سلام به همگیمحمدم الان 27سالمه داستان که میخوام براتون بگم مال 4سال پیشه من به دلیل شرایط خانوادگی که داشتم مجبور به ترک تحصیل شدم وکار کردم ودر عرض 6ماه از پسر خالم کاشی کاریرو یاد گرفتم واولین صاحب کارم مرد پیری بود که بهش میگفتن دکتر چون کمی علم طبی سنتی بلد بود وپسر25ساله ای داشت که پیشتر اون پیشمون بودمنم یه تیپ خوبی ویکم هم خوش قیافه ام ولی از همه بدتر حرفمو زبونمه که اگه به گوش دختری برسه کارش تمومه نکنمش راحت نمیشهاون موقعه یه کارگری داشتم اسمش محمد بود وپشت خانه ای که کار میکردیم یه خونه ای بود که 2طبقه بود ولی پشت بومه طبقه اول حیاط طبقه بالا بود ودیواری هم نداشت وجای که من کار میکردم پشت بومه طبقه اول یا حیاط راحت دیده میشدهمش میدیدم که نگاه محمد و رحیم اونجاست ولی چیزی نمی دیدم البته زیادم پا پی نمیشدم چون من همیشه یه چندتا دوست دختر داشتم ولی یه بار که داشت میرفت داخل دوتایمون هم زمان هم دیگرودیدیم یه کم برگشت عقب تا خوب ببینیم درجا خشکم زده بودانگار برق 3فاز بهم وصل کرده بودندن وای خدا این دیگه کیه الانم که براتون مینویسم پایان موهای بدنم سیخ شده وای خدا چقدر زیبا چه هیکلی چه استیلی پایان موهام سیخ شده بعد چند ثانیه دید زدن هم رفت داخل انگار کا ما عشق تویه نگاه شدبه ممل و رحیم گفتم تموم شد مخشو زدم مسخرم کردن باور نمی کردن غروب شد میخواستیم بریم که دیدیم اومد ظرف بشوره چند دقیقه ای گوشه ای ایستادم دیدش میزدم اونم کم نمیاوردزیر چشمی میخورد منو منم همیشه توجیبم یه شماره داشتم داشت میرفت که پریدم انداختم پشت بوم رفتم خونه منتظر تماسش بودم تا صبح نتونستم بخوابم صورتش همش جلوم بود یادم نمیرفت داشتم دیونه میشدم از طرفی خودش از طرفی نزنگیدنش صبح شد رفتیم سر کار ای خدا امروز ساعت رد نمیشه کی ساعت 10میشه ببینمش رفتم به هزار زور زدن پشت بومو دید زدم شماره اونجا بود دستم بهش میرسید ورش داشتم اومد بیرون دیدمش اونم ایستاده داره منو دید میزنه تودلم یه حس غریبی داشتم هم میلرزید دلم هم میترسیدم شماره رو از جیبم در اوردم نشونش دادم اشاره کردم میخوای اسرش گفت اره داشتم از خوشحالی پس می افتادم رفتم شماره رو دوباره انداختم ورداشت رفت تو دیگه کار وبی خیال شدم گوشی دستمه فقط منتظرم از طرفی دارم درو میپام یه نیم ساعت منتظر بودم که دیدم پسر جونی از خونشون اومد بیرون رفت بعد رفتن اون صدای گوشیم بلند شد گوشی رو ورداشتم الو چه صدای داشت الانم توگوشمه حسابی حرف زدیم گفت که اسمش افسانه استو اون برادرشو پدر مامانش تهران هستنو اون با با برادرش اینجا زندگی میکنن البته فقط پاییزها اینجوریه منم از رحیم پرسیدم که این کیه که گفت نمی دونم وقرار شد پرسو جوکنه بگه اون روز م گذشتو غروب دوبار زنگیدم باز بعد نیم ساعت حرف زدن ازش خواستم یه قراری بزارم که بریم یه جای که حرفی زد که اصلا انتظارشو نداشتم گفت میخوای ببینیم یاشیطونی کنی منم گفتم فقط میبینمت بدون اضافه کاری گفت بیرون نمیشه ولی غروب که شد میتونی بیای خونمون چون برادرم شب دیر میاد من از خدا خواسته قبول کردم ای خدا این همه خوشبختی منو محاله محاله امروز شماره بدم فردا برم خونش محاله محاله خوب خداحافظه ای کردیم وتاشب اس بازی فردا شد ورفتیم سر کار محمدم که اول مسخرم میکرد حالا