چه بیغیرت و باد باخته این کونی زنشو میده بکنن
تعجب کردم معرفی کرد که ایشون سرگرد ……… فرمانده انتظامی اردوگاه معتادین هستن. تو اون منطقه یک میدان تیر وجود داشت که همه پایگاه ها مشترکا ازش استفاده میکردن ظاهرا چند باری موقع تیر اندازی همدیگه رو دیده بودن و اشنا شده بودن . اول فکر کردم برای تشکر از جریان مینی بوس و یا شکایت ازصبحانه ای که من سرو کردم!! اومده اما بعد سرگرد ما گفت برات صحبت کردم بری زیر دست ایشون خدمت کنی ایشون فرماندهیه که به درد تو میخوره گفتم چطور؟ سرگرد ما به سرگرد نیرو انتظامی گفت قضیه فرار رو براش تعریف کن. ایشون گفت خودت بگو. چند باری تعارف تکرار شد من خندم گرفت پرسید به چی میخندی جواب دادم یاد این دختر پسرای پونزده ساله افتادم که اولین دوستیشونه هی پشت تلفن به هم میگن تو اول قطع کن!!! خلاصه قضیه این بوده سابقا در اون اردوگاه معتادین و قاچاقچیای مواد مخدر رو نگه میداشتن. قاچاقچیها پول فراوان داشتن و عملا با دادن رشوه هر غلطی دلشون میخواسته میکردن. رئیس زندان رو قانع کرده بودن که با هزینه اونها یه باشگاه ورزشی کامل براشون بسازه. و مداوما اونجا در حال ورزش بودن. مسئول فروشگاه اونجا می گفته ده ساله اینجام ارزو به دلم مونده یک نخ سیگار به اینا بفروشم. ده تن ده تن مواد مخدر وارد مملکت میکردن اما خودشون حتی سیگار هم نمیکشیدن. یک شب به سرگرد خبر میدن هفت تا از قاچاقچیا برای فرار چند تا از درجه دارها رو خریدن. قرار بوده نیمه شب در سلول هاشون باز بشه از حیاط رد بشن به جایی که کوتاه ترین دیوار رو داشته برن و با نبردبان طنابی از دیوار عبور کنن.سرگرد میتونسته درجه دار ها رو بازداشت کنه و جلوی فرار رو بگیره. اما به جاش یه تعداد از مورد اعتماد ترین سربازهاشو سوا میکنه مسلحشون میکنه پای دیوار روبرویی دیوار کوتاه محل فرار تو تاریکی قایم میشن. قاچاقچیا میرسن پای دیوار نبردبان طنابی از اون طرف انداخته میشه. تا میان ازش بالا برن به دستور سرگرد نور افکن روشن میشه یهو بر میگردن میبینن سرگرد و افرادش اسلحه به دست مثل جوقه اعدام پای دیوار وایسادن. چند لحظه در سکوت میگذره قاچاقچیا فکر میکنن الان میان میگیرنشون. اما سرگرد در کمال خونسردی فقط سه کلمه میگه اماده هدف اتش!!! رگبار گلوله قاچاقچیا رو تکه تکه میکنه. منظره ای که سرگرد با لبخند تماشاش میکرده. سرگرد بهم گفت گذاشتم تا پای دیوار برسن که خوشحال بشن و فکر کنن موفق شدن. گذاشتم تا ثانیه اخر از امید واهی لذت ببرن. بعد تو بیسیم دستور دادم نورافکن روشن بشه. وقتی برگشتن هم عمدا چند لحظه صبر کردم که حسابی از ترس بلرزن.بعد دستور شلیک دادم!! دوستان من همینجوری خشکم زده بود طرف واقعا جونور بود دلم میخواست بپرسم اگر دختر داره برم خاستگاریش پدر خوندم بشه!! که سرگرد خودمون گفت بقیشو تعریف کن پرسیدم مگه بقیه هم داره!!! سرگرد خودمون گفت بعد از پایان رگبار اتش. برانکاردهایی که قبلا به دستور سرگرد اماده شده بوده رو میارن جسد ها رو میزارن روش نصفه شبی برپا میزنن و زندانی ها رو جلوی سلولهاشون به خط میکنن. بعد برانکاردهایی که حامل اجساد تکه تکه شده بوده رو از جلو چشمشون رد میکنن تا همه واضح ببینن تلاش برای فرار نتیجش چیه. به گفته سرگرد تا سه روز صدا از دیوار در میومده از زندانیا نه!! دوستان رسما کم اورده بودم مثل ادمی که تمام عمرش تو ده وانت پیکان گوجه ای با چهل تا سرعت سوار شده باشه فکر کنه اخر راننده است. بعد یهو ببرنش مسابقات فرمول یکو نشونش بدن تازه بفهمه سرعت یعنی چی!! از اینکه به ناحق لقب مقدس مردم ازار رو غصب کرده بودم شرم داشتم. اگر روزی با اغاز یک دین تازه رسما ادعای پیامبری کنم و اهالی سایت رو به ائین مردم ازار پرستی دعوت کنم بدونید که خدای اون دین کسی جز جناب سرگرد نخواهد بود. اون لحظه تازه