چند تا از دوجنسه ها ی خوشگل
با نفس عمیقی که کشیدم ارضا شدم و دستام ملافه رو رها کردن.
سینا سرشو تو گردنم برد و طبق معمول بعد هر رابطه ای شروع به مکیدن گردنم کرد. این کارش همیشه شهوتی ترم میکرد اونقدر که دوباره خواهان یه رابطه باهاش بشم. طاقتم تموم شد و با ضربه ای روی تخت هلش دادم. رفتم پایین و کیر نیمه خوابیدشو بین دستام گرفتم. لعنتی معلوم نیست کیر آدمه یا خر! توی حالت نیمه خوابیدش بدون اغراق طولش به ۱۹سانتی متر و قطرش ۴سانتی متر میرسه. اووووف. عاشق کیر خوشمزشم. کلاهک خوشگل و قارچی شکلش رو توی دهنم کردم و شروع به زدن بوسه های ریز کردم. ناله های ریزش حشری ترم میکرد. یه دستم به کیرش با رگای برجستش بود و دست دیگم رو بین پام بردم و شروع به مالیدن کسم کردم. اوم اومم توی فضا برده بودش که یهو صدای باز شدن در و متعاقبش مامان توی خونه پیچید و قلبم توی دهنم اومد:
-بهار! سینا! خونه این؟
زد تو حالمون. هر دو خیلی زود خودمون رو جمع و جور کردیم و سینا نتونست از خیر لب گرفتن بگذره. لب محکمی ازم گرفت و با فشار دادن سینه هام خمار گفت:
-بقیش بمونه برای بعد. هنوز تو کف جر دادنتم.
قبل از اینکه جوابش رو بدم دستگیره در بالا پایین شد و صدای شاکی مامان بلند شد.
-باز تو درو قفل کردی بهار؟!
سینا زود ملافه دور خودش پیچید و رفت توی تراس قایم شد. منم تنمو و موهامو با دوش حموم خیس کردم و یه حوله دور خودم پیچیدم و درو باز کردم و قبل از هرچیزی طلبکار گفتم:
-ای بابا. دو دقیقه اومدم برم حموما اگه گذاشتی. من نمیدونم چرا گیرت همش روی در قفل اتاقمه. بابا حریم خصوصی نمیدونی چیه؟ خوبه والا!
و رفتم و روی تخت خودمو پرت کردم. بی توجه به جیغ و دادام نگاهش رو به تخت داد و پرسید:
-چرا تخت انقدر بهم ریختس؟ ملافش کو؟
-داشتم میدادم. داشتم با پسره اینجا حال میکردم که تو اومدی نشد. خوبه؟ همین جواب رو باید بهت میدادم؟
مامان با چهره سرخ شده از خشم و صدای جیغ جیغوی همیشگیش فریاد زد:
-خفه شو دختره پروی سلیطه. اینجوری نمیشه تو رو باید یکی آدم کنه. گفتم سینا میاد اینجا. ۱۲سالی ازت بزرگتره. میتونه آدمت کنه. اما اشتباه کردم. تو از اونم حساب نمیبری!
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
-هوم! پس بگو مشکل کجاست. دنبال بهانه ای؟من که گفتم شوهر کن. خودت فاز تنگا رو گرفتی و گفتی من بعد محمد ازدواج نمیکنم. حالا طرف کیه که چشمتو گرفته؟
-حرف الکی نزن بهار!
خنده ای موذیانه و لش وار سر دادم و گفتم:
-هوم! خجالت نکش. بالاخره بابا داشتن خوبه. توام زنی نیاز داری. نیاز به سکس و رابطه انکار نشدنیه. به خصوص که توام مزش رفته زیر زبونت و ثمرشم شده دوتا دختر.
انگار تحریکش کردم که حالت چهرش عوض شد. کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت:
-راستش یه مردی هستی به اسم شاهین! ۱۰سال ازم کوچیکتره. خیلی خاطرمو میخواد.
با شنیدن این حرف کمی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و با شادی تصنعی گفتم:
-آخ جون. خب امشب دعوتش کن برای شام.
-به سینا و بهناز چی بگم؟
چشمکی زدم و با لحن موذیانه ای گفتم:
-سینا با من! بهنازم خودش نامزد داره. حق نداره به تو گیر بده
از شدت خوشحالی دیگه سرزنش من یادش رفت و به سمت تلفنش برای خبردادن شتافت. بلند شدم و با اطمینان به اینکه برای تهیه سور و سات امشب این طرفا پیداش نمیشه در اتاقو قفل کردم و به سمت تراس رفتم.
به محض بازکردن در تراس، قیافه ناراحت سینا رو دیدم. دستش رو گرفتم و کشیدم داخل اتاق.
-چت شده؟! چرا ناراحتی؟
-اگر سارا ازدواج کنه من باید از اینجا برم.
دستش رو روی صورتم گذاشت و با صدایی که مخلوطی از شهوت و ناراحتی رو همراه داشت، نوازشم کرد و گفت:
-اونوقت چجوری راحت جرت بدم؟!
خودمو لوس کردم و ملافه رو از روی بدن لختش کنار کشیدم و خودمم حوله رو از تنم درآوردم و جوری روی پاش نشستم تا اینکه کیرش بین پام جاگیر بشه و توی گوشش لب زدم.
-اولا که لازم نیست از اینجا بری! بعدشم اگرم بخوای بری که بهتره. من میام همش پیشت شباهم میمونم پیشت اونوقت تا صبح حال میکنیم چطوره؟!
سینا که به خاطر حرارت تنم و کسم که روی کیرش قرار داشت، حشری شده بود با زبونش روی لبم کشید و با صدای کشداری گفت:
-آره حق با توئه! هووووم وای تو چقدر بوی خوبی میدی بهار. آه.. فعلا بیا ادامه ی کار نیمه تموممون رو انجام بدیم.
لبخندی هوسناک زدم و توی لب گرفتن پیش قدم شدم. لبامو روی لبای داغ و خوشمزش گذاشتم و مکیدم. اونقدر محکم که صدای آخ و اوخش بلند شد. اون از من حشری تر و من از اون حشری تر!
بالاخره طاقتش تموم شد و من رو روی تخت پرت کرد. پاهامو به شدت از هم باز کرد و حمله کرد به وسط پام و شروع به مکیدن چوچولم کرد. انقدر محکم مک میزد و زبونش رو فرو میکرد که از شدت لذت رو تخت چنگ مینداختم. حرفه ای زبونش رو توی کسم لول میکرد و میچرخوند. کمرم رو میاوردم بالا و ناله میکردم:
-آه سینا… آره محکم بخوووور. جووون قربون زبون داغت برم. آه با زبونت جرم بده!
سرش رو بین پام فشار میدادم و اونم با این کارم جری تر میشد. بالاخره سرشو آورد بالا که دیدم روی لبش از آب کسم خیس شده. اومد طرفم و فهمیدم که نوبت منه تا کیرش رو یه لقمه چپ کنم. برم گردوند و سرم اومد پایین تخت.
دهنم رو باز کردم و اونم کیر بزرگ شدش که طولش به ۲۳سانت میرسید رو چپوند تو دهنم. شروع به تلمبه زدن تو دهنم کرد و همزمان از بالا خم شد رو بدنم و سینه هام که نوکشون سیخ شده بود رو گرفت تو دستش.
سینه هامو محکم فشار میداد و شدت تلمبشو بیشتر میکرد که یهو کیرش رو کشید بیرون. به حالت داگ استایل خوابوندمو گذاشت لبه ی کصم. کمی اون رو سرش داد و یهو فرو کرد داخل که صدای جیغم درومد…
-هیس چته. چرا داد میزنی؟
با حالتی که به خاطر تحمل درد بود گفتم:
-تو که میدونی من سر هر رابطه دوباره تنگ میشم چرا بدون ملایمت میکنی تو؟
سرش رو جلو آورد و در حالی که محکم تلمبه میزد توی گوشم گفت:
-میدونی که من عاشق سکس خشنم. دوست دارم با خشونت جرت بدم. پس چرا هر سری اعتراض میکنی؟
بعد از این حرفش، سینمو محکم فشار داد که ناخودآگاه آهم اومد بیرون از دهنم. همینجوری که تلمبه میزد بدن منم تکون میخورد و سینه هام حسابی تاب بازی میکردن. صدای شلپ شلپ برخورد بدنش با بدنم توی اتاق پیچیده بود. عرق کرده بودیم و توی اتاق بوی شهوت میومد. یهو از تو کصم بیرون کشید و کیرش رو گذاشت رو شکاف کونم لبه های کونم رو گرفت و از هم بازش کرد. کلاهک قارچیش رو گذاشت توی شکاف کونم و یهو فرو کرد. درد تو کل بدنم پیچید و با گاز گرفتن ملافه سعی کردم صدام بیرون نیاد.