حسودی میکنه میگه ممل حالا بهت ایمان اوردم رحیم اومد وصبحانه اوردو با امار افسانه که اسمش درسته پدر مادرشم اینجانو اون مرده شوهرشو کرایه کش است اون روز افسانه صبح زود پاشدو اومد یه کم نشستو حسابه همو دید زدیمو رفت اون روز کارو زود تموم کردمورفتم یه دوش گرفتمو صافو صوف کردمو ساعت630و7بود که هوا تاریک شد رفتم طرف خونشون دم در بود تا منو دید اشاره کردو رفت داخل منم دنبالش رفتم تو در وزدخدایا جلوم کی بود باورم نمیشدیه دامن کوتاه مشکیه خوشکل زیرش یه شلوار مشکیه چسبی یه بلوز مشکیه که یهو اینه دیونه ها پریدمو بغلش کردمو وبوسیدمش گفتم خوب کجا بریم حرف نمی زد با دست به جلو اشاره کرد دستمو انداختم گردنش دارم میریم جلو که منم دارم دوروبرو دید میزنم که راه های در رو ببینم کجاست یه راه در روی خوب پیدا کردمو گفت بریم حموم که طبقه پایین توحیاط بو که اگه برادرش(همون شوهرشو میگفت)اومد بره بالا ومتوجه من نشه منم بزم بیرونمنم قبول کردمو رفتیم همون حموم درو بستیمو تکیه دادم به دیوار که یهو دستشو انداخت گردنمو بغلم کرد سرشو گذاشته بود رو گردنم باورم نمیشد رو ابرا بودم هر چند وقت یک بار سرشو برمیداشت میگفت بزار خوب ببینمت بعد یه سیلی یواش میزد یه بوس میکرد سرشو میزاشت روشونم منم هی انگشتش میکردم یعنی دستم همش روکونش بود حال میکردم واسه خودم ولی به جلوش که دست میزدم خودشو جمع میکرد حال میکردیم ولی بصورته نامحسوس ولی یه بار دلوزدم به دریا و وقتی که خودشوجمع کرد گفتم چرا اینکارو میکنی که گفت یه جوری میشم قلقلکم میادخوب بعد 20دقیه که بغل هم بودیم سرش روشونم بود که اروم تو گوشش گفتم گلم میدی اونم همینجوری اروم گفت که چی منم با لرز ورک گفتم که کس صدای ازش نی اومد ترسیدم گفتم که حتما ناراحت شده ولی چیزی نگفت چند دقیقه ای گذشت سرش هنوز رو شونم بود دوباره گفتم نمیدی گفت میخوای گفتم میدی دوباره گفت میخوای گفتم بدی اره گفت باشه همین که اینو گفت شدم حار حمله کردم بهش لبو گرفتم دست کردم که دامنشو باز کنم ولی چون تاریک بودو منم رمز دامنشو نداشتم نتونستم باز کنم گفتم که رمز دامنت چنده یهو خنده ای زد که دیونم کرد خودش دامن وشلوار وشرتشو دراورد چون از امدن شوهرش میترسیدم زیاد وقت نداشتم رفتم سر اصل مطلب شلوارمو کمی پایین کشیدم وتکیه دادم به دیوار وافسانه رو رودرروورداشتم پاهاشو انداختم اینطرف اونطرف پای خودم وکیرمو اب زدمو گذاشتم سر سوراخ کسش واجازه دخول خواستم که اجازه دادو اروم اروم کردم تو یه چند تا که طلمبه زدم دیدم که اذیت میشه واز اونجای که نمیخواستم بار اخرم باشه گذاشتم زمین وبرای خود شیرینی گفتم نمیکنم گفت چرا گفتم اذیت میشی گفت بیا ولش کن بیا پس گفتم هر طوری که اذیت نشیو دوست داشته باشی گفت باشه وخم شد چون قدش کوچیک بودمنم خم میشدم که کمی اذیت میشدم ولی تموم شد اون روز دوبار افسانه یه روزم من خالی شدیم وبه خوشی از همون دری که اومده بودم زدم بیرونو راه درو هم نیازم نشد.تمام اسم ها مستعار بودو اینم داستان نبودو خاطره بود ببخشین که سرتونو درد اوردم این خاطره چندین باره دیگه تکرار شده که یکی از یکی بهتره اگه خوشتون بیاد باز مینویسم .مرسی از همتون .واز بابت نظرتون ممنون حتی اگه فوش باشه لطف دارید.نوشته محمد
0 views
Date: November 25, 2018