟ گفت مگه چی گوش میدین شما؟ جواب ندادم و سی دی شجریان گذاشتم در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی خرقه جاییست گرو باده و دفتر گاهی ،خندید و گفت حق با شما بود میشه این فلش رو بذارین؟ گرفتم و گذاشتم تو اف ام پلیر،یکی از آهنگای چاوشی بود قسمت میدم بمون جون ننت جون کاکات قربونت برم الهی قربون جفت چشات گفتم یعنی شجریان اینقدر بدبخت شده که این ازش بهتره؟ اون یکی که ساکت بود گفت آقا هرچی دلتون میخواد بذارین،از تو آینه تونستم چشماشو ببینم وای خدا چقد چشماش قشنگ بودن،رنگ چشماش یه رنگ خاصی بود نه سبز بود نه آبی خیلی قشنگ بودن،دوستش گفت نخیر همیشه حق با مسافره،(من) بله ولی من که مسافرکش نیستم-پس چی هستین؟-دیدم تو آفتابین گفتم سوارتون کنم-ئه اگه جای ما دو تا نره خرم بودن سوارشون میکردین؟پامو گذاشتم رو ترمز و ماشین با صدای ترمز وایسادببخشید خانم اشتباه از من بود که سوارتون کردم به سلامت،داشت پیاده میشد که دوستش گفت آقا من از شما معذرت میخوام.وای باز اون چشمها رو به دوستش گفت بسه دیگه فریبا،جای دستت درد نکنته؟فریبا بخاطر تو کوتاه میامحرصم گرفته بود ولی بخاطر دوستش کوتاه اومدم و باخاموش کردن ضبط و پس دادن فلش راه افتادم. تو راه از لا به لای حرفاشون اسم دوستشو فهمیدم؛سمانه اسمی بود که تقریبا خوشمم میومد چند بار دیگه از تو آینه نگاش کردم که بجز یه بار بقیه ش چشم تو چشم نشدیم،رسیدیم و فریبا پیاده شد،سمانه م یه اسکناس 5هزار تومنی گرفت طرفم و گفت بفرمایید.برگشتم و برای اولین بار چهرشو کامل دیدم چقدر خوشگل بود خدایا چند ثانیه خیره شدم بهش یه شال نازک یشمی سرش بود که خیلی بهش میومد-گفتم که خانم،مسافرکش نیستم-نه آقا حقتونهبا اصرارمن آخرش قبول نکردم و پیاده شد، سروته کردم که برگردم بهترین موقع بود برای اینکه خوب نگاش کنم،چقدر خوش اندام بودن دو تاشون،از رنگ شال یشمیش فقط میشد بفهمم که سمانه کدومشونه،دو تا بوق سریع زدم از اونا که برا سلام یا خداحافظی میزنن،دوتاشون برگشتن و نگاه کردن ، با سر خداحافظی کردم و ادامه دادم،فکرم بدجور درگیرش شده بود،باید هر جور شده دوباره میدیدمش،دودل بودم که برگردم یا نه،میترسیدم که منو ببینن و ضایع بشه،آخر دور زدم و برگشتم ولی نبودن ،چندین روزکارم شده بود منتظرش بودن.همونجا که سوار و پیاده شده بودن ولی خبری ازش نشد که نشد تا اینکه…عروسی دختر داییم بود تو زیباشهر قزوین(محمدیه)،همه فامیل من رو خاطرخواه اون میدونستن و فکر میکردن که من ناراحتم و نمیرم عروسیش درحالیکه من و اون مثل خواهر و برادر بودیم واسه هم،حتی یکبار هم احتمال اینکه بخوام شوهرش بشم رو نمیدادم.فقط از این ناراحت بودم که بعد از ازدواجش دیگه نمیتونستم مثل سابق باهاش حرف بزنم و واسه هم درد دل کنیم،آخه همه چیزو بهم میگفتیم؛اون از دوست پسرش که قرار شد باهم ازدواج کنن و منم دو سه بار از سمانه بهش گفتم که چیزی ازش نمیدونستم و عاشقش شده بودم.وسطای عروسی بود،رفتم از مغازه سر خیابون سیگار بخرم که دیدم یه خانومی داره پول جنسهایی که خریده رو حساب میکنه-چقد شد آقا ؟-قابل نداره،هشت و پونصدوای خدا چقدر صداش آشناست،شبیه صدای کیه خدا؟ پول رو داد و برگشت،دیدمش،خودش بود،سمانه؛همونکه سه چهار هفته دنبالش میگشتم،یه لحظه نگام کرد خواستم سلام کنم زبونم بند اومده بود،از کنارم که رد شد حس عجیبی داشتم،نفهمیدم چطور سیگار خریدمو از مغازه زدم بیرون،دورو ورمو نگاه کردم دیدم صد متری از مغازه دور شده،رفتم دنبالش،قلبم بدجور میزد فاصلم باهاش کمتر و کمتر میشد،به خودم گفتم فقط خونه ش رو الان یاد بگیرم بهتره،پیچید تو یه کوچه قدمامو تندتر برداشتم،پیچیدم توکوچه،دیدم داره در یه خونه را باز میکنه ولی صورتش طرف منه،ذل زد بهم خشکم زد پاهام سست شدن و توان راه رفتن رو نداشتم،فاصله م باهاش تقریبا 10 متر بود،انگار داشت با دقت نگام میکرد،جرأتم برگشت سر جاش و رفتم طرفش،کسی توکوچه نبود شایدم بود و من نمیدیدم نمیدونم،سه چهار متریش بودم که گفتم سلام سمانه خانم،تعجب کرد و جواب نداد،گفتم از اون روز که سوار ماشینم شدین تا حالا دنبالتون میگشتم،گفت از تو مغازه که دیدمت تا اینجا فکر میکردم که کجا دیدمتون بعد انگار که خجالت کشیده باشه گفت چرا دنبالم راه افتادین؟-میخوام باهاتون حرف بزنم-در چه مورد؟-الآن و اینجا نمیشه-نمیتونم،خواهش میکنم برید،کسی ببینه بد میشه-میدونم ولی خواهش میکنم،فردا ساعت 10 سر کوچه ی بعدی جلوی پاتون نگه میدارم مثلا مسافرین و سوار میشین،تو رو خدا بیادیگه چیزی نگفتم و برگشتم،سر کوچه که رسیدم برگشتم دیدم داره نگام میکنه تا دید من برگشتم رفت تو…نوشته حمید
0 views
Date: November 25, 2018