شروع کرد به تلمبه زدن. صدای ناله های ریزش با ناله های شهوتی من قاطی شده بود. دستش رو برد لای پامو شروع به مالوندن چوچولم کرد.
-آه آره بکن محکمتر. جر بده منو. من جنده توام. اووووف چه کیری داری تو. دایی منی تو. فاکر(کسی که دیگری را میگاد) منی تو. من مال توام. اوووم این کون و کص برای توئه. اوووف آه.
-آره تو جنده منی. نبینم غیر از من به بقیه کص بدی وگرنه جرت میدم. اوووم چقدر تو تنگی همیشه. آه..
کم کم کصم شروع به نبض زدن کرد و بدنم شروع به لرزیدن کرد و ارضا شدم.
-جووون. ارضا شدی؟
همون موقع کیرش رو بیرون کشید و فرو کرد تو کسم. چندتا تلمبه زد تو و بعد از چند دقیقه داخل کصم آتیش گرفت. آبش رو ریخته بود اون تو. چند دقیقه به همون حالت خوابیدیم و از هم لب میگرفتیم و همو میمالوندیم که ضربه ای به در زده شد و صدای مامان اومد.
-بهار؟!
کمی صبر کردم تا نفسم سرجاش بیاد و با تلاش برای پنهان کردن خماریم و صدای لشم جواب دادم:
-بله؟!
-زنگ زدم به شاهین. برو کم کم حاضر شو. نمیدونم این سینا کجاست که هرچی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده.
با لبخند موذیانه نگاهی به سینا کردم که جوابم بوسه ای داغ از طرفش بود. سعی کردم سنگینی وزنش رو کنار بزنم و با لحنی بی خبر جواب دادم:
-نمیدونم شاید سایلنت کرده یادش رفته درستش کنه.
آخ ریزم را توی گلوم خفه کردم. نگاهی به سینا انداختم که با شیطنت ویشگونی از بین پام گرفته بود.
-باشه پس من برم حاضر شم.
و بعد صدای قدم هایش که از اتاق دور میشد به گوشمون رسید. رو به سینا که جاخوش کرده بود گفتم:
-دایی جان بد نیست بلند شی بری اونور یه رخ نشون بدی. مامانم نگران شد.
-آخه مگه تو میذاری؟
لبخندی پر عشوه زدم و هر دو بلند شدیم. سینا از تراس اتاقم که به اتاقش راه داشت رفت و منم به سمت حموم رفتم. این رابطه ها شاید اوایل برام لذت بخش نبود اما الان بهشون معتاد شده بودم.
از حموم که بیرون اومدم رفتم سراغ کمدم و نگاهی انداختم تا جلوی ناپدری آینده جذاب باشم. تاپ نیم تنه ای برداشتم و با شلوار جذبم روی تخت بهم ریخته انداختمشون.
موهامو خشک کردم و با موس و سرم و ژل بهشون رسیدم. بلندیشون تا کمرم میرسید اما به خاطر استفاده از موس، الان تا وسط کمرم بودن. حاضر شدم و یه آرایش جذابم به صورتم نشوندم تا اینکه صدای زنگ خونه بلند شد.
از اتاق بیرون اومدم که همزمان سیناهم باهام اومد. چشمکی بهم زدیم. مامان که داشت میرفت تا درو باز کنه با تعجب نگاهی به سینا انداخت و گفت:
-تو اینجا چکار میکنی؟
-تازه اومدم تو تو اتاقت بودی فکر کنم.
مامان دیگه بیشتر کنکاش نکرد و با گفتن آهان به سمت آیفون رفت. گوشی رو برداشت و با لحن پر عشوه ای گفت:
-بیا تو شاهین جان
و دکمه کلید رو فشار داد. سینا کنارم قرار گرفت و دستش رو پشتم قرار داد. بهش نگاه کردم و لبخند طنازی روی لبم آوردم. با چشمایی که از عمد خمارشون کرده بودم نگاهش میکردم و کم کم داشت آتیش شهوت تو چشاش شعله ور میشد که صدای مرد غریبه ای پارازیت شد:
-سلام عزیزم.
برگشتم به مردی قد بلند و چارشونه که فقط نیم رخش سمت ما بود و با مامانم احوال پرسی میکرد نگاه کردم. از نیمرخ که قیافش خوب بود. موهای نسبتا لخت مشکی که مشخص بود به زور تافت و ژل بالا فرستادشون. پوست برنزه و بینی متناسب و کمی سر بالا. لباش از این زاویه ام تحریک کننده و خوردنی بودن. اوووووف نگاه کن لباس مردونش فیت تنش بود. بازوهاش خودنمایی میکرد. لاس زدنشون که با مامان تموم شد به سمت ما برگشتن. او لالا! مامان خانوم چی تور کردی.
-شاهین جان! ایشون برادرم سینا هستن. تقریبا همسن و سال هم هستین فقط ۳ ۴سال ازش بزرگتری.
باهم دست دادن و ابراز خوشبختی کردن. مامان رو سمت من کرد و ادامه داد:
-اینم دخترم بهار.
دستم رو بردم جلو و توی دست بزرگش گذاشتم. لبخند پر عشوه و سکسی که فقط مختص سینا بود رو بهش زدم و گفتم:
-خوشبختم از آشناییتون.
مکثی کرد و با انگشت شستش
روی دستمو نوازش کرد و گفت:
-منم همینطور.
وااای خدا. عجب صدای جذاب و گرمی داره. آبم اومد که. فکر کنم متوجه تغییر حالم شد که لبخند مرموزی زد و به دستم فشاری داد.
همه به سمت سالن خواستیم حرکت کنیم که طی حرکتی بازوم توسط سینا کشیده شد و منو به دیوار کوبید. تو چشاش آتیش خشم روشن کرده بودن.
-چی شده دایی جونم؟ چرا عصبانی هستی؟
بی توجه به لحن نرم و مسالمت جوم، گردنمو فشار داد و خودش رو بهم چسبوند. انگار ماجرا از چیزی که فکر میکردم بغرنج تر بود.
-حالا جلوی من برای اون مرتیکه ی عوضی عشوه میای؟ فکر کردی من توی جنده رو نمیشناسم؟ لابد پیش خودت گفتی آخ جون! یه کیر جدید! آره؟!
اشک تو چشمام جمع شد و با ناراحتی اسمشو صدا زدم:
-سینا!
-کوفت و سینا! این دفعه حس کنم داری هرز میری اون فیلما رو به مامان جونت نشون میدم. میدونی که فقط پای من گیر نیست!
قطره اشکی از چشمم چکید و سری تکون دادم. فشاری به سینه هام وارد کرد و با خشونت گفت:
-اینا مال منن. نوکشون حق نداره برای کسی غیر از من سیخ بشه.
اینبار دستشو برد لای پام و کصمو از روی شلوار فشار داد:
-اینم فقط حق داره برای من خیس بشه. بهار توی جنده فقط حق داری برای من حشری بشی نه کسی دیگه. شیرفهمه؟
با بغض سر تکون دادم. بازوم رو گرفت و هر دو به سمت سالن جایی که شاهین و مامان نشسته بودن رفتیم. با ورود ما سریع خودشون رو جا به جا کردن. من که حوصله نداشتم به رژ پخش شده ی مامان بخندم. فقط سینا نیشخندی به جفتشون زد. هر دو کنار هم روی مبل دونفره نشستیم.
کمی شاهین از خودش برامون گفت و با سینا صحبت کرد. ظاهرا شاهین مخالفتی با حضور سینا نداشت. البته اولش قرار شد مامان و شاهین باهم خونه شاهین زندگیشونو شروع کنن که با مخالفت مامان مواجه شد. قرار شد شاهین خونشو به نام مامان بزنه. از سر و وضع شاهین معلوم بود خیلی متموله. مامان با سر افتاده بود تو ظرف عسل!
نوبت به خوردن شام رسید و همگی به سمت میز رفتیم. به طور اتفاقی من بین سینا و شاهین نشستم. شاکی به این طرز نشستنشون خیره بودم که مامان انگار متوجه شد.
-عزیزم قراره بهناز و نامزدش بیان. زنگ زدم دم در بودن.
آهانی گفتم و به ظروف روی میز خیره شدم. بالاخره صدای اون دونفرم اومد. وقتی اومدن با همه سلام و احوال پرسی کردن. نمیدونم چرا از کامیار نامزد بهناز خوشم نمیومد هیچوقت. کامیار لپ منو کشید که اخم سینا درهم رفت. انگار حسمون بهش مشترک بود. بهناز خیلی ریلکس با شاهین احوال پرسی کرد و همگی دیگه آماده ی شام خوردن شدیم. مقداری سوپ ریختم و داشتم کمی با قاشق همش میزدم که احساس کردم دست سینا داخل شلوارم رفت و یه چیزی رو توی کصم فرو کرد.
