سلام به همه دوستان.آقا همه میان اینجا و مینویسن منم کرم نوشتن گرفتم گفتم بیام و خاطراتمو مکتوب کنمخاطره سکسی زیاد دارم الان موندم کدومو براتون بنویسم.اهان یکیشون اومد تو ذهنمداستان واسه 5 سال پیشهمن سحر هستم متولد 68 قدم 168 وزنم 62 از یه خونواده غیر معمولی.بابام پولداره ولی دو تا خانم داره و من که جزو بچه های خانم اول پدر هستم از طرف پدرم هیچ محبتی نمیبینم و توجه چندانی از لحاظ مالی و … بهم نمیشه.خونمون دو طبقست من و مادر و بقیه خواهر و برادرام تو طبقه پایین زندگی میکنیم و پدر و خانم دوم و بچه هاش تو طبقه دوم.از لحاظ مالی مشکل داشتم خودم تو خونه هم درس میخوندم هم کار میکردم لباس ملیله میکردم و همزمان هم توی یه باشگاه ورزشی بانوان منشی بودم و این بود که تونستم واسه خودم خرجم رو در بیارم. اون موقع تازه ایرانسل اومده بود و من یه ایرانسل گرفتم خوشحالو خندان از اینکه حالا بیام به کی زنگ بزنم و مزاحم کی بشم و از این جور چیزا .اون موقع یه سونی اریکسون مدل 310 دست دوم رو 60 تومن گرفته بودم یه روز که رفته بودیم بیرون با خواهرم یه پسر خیلی خوشکل ولی قد کوتاه بهمون شماره داد شماره رو گرفتیم خواهرم که خودش دوست پسر داشت به مرده زنگ نزد (خواهرم از من 4 سال بزرگتره)و شماره رو دور انداخت.منم که شماره رو به قول خودم حفظ کرده بودم دزدکی گوشیمو بردم یه اتاقو بهش زنگ زدم دیدم یه آقایی که اصلا بهش نمیخورد اون مرده باشه گوشی رو برداشت منم معذرت خواهی کردم و گفتم که اشتباهی گرفتم ببخشید وقطع کردم.اما از اون روز به بعد پایان بدبختیهای من شروع شد چون اون شماره ول کن نبود و همش بهم پیام میدادو زنگ میزد و انواع شماره های ناشناس زنگ میزدن بهم.منم اون زمان تازه موبایل داشتم،بچه بودم و خلاصه فک میکردم خوش به حالم شده اینهمه میس کال و اس دارم.یه چند وقتی اون شماره زنگ میزد و من ناز میکردمو جواب نمیدادم ولی بلاخره یه روزی خودم بهش اس دادم و باهاش دوست شدم صداش به 30ساله میخورد از خودش گفت که مجرده و تو سلماس زندگی میکنه و پرشیا داره و از اینجور حرفا.منم از خودم گفتم پوستم سبزه چشام قهوه ای کم رنگ موهام قهوه ای وقد و وزنو…یه چند ماهی با هم تلفنی حرف میزدیم تا اینکه به دیدن من گیر داد اوایل قبول نمیکردم چون اصلا بلد نبودم اگه برم پیشش باید چیکار کنم و چطوری باهاش حرف بزنم و …خلاصه بعد چهار پنج ماه دوستی اومد شهرمون و من بدون فکر کردن به اینکه ممکنه کسی منو ببینه و برام شر بشه باهاش قرار گذاشتم کنار یه پارک شهرمون که بیاد اونجا و منو سوار کنه.من پیش دانشگاهی میخوندم.با معدل کل دیپلم 1711 نتونستم پیش روزانه قبول شم پیش شبانه هم که کلاس ریاضی فیزیک نداشتن بنابراین من مدرسه نمیرفتم و غیر حضوری درس میخوندم.که البته بیشتر وقتمو یا باشگاه بودم یا تو خونه کار میکردم.دقیق یادم نیست چه ساعتی بود که رفتم پیشش ولی طرفای پارک منتظر موندم با کمی تأخیر اومد بهم زنگ زدو گفت من تورو نمیبینم اگه تو ماشین سفید رنگ پرشیا میبینی بیا.خلاصه بعد کمی سر چرخوندن بلاخره پیداش کردم رفتم تو ماشین نشستم و باهم دست دادیم و سلام احوال پرسی گرم کردیم .