فهمیدم مردم ازاری یعنی چی!!! کسانی که کتاب های جنگ ستارگان اثر جرج لوکاس رو خوانده باشن میدونن وقتی کودکی احساس میکرد در درونش نیرو وجود داره. اون بچه رو به یکی از معابد جدای میبردن تا یکی از شوالیه ها به عنوان شاگرد قبولش کنه. مراسم به اون صورت برگذار میشد که کودک جلوی شوالیه زانو میزد شوالیه دست به روی سرش میگذاشت و در یک لحظه نیروی استاد و شاگرد یکی میشد. کودک با احترام زمزمه میکرد تیچ می پاداوان!! مرا بیاموزید استاد جدای!! اون قدم اول در راه شوالیه شدن بود. زانو نزدم اما در کمال احترام بلند گفتم تیچ می پاداوان!!! توقع جواب نداشتم اما سرگرد نیرو انتظامی با یه لحن بی خیال گفت نچ! دارت ویدر میشی با دت استار میای پدرمونو در میاری!! دقت بفرمایید ستاره مرگ هم نه دت استار!! در یک لحظه از شوالیه جدای تبدیل شدم به داونه ( داوود برره) با صدای بلند گفتم ماااااااااااااا! یعنی پشمام به معنای کلمه ریخت. گفتم شما بشینید همین الان تصفیه میکنم با هم بریم. سرگرد خودمون احتمالا چون قسمت اخر حرفامو نفهمیده بود شاکی بود گفت بسه دیگه گمشو بیرون!! جدا تحت تاثیر قرار گرفته بودم. موقع رفتنش انچنان احترامی بهش گذاشتم که حزب نازی به پیشوا نذاشته بود!! اون رسید به اردوگاهشون من هنوز در حالی که اشک شوق از چشمام میومد خبر دار وایساده بودم!! سرگرد نیرو انتظامی هر دو سه هفته یکبار به ما سر میزد. من سعی میکردم کرم های بهتری بریزم که وقتایی که میاد سرگرد ما براش تعریف کنه که منو هم احضار کنن. مثل بچه ای که بیست گرفته مشتاقه باباش بیاد نشونش بده دلم میخواست بیاد کارهای تازمو براش تعریف کنم. همه کسایی که منو میشناسن به خاطر علاقه زیاد به کتاب خواندنم که از تابستان بین اول و دوم دبستان با خوندن مجموعه اثار ژول ورن شروع شد و تکرار کلمات بزرگان در دوران بچگی میگفتن تو از اول چهل ساله به دنیا اومدی. یعنی هرگز کودک نبودی اما اشتباه میکنن من در حالی که سیبیلم ته حلقم بود یک کودکی بسیار شاد رو در اون پادگان تجربه کردم وجدانن خیلی حال میده درکت کنن. یعنی وقتی مردم ازاریاتو تعریف میکنی عوض اینکه بهت توهین کنن قدرت رو بدونن و راهنمایی و تشویقت کنن که چطور میتونستی بهتر کرم بریزی!! سوژه هم کم پیش نمیومد مثلا یکبار که میخواستم چرت بعد از ظهرم رو بزنم تازه ولو شده بودم که سرگرد بیسیم زد منو به اسایشگاه ها فرستاد که کسی رو براش پیدا کنم و بیارم. گفتم خوب پیجش کنید تو بلندگو خودش بیاد گفت کسی نباید خبر دار بشه.سرگرد همه جا حتی خود یگان دژبان خبر چین داشت برای همین از همه چیز مطلع بود.برای بهتر فهمیدن اتفاقی که قراره تعریفش کنم شما نیاز به یکم پیش زمینه دارید. در قسمت انتهایی پادگان ساختمانی وجود داشت که اطاقهاش اسایشگاه سربازان بود یعنی تو هر اطاق ردیف ردیف تخت های اهنی سه طبقه بود اطاقها در الومینیومی داشت که بالاش یک فنر نصب شده بود و در رو بسته نگه میداشت تو هر اطاق حدود سی نفر زندگی میکردن هشت تا اطاق هشت تا اسایشگاه . روز اول که من امدم حدود بیست تا از بچه های تهران هم همون روز اومده بودن چون اسایشگاه ها تخت خالی نداشت چادر زدن گفتن رو اسفالت کنار میدان مشق بخوابید.فردا روز ترخیصه تختها رو میدیم به شما. اما چون همه اضافه خدمت داشتن تخت خالی نشد. از طرف دیگه من به شدت در حال تلاش برای تسط بر دژبانی و تثبیت موقعیت فرماندهیم بودم. از سرو وضع کثیف بی انضباطی و پررو بازی اون حیوانات پشت کوهی اصلا راضی نبودم. به هیچ عنوان از من اطاعت نمیشد. در نتیجه با گرفتن لوحه از افشین و یک نقشه حساب شده از روز سوم شروع کردم به پاکسازی دژبانی و جایگزین کردن اون نجاست های سخنگو با سربازهای تازه وارد. دژبانهای سابق وقتی از مرخصی برگشتن جایی برای خوابیدن نداشتن حاضر به خوابیدن در چادرها هم نبودن. به