خیلی خوابم میومد،تا اومدم چشام رو روی هم بزارم صدای زنگ گوشیم باعث شد که از تختم بیام پایین و گوشیمو از روی میز کامپیوترم بردارم،شماره ناشناس بود،وقتی به گوشی جواب دادم هیچ صدایی نیومد و بعد از چند ثانیه قطع شد،کلی عصبی شدم و به اون کسی که زنگ زده بود کلی بد و بیراه گفتم.نشستم رو تختم و چشام رو مالیدم تا اومدم دوباره دراز بکشم صدای پیام گوشیم در اومد،با عصبانیت بلند شدم که پیامو بخونم،همون شماره بود؛نوشته بود((ببخشید مزاحمتون شدم،این شماره قبلا مال دوستم بود ولی صدای شمارو که شنیدم نشناختم میشه بپرسم من به کی زنگ زدم؟؟؟))اولش میخواستم بهش زنگ بزنم و بگم خر خودتی ولی بعد بیخیال شدم و جوابشو ندادم،از اون جایی که میدونستم دوباره اس میده گوشیمو بردم کنارم و دراز کشیدم.درست حدس زده بودم بعد از چند دقیقه اس داد((خواهش میکنم جواب بدید بدجور فضولیم گل کرده که بدونم با کی حرف زدم))فهمیدم از اون دخترای عوضیه که خودشونو قالب میکنن و با هزار نفر همزمان دوستن،حالم از این دخترا به هم میخورد،قبلا یه بار ازشون ضربه خورده بودم،به خاطر همین هم بازم جوابشو ندادم،اما یه حسی بهم میگفت بزار این یه دونه رو امتحان کنم،شاید از این تنهاییه لعنتی خلاص شم و یه امیدی پیدا کنم،اما نمیخواستم خیلی بهش رو بدم بهش اس دادم بایه بنده خدا حرف زدی. دیگه جواب نداد،خیلی ناراحت شدم که از دستم پرید کلی به خودم فحش دادم که آخه احمق،کلاس گذاشتنت چی بود؟تا شب اعصابم خورد بود،ساعت دوازده و نیم بود که دوباره اس داد،خیلی خوشحال شدم نوشته بود((منم یه بنده خدام،راستش نمیدونم چه طوری بگم ولی من خیلی تنهام و میخوام از تنهایی در بیام)).منم که از خدام بود،گفتم منم تنهام ولی نمیخوام از تنهایی در بیام،یعنی دیگه به دخترا اعتماد ندارم. گفت بهم بزنگ.بهش زنگ زدم -سلام -سلام،خوبی -آره خوبم،واسه چی گفتی بهت زنگ بزنم؟؟ -میخوام باهات صحبت کنم و بگم که مث بقیه ی دخترا نیستم -هه،همه همینو میگن،تو هرچه قدر خوب باشی نمیتونم بهت اعتماد کنم -ولی باور کن میتونم اعتمادتو جلب کنم،چطوری این کارو کنم؟ -برای آزمایش کردنش گفتمفردا من تنهام،بیا خونمون باهات صحبت کنم -جانم؟؟؟چه قدر پررویی؟فکر کردی من چه جور دختریم؟ -چه ربطی داره؟مگه قراره هرکی بره خونه ی یه پسر باهاش کاری کنه؟ -آخه من نه تورو میشناسم نه میدونم چه جور پسری هستی -شوخی کردم میخواستم امتحانت کنم،راستی اصلا تو اهل کجایی؟اسمت چیه؟چند سالته؟ -من اسمم مریمه 17 سالمه و اهل مازندرانم -کجای مازندران؟ -ساری -بایه مکثفکر کردی من خرم؟آخه چطور ممکنه تو این همه شهر تو دقیقا تو شهر کناریه منی؟؟ها؟؟شماره ی منو کی بهت داده؟اون مهنازه عوضی داده نه؟بهش بگو کثافت اگه ببینمت یه جای سالم تو بدنت نمیزارم. گوشیو قطع کردم و انداختمش رو فرش؛بدجور قاطی کرده بودم و داشتم دیوونه میشدم.یاد خیانت اون آشغال میشدم و تما بدنم داغ میشد.دوباره زنگ زد اما جواب ندادم،چن باری که زنگ زد و جواب ندادم اس داد و گفت((به روح پدرم من اون مهنازی که میگیو نمیشناسم و شماره ی تورو هم اشتباهی گرفتم)) جوابشو ندادم و خوابیدم. صبح شده بود بازم ساعتو که نگاه کردم عقربه ها نشون میدادن که دیر کردم و سر کار نرفتم،ایندفعه دیگه اخراج میشدم،بیخیال کار شدم و رفتم یه چیزی کوفت کنم،گوشیمو که برداشتم دیدم هشت تا اس داده بهم،پیاماشو که خوندم دلم براش سوخت تفلک خیلی تنها بود و وقتی با من حرف میزده خیلی خوشحال بوده که دیگه تنها نیست،بی اختیار بهش زنگ زدم. -الو -چی شد آقای مشکوک،چرا زنگ زدی؟ -بابت دیشب ببخشید یه لحظه فکر کردم تو از طرف دوست قبلیم که باهاش به هم زدم بهم زنگ زدی تا بیشتر داغونم کنی،چون اون خیلی عوضی و پست فطرت بود. -من که گفتم شمارتو کسی بهم نداده و خودم بهت زنگ زدم خلاصه با هم حرف زدیمو قرار شد ادامه بدیم.باهاش قرار گذاشتم که ببینمش گفت دوروز بعد میاد پارک آفتاب ساری و رو صندلیه کنار کشتی سبا میشینه،منم ظهر دوشنبه حسابی به خودم رسیدم و رفتم ساری،تو راه همش فکر میکردم که چه شکلیه؟؟تا چشم به هم زدم دیدم ورودیه پارک آفتابم،رفتم جایی که بهم آدرس داده بود،رو اون صندلی یه رختر خوش استیل و کم سن نشسته بود که واقعا چهره ی خوبی داشت،دو دل بودم برم طرفش یا نه؟چون من خوش قیافه نیستم و بین دخترا زیاد طرفدار ندارم.دلو زدم به دریا و رفتم طرفش،وقتی منو دید سلام کرد و بهم دست داد،کلی صحبت کردیم و برگشتیم خونه هامون. عاشقش شده بودم،واقعا چهره ی خوبی داشت و دختر متینی بود،بدجور بهش وابسته شده بودم شش ماه پایان باهاش رفت و آمد داشتم و با هم حرف میزدیم.تمام دنیام شده بود اون و یه لحظه هم از فکرش بیرون نمیومدم.تا روزی که پایان شرایط جور شده بود که بیاد خونمون و من واسه اون روز لحظه شماری میکردم،تمام خونه رو معطر کردم و خودمو کلی صافو صوف کردم،صدای زنگ خونه پایان آدرنالین بدنمو ترشح کرد.رفتم درو باز کردم،وای خدا یه فرشته جلوی خونه ی ما بود،داخل خونه کع اومد بسته شدن در و تو هم رفتن لبمون یکی شد،نمیدونم چند دقیقه بهش چسبیده بودم ولی واسم به اندازه ی یه ثانیه گذشت،وقتی لبامونو جدا کردیم با هم چشم تو چشم شدیم،گفت عاشقتم منم همینو گفتم و دوباره لبامون رفت تو هم،ایندفعه زودتر جدا شدیم،نشوندمش رو مبل و رفتم که نوشیدنی بیارم،دو ساعت برای خوردن و حرف زدن گذشت،بعد از این که خرت و پرتا رو خوردیم،یه آهنگ رمانتیک گذاشتم و نشستم جلوش بهش گفتم اجازه هست؟اون با بستن چشاش بهم اجازه رو داد،بغلش کردم و بردم رو تختم؛دکمه های مانتوشو دونه دونه و با شهوت پایان باز کردم،اون داشت تو چشام نگاه میکرد و میشد شهوت همراه با عشق رو تو چشاش خوند،زیر مانتوش یه تاپ صورتی بود که روش عکس قلب داشت،مانتوشو از تنش در آوردم رفتم سراغ سینه هاش و از روی تاپ مالیدمشون نفساش بلند و عمیق شده بود؛معلوم بود به سینه هاش حساسه؛تاپشو در آوردم و سوتین قرمزشو در آوردم،سینه هاش واقعا زیبا بودن،زیاد بزرگ نبودن ولی خیلی گرد و سفید بودن،یه مقدار سینشو خوردم،رفتم بالا و یه لب ازش گرفتم،از گردنش شروع کردم به خوردن تا پایین نافش،به شلوارش که رسیدم دو باره ازش اجازه گرفتم،اونم بهم اوکی داد،دکمه ی شلوارشو باز کردم و شروع کردم به پایین کشیدن شلوارش،تا آخر که شلوارشو در آوردم،یه جفت ساق صیغلی جلوی چشام دیدم که به دوتا رون سفید تر از خودشون و یک بهشت زیبا ختم میشد،بی اختیار شروع کردم به بوسیدن ساقش و با بوسه های ریز و سریع میرفتم سمت رونش،به رونش که رسیدم،بوسه هام به لیس تبدیل شد،صداش داشت در میومو،رسیدم به قسمت اصلی،با دندونم شرتشو کشیدم پایین،و با دستم درش آوردم،واقعا کس زیبایی داشت؛به خاطر پایین بودن سنش و دست نخورده بودن کسش،خیلی زیبا و بدون مو بود،زبونم رو بردم سمتش و به محض این که بهش برخورد کرد،مریم یه نفس عمیق کشید و کمرشو برد بالا،اینقدر حشری شده بود که وقتی زبونم به کسش خورد یه شک قوی بهش وارد شده بود،شروع کردم به خوردن کسش و با ولع پایان این کارو میکردم،آبش راه افتاده بود،زبونم خسته شده بود از بس مکیدم،بالاخره،ارضا شد و جیغش رفت هوا؛رفتم بالا و گفتم عشقم ازم راضی بودی؟