متوجه شدم سر قاشقشو فرو کرده و داره اون تو میچرخونش. حالم بد شده بود و از طرفی به خاطر لبه قاشق درد داشتم. توی جام وول میخوردم که شاهین نگاه مشکوکی بهم کرد.
دستم رو گذاشتم روی دست سینا و فشار دادم. صورتش که سمتم برگشت با التماس نگاهش کردم و اونم با خنده بدجنسانه ای قاشق رو از سوراخم کشید بیرون. نگاهی به قاشق خیسش انداختم که فرو کرد توی غذاشو با لذت خورد.
بقیه مدت شام همه راجع به مراسم ازدواح شاهین و مامان صحبت میکردن. دستمو زده بودم زیر چونمو داشتم به مامان نگاه میکردم که سنگینی نگاهی رو حس کردم.
برگشتم و دیدم کامیاره که داره با نگاه خیرش منو میخوره. زیرچشمی نگاهی به سینا انداختم تا ببینم متوجه شده یا نه. که دیدم حواسش جای دیگست.
مسیر چشماشو که دنبال کردم به سینه هام رسیدم یقه تاپم که دکلته بود و روی میزم خودمو خم کرده بودم باعث شده بود چاک سینم و خودش مشخص باشه.
از نگاه سینا مشخص بود که دوباره داره حالش عوض میشه. به زیر میز و پاهاش نگاه کردم که دیدم بله! آقا دوباره کیرش سیخ شده و برجستگیش باعث شده بود شلوارش باد کنه.
بالاخره میز رو بین این اتفاقات کوچیکش جمع و جور کردیم و من و بهناز رفتیم تا ظرفا رو بشوریم. مامان اصرار داشت بذاریم تو ظرفشویی ولی به نظرم دردسرش از با دست شستن بیشتر بود.
با بهناز صحبت میکردیم که یهو مامان صداش زد. دستاشو آب کشید و از آشپزخونه رفت بیرون. منم شروع کردم به شستن که با حس گرمای بدنی پشتم و دستای مردونه ای که دور شکمم حلقه شد گفتم:
-سینا! الان جای این کارا نیست.
-اوووم حدس میزدم رابطه ای بین تو و اون سینا باشه!
با شنیدن صدای کامیار بغل گوشم، بشقاب از دستم افتاد و شکست.
شوکه به طرفش چرخیدم که همون موقع مامان و بقیه اومدن توی آشپزخونه و کامیار عقب کشید:
-چی بود بهار؟! چی شکست؟
نگاهی به مامان که این سوال رو پرسید انداختم و با سعی در پنهان کردن بغضم جواب دادم:
-هیچی بشقاب از دستم لیز خورد افتاد
بعد از کمی گفتن اینکه حواست کجاست و این حرفا همه رو بیرون کردم و شروع به جمع کردن تیکه های شکسته کردم. کامیارم با خوش زبونی همه رو رد کرد و کنارم موند تا کمکم کنه.
-چرا ترسیدی عشقم؟! آها یادم نبود. رابطه سکست با داییت لو رفت؟ اشکال نداره من راز دار خوبیم به شرط اینکه یکم با من مهربون تر بشی.
سعی کردم انکار کنم! هنوز کورسویی از امید توی قلبم مونده بود. برای همین با طلبکاری و خشمی که دلیلش فهمیدن کامیار بود گفتم:
-حرف دهنت رو بفهم عوضی. این چه لجنیه که از اون دهن کثیفت میریزی بیرون؟! من با داییم سکس میکنم؟! من؟! هیچ میفهمی این حرفت یعنی چی؟!
موذیانه نگاهم کرد و جواب داد:
-آره رابطه با داییت.
چیه؟! میخوای انکار کنی؟ نه عزیزم. حتی انکارم کنی فقط کافیه من این فکر مسموم رو بندازم تو ذهن خانوادت. وای وای وای. اون وقت چی میشه؟
کوتاه اومدم و گفتم:
-چی میخوای؟
اومد نزدیک و توی صورتم خم شد:
-به منم حال بده. کسی که به داییش حال میده برای سرویس دادن به بقیه نباید مشکل داشته باشه.
نگاه هیزی به بدنم و سینه لختم کرد و گفت:
-برای اینکه حسن نیتتو ثابت کنی الان بیا بذار یکم از اون پرتقال تامسونای گرد و خوشمزت بچشم.
دستش رو سمت یقم آورد و کشیدش پایین و خمار و با شهوت سرش رو برد لای سینه هام.
زبونشو کشید لای چاک سینه هام.
اشپزخونه از توی حال خونه دید نداشت و این باعث میشد جرعت کنه هر غلطی دلش میخواد بکنه.
داغی زبونش باعث شد ناخودآگاه یه آه غلیظ از دهنم خارج بشه. اما با به یاد آوردن اینکه شخص مقابلم کامیاره، عقب کشیدم.
-ای بابا! کجا میری عشقم؟! میدونستی سینه هات از خواهرت خوش بو تره؟ جووووون. الکی نیست داییتم نمیتونه دل ازت بکنه. ببین تو با من راه بیا قول میدم بهتر از داییت بهت حال بدم. قبوله؟
دستمو بردم بالا تا بهش سیلی بزنم که مچمو گرفت و با نیشخند گفت:
-نچ نچ. زیادی چموشی. اما منم خوب بلدم چموشارو رام کنم.
منو چسبوند به یخچال و خودشم بهم نزدیک شد. سرشو برد تو گردنم مک عمیقی زد دستم که روی بازوش بود، خود به خود چنگ شد و همین انگار براش یه صحنه سکسی ایجاد کرد که گاز محکمی از گردنم گرفت.
برم گردوند و از روی شلوار، کیر سیخ شدشو گذاشت رو باسنم که صدای بهناز از جایی نزدیک آشپزخونه اومد:
-بهار جمع کردی؟ کامیار بیا ببین سینا چیکارت داره!
کامیار اهی گفت و خودش رو عقب کشید.
-ظاهرا داییت نجاتت داد. اما یادت باشه آخر شب بهت پیام میدم. باید جواب بدیا وگرنه…
سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. همونجا نشستم و سرمو به یخچال تکیه دادم. من دلم نمیخواست با کامیارم رابطه داشته باشم. سینا اگر میفهمید منو میکشت.
مهمونی با گذاشتن تاریخ عقد تموم شد و قرار شد فقط یه دورهمی بگیرن و خبر عروسیشونو به آشناها بدن. همه که رفتن مامانم شب بخیر گفت و به اتاقش رفت. منم خواستم برم که با صدای سینا متوقف شدم.
-کجا میری تو؟بیا بریم تو اتاق.
بر خلاف دفعات قبل که با سر میرفتم تو اتاقش و رو تختش آماده ی یه رابطه داغ و دیوونه کننده میشدم، این بار دستمو روی سرم گذاشتم و جواب دادم:
-نه سینا. امشب نه! حالم خیلی بده.
نگران شد و گفت:
-چت شد یهو؟
-امروز خیلی بهم فشار اومد از همه نظر. دوبار که رابطه داشتیم. یه بارم که مامان اومد نزدیک بود لو بریم. یه بارم که تو منو بیخ دیوار گذاشتی و تهدیدم کردی. این یکی آخریم که بشقابه شکست و زد تو حالم. الان ترجیح میدم برم تو اتاقمو تخت بگیرم بخوابم.
کمی خیره نگاه کرد و بعد با لبخند گفت:
-خب اشکال نداره. بیا بریم تو بغله من تخت بگیر بخواب.
کم کم داشتم عصبی میشدم. اگر میرفتم پیشش میخوابیدم گوشیم زنگ میخورد و اون کامیار آشغال بود اونوقت با سینا و عصبانیت وحشتناکش چکار میکردم؟ برای همین اخمامو بردم تو همو گفتم:
-نخیر اونجوری نمیتونم. من رفتم شب بخیر.
و همونجا توی بهت گذاشتمش. داخل اتاق شدم. لباسامو عوض کردم و یه لباس خواب توری قرمز که بلندیش تا زیر باسنم بود و یقه ام نداشت پوشیدم.
موهامو باز کردم و شونه کشیدم و همراه گوشیم رفتم تو تخت و خوابیدم. نیم ساعت نشد که گوشی تو دستم لرزید و شماره کامیار که سیوش نکرده بودم روی گوشیم افتاد. پیامش رو باز کردم:
-بیداری خوشگله؟! به نفعته که بیدار باشی. دیر جواب بدی اونوقت برای خودت بد میشه. بیا تلگرام.