خاطر بده بستان هاشون تونستن اعمال نفوذ کنن و در نهمین اطاق رو براشون باز کردن. چون اطاق تخت نداشت یکم موکت کهنه بوگندو از نمازخانه اوردن انداختن کفش و اسایشگاه نهم به وجود امد که به خاطر نداشتن هیچ امکاناتی به جای اسایشگاه نه بهش میگفتن اسایشگاه گه!! اینو داشته باشید تو ذهنتون. اونروزها پسر ترک زبانی به پادگان اومد که روی اتیکت اسمش که رو سینه اش نصب میشد اسمشو به جای کریم . نوشته شده بود کیرم!! که بلافاصه شد لقبش . این پسر به شدت خودش رو به دیوانگی زده بود که معاف بشه اما ظاهرا پزشکان معتمد ارتش دیوانگشیو باور نکرده بودن و به خدمت فرستاده بودنش.کیرم موفق شد با خل بازی حکم معاف از رزم برای خودش بگیره که تنها نتیجش این بود که به جای اسلحه موقع نگهبانی شبانه باتوم دادن دستش و به وظیفه شستن مداوم توالت ها منصوبش کردن. و هر کامیونی میومد برای حمالی و بار خالی کردن ازش استفاده میکردن. خلاصه از معاف از رزم شدن مثل سگ پشیمونش کردن. اما این همچنان خودش رو به دیوانگی میزد یکی از کارهاش این بود که الت تناسلیشو از قسمت دکمه دار شلوارش در میاورد میرفت پشت در اسایشگاه ها وایمیساد التشو از لای در میاورد تو. از پشت در میگفت: کی هست؟ کی نیست؟ خوش میگذره؟ و…… یعنی التم داره با شماها حرف میزنه. اونروز به دستور سرگرد به اسایشگاه ها رفتم. پرسیدم فهمیدم خبرچین تواسایشگاه پنجه. اما چون موقع تعویض نگهبان بود کسی داخل اسایشگاه نبود یعنی یک عده رفته بودن پستو تحویل بگیرن بقیه هم سرپست بودن. بلاجبار با اعصاب کیری و نیمه خواب الود نشستم لبه یکی از تخت ها که پستی ها بیان که یهو کیرم اومد الت تناسلیشو گذاشت لای در شروع کرد از پشت در حرف زدن. از دست سرگرد خیلی شاکی بودم که از من به عنوان گماشته استفاده میکرد( نوکر نظامی که زمان شاه به افسران سرهنگ به بالا اختصاص داده میشد) هر کاری که داشت منو میفرستاد در حالی که نصف اون کارا با بیسیم قابل حل بود. عصبانیت و بی حوصلگیم کنترل منودر دست گرفت پاشدم در حالی که الت یارو لای در بود با کف پوتین یه لگد محکم کوبیدم به در. کیرم مادر مرده انچنان جیغی زد که هیچ زن حامله ای در طول تاریخ موقع زایمان نزده بود!! ظاهرا به جز لوله التش یکی از بیضه هاش هم لای در مونده بود. فرمانده قرار گاه با پستیها سر رسید . همه ریختن بودن بیرون از اسایشگاه ها داشتن کیرم رو که طاقباز دراز کشیده بود و الت تناسلیش رو که هنوز بیرون شلوارش بود با دستاش گرفته بود و گریه می کردو نگاه میکردن. دوستان در مردم ازاری استاندارد مردم ازاران تازه کار بعد از کرم ریختن وقتی رئیس یا مسئولی سر میرسه مستقیم نگاهش میکنن و یا وقتی همه دارن به چپو راست نگاه میکنن که بفهمن چی شده سرشونو میاندازن پایین و یا به زمین نگاه میکنن که سریع باعث لو رفتنشون میشه. اما در مردم ازاری پیش رفته شما یاد میگیری مثل نینجا ها در محیط اطرافت حل بشی. از ثابت موندن نترسید یک فرد ثابت اخرین کسی است که توجه رو جلب میکنه.این حرکت کردن بیجاست که شما رو لو میده.منم مثل ادمهای بی خبر معصومانه به چپو راست نگاه میکردم و با تن صدای پایین می پرسیدم چی شده؟ معصومیت بعد از مردم ازاری یه چیزیه تو مایه اب خنک بعد از سکس واقعا حال میده!!