اصلا با اون چیزی که تو ذهنم تجسمش کرده بودم جور در نمی اومد نمیدونم چی شد که همون لحظه از ماشین نزدم بیرون و رابطه رو تموم نکردم شاید واسه این بود که اون تنها کسی بود که میتونستم کمبود محبتم رو باهاش جبران کنم.برام کادو آورده بود یه ادکلن ریمی که هنوزم دارمش و کلی پفکو چیپسو ….حرفای معمولی بینمون ردو بدل شد ازم خواست که بیشتر باهاش راحت باشم و جور کنم که از این به بعد بیشتر همدیگه رو ببینیم گفت که نمیتونه زیاد بیاد اینجا ولی اگه من بتونم برم ارومیه اونم بیاد ارومیه اونجا همو ببینیم بهتره و بیشتر میتویم راحت باشیم.این حرفش واسم احمقانه بود که من برم ارومیه پس زیاد جدی نگرفتمش.اون روز با خوشی تموم شد و من رفتم خونه و اونم رفت شهرشون.از اون روز به بعد زنگ زدناش بیشتر شده بود و بیشتر بهم محبت میکرد و من بیشتر و بیشتر وابسته اش میشدم.خیلی وقت بود با هم دوست شده بودیم ولی فقط دوبار همدیگه رو دیده بودیم یه بار سر این موضوع که باید برای دیدنش منم یه تلاشی بکنم با هم دعوامون شد و دو روز بهم زنگ نزد و به تلفنای من جواب نداد اون دو روز واسه من دوسال گذشت اون موقع بود که فهمیدم چقد دوستش دارم و چقدر بهش وابسته شدم شاید باورتون نشه،شده بود همه کسم تو این مدت که باهاش دوست شده بودم شاید بابامو 4 بار دیده بودم چون اصلا پیشمون نمیومد و بهمون محل نمیگذاشت بنابراین من دوستمو خیلی بیشتر از پدرم دوست داشتم.راستی دوستان دوست پسرم اسمش یوسف بود ولی چون از همون اول متوجه شده بودم که خیلی از من بزرگتره بهش میگفتم آقا یوسف.خلاصه من که فکر جدایی از اقا یوسفم داغونم میکرد مجبور شدم خواستشو براورده کنم و باهاش راه بیام بناراین قرار شد من برم ارومیه.اینم بگم که من تو خونه خیلی منزوی بودم با هیچ کدوم از خواهر برادرام دوست نبودم و اونا از این دوست من و قرارم باهاش هیچ اطلاعی نداشتن راستش اصلا وقتی برای با هم بودن نداشتیم چون اونا هم همشون سر کار میرقتن (آرایشگری،خیاطی،…)خلاصه این شد که من یه روز چهارشنبه با مربی باشگاه هماهنگ کردم که اونروزو باشگاه نرم صبح زود حمام رفتم و برای بیرون رفتن آماده شدم از خونه زدم بیرون با کلی حس گناه و اینکه دارم به خونوادم و اعتمادشون چه خیانتی میکنم ولی عشق به آقا یوسف قویتر از همه اینا بود.اون همش بهم زنگ میزد و جویای این مشد که کجام ،دارم چیکار میکنم،چقد مونده برسم،حتما صندلی جلو بشینم،با سواری برم و ….خلاصه این شد که،منی که تا حالا ترمینال شهرمون رو ندیده بودم،تنهایی واسه خاطر یه مرد رفتم به یه شهر دیگه که خدا میدونست چی در انتظارمهتو اون مدت که تو ماشین بودم همش با آقا یوسف حرف میزدم ،قربون صدقم میرفت و من با حرفاش آروم میشدم.طرفای ساعت 12 رسیدم ارومیه منگ بودم.بهش تک زدم خودش باهام تماس گرفت و گفت دم در ترمیناله من برم بیرون.بهش گفتم که چی پوشیدم که بهتر بتونه منو بشناسه همین که از ترمینال خارج شدم زودی دیدمش و رفتم پیشش انگاری که پایان دنیا رو بهم دادن بهش چسبیدم و دستشو گرفتم و رفتیم تو ماشین.ازم معذرت خواهی کرد که به خاطرش تو زحمت و ناراحتی افتاده بودم.