سریع رفتم تلگرام و دیدم پیام داده تنظیمات آخرین بازدیدمو تغییر دادم. تایپ کردم:
-سلام
ایموجی پوکرم براش گذاشتم. بعد از چند ثانیه جواب داد:
-سلام به روی ماهت. به به. ببین کی اومده پی وی من.
-خب برو سر اصل مطلب.
-جوووون مثل من اهل اصل مطلبی. خیلی خب. اولین قدم اینه که الان یه عکس از بدنت بگیر بفرست.
مرتیکه عوضی.
-یعنی چی؟ من این کارو نمیکنم.
-چرا میکنی! یادته نرفته که. آبروی تو داییت تو دستای منه.
عوضی پست فطرت! بهناز با چه آشغالی ازدواج کرده بود و خبر نداشت. بی خیال درآوردن لباسم شدم. از روی همون عکس گرفتم و براش فرستادم.
بعد از چند دقیقه فرستاد:
-عه! زرنگی؟! این به چه دردم میخوره. بدون لباس عکس بگیر.
کلافه هوفی کشیدم و لباس خوابمو درآوردم. دوباره عکس انداختم و برای محض احتیاط نذاشتم سرم تو عکس بیفته.
این دفعه از جوابش معلوم بود آب از لب و لوچش راه افتاده:
-وای جووون! پسر عجب کصی. الکی نیست دایی جانت نتونست بی خیال گاییدنت بشه. پسر کیرم بیدار شده. حالا باید بخوابونیش.
با چندش براش نوشتم:
-قرارمون این نبود.
-تو قرار نمیذاری خوشگل خانوم. منم که میگم. حالا برو قسمت ویدیوی تلگرامتو بیار بگیرش جلوی اون کص خوشگلت. برام ناله کن و بمالش. حرفای سکسی بزن.
ناچار به حرفش گوش دادم و گوشیمو آوردم جلوی کصمو شروع به انگشت کشیدن لاش کردم.
-اوممم. آه…
به محض قرار گرفتن دستم روی سوراخ کصم، شهوتی شدم و حرفام شد از سر نیاز و حشریت:
-اوووم. اوه کیرتو میخوام. بدش من. بکنش این تو.
همون موقع اونم یه ویدیو فرستاد که توش داشت کیرش رو میمالوند. طولش از کیر سینا کمتر بود اما حسابی کلفت بود.
-اوم اینو میذارم لای کس و کون خوشگلت عقب جلو میکنم. اوف. اون لبای خوردنیتو باز کن. سینه هاتو بمال حالا.
مشغول مالیدن سینه هام شدم و هر دو همش ویدیوی سکسی میفرستادیم تا اینکه بالاخره هردومون ارضا شدیم.
بدنم سست شده بود و طاقباز روی تخت افتادم. نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم. یکم که گذشت موبایلمو برداشتم و دیدم کامیار پیام داده:
-خیلی حال داد. ببین غیر حضوری انقدر حال دادی، راستکی بخوام بگامت چقدر حال میدی. خب فعلا برو بخواب. فردا بهت زنگ میزنم که قرار بذاریم همو ببینیم. بوس. بای.
گوشی رو خاموش کردم و انداختم کنارم و بدون پوشیدن لباس، همونطور لخت پتو رو کشیدم رو خودمو گرفتم خوابیدم.
با حس تشنگی چشمامو باز کردم که احساس کردم دستی دور کمرم قفله و یه چیزی تو کصمه. با دیدن کیر سینا تو سوراخم برگشتمو دیدم که اومده کنارم خوابیده و از فرصت استفاده کرده. با خیال راحت بهش چسبیدم و گذاشتم بیشتر فرو بره و بیخیال تشنگی شدم. دوباره چشمامو بستم و به دنیای خواب قدم گذاشتم.
یه هفته از اون شب مهمونی گذشت و فردا صبح مامان و شاهین میخواستن تو محضر عقد کنن و بعد شب یه مهمونی کوچیک بدن. خوشبختانه از کامیار خبری نبود و رابطه من و سینا مثل همیشه تو خفا پیش میرفت.
یه شور و شوق خاصی داشتم. بالاخره قرار بود صاحب یه بابای جوون و جذاب بشم. برعکس من سینا بود که با یه من عسلم نمیشد خوردش.
دکلته قرمز رنگی که خود سینا برام خریده بود رو پوشیدم. رژ زرشکی با آرایش سیاه چشمام پارادوکس جالبی داشت. جوراب شلواری رنگ پا پوشیدم که نه شلوار بپوشم هم اینکه برگشتیم راحت درش بیارم.
مانتوی کرم بلند با شال سفید سرم انداختم. خودمو توی عطر 212 سکسی غرق کردم. کیف دستی جمع و جور و کرمی رنگمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
بعد از چند دقیقه سیناهم از اتاقش بیرون اومد. واوووو دمت گرم بهار. با چه تیکه ای میپریایی! از تیپش هرچی گفتم کم گفتم! سینا همیشه اهل تیپ اسپرت بوده و از تیپ رسمی و کت شلوار بدش میاد. الانم تیپ اسپرت زده بود و جالب اینجاست اونم قهوه ای و سفید بود.
با دیدن من چشاش برق زد. اومد جلو و گفت:
-حیف وقت نداریم. وگرنه یه لقمه چپت میکردم خوشگله.
لبخندم جمع شد. خوشگله گفتنش منو یاد کامیار آشغال انداخت. وای که اگر سینا جریانو میفهمید دهنمو سرویس میکرد.
از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین سینا شدیم. مامان آرایشگاه بود و از اون طرفم قرار بود با شاهین برن محضر. به محض اینکه سوار شدیم دست سینا اومد طرف پام.
خوبی ماشینش این بود که هم شیشه هاش دودی بود هم دنده اتومات. سینا که دستش به سد محکم جوراب و مانتوی بلندم خورده بود، غرید:
-اون لامصبو بده بالا.هزار بار گفتم وقتی با منی یه چیز کوتاه و راحت بپوش.
حرصم گرفت. برای همین با لحن تندی جواب دادم:
-حالا یه بار منو انگولک نکن. آسمون به زمین میرسه؟!
اخماشو برد تو هم و از بین دندونای کلید شدش گفت:
-جدیدا داری گوهای زیادی میخوری. یه بار میگی حال ندارم یه بار میگی نکن. چه مرگته؟ نکنه هوایی شدی؟
-هووف! چرا قاطی میکنی؟ آخه خودت ببین الان باید دعوا کنیم؟ چرا همش دنبال اینی ازم عصبانی بشی.
تیز نگاهم کرد و گفت:
-خیلی دوست داری بدونی؟
-آره!
-چون همش میگم تویی که خیلی راحت زیر من میخوابی و سرویس میدی بعید نیست برای بقیه ام این کارو کنی!
دلم شکست. اینو اشک تو چشام نشون داد و صدای لرزون از بغضم:
-آره. من دارم زیرابی میرم که بعد از با تو بودن تمام دوست پسرامو رد کردم. دارم زیرابی میرم که بی خیال همه چیز، بی خیال اینکه داییمی زیرت آه و ناله سر میدم و تو بغلت آروم میشم. دارم زیرابی میرم که همش میترسم نکنه بی خیالم بشی.
سرم رو به طرف پنجره چرخوندم و با آخرین توانم سعی کردم جلوی ریزش اشکامو بگیرم.
تا رسیدن به محضر سکوت بینمون برقرار شد. موقع پیاده شدن سینا دستمو گرفت و نذاشت برم بیرون. نگاهش کردم که انگشتش رو کشید رو لبم و گفت:
-من نمیتونم به کسی غیر تو فکر کنم. تو مال منی. من حسودم. نمیتونم بذارم حتی لبات اسم یکی دیگه رو زمزمه کنن.
سرش رو جلو آورد و لباشو روی لبام گذاشت. انگار بهم یه گالن آرامش تزریق کردن. دستمو گذاشتم پشت گردنش و همراهیش کردم.
بعد از اینکه کلی لب همدیگرو خوردیم، عقب کشید. با دیدن قیافش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.دور لباش پر از رژ لب شده بود. حالا آی بخند کی بخند. با تعجب نگاهی بهم کرد و بعد صورتشو توی آینه دید و دلیل قهقهمو فهمید.
-آره بخند. حق داری. آخه این آشغالا چیه میزنی به لبات.
لحن حرصیش خندمو تشدید کرد. دستمال برداشت و شروع به پاک کردن لباش کرد. منم رژمو از تو کیفم درآوردم و دوباره آرایشمو درست کردم. اما هنوز زیر لبی میخندیدم.