فرمانده چون از گرفتن جواب نا امید شد دستور داد دو تا سرباز کیرم رو به درمانگاه بردن. منم کسیو که میخواستم پیدا کردم بردم به جایی که سرگرد دستور داده بود.البته بعد ها معلوم شد حفاظت اطلاعات دستور تحقیق محلی داده بوده و مشخص شده که کیرم نه تنها دیوانه نیست بلکه دو تا گاوداری هم به نامشه. یه نامه زدن معرفیش کردن به دادسرای نظامی از اونجام به زندان نظامی. اینکه تو اون زندان چه بلایی سرش اوردنو نمیدونم اما وقتی برگشت کاملا عاقل بود و مثل اینایی که تو نیویورک تحصیل کردن حرف میزد!!. تئوری رایج این بود که اینقدر اونجا کونش گذاشتن عقلش تکون خورده رفته سر جاش!! اون شب سر شام اتفاق جالبی افتاد. تو اشپزخانه پادگان مرد نیمه خلو چلی که از این به بعد به نام الف ازش یاد میکنیم وجود داشت که دو هفته دیگه قرار بود بازنشسته بشه این ادم تمام طول خدمتشو کمک اشپز مونه بود یعنی حتی نتونسته بود اشپز بشه. حالا اومده بود و جلوی میز سرهنگ وایساده بود. سرهنگ مهربان گفت بفرمایید.الف گفت من همه عمرم ارزوم بود لباس نظامی بپوشم و افسر نگهبان بشم میشه حالا که دارم بازنشسته میشم خواهش کنم بزارین چند روز افسر نگهبان باشم که هم به ارزوم برسم هم وقتی بعد از بازنشستگی ازم پرسیدن چیکاره بودی حرفم دروغ نباشه؟ دوستانی که خدمت نرفتن باید خدمتشون عرض کنم افسر نگهبان از شب بعد از شام تا موقع مراسم صبحگاه قدرتمند ترین فرد پادگانه یعنی اگر شما سر پست باشی فرمانده پادگان بیاد بگه اسلحتو بده. نباید بدی اما افسر نگهبان دستور بده سلاحتو تحویل بده بدون مکث باید دستورش انجام بشه . بطور خلاصه افسر نگهبان ضامن امنیت پادگان و یک مقام خیلی مهمه. موقعیتش به هیچ وجه شوخی بردار نیست. با این وجود جناب سرهنگ گفت باشه من دستورشو میدم. مرتیکه خلوچل رفت لباس نظامی که سالها بود برای یک همچین روزی خریده بود رو در اورد و پوشید. همه چون میدونستن خل وضعه و جریان چیه جدی نمیگرفتنش. اما یارو قضیه رو خیلی جدی گرفته بود و هوا برش داشته بود که فرمانده کل قواست!! دوستانی که با مسائل نظامی اشنان میدونن درجه یا ستاره داره یا خورشید. جفتش با هم نمیشه. اما برای اسکل کردنش بهش یک ستاره و یک خورشید داده بودن که اینم جفتشو روی یکی از شانه هاش زده بود.یعنی رو یک شونه اش درجه داشت رو اون یکی نداشت!! قضیه از اونجا شروع شد که یکروز عصر جناب الف پاشد رفت یکی از اسایشگاه ها به سربازها دستور داد که برن وسط محوطه پادگان براش مانور اجرا کنن!! چون همه داستانو میدونستن کسی محلش نزاشت اینم هی حرفشو تکرار کرد اخرش گفت اگر دستورمو اجرا نکنید تنبیهتون میکنم که در نتیجه دستشو گرفتن از اسایشگاه پرتش کردن بیرون . الف هم با بیسیم به سرگرد گزارش میده سرگرد هم از روی بیکاری و یا مردم ازاری بهش میگه با من تماس بگیره هرکاری لازمه انجام بدم. این مرتیکه خل وضع در حالت عادی هم حرفاش قابل تشخیص نبود چون به شدت تو دماغی حرف میزد و حتی اگر ندیده بودیش از شنیدن صدای ضبط شده اش میفهمیدی خل وضعه. صدای خندیدنش هی هی هی هی بود و تکیه کلامش که هر پنج ثانیه یکبار تکرارش میکرد: خود به خدایی!! یعنی مکالماتش یه چیزی بود تو مایه این : خود به خدایی؟ هی هی هی هی جدی؟ هی هی هی هی خود به خدایی راست میگی؟ هی هی هی هی و……… اقا این خلو چل بیسیم زد به من که تو اسایشگاه شورش شده سرگرد گفته با نیروهات بیا. منم که خیلی وقت بود منتظر شورش سربازها بودم بلافاصه دستور دادم هر دژبانی سرپست نبود باتوم برداره و بیاد نیروهای هر سه دژبانی در میدان مشق به هم ملحق شدن و به سمت اسایشگاه حرکت کردیم. تو راه دوباره بیسیم زد گفتیم داریم میایم کدوم اسایشگاهید؟ گفت اسایشگاه او!! به همراه بچه ها به اسایشگاه نه و یا به قول دژبانهای سابق اسایشگاه گه رفتیم. دوستان یکی از اتفاقاتی که ظهر اونروز افتاده بود این بود که کامیون میوه که هر بار فقط یک نوع میوه می اورد و به همه پایگاه های اون منطقه سر میزد. محموله ای از از طالبی رو به پادگان اورده بود طبق معمول پرسنل و سربازان صف کشیده بودن و ازش خریده بودن. وقتی به اسایشگاه نه رسیدیم دیدیم شورشی در کار نیست. دژبانهای سابق نیمه لخت رو موکت بوگندو تمرگیدن و دارن طالبی کوفت میکنن. بدبختا تو حال خودشون بودن که ما مثل گشتاپو ریختیم تو اسایشگاه. تاجیک گفت چیکار کنیم؟ منم اگر بخوایم صادق باشیم هم قضیه باتوم کش کردن محکومین خیلی بهم حال داده بود هم از دژبانهای سابق به خاطر پررو بازیهای روزای اولشون دل خوشی نداشتم یکمی سرمو خاروندم یهو مثل سرخپوستا گفتم حمله!! خلاصه ریختیم سرشون تا خوردن بدبختا رو زدیم بیچاره ها داد میزدن چرا میزنین؟؟ منم بلند تر داد میزدم من چمیدونم دستوره!! بقیه بچه ها هم چون روزای اول که اومده بودن دژبانی این مادرجنده ها بابت تازه وارد بودنشون زیاد دری وری بهشون گفته بودن با جونو دل در حال باتوم کش کردنشون بودن. خلاصه دستمون که خسته شد بدبختا کف اطاق افتاده بودن مثل سگی که ماشین زیرش کرده داشتن ناله میکردن که بیسیم دوباره صدا کرد. الف بود گفت خود به خدایی این نیرو ها چرا نمیان؟؟ من گفتم شورش تموم شد سرکوبشون کردیم. یکی از دژبانهای سابق با ناله گفت شورش کدومه من داشتم زیر شلواریمو میدوختم!! با تحکم گفتم تو خفه!! تاجیک هم به علامت زدن باتومشو برد بالا.گفتم کجایی شما؟ گفت اسایشگاه او!! گفتم اسایشگاه نه؟ ما که نیم ساعته اینجاییم گفت: اسایشگاه او!! بهزاد گفت شاید اسایشگاه دو رو میگه یهو انگار برق منو گرفت .رفتیم جلوی اسایشگاه دو الف رو دیدیم. گفتم شورش تموم شد سرکوب شدن بیا بریم .در حالی که از پله ها پایین میومدیم سربازهایی که جلوی اسایشگاه هاشون وایساده بودن بلند بلند هرهر به ریشمون می خندیدن.اسایشگاه دو شورش کرد ما اسایشگاه نه رو زدیم لتو پار کردیم!!! در راه برگشت به وسط میدان مشق نرسیده بودیم که بیسیم صدا کرد. پادگان ما هیچ جور دوربین امنیتی نداشت. تا خود امروز برای من معماست که سرگرد چجوری اینقدر سریع همه چیزو میفهمید. می دونستم میخواد احضارم کنه جرم بده. بیسیمو گرفتم دستم گفتم مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!!! اونم جواب داد فقط دستم بهت برسه!! اشتراکتو باطل میکنم!!! اون شب به خاطر بی اشتهایی ( از ترس کونم ) به غذاخوری نرفتم. فردا عصر سرگرد نیرو انتظامی اومد سرگرد ما رو برد میدان تیر. در نتیجه سر شام جناب سرهنگ تنها بود منم سر میز همیشگیم تنها بودم که یهو دیدم استوار کمک افسر نگهبان ( همون که قرار بود بهم کون بده) جلوم وایساده . گفت سرهنگ احضارتون کرده سر میزشون. خواستم یکم گوشت تنش بریزه خیلی جدی گفتم خوبه که خودتم اینجایی!!( یعنی دارم میرم راجع به تو با سرهنگ حرف بزنم !!) عملا شاشید تو شلوارش قیافش واقعا دیدن داشت!! پاشدم که برم سرهنگ به سینی اشاره کرد یعنی غذاتم بیار. رفتم سرمیز سرهنگ حالمو پرسید. گفتم نمیخوام از محبت شما سوء استفاده کنم اما یه قولی به من داده بودین. گفت یادم هست اما سرگرد نمیزاره منتقلت کنم. گفتم سرگرد میخواد سر به تن من نباشه. گفت درسته اما روزی چند بار با بیسیم با جاهای مختلف پادگان تماس میگیره ببینه دست گل جدید چی به اب دادی! اون یه هفته که رفتی مرخصی اینجا واقعا خسته کننده بود اصلا نمی گذشت!! گفتم بالاخره خدمت تموم میشه و اول اخر باید برم چه فرقی میکنه کی باشه؟ سرهنگ جواب داد خدمتتم تموم بشه بعید میدونم سرگرد بزاره بری. تنها راهت اینه که دو ماه صبر کنی من بازنشسته بشم با هم برگردیم تهران!! گفتم اگر شما باز نشسته شدین حکم فرماندهی رو به نام سرگرد زدن چی؟؟ انوقت جفتمونو اینجا نگه میداره. تنها کسی که باهاش حرف میزنه و غذا میخوره شمایی. تنها راه ازادی اینه که یا شما منو بفرستی برم یا سر به نیستش کنیم!! سرهنگ گفت میخوام جدی باهات حرف بزنم نظرت راجع به موندن چیه؟ گفتم ترجیح میدم برم شهر خودم. سرهنگ گفت منظورم سربازی نیست میخوام بفرستمت دانشکده افسری نیروی رسمی کادر بشی. اگر دلقک بازیهاتو بزاری کنار افسر خوبی ازت در میاد. دانشگاه که تموم شد درخواست میکنم بفرستنت همینجا. چون خودتو ثابت کردی ایندت اینجا روشنه. جواب دادم من نمیتونم تو یه مکان برای مدت طولانی بمونم. درضمن صادقانه بگم اعتقادی به نظام ندارم که بخوام یه عمر براش بجنگم. سرهنگ گفت پس چطور سوگند خوردی ؟ دوستان جهت اطلاع خانمها و کسانی که به سربازی نرفتن روز اخر اموزشی که ابلاغ ها رو اورده بودن که معلوم بشه کی قراره برای خدمت به کدوم پادگان بره. افسری که از مرکز اومده بود برای مراسم سوگند ما رو تو میدان مشق جمع کرد و با بلند گو متن سوگند نظامی رو خوند. پشت بلندگو گفت من یک جمله میخونم شما با صدای بلند بگید سوگند میخورم. متن سوگندنامه یه چیزایی بود تو این مایه : سوگند میخورم چنانچه ایشان اراده کنند جان خود را برای رهبر انقلاب فدا کنم!! و یا سوگند میخورم در راه پاسداری از ارمان های امام تا اخرین قطره خونم جلوی دشمنان خارجی و داخلی به ایستم و………. مخلصتون چون اونوقتا هنوز پسر مودبی بود ساکت موند و چیزی نگفت. اما بقیه سربازها به وضوح و بلند حرف میزدن. چیزایی که گفتن دقیقا یادم نیست اما کلمه عمه زیاد شنیده میشد!!! خلاصه جریانو برای سرهنگ گفتم. خندید گفت تو ادم بشو نیستی پسر. فردا عصر داشتم محموله پستی رو می بردم به طبقه فرماندهی که یهو گوشم بدجوری سوخت. دیدم سرگرد گوشمو گرفته داره مثل پیچ رادیو میپیچونه. گفت یه دفعه دیگه سرهنگو تنها گیر بیاری حرف انتقالی بزنی زنده به گورت میکنم تا اخر خدمتت باید همینجا بمونی. جایگزین هم برات بفرستن اجازه نداری جایی بری روشنه؟ گفتم شما که همش از من شکایت میکنی خوب اینجوری از شرم خلاص میشین گفت حرف نباشه اینارم بده به من گمشو سر پستت!! شب برای شام رفتم دیدم سرهنگ با دست اشاره کرد بیا پاشدم با انگشت به سینی هم اشاره کرد. غذامو برداشتم رفتم پیششون. گفت یه پیشنهاد برات دارم هنوزم انتقالی رو میخوای؟ گفتم بله. سرهنگ گفت اگر بتونی افشین رو دستگیر کنی و برامون بیاری حکم انتقال برای هر پادگانی که بخوای رو برات میگیرم. به سرگرد نگاه کردم سرهنگ فهمید گفت گوشتو پیچونده؟ گفتم بله تو ایینه نگاه کردم حسابی قرمز شده بود. با صدای بلند خندید گفت منظورم به صورت مجازی بود راست راستی گوشتو پیچوند؟؟ من چیزی نگفتم اما جواب مشخص بود. خنده اش که تمام شد گفتم بدترین قسمتش درد گوش نبود این بود که نفهمیدم یهو از کجا سبز شد سرهنگ گفت پسرجان بیخود نیست که بهش میگیم شیطان صحرا. تا بالای برجک میره اسلحه سربازو برمیداره میاد پایین طرف اصلا نمیفهمه چی شد!! گفتم افشین بعد از ون همه تجاوزی که کرده و رشوه هایی که گرفته محاله برگرده. حتی اگر بگم میخواین بهش پیشنهاد شغل بدین باور نمیکنه. سرهنگ گفت اون دیگه به ابتکار خودت بستگی داره. گفتم دستبند سلاح کمری و دو تا دژبان میخوام. میریم میگیم سرباز فراریه دستگیرش میکنیم. جواب داد پادگان نباید درگیر بشه همه کار ها رو باید خودت انجام بدی. گفتم چند روز وقت بدین شاید بتونم یه فکری بکنم . رفتم سراغ کاوه گفتم ادرس افشینو میخوام. گفت ادرسشو همه میخوان هرکی خدمتش تموم میشه میخواد بره سراغش برای انتقام. ادرسو نوشت و بهم داد. به کاوه گفته بودم هجدهم ماه که ده نفر نیروی کار رو به اردوگاه میفرستیم هشت تا کونی از قربانیای افشین رو بفرسته دو تا هم از دژبانهای سابق. به دکتر گفته بودم موقع معاینه اسم اونها رو هم بزاره قاطی کونیا که گندش در نیاد. کاوه گفت از قربانیهای افشین دوتا بیشتر نمونده. گفتم پس بقیشو از دژبانهای سابق بفرست. کاوه گفت تو اسایشگاه که خواهرشون رو گاییدین. هربار هم که بیچاره ها از در میرن بیرون هم موقع رفتن هم برگشتن بچه های دژبانی حسابی کیرشون میکنن. پست بادمجون هم که رسما شده وطنشون ولشون کن بدبختا رو دیگه!! جواب دادم اینا قبل از اومدن ما ماهها تودژبانی رشوه گرفتن. باج و پول زورگرفتن. مرخصی فروختن و هر غلطی دلشون خواست کردن. زیادی بهشون خوش گذشته. میخوام زیر افتاب صحرا کلنگ بزنن که از دماغشون در اد.