گفتم قراره کجا بریم؟؟گفتخونه یکی از دوستام کسی خونشون نیست بهم کلید داده.منولی قرار بود بریم پارکی یا تو بازار فقط کمی با هم بگردیمگفتنترس عزیزم اونجا که بهتره اولش نهار میخوریم میدونم گشنتهمخالفتی نکردم چون اونقدر ساده بودم که فکرشم نمیتونستم بکنم که خدای نکرده شاید بلایی سرم بیادگفت که چی میخوری؟منم مثل ندید بدیدا پیتزا خواستم واسه هردومون پیتزا گرفت بدون پیاز چون من پیاز دوست ندارم.و کلی میوه و تنقلات واسه منرفتیم خونه اولش خیلی ترسیدم از اینکه کسی خونه باشه ولی وقتی که رفتیم تو و از تنهاییمون مطمئن شدم دیگه ترسم ریخت.اومد پیشم و بوسم کرد خیلی از این کارش ناراحت شدم و خوف پایان وجودمو گرفت.شروع کردم گریه زاری کردن محکم بغلم کردو گفت عزیزم نگران نباش کاریت ندارم منم بغلش کردم و گفتم میدونی که من دخترم پس باید مواظبم باشی.بهم قول داد که کاری بهم نداشته باشه .کمی آروم شدم رفتیم تو یکی از اتاقا همونجا سفره انداخت و با هم نهار خوردیم بعد سفره رو جمع کردو ورفت از اون یکی اتاق بالش و پتو آورد و جا انداخت بهم گفت پاشو لباساتو در بیار هنوز مانتو و شالم سرم بود خجالت میکشیدم درشون بیارم خودش اومد و مانتومو در آورد یه تاب توسی تنهم بود و شالمو از رو سرم برداشت،موهامو باز کرد و شروع کردبه تعریف و تمجدید ازم و گفت باید یه حال حسابی بهم بدی،منم گفتم من که بلد نیستم گفت کاری نداره خودم یادت میدم.بقیه لباسامو درآورد همین که سوتینمو درآورد مثل وحشیا شروع کرد به گاز گرفتن و میک زدن پستونام و با یه دستشم داشت شرت و شلوارمو در میاورد انقد پستونامو لیس زده بود که همه سینم خیس شده بود از تو بغلش بیرون اومدم و بنا به دستورش مشغول در آوردن لباسای اون شدم .دوباره اومد بغلم کردو لباشو گذاشت رو لبام و خوردشون من کاری نمیکردم فقط محکم بغلش کرده بودم و گاهی لب پایینیشو میک میزدم،همچنان که لبامو میخورد با دستاش پستونامو محکم فشار میداد طوری که من دردم گرفته بود و گاهی هم دستشو پایین تر میبرد و رو چاک کسم دست میکشید و پایان بدنم و سرشار از حس میکرد منو به دیوار چسبوند و جلوم نسشت و شروع کردبه لیس زدن رونام و همینطور بالاتر اومد تا رسید به کسم پایان کسم رو با زبونش خیس میکرد و لیس میزد و منو دیونه میکرد یه دفه از کارش دست کشید بهم گفت که دراز بکشم و پاهامو بالا ببرم منم این کارو کردم دوباره ازم لب گرفت و همینطور داشت پایین و پایین تر میرفت پایان بدنمو لیس میزو گازای کوچیک میگرفت دوباره به جایی رسید که منو به آسمونا میبرد و بی اختیارم میکرد که داد بزنم و آه و نالم فضا رو پر کنه زبونشو رو چوچولم میکشید و من فقط لذت میبردم و براش ناز میکردم و آه ه ه ه ه ه ه ه ه میگفتم دیگه صدام از ناله به فریاد تبدیل شده بود اونم همونطور با ولع داشت کسمو لیس میزد تا اینکه با یه لرزش ارضا شدم و اونم اومد تو بغلم و دوباره بوسم کرد و گفت خوشت اومد عزیزممنم که نای جواب دادن نداشتم با سر جوابشو دادم..