بالاخره پیاده شدیم و داخل محضر رفتیم. مامان با دیدن من گفت:
-پس شما کجا موندین؟
اومدم جواب بدم که نگاهم به کامیار و چشمای موذیش افتاد. اخمامو تو هم کردم و با یه دیر نشده مامان رو از سرم باز کردم.
مراسم عقد انجام شد و هدیه هامونو دادیم. با لبخند مامان براش خوشحال شدم. از طرفی ناراحت بودم. بالاخره هرچی باشه شاهین جای بابام اومده بود.
-خب دوستان میخوام ناهار دعوتتون کنم.
همه با خوشحالی از این دعوت شاهین استقبال کردیم و قرار شد بریم رستوران.
-سلام فرزانه جون. تبریک میگم عزیزم.
مامان مشغول خوش و بش با ثریا خانوم نوه عموش شد و منم علاف بین مهمونا میچرخیدم. برام سوال بود که شاهین خودش که پولداره واقعا عاشق مامان من که این همه سال ازش کوچیکتره شده بود؟!
اونوقت من بیچاره باید مجرد میموندم؟ البته دو موردی خواستن بیان که با عکس العمل شدید سینا مواجه شدن. یکی نبود بهش بگه که تو مگه میتونی با این ازدواج کنی که نمیذاری اون طفلکم سر و سامون بگیره؟
مشغول دیدزنی بودم که دست گرمی دور کمرم حلقه شد و صدای سینا تو گوشم پیچید:
-کی بشه مراسم عروسی خودمون رو بگیریم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-مستی؟
نگاهم کرد:
-نه.
-کدوم عاقدی بین دایی و خواهرزاده خطبه عقد میخونه؟!
-اگه منم که میشه.
تکیه دادم بهش و سرم پایین تر از سینه های فراخش قرار گرفت. نمیدونستم آیندمون چی میشه اما خدا بخیر کنه.
یه هفته از ازدواج مامان و شاهین میگذشت. تقریبا با شرایط کنار اومده بودم. البته بیشتر سر ناهار یا شام همو میدیدیم. سینا میخواست بره اما با مخالفت شدید مامان مواجه شد. هرچی بود برادرش بود و بعد از فوت بابا چندین سال خونه ما بود.
باز یکی از لباسام گم شده بود و اعصابم خورد شده بود. طبق عادت این چندسال در اتاق مامانو یهویی باز کردم که با دیدن صحنه مقابل چشام چهار تا شد.
شاهین و مامان هر دو لخت بودن و مشغول سکس.
پاهام خشک شده بود و همونطوری مات مونده بودم.
داشتم روی اینکه چیکار میکنن دقیق میشدم که یهو صدای سینا توی گوشم پیچید:
-دید زدن روابط خصوصی بقیه خوب نیستا. بیا بریم توی اتاق ماهم ضیافت داشته باشیم.
دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد. درو قفل کرد و سمت تخت هلم داد. لباشو قفل لبام کرد و شروع به محکم مکیدن کرد. منم همراهیش میکردم. دستامون سراغ لباسای همدیگه رفت و شروع به درآوردنشون کردیم.
روی تخت هلم داد و همزمان که لبمو میمکید دستشم سمت کصم برد و شروع به نوازش لای کصم کرد. آه های شهوتیم بین لباش خفه میشد.
احساس کردم که لای پام خیس شده. بالاخره از لبام دل کند و سراغ گردنم رفت. محکم میمکید جوری که مطمئن شدم فردا حتما کبوده و باید یه جوری مخفیش کنم. دستاش اومد سراغ سینه هام که عاشقشون بود و شروع به مالیدن و فشار دادنشون کرد.
آه و ناله ام بین قربون صدقه های سینا گم شده بود.
-جووون. ناله کن جنده سکسی من. قربون سینه عات برم. هلوهای منن. جون اوف. چقدر تو منو حشری میکنی.
-آه سینا. اوم. تمومش کن.
-زوده فدات شم. امشب میخوام یه تجربه تازه داشته باشیم.
با تعجب به منظورش نگاه کردم که لبخندی زد و سرش رو بین پام برد. زبونشو روی کصم گذاشت و محکم شروع به خوردن و گاز گرفتن کرد.
کمرمو میبردم بالا و محکم میزدم زمین. با یه دستم ملافه روی تختو چنگ میزدم و با اون یکی سرش رو بیشتر فشار میدادم.
عقب کشید و به سمت کمدش رفت. خمار و پرنیاز نگاهش میکردم. دستش یه قوطی بود و یه وسیله که نتونستم تشخیص بدم با دوتا کاندوم. تعجب کردم. اون که هیچوقت از کاندوم استفاده نمیکرد.
پاهامو از هم باز کرد و انگشتشو کشید لای چاک کصم. دوباره داشتم به فضا برمیگشتم که قوطی رو برداشت و درش رو باز کرد.
-به پشت بخواب.
به حرفش گوش دادم و روی شکم خوابیدم. وقتی دستشو از قوطی بیرون آورد تازه فهمیدم روغنه. شروع به پخش کردن روغن روی بدنم کرد و ماساژ میداد.
لذت عجیبی بدنمو گرفت. انقدر خوب بدنمو با روغن ماساژ میداد که تحریک شده بودم و بین پام خیس شده بود. دستشو رسوند تو سوراخ باسنم و شروع به چرب کردن اون ناحیه کرد.
آه های ریزی سر میدادم و سیناهم جون جون از دهنش نمیفتاد. حسابی که پشتمو چرب کرد، یه انگشتشو فرو کرد تو سوراخ باسنم. دردم اومد و آخی گفتم.
-تحمل کن. الان باز میشه.
بعد از اینکه به یه انگشتش عادت کردم، دوتا انگشتی داخل باسنم کرد. خودمو سفت کردم که سیلی رو لپ کونم زد و گفت:
-شل کن جنده. شل کن که باید از این کلفت ترو امتحان کنی.
وقتی حسابی با انگشتاش سوراخ کونمو باز کرد، تازه فهمیدم یکی از چیزایی که با خودش آورده بود، دیلدو(کیر مصنوعی) بود. چقدرم کلفت و دراز بود.
بسته های کاندوم رو باز کرد و فهمیدم کاندوم خاردار آورده بود. یکیشو کشید روی کیر راست شده ی خودش و اون یکیم باهاش دیلدو رو پوشوند.
پاهامو گرفت و کشیدم پایین تا کص و کونم روی لبه تخت قرار گرفت. پاهامو تا کرد تا عقب که جفت سوراخام تو دیدش باشن. سر کیر رو گذاشت رو سوراخ کصم و فرو کرد که ناله ای سر دادم.
سیلی زد رو سینه هامو گفت:
-جون. ناله کن. میخوای با دو تا کیر گاییده شی.
و بعد دیلدو رو وارد باسنم کرد و صدای دادم بلند شد. تو هر دو سوراخم با کیر و دیلدو تلمبه میزد و من خار کاندوم رو توی دیواره واژنم حس میکردم.
آه و ناله هامون هوا بود و این تجربه جدیدم فکر کنم به لیست کارامون اضافه شد:
-آه. زیر کی داری جر میخوری؟
-زیر تو!
-من کیم؟
-تو کیر کلفت منی!
ضربه ای روی سینه ها و لپای باسنم زد و گفت:
-جنده من چه نسبتی باهات دارم؟ کی داره تو رو میگاد؟!
ناله ای کردمو گفتم:
-داییمی، دایی کیر کلفت منی!
و ارضا شدم. بعد از چند دقیقه ام سینا ارضا شد و روم افتاد. شروع به لب گرفتن و مالوندنم کرد. انقدر حال میداد که دلم نمیخواست تموم بشه. اما خب هر رابطه ای پایانی داشت.
تو بغل هم آروم گرفته بودیم. سینا موهامو نوازش میکرد و منم دستامو دور کمرش قفل کرده بودم. نفسمو رو سینش فوت کردم:
-از هفته دیگه کارم شروع میشه.
سفت شدن دستش و فکش رو حس کردم:
-من نمیدونم چه دلیلی داره بری. من دوست ندارم تو کار کنی.
وزنشو روم انداخت و با حرص و ولع نگاهم کرد:
-بیا و به خاطر من بی خیال کار کردن بشو.
نفسمو کلافه بیرون دادم و با بی حوصلگی گفتم:
-سینا. تو چرا اینجوری میکنی؟ شک داری؟
نگاهش از صدتا حرف بدتر بود. سری به تاسف تکون دادم. بلند شدم و لباسام رو پوشیدم که سینا کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
-منو درک نمیکنی. من اگر موقعیتم عادی بود میتونستم کاری کنم که رسما و تو ملا عام مال من باشی و هیچکی نگاهش رو تو نباشه. اما لعنتی نمیتونم. من داییتم. چجوری بتونم برم به خواهرم بگم عاشق دخترت شدم؟! چجوری عروسی بگیرم و به همه بگم خواهرزادم مال من شده. درکم کن یکم. فقط یکم درکم کن. حق دارم بترسم. تو از در این خونه که پاتو بذاری بیرون هزاران نفر میتونن بیان مختو بزنن و تو رو از دستم بیرون بکشن. بهار تو مال منی. دیگی که برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه. این تهدید نبود. هشدار بود. به نفعته مثل یه دختر خوب آسته بری آسته بیای. مبادا چشم یه بی ناموسی بهت بخوره.