سرشو بلند کرد و چچبید به لبمو منو کشوند روش،بهش گفتم تو چطوری ارضام میکنی؟گفت نمیدونمتو بگو باید چیکار کنم؟گفتم اگه میتونی برام ساک بزن،گفت یعنی واسه تورو بخورم؟گفتم آره،البته اگه دوست داری،گفت امتحان میکنم،اگه بدم اومد نمیخورم،لباسمو در آوردم،و جلوش وایسادم،یکم خجالت کشید اما من صورتشو ناز کردمو دستشو گذاشتم رو کیرم،چند لحظه سرش پایین بود و دستشو تکون نمیداد،ولی من با دو تا انگشتم سرشو آوردم بالا و بهش گفتم شروع کن عزیزم،اونم در حالی که تو چشام نگاه میکرد شروع کرد به تکون دادن دستش،سرشو با دست گرفتم و به کیرم نزدیک کردم،چشاشو آوردم پایین و به کیرم خیره شد،لبشو باز کرد و آورد جلو،وقتی کیرم خورد به لبش صورتش رفت تو هم فهمیدم که بدش اومده و منم برای این که اذیت نشه بلندش کردم و آوردمش رو تخت،یه لب ازش گرفتم و گفتم نمیخواد خودتو اذیت کنی،رفتم کرم نرم کننده رو آوردم و بهش گفتم که دمر بخوابه،اول حسابی کون و سوراخشو ماساژ دادم و باهاشون ور رفتم وقتی که آماده شد کرمو مالیدم به سوراخش و کمی هم کیرمو چرب کردم آروم لپای کونشو باز کردم و بهش گفتم نگهشون داره،اونم همین کارو کرد،بهشگفتم من شروع میکنم هرجا حس کردی خیلی داری اذیت میشی بهم بگو،گفت باشه عزیزم،من کلاهکمو گذاشتم دم سوراخش و به دلیل چرب بودن زیاد با یه فشار سرش رفت تو،مریم تا اومد جیغ بزنه سرشو کرد تو پشتی،منم تو همون حالت موندم تا عادت کنه،خیلی آروم شروع کردم به جلو رفتن،تقریبا تا نصفه رفته بودم تو که دیدم داره از درد میپیچه به خودش،منم سریع کیرمو در آوردم،تا اذیت نشه اما اون برگشت ک گفت تو کارتو بکن عزیزم من دارم لذت میبرم،یکم خیالم راحت شد، و دوباره شروع کردم،ایندفعه وقتی کلاهکم رفت داخل زیاد دردنکشید،و داشت حال میکرد،منم شروع کردم به تلمبه زدن،لذتی که داشتو هیچ وقت فراموش نمیکنم،دو سه دقیقه که تلمبه زدم حس کردم آبم داره میاد،بهش گفتم چیکار کنم گفت نمیدونم هر کاری که به خودت بیشتر حال میده،منم پایان آبمو خالی کردم تو کونش،افتادم روش و حس قشنگی داشتم که با عشقم سکس داشتم اونم سکسی که هر دومون باهاش حال کردیم،بلند شدم فرستادمش حموم،خودمم باهاش رفتم اما تو حموم،فقط از هم لب گرفتیم،بیرون گه اومدیم یه معجون حسابی بهش دادم تا جون بگیره،ازم بابت همه چی تشکر کرد و به خاطر این که دیرش شده بود ازم خداحافظی کرد و رفت،اون شب تاصبح خوابم نبرد و فقط به اون فکر میکردم،چند هفته ای از اون ماجرا گذشت،ولی تو این چند وقت یه زمزمه هایی ازش میشنیدم که باعث میشد بترسم،میگفت باباش داره میره ایتالیا پیش خواهرش،و میخواد اونم با خودش ببره،تا اونجا،با پسر خالش آشنا بشه و اگه از اون خوشش اومد با هم ازدواح کنن،داشتم دیوونه میشدم،قرار شد پنج شنبه با پرواز ایتالیا که ساعت 530 بلند میشد بپرن،اون شب همش دعا میکردم که هیچ وقت صبح نشه اما هیچ فایده ای نداشت،عقربه های ساعت سرعتشون رو به رخ من میکشیدن ساعت 5 صدای گوشیم منو به خودش آورد،آره خودش بود،پیام خداحافظی برای یک ماه یا شاید هم برای همیشه،پیامشو که خوندم اشکام بدون این که ازم اجازه بگیرن سرازیر شدن و سر خوردن روی گونه هام،برای این که بهش دلداری بدم بهش پیام دادم و گفتم تو برمیگردی و من خودم میایم خواستگاریت،خداحافظی کرد،و گوشیش خاموش شد.از اون ماجرا شیش ماه میگذره و من هنوز منتظر یه پیامم که بگهسلام عشقم،من برگشتم.-سلام دوستان ببخشید که سرتون رو درد آوردم من اولین باره که داستان مینویسم،امیدوارم که خوشتون اومده باشه.نوشته موسولینی
0 views
Date: November 25, 2018