یه چند دقیقه تو بغلش بودم که بلند شدو گفت حالا نوبت خانوممه که بهم یه حال حسابی بده اومد کنار سرم نشست و گفت بخورش امتناع نکردم و کیرشو گذاشت تو دهنم یخورده که براش خوردم منو خوابوند به پشت و اومد بالا سرم وکیرشو تا ته کرد تو دهنم و تلمبه زدنو شروع کرد داشتم اوق میزدم ولی بخاطرش تحمل کردم که لذت ببره چشاشو بسته بودو ناله های کوچیک سر میدادکیرشو از تو دهنم بیرون آوردو از اتاق رفت بیرون وقتی برگشت تو دستش کرم بود و دسمال کاغذیکیرشو کرم زد خواست که حالت سگی بشم و کونم رو قنبل کنم به سوراخ کونم کلی کرم زد و همزمان داشت با خودش حرف میزد که جون چه کونی،چه سوراخ تنگی داره خانومم ،چه حالی بکنیم الان و …سر کیرشو گذاشت دم سوراخ کونم ولی نرفت تو انگشت کرد تو کونم و یه کم جلو عقب کردو جای انگشت دومشو باز کرد دردم اومد و اعتراض کردم که جوابی نگرفتماینبار دیگه فک کنم جا واسه کیرش باز کرده بود یه چند دقیقه ای رو به باز کردن سوراخ کونم مشغول شد تا اینکه با یه درد و جیغ بی اختیاری که سردادم فهمیدم کیرشو تو کونم کرده آروم داشت تلمبه میزد و پشتمو ماساژ میداد منم از شدت درد فقط گریه زاری میکردم و ناله میکردم که فک کنم خیلی راضی بود از اینکه من داشتم درد میکشیدم.کم کم تلمبه زدناشو سریعتر کردو با دوتا دستش سیلیای محکمی به کونم میزد یه چند دقیقه ای داشت تلمبه میزد که کیرشو بیرون آورد و منو به پشت خوابوند و کیرشو رو چاک کسم میکشید و با آب کسم کیرشم خیس میکرد گرمای گیرش داشت دیونم میکرد و با پایان وجود آه ه ه ه و ناله میکردم دیگه دوتاییمون داشتیم ارضا میشدیم سرعت عقب جلو کردن کیرش رو رو کسم بیشتر میکرد و پستونامو بیشتر میکرد تو دهنش و منم صدامو براش بلندتر میکرد یه دفه از روم بلند شد و آبشو رو سینه و کسم ریختو بیحال روم خوابید.یه نیم ساعتی لخت تو بغل هم بودیم بعدش بلند شدیم لباسامونو پوشیدیم و آماده رفتن شدیم با هم بازار رفتیم و یکم خرید کردیم و تو ماشین کلی با هم حرف زدیم و بعدشم منو برد ترمینال و واسم ماشین گرفت و راهیم کرد که برم خونه.تا چند روز یا شایدم چند هفته فقط اون صحنه ها جلو چشام بود محبتم و عشقم بهش چندین برابر شده بود بعد اون یه بار دیگه هم رفتم پیشش.یه روزی یه شماره ناشناس بهم زنگ زدو گفت خانوم شما با بابای من چیکار داری که بهش زنگ میزنی؟؟من گفتم شما کی هستین چی دارید میگید؟؟اگه بخوام همشو براتون تعریف کنم داستانم خیلی طولانی میشه.فقط همینو بگم که این اقا یوسف من متأهل بود و دوتا بچه هم داشت 36 سالش بوده.با شنیدن این حرفا و جدا شدن ازش خورد شدمهیچ کس نمیدونه اون روزا چی کشیدم حتی نمیتونید تصورشو بکنید و همه همه اینا رو از پدرم میدونم.بعد از اون تا دوسال دوست پسر نداشتم تا اینکه با صابر آشنا شدمایشالا اگه از این خوشتون بیاد داستان بعدیم رو هم براتون تعریف میکنم.داستانم رویه بار کامل خوندم ولی فک کنم بازم غلط تایپی باید داشته باشه پس باید به بزرگیتون ببخشید.(شاید قسمت سکسی داستان رو یکم دست کاری کرده باشم ولی اصل داستان واقعی بود)کاش زندگیم معمولی بود،کاش انقد ساده نبودم،کاش ماردم بیشتر به دختر منزویش توجه میکرد،کاش…نوشته سحر
0 views
Date: November 25, 2018