بدون حرفی از اتاق بیرون اومدم و به حموم رفتم. زیر دوش آب وایستادم و خودمو به دست آب داغ سپردم. آره. عشق بین من و داییم ممنوعه بود. یعنی واقعا عاشقش بودم؟ اگر بودم با دیدن پسرای سکسی دیگه تحریک نمیشدم.
یادم افتاد به اولین روزی که من بهم تجاوز شد. وقتی که سینا، دایی که دوازده سال ازم بزرگتر بود با چشمای غرق خون اومد سراغم و باهام به زور رابطه برقرار کرد و پردمو زد.
چقدر گریه کردم اما با حرفا و نوازشای سینا تو گوشم آروم شدم و خب منم توی یه سن حساس و پرنیاز بودم و سینا فارق از دایی بودنش، یه پسر جذاب و خوشگل و سکسی بود. منم رام کرد و دفعه بعد من شروع کننده رابطه بودم که همون شد یه فیلم و آتو دست سینا!
دوباره تمام صحنه های اولین بار توی ذهنم مرور میشه و برمیگردم به اون روزا. روزایی که زیاد دور نیست. شاید ۲ سال پیش.
<<گذشته>>
به خاطر شام تشکر کردم؛ با شنیدن صدای زنگ موبایلم خودم رو به گوشی رسوندم. با دیدن شماره امیر، با خوشحالی جواب دادم:
-دلام عجقم. خوفی؟
-باز تو لوس شدی کوچولوی من؟
خنده ای کردم و گفتم:
-ای بابا. حالا خواستم یه بار برات لوس بشم.
با صدای خاصی گفت:
-تو لوس نشده عزیزی. لوس که بشی دیگه طاقت نمیارم و…
گوشی از دستم کشیده شد و با ترس به سینای عصبانی نگاه کردم که داشت به حرفای امیر که طبیعتا سکسی شده بودن گوش میداد.
بالاخره از کوره در رفت و با خشم گفت:
-خفه شو مرتیکه ی عوضی. یه بار دیگه زنگ بزنی به بهار یا هر ارتباط دیگه ای باهاش داشته باشی میکشمت.
و موبایلو به دیوار کوبید.
با ترس و چشمای گریون گفتم:
-دایی، این چه کاری بود کردی؟
با چشمایی که رنگ خون بودن فریاد زد:
-حالا دیگه هرزه بازی درمیاری اره؟ حالا برای من با پسرا لاس میزنی؟! که تو رو یه لقمه چپت کنه؟
-ما… ما فقط دوستیم.
با پشت دستش زد تو دهنمو با داد گفت:
-خفه شو. الان بهت میگم. تو داری گوه زیادی میخوری. تو فقط مال منی..
با تعجب و هق هق گفتم:
-دایی چی میگی؟
-خفه شو. به من نگو دایی!
از این به بعد داییت نیستم. من برای تو فقط سینا هستم تو ام باید معشوقه ی من بشی.
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نه نه. داری شوخی میکنی. مگه نه؟!
دستش رو به دکمه پیرهنش برد و با لحن وحشتناکی گفت:
-الان میبینی که شوخی ندارم.
لباسشو از تنش درآورد و به سمت من اومد. با ناباوری روی تخت عقب عقب رفتم و اون زانوشو رو تشک تخت گذاشت و تاپمو گرفت و تو تنم جر داد.
باورم نمیشد داییم میخواد به من تجاوز کنه.
نگاه خمارش رو به سینه هام دوخت و با عطش و هوس گفت:
-الان تمامت برای من میشه.
چشمام هنوز چیزایی رو که میدید رو باور نمیکرد با گریه و التماس نگاهش میکردم.
دستشو روی سینم گذاشت که جیغی کشیدم و گفتم:
-لعنتی تو داییمی. این کارو نکن.
بی توجه به جیغ و دادم به جون لبام افتاد و با حرص و خشم عمیقی مشغول لب گرفتن شد. انگار داشت اینجوری مالکیتی که مدعیش بود رو بهم ثابت میکرد.
با اشک تقلا میکردم اما فایده ای نداشت. بعد از اینکه لبامو حسابی کبود کرد، سراغ گردنم رفت. گاز میگرفت و همزمان سینه هامو فشار میداد. سرش رو عقب برد و با حرکت یه ضرب شلوارمو از پام درآورد و دو طرف شورت سکسیمو گرفت و از هم پاره کرد.
با دیدن بین پام، آب دهنشو قورت داد. انگشتشو نوازشوار کشید و با حسرت زمزمه کرد:
-امروز این انتظار سر میرسه. برای خودم میشی.
اومد سرش رو بیاره بین پام که پاهامو چفت هم کردم. دستاش که روی ساق پاهام بودو گرفتم و با عجز نالیدم:
-دایی! دایی جونم. اینکارو نکن. شوخیشم خوب نیست.
پوزخندی زد و با خشونت پاهامو باز کرد و سرشو بین پام برد. به محض برخورد زبونش، اشکام جاری شد و با زجر فقط گذاشتم به کارش برسه. وقتی سیر شد اومد کنار و یه نگاه به چشمای اشکیم کرد که فکر کردم پشیمون شده. دستشو آورد و اشکامو پاک کرد.
نور امید که داشت تو قلبم روشن میشد با حرفی که زد، نابود شد:
-این تنها راهمه که تو برای همیشه مال من باشی. تو مجبورم کردی بهار! من نمیخوام خواهرزادم باشی. میخوام معشوقم باشی.
و با گذاشتن کیرش روی کسم، هلی بهش داد و دردی زیر دلم پیچید. از شدت بهت و تعجب اشکام بند اومده اومده بود. واقعا پردمو زد؟
وقتی آلتشو کشید بیرون و کلاهک خونیشو دیدم، انگار که ضربه پتک بهم وارد شد. با دستمال پاکش کرد و با خوشحالی گفت:
-دیگه مال خودم شدی بهار.
انگار توی دنیایی بودم که دیگه هیچی برام مفهوم نداشت. دایی که همیشه به چشم یه پشتیبان و حامی بهش نگاه میکردم بهم تجاوز کرده بود. تلمبه های پشت سرهمش داخل کصم و قربون صدقه ها و آه و ناله های از سر شهوت و لذتشو نمیشنیدم. حتی وقتی آبشو توی کصم خالی کرد و روم خوابید و ازم لب گرفت، همراهیش نکردم.
انگار یه تیکه سنگ شده بودم که هیچ حسی نداشت. منی که ته کارم با امیر فقط بوسه های ساده و کمی مالش از روی لباس بود. که البته اون داییم نبود و دوست پسری بود که هر دو عاشق هم بودیم.
<<زمان حال>>
با تکون دادن سرم از یاد اون روزا دور شدم و دوش آبو بستم. حوله رو دور تنم پیچیدم. حوصله پوشیدن حوله تنی نداشتم. با توجه به اینکه هم مامان و شوهر جدیدش باهم سکس داشتن هم من و سینا، احتمال اینکه الان خوابشون برده باشه زیاد بود.
بنابراین با همون حوله به سمت اشپزخونه رفتم و شیشه آب رو از تو در یخچال برداشتم و همونجوری سر کشیدم.
-مامانت بهت نگفته که آب خوردن تو شیشه ای که همه ازش میخورن کار خوبی نیست؟!
آب تو گلوم شکست و به سرفه افتادم. با چشای گرد شده برگشتم و به شاهین که با اون قامت جذابش تو در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم.
اونم چیزی تنش نبود و همین باعث شده بود تا عضله هاش و شکم بی نقصش تو دیدم باشه. با موهایی که چند تارش روی پیشونیش افتاده بود و اون ابروی بالا رفتش دلم یه لحظه رفت.
یهو یادم افتاد که من فقط با یه حوله که دور تنم پیچیدم و سینه هام و پاهام با سخاوت تمام لختن جلوش ایستادم.
اما مهم نبود. مثلا بابام بود دیگه. هه. بابایی که فقط ۱۴ ۱۵سال ازم بزرگتر بود. با لبخند رفتم جلو و رو به روش ایستادم. لبخندی اغوا گر زدم و دستمو روی سینه برهنش گذاشتم.