تازه اینا که نمیدونن جریان چیه فکر میکنن میرن پادگان بدون صبحگاه و نگهبانی و…. از خداشونم هست!! فرداش به اتفاق دوستان نیم ساعت بعد رفتن اتوبوس پرسنل طبق روال پنج شنبه ها مینی بوس رو برداشتیم بریم شهر واسه عشقو حال. بیست دقیقه بعد دیدیم اتوبوس پرسنل کنار جاده وایساده زدیم کنار جناب سرگرد کنار ماشین وایساده بود پرسید اینجا چه غلطی میکنی؟؟ گفتم اومدم نجاتتون بدم!! گفت مرتیکه تو از کونت خبر داشتی که اتوبوس خراب شده؟ گفتم اختیار دارین شما حس ششم بنده رو دست کم گرفتین!! راننده رو کاغذ یه چیزایی نوشت برگشتیم پادگان کاغذو دادم به مکانیک ها سوار برجیپ دنبالمون امدن. رفتیم محل اتوبوس مشخص شد خیلی کار داره. پرسنل سوار مینی بوس شدن و چون صندلی کم بود بعضیاشون مجبور شدن سرپا به ایستن خلاصه مثل کنسرو تو هم چپیدن و رفتن شهر.
من و بهزاد جیپ رو برداشتیم بچه های دژبانی هم موندن که با اتوبوس برگردن پایگاه. رفتیم اداره پست صندوق رو خالی کردم. بعدشم رفتیم خونه خاله سوری. اخلاقای من دستشون بود از راه نرسیده رفتم حمام طبقه بالا. دختر های اونجا مودب و تمیز بودن قبلا همشون رو امتحان کرده بودم. مریم دختر خود خاله سوری بود بر خلاف بقیه چون مجبور به کار کردن نبود به جز مشتریها خاص باب پسند خودش با کسی نمیخوابید. به هر حال من هیچ کدومو بیشتر از یکبار امتحان نکرده بودم. روال پنج شنبه های من این بود که میرفتم اونجا حمام طبقه بالا. مریم میومد کامل منو میشست و مشتو مالم میداد. با سکس دهانی دوبار سیرم میکرد و میومدیم بیرون. برمیگشتیم به سمت پادگان و نصفه شب میرسیدیم . وقتی میرفتیم خونه خاله سوری مینی بوس رو تو کوچه پارک میکردیم و همیشه چند سرباز داخلش میموندن. رفتم پایین دیدم بهزاد داره این پا و اون پا میکنه گفتم چته؟ گفت میخوام شب خواب اینجا بمونم با بچه هایی که فردا میان برگردم. گفتم مینی بوس رو که راننده میبره خونش. صبح شنبه پرسنل رو برمیداره باهاش میاد. اتوبوس هم که معلوم نیست درست بشه.جیپ هم رو که من می برم گیر میکنی اینجا. گفت اگر ممکنه شما هم بمون. اینجا مهمون شب خواب هم میاد. غریبه ها نه اما کسانی که کامل بشناسنشون رو شب خواب هم پذیرایی میکنن شام و مشروب و همه چی. اونایی که مردم ازارانو خونده باشن میدونن پدر بهزاد وکیل پایه یک دادگسری بود وضع مالیش خوب بود البته به ارش اسکل تپه نمیرسید ولی شرایط خوبی داشت. بهزاد گفت جیپو اوردم داخل حیاط اگر اجازه بدین امشب بمونیم همه چی مهمون من!! دیدم داره با چشماش التماس میکنه گفتم خاله مشکلی نداشته باشه میتونی بمونی پولتم به رخ من نکش!! من میرم بیرون یکم قدم بزنم یادم بیاد شهر چه جوریه. مریم گفت منم باهات میام گفتم نمیخواد. اما تا وسط حیاط که رسیدم دیدم بدو بدو داره میاد دنبالم. رفتیم یه فروشگاه یکم خرید کردم یکم قدم زدیم رفتیم پیتزا فروشی دو تا پیتزای خانواده رو با مخلفات لمبوندم خلقم باز شد!!بعد رفتیم پارک نشستیم گفت میخوای تا کسی نیست بریم پشت اون درختا بهت بدم؟ گفتم دیوانه شدی؟ لباس فرم تنمه بگیرنمون پدرمو در میارن.جواب داد تاحالا سکس تو هوای ازاد رو امتحان کردی؟ یکبار امتحان کنی دیگه سکس تو خونه بهت حال نمیده. صد بار لذتش بیشتره. گفتم اینجا که نمیشه پارک پر از ادمه. بر گشتیم خونه برا شام منتظر بودن گفتم ما خوردیم. رفتم دستامو بشورم دستشویی اشغال بود مریم گفت تو حمام بشور. دیدم حمام طبقه پایین وان حموم هم داره. از مریم پرسیدم میشه از اینجا استفاده کرد؟ از وان؟ گفت مشکلی نیست گفتم پس من پر اب داغش میکنم یکم توش دراز میکشم به خاطر پادگان فتیش اب پیدا کرده بودم. دیدم درو بست گفتم نمیخاد بمونی فقط میخوام تو اب دراز بکشم. گفت اینجا پادگان نیست که فقط شما دستور بدین قربان!! وانو پر اب داغ کرد خودشم نشست تهش منم نشستم تکیه دادم به سینه هاش چشمامو بستم اونم شقیقه هامو ماساژ میداد نفهمیدم چقدر گذشت. بدنم رلکس رلکس شده بود پاشدم درو باز کردم دیدم کسی نیست همه رفته بودن خوابیده بودن. خواستم لباسامو بردارم مریم گفت ولش کن بیا. حال مخالفت نداشتم رفتیم تو تراس یه سفره پلاستیکی بزرگ انداخت یه دوشک نازک انداخت روش. تو تراس دراز کشیدیم زیر نور ماه. من هیچ کاری نکردم فقط رو کمر دراز کشیده بودم همه کارا رو مریم کرد. موقع سکس به ماه نگاه میکردم مریم حقیقتو گفته بود سکس تو هوای ازاد به شرطی که هوا خوب باشه صد بار بیشتر از سکس داخل اطاق لذت داره نسیم میخوره به تن ادم حس میکنی تو بهشتی. کارمون تموم شده بود اما من دلم نمیخواست از جام پاشم. گفت اینجا پشه داره نمیشه خوابید دوباره لخت برگشتیم تو حموم خودمونو تمیز کردیم. بعد گفتم کجا بخوابم گفت بریم اطاق من. دو تا اطاق ویژه مهمان ها داشتن اما منو برد اطاق شخصی خودش. تا ساعت ده خوابیدم چشمامو که واکردم مریم نبود حال اینکه از جام پاشم نداشتم ده دقیقه بعد خودش اومد رو تخت نشست شروع کرد اروم بیضه هامو ماساژ دادن پوست کف دستش عجیب لطیف و نرم بود. حس خوبی داشتم همون خر و تیتاپ و اینجور چیزا. یهو دیدم ناخن هاشو برد زیر بیضه هام شروع کرد خیلی اروم خاروندن نعجب کردم لذت عجیبی داشت. یه چیز تازه رو تو سکس یاد گرفته بودم ناخن های بلندشو با یک حرکت اهسته و ریتم دار رو پوست قسمت پشتی بیضه ها حرکت میداد لذت تازه و جالبی بود .بعد ناخن های بلندشو روی لوله التم حرکت داد و قسمت زیرین کلاهک رو اروم خاروند. تا اون موقع از ارضا با ناخن بلند چیزی نشنیده بودم به شدت منو تحریک کرد. بعد رفت یه ژل یا کتیرا یا یه همچین چیزو اورد مالید کف پاهاش. کف پاهاشو دور التم به هم چسبوند شروع کرد با کف پا برام جق زدن دیگه داشتم شاخ در میاوردم گفتم اینکارا چیه؟ گفت بده؟ گفتم نه ولی هیچ کدومو تاحالا ندیده بودم. جواب داد تو خودت برای ما روتین تعیین کردی وگرنه من خیلی چیزا بلدم!!! گفتم اوکی پس از دفعه بعد ابتکار دست شما!! رفتم حمام دوش گرفتم رفتم پایین. بهزاد هنوز خواب بود پرسیدم قیچی دارین؟ گفت برا چی؟ گفتم احتمالا الان لخته می خوام برم قیچی رو بزارم دور التش اینجوری بیدارش کنم زهره اش بترکه دیشب کوفتش شه!! گفت گناه داره اذیت نکن بیچاره رو. زیر بار نرفتم از خاله قیچی گرفتم رفتم تو. لخت و نیمه بیدار بود
حس نیم ساعت قبل من. پتو رو زدم کنار. جاکش دوتا دخترو برای برنامه شبش انتخاب کرده بود. سردی قیچی رو که روی چیزش احساس کرد چشماش جوری باز شد که فکر کنم خدا رو هم دید!! سرشو گرفت پایین داد زد چیکار میکنی؟؟ یکم فشار دادم گفتم میخوام خرجت کم شه!!! بدبخت واقعا ترسید. خاله اومد تو گفت اذیتش نکن بچه رو خلاصه پاشد لباساشو پوشید من پول مریمو بالا داده بودم. بهزاد خواست با خاله حساب کنه مریم گفت سروان خودشون حساب کردن. بهزاد حساب خودشو داد سوار جیپ شدیم و رفتیم پادگان نزدیک ظهر بود رسیدیم. تمام راهو یک کلمه هم حرف نزد نمی دونم چرا!!!! عصری دلم بدجوری گرفت. دوستان سالها قبل خاطرات یک ناخدای انگلیسی رو خوندم که دستورات دریاداری رو برای حاکمان مستعمرات میبرد. در یکی از جزایر فرماندار انگلیسی به گرمی از ناخدا پذیرایی میکنه موقع رفتن ناخدا شیشه ای پر از پودر شکلات رو در باب تشکر از میهمان نوازی به فرماندار هدیه میکنه. فرماندار میگه نمیتونم قبول کنم سالها طول کشید که طعم این چیزها رو فراموش کردم اگر دوباره طعم تمدن رو به یاد بیارم اینجا موندن برام سخت تر میشه. شب قبل رو روی تخت خوابیدم بودم. دوش گرفته بودم. لذت شب خوابیدن با یک دختر و دوش صبحگاهی و خیلی چیزای دیگه رو دوباره به یاد اورده بودم. دیگه موندن برام سخت بود فرداش رفتم سراغ سرگرد گفتم مرخصی میخوام پرسید خبری شده؟ گفتم میخوام برم دنبال افشین…..