-فکر میکردم هممون یه خانواده ایم… بابا!
مکثی که در بابا گفتنم بود رو متوجه شد. دستشو جلو آورد و تار موی سرکشمو که روی صورتم افتاده بود و پشت گوشم زد و با لبخند جذابش گفت:
-فکر نکنم اختلاف سنیمون اونقدری باشه که بتونم بابات به حساب بیام. مگه نه؟!
انگشتمو نامحسوس روی سینش کشیدم و گفتم:
-خب، پس به نظرت چی صدات کنم؟!
چشاش برقی زد و گفت:
-شاهین! فکر کنم اسممو خیلی قشنگ صدا بزنی.
خواستم جواب بدم که صدای سینا اجازه نداد:
-اینجایی بهار؟
وای خدای من! چرا اینا نخوابیده بودن هنوز؟! کم مونده بود فقط مامان بیاد و جمعمون جمع بشه. لبخندی زدم و به سینا گفتم:
-جونم دایی جون؟! کاری داشتی؟!
با لحنی که میتونستم آثار خشمو عصبانیت توش حس کنم جواب داد:
-آره عزیزم. قرار بود برام اون لباسه رو اتو کنی. اومدم دم اتاقت نبودی.
پیام واضح بود. لبخندی به شاهین زدم و اومدم از آشپزخونه بیرون و همون موقع خیلی نوازشوار دستمو روی پای شاهین کشیدم.
سینا لبخند مصنوعی زد و به سمت اتاقم رفتیم. به محض بستن در، سینا مثل انبار باروت ترکید:
-با این وضع تو خونه جولون میدی؟ خجالت نمیکشی؟ میخوای همه بیان تموم جونتو ببینن؟!
دستی روی چشمام کشیدم و با لحنی مسالمت جو گفتم:
-فکر نمیکردم بیدار باشه سینا! چرا انقدر سخت میگیری؟ اون بابامه.
پوزخندی زد و گفت:
-بابا؟! عجب! پس لابد اون موقعم آغوش پدر و دختری بود آره؟
با لحن مثلا متعجبی گفتم:
-وا! آغوش؟! کدوم آغوش! سینا تو داری دچار توهم میشی. وگرنه تا جایی که یادمه دایی سینای من دچار توهم نبود.
انگشت اشارشو آورد بالا و به نشونه تهدید گفت:
-من حواسم بهت هست. نذار بزنم به سیم آخر.
و از اتاق بیرون رفت. هوف. عجب گیری کردما. کاش یه راهی داشتم بتونم از دست حساسیتاش راحت شم. خیلی افراطی بود و واقعا کلافم میکرد.
حوله رو از تنم باز کردم که همون موقع صدای زنگ تلگرامم بلند شد. رفتم و با دیدن پیام کامیار صورتم درهم شد:
-حال کص کوچولوی من چطوره؟
مردک عوضی! لعنت بهت. حیف خواهرم که گیر تو افتاده. وقتی دید خوندم تایپ کرد:
-یه عکس ازش بده. کیرم برات شق شده.
فرستادم:
-نمیتونم.
زنگ زد:
-چرا نمیتونی؟!
-خب چون موقعیتش نیست.
لحنش تند شد:
-پس برو حاضر شو. یه ساعت دیگه دم خونتونم. میریم یه جایی جرت بدم.
با تمسخر گفتم:
-کی گفته اونوقت باهات میام؟
-رابطت با داییت. اگر نمیخوای رابطه نامشروعت با داییت رو کسی بفهمه الان آماده میشی تا به من یه دست کص و کون حسابی بدی. یه ساعت دیگه دم در نبودی من میام بالا.
و گوشی رو قطع کرد. موبایلمو پرت کردم روی تخت و با عصبانیت جیغ خفیفی زدم. از تو کمد شورت و سوتین ست سکسیمو برداشتم و پوشیدم. قبلش دستی به کصم کشیدم. خوشبختانه تازه اپیلاسیون بودم.
تاپ نیم تنه ی قرمزی پوشیدم و شلوار جذب مشکیمم پام کردم. احتمالا تو ماشین میخواست باهام سکس کنه. اینجوری سختش میشد و دیگه بی خیال میشد.
مانتوی جذب کوتاهم که تا روی باسنم بود و پوشیدم و شالمو آزاد روی سرم انداختم. عطر سکسیمو زدم. با بدجنسی گفتم:
-وقتی با این عطر تحریک شدی و نتونستی به قول خودت جرم بدی، حالت دیدنیه آقا کامیار.
کیف و موبایلمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
وسط سالن بودم که سینا صدام زد:
-کجا میری؟
وای خدا! حالا یکی میومد جواب این پسرو میداد. من چجوری اینو میپیچوندم که گیر الکی بهم نده. لبخندی زدم و خیلی خونسرد گفتم:
-دارم با دوستم میرم کتاب بخرم.
اخماشو تو هم برد و پرسید:
-کدوم دوستت؟!
خدایا. چرا انقدر حساسیت؟! آخر منو دیوونه میکرد. البته حق داشت. میخواستم برم به شوهر خواهرم بدم و اگر میفهمید سه تامونو میکشت.
-سپیده. نمیشناسیش استثنائن اینو. اگر میخوای خیالت راحت شه پاشو بیا ببینش.
کمی تو چشمام خیره نگاه کرد و سرشو تکون داد:
-اوکی. برو. زود برگردیا. تو خیابونم هر و کر راه نندازی. نذار دفعه آخرت باشه که تنهایی میری بیرون.
-باشه.
و از خونه رفتم بیرون. کمی بالاتر توی کوچه ماشین کامیار رو تشخیص دادم. به سمتش راه افتادم و درو باز کردم.
-سلام.
-سلام کص کوچولوی من. چقدر لحظه خوبیه.
اخمامو به خاطر چندش از لحن کشیده و شهوت آلودش جمع کردم.
مرتیکه آشغال! واقعا خاک تو سرت بهناز با این شوهر انتخاب کردنت. شوهرت به خواهرت چشم داره.
البته تقصیر خودم بود. کسی که زیر خواب داییش میشد بقیه ام میتونستن توقع کنن که باهاشون بخوابه.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
-کجا میریم؟!
-میریم عشق و حال. میخوام یه دلی از عزا دربیارم.
دستشو آورد سمت پام که با دیدن شلوارلی تنگم خلقش تنگ شد:
-اه. لعنتی! این کص شر چیه پوشیدی. حالا چجوری اون ناز خوشمزتو نوازش کنم.
با لحن مثلا ناراحتی گفتم:
-وای اصلا یادم نبود. انقدر حواسم به تیپ زدن بود که این دیگه یادم نباشه.
-هوف. اشکال نداره. شیشه های ماشین دودیه از بیرون دید نداره. یکم بلند شو شلوارتو بده پایین. زود باش.
اه. لعنتی! فکر اینجاشو نکرده بودم. کمی بلند شدم و به سختی شلوارمو کشیدم پایین. یه نگاه کامیار به جلو بود و یه نگاهش به من. با دیدن شورتم لرزش خفیف بدنشو حس کردم.
سریع دستشو آورد سمت پام و گوشه ی شورتمو کنار زد و انگشتشو فرو کرد داخل. آهی ناخودآگاه از لبم خارج شد که بیشتر تحریکش کرد.
-وای من طاقت ندارم. به مکان نمیرسیم. تو ماشین ترتیبتو میدم.
توی کوچه خلوتی نگه داشت. از اونجایی که ساعت پنج عصر بود تک و توک آدم بیرون بود و این منو میترسوند:
-خر نشو. برو یه جایی که کسی نتونه ببینه.
-من نمیتونم طاقت بیارم. ببین شق کردم.
سرمو برگردوندم که یهو چهار تا انگششتشو با شدت فرو کرد توی کصم از درد کل صورتم جمع شد.
با جیغ گفتم:
-عوضی این چه غلطی بود که کردی؟
قهقهه ای زد و گفت:
-نگو دردت اومد که باور نمیکنم.
با قهر و دلخوری عقب کشیدم. بی توجه ماشینو روشن کرد و از کوچه بیرون رفت. تمام مسیر بینمون سکوت بود. اصلا حس خوبی نداشتم. درسته که عاشق رابطه های داغ بودم اما نه با این!
خیلی هیز و چشم چرون بود. اصلا از اولم ازش بدم می اومد. توی راه چندبار دستشو روی رونم کشید و سینه هامو فشار داد.
بالاخره کنار یه آپارتمان نوساز نگه داشت و با لبخند پر شهوتش گفت:
-بالاخره رسیدیم. پیاده شو کص کوچولو که میخوام جوری جرت بدم حال کنی. پیاده شو.
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم. به سمت ساختمون رفتیم و با کلید درو باز کرد. تو آسانسور رفتیم و دکمه طبقه دومو زد.
بالاخره رفتیم تو خونه. به محض اینکه درو بست، بازومو گرفت و کوبوندم به در و لباشو روی لبام گذاشت. حسابی میخورد و مک میزد و کم کم دکمه های مانتوم رو باز کرد.
حسابی که لبامو خورد، سراغ لاله گوشم رفت و شروع به مکیدنش کرد. بدنم سست شد و بین پام خیس شد. آه و نالم کم کم بلند شد.
دست زیر زانوم انداخت و منو سمت اتاق خواب برد. پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد. چشماش از زور شهوت باز نمیشد. لختم کرد و خودشم لخت شد.
شروع به خوردن و مکیدن کل بدنم کرد. آه و ناله هام دست خودم نبود. وقتی زبونشو روی کسم گذاشت و محکم مکید جیغ زدم.
-جووون. این سینا عجب چیزی گیرش اومده. حرومش بشه کاش از اول گیره خودم میومدی. جووون اوممم چقدر خوشمزس کصت. انگار نه انگار کلی گاییده شدی.
همینجوری میگفت و میمکید. انقدر حرفه ای کص لیسی کرد که ارضا شدم. کیرشو جلو اورد و گفت :
-حالا نوبت منه.
با کراهت کیر شق شدشو کردم تو دهنم و شروع به ساک زدن کردم. دستاشو اهرم کرده بود و روی تخت گذاشته بود و سرشم عقب برده بود و تو اوج لذت بود.
بعد از پنج دقیقه کشید بیرون از دهنمو گفت:
-بسه. داگ استیل شو که اول میخوام کونتو فتح کنم.
داگ استایل شدم و باسنمو براش قمبل کردم. چندتا سیلی محکم روش زد و با هر صداش یه جون گفت. شروع به چرب کردن لای باسنم کرد و بعد سر کیرشو گذاشت و یه دفعه ای فرو کرد.
-اوووف. ببین چجوری کونت کیرمو خورد. گشنش بودا.
درد داشتم و آخ و اوخم هوا بود و اون محکم تلمبه میزد. بعد ده دقیقه درآورد و کرد تو کصم و همزمان سینهامم تو مشتش گرفت و شروع به فشار دادن کرد. بعد از چند دقیقه آورد بیرون و روی کمرم داغ شد. همونجوری روی هم پخش تخت شدیم و هنوز آه و ناله هامون هوا بود. با دیدن عقربه ساعت فاتحه خودمو خوندم.
-وای دیرم شد. بلند شو از روم. باید زود برم خونه وگرنه برام شر میشه.
کامیار که روم خوابیده بود و کیرش داخل کصم بود، با بی حالی گفت:
-چیه دایی جونت نگران میشه؟حالا شب اینجا بمون. بذار بازم حال کنیم.
-چی چیو بمون. پاشو گمشو ببینم.
با غر غر بلند شد:
-اه. ضد حال میزنی همش. خیله خب. یه دوش بگیرم برسونمت.
ناچار سری تکون دادم و منتظر نشستم. بعد پنج دقیقه حوله پوش بیرون اومد و شروع به حاضر شدن کرد. نیم نگاهی به من انداخت و با خنده بدجنسانه ای گفت:
-اینجوری میخوای بری؟
یه نگاه به خودم انداختم و دیدم هنوز حاضر نشدم و لخت روی تخت نشستم.
-وای خدا منو بکشه.
سریع خم شدم و از روی زمین شورت و سوتینمو برداشتم. جفتشون تقریبا پاره شده بود. با حرص بلند شدم و به سمت کامیار رفتم. مشت محکمی بهش زدم و گفتم:
-وحشی. ببین چه بلایی سرشون آوردی.
خندید و چندش گفت:
-جووون. غضه نخور. برات میخرم. هرچی باشه باز باید زیرم بخوابی و آه و نالت هوا باشه.
اخمامو تو هم کردم. بی خیال پوشیدن اون دوتا شدم. خواستم برم سراغ تاپ و شلوارم که بازومو گرفت و خیره به بدنم، آب دهنشو قورت داد:
-آبجیت زیاد تو رابطه بهم پا نمیده. همش میگه عروسی کنیم بعد. مثلا میخواد تو کفش باشم. نمیدونه که خودمو تو خواهر کوچیکش خالی میکنم.
سرشو جلو آورد و لبامو ریز بوسید چندبار. احساس کردم دوباره داره حشری میشه و یه رابطه دیگه میخواد. برای همین کنارش زدم و رفتم لباسامو پوشیدم.
هرچند بوی گند عرق بعد رابطه رو میدادم. ولی اگر دوش میگرفتم حتما سینا شک میکرد. برای همین عطرمو از داخل کیفم برداشتم و کمی روی خودم پاشیدم.
به کامیار گفتم سر کوچه نگه داره یوقت کسی ما رو باهم نبینه. اونم قبول کرد. خواستم پیاده شم که دستمو گرفت و گفت:
-فردا بازم میای؟
چشم غره ای بهش رفتم که خندید. پیاده شدم و در ماشینو محکم بهم کوبیدم. به سمت خونه راه افتادم. هنوز کلید ننداخته بودم که در باز شد.
وای خدا خودت بخیر کن! این یعنی از نظر سینا دیر کردم و حالا باید پاسخگو بودم. داخل خونه که شدم قبل از اینکه به خودم بیام قامت سینا سد راهم شد.
اوه اوه. چشماشو خون برداشته بود و از طرز نفس کشیدنش، مشخص بود خیلی عصبانیه.
-مگه قرار نشد دیر نیای؟ پس این چه وقت برگشتنه؟
طلبکارانه گفتم:
-گل لگد کردن که نبود باید میگشتیم تا پیدا کنیما.
با تمسخر دست گذاشت رو کمرش و گفت:
-عه. پس حسابی گشتی. لابد دنبال یه چیز نامرئی بودی آره؟ چون خریدی دستت نمیبینم.
وای خاک برسرت بهار. همش تقصیر اون کامیار گور به گوری شد. انقدر طولش داد و انقدر هول کردم که یادم رفت گفتم میرم خرید.
به تته پته افتادم:
-خ..ب خب من چیزی پیدا نکردم. میترا خرید کرد.
-میترا؟
-آره دیگه دوستم که باهاش رفتم.
با پوزخند گفت:
-تا جایی که یادمه اسم دوستت سپیده بود. شد میترا؟
وای خدا داشتم دیوونه میشدم. چرا انقدر سوتی؟ لبخندی زدم و گفتم:
-عه! گفتم میترا؟ من این دوتا رو همش باهم اشتباه میگیرم. با سپیده بودم. میخوای زنگ بزنم؟
چپ چپ نگام کرد و با گفتن لازم نکرده به سمت اتاقش رفت. حتی شبم برای رابطه نیومد سراغم. واقعا باید سرمو میکوبیدم به دیوار!
صبح روز بعد با انرژی از خواب بیدار شدم. منی که تا لنگ ظهر میخوابیدم واقعا عجیب بود که الان بیدار شده بودم. دست و صورتمو توی حموم اتاقم شستم و بعد از مسواک زدن از اتاق بیرون رفتم.
همه سر میز صبحونه نشسته بودن. سلام بلند بالایی دادم و پشت میز نشستم.
مامان با لبخند، شاهین با ابروی بالا رفته و سینا با اخم جوابمو دادن. این مامان بود که سر شوخی رو باز کرد:
-به به. میبینم که دخترم صبح بیدار شده از خرس به خروس تبدیل شده.
شاهین خندید. اما سینا اصلا واکنشی نشون نداد. منم با نیش باز گفتم:
-بالاخره میخوام برم سر کار.
تا این حرف از دهنم بیرون اومد، سینا فنجونشو محکم کوبید رو میز و با یه تشکر زیر لبی از آشپزخونه بیرون رفت.
انقدر از این سر کار رفتن دلخور بود که این چند روز سراغم نیومد و من خمار رابطه بودم.
به اتاقم رفتم و از داخل کمد، یه مانتوی بلند مشکی برداشتم با یه شلوار که باهاش ست بشه. بعد چندوقت سراغ مقنعم رفتم.
از اول درس و تحصیلو دوست نداشتم. تا دیپلم گرفتم ادامه ندادم. رفتم دنبال یه کار برای اینکه بیکار نشم تا اینکه یه شرکتی قبول کرد منشیشون بشم.
آماده شدم و آرایش خفیفی کردم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون اومدم.
-مامان من رفتم.
-به سلامت عزیزم.
مقابل ساختمون شیک شرکت از تاکسی پیاده شدم و به سمتش رفتم. بعد از اینکه به نگهبانی کل جد و آبادمو معرفی کردم به سمت آسانسور رفتم.