کردن مادرزن باحال

0 views
0%

من محسن هستم و 28 سال سن دارم و به همراه همسرم مونا که 26 سال سن دارد در يکي از آپارتمان 3 طبقه تهران زندگي ميکنيم.در ساختمان مادر طبقه همکف زندگي مي کنيم و در طبقه دوم پدر و مادر همسرم زندگي مي کنند وما اين واحد را از پدر همسرم خريداري کرديم به همراه هم به خوبي وخوشي زندگي ميکنيم راستي دختر شيطونم را فراموش کردم که نامش یلدا و 8 سال سن دارد و پایان عشق من و همسرم به زندگي از اوست.ماجرا برميگردد به دي ماه پارسال که خاله خانمم که در قزوين زندگي ميکرد فوت شد و ما همگي براي شرکت در مراسم او به انجا رفتيم و بعد از شرکت در مراسم تشیيع جنازه به سمت خانه خاله خانم رفتيم که شب را در انجا بمانيم ولي بعد مونا همسرم گفت که یلدا امتحاناتش اخر هفته شروع ميشه تو به تهران برو و یلدا را به خانه خودتان ببر تا خواهر ت به درسهاي او رسيدگي کنه و خودت فردا برگرد من هم به همراه پدر که شرايط خوبي نداره اينجا ميمانيم.من هم قبول کردم و به همراه یلدا خواستم به تهران برگردم که دخترم با گريه زياد ميگفت من بدون مادر برنميگردم از طرفي همسرم نه ميتوانست که بچه را راضي کند و نه خودش درست بود که انها را که داغدار بودند را تنها بگذاره. بعد مادر خانمم که یلدا او را به اندازه مادر خودش دوست داره گفت من به همراه محسن و یلدا به تهران ميرويم فردا دوباره با هم به قزوين مياييم یلدا که فهميد مادر بزرگش با مامياد کمي ارام شد و راضي به حرکت شد. ساعت نزديک 8 بود که ما حرکت کرديم و حدودا 1030 بود که به خانه رسيديم در اپارتمان را باز کرديم که به همراه بچه و مادر خانمم که مينا نام دارد به خانه انها برويم مينا خانم يا به اصطلاح دخترم ماماني دست یلدا گرفته بود که به سمت واحد انها برويم که به يکباره روي پله پاش ليز خورد و با ساق پا با شدت کمي روي پله خورد من به سرعت به سمت او دويدم و بعد به همراه دخترم او را به بالا برديم مينا خانم کمي درد پا داشت و ولي براي اينکه یلدا گرسنه بود براي او کمي غذا درست کرد و من هم به حمام رفتم و دوش گرفتم و خستگي راه را از تن بيرون کردم. ساعت نزديک 12 بود و یلدا خوابش برده بود من داشتم از تلويزيون فوتبال تماشا ميکردم که يکباره مادرزنم از اتاقش مرا صدا کرد رفتم سمت اتاق در زدم و بعد انرا باز کردم مادرزنم با يک پيراهن بلند که تا سر زانوش بود و يک شلوار که ان هم خيلي گشاد بو د روي لبه تخت نشسته و به من گفت محسن اين پماد را روي ساق پايم ميمالي بي صاحب دردش نميگذاره بخوابم من هم پماد پيروکسيکام را گرفتم و به ارامي شروع به ماليدن روي ساق مينا خانم کردم. او هم شروع به تعريف کردن از خاله خانم خدا بيامرز کرد که اره موقعي که من تازه با اقا رضا ازدواج کرده بوديم خيلي به حجاب من گير ميداد و اقا رضا چون او خواهر بزرگش بود و احترامش واجب مرا سرزنش ميکرد… اخ مادر جون يواشتر خيلي درد داره. من هم با زيرکي خاصي گفتم که عيبي نداره ماماني اينها از عوارض پيري زود رسه مادر خانمم که تازه 48 سالش بود و از لحاظ ظاهري حتي 40 سال بهش نميامد گفت حالا بذار اقا رضا بياد بهش بگم به زنش گفتي پير. من گفتم اي پدر اقا رضا خودش بايد کم کم به فکر دوميش باشه حيفه تازه اول چلچلشي. بعد هردو زديم زير خنده و مينا خانم نيشگوني از پام گرفت وگفت ديگه داري خيلي پرو ميشيا من بدون توجه به حرفش چون صبح خيلي کار داشتم مراحل اخر ماساژ را انجام ميدادم که يکباره مينا خانم گفت ولي گذشته از شوخي براي يک خانم هيچي مثل اين بد نيست که مردش دنبال کسي ديگه باشه حالا يه چيزي ميگم بين خودمون بمونه زري خواهرم ميگفت هفته پيش از خونه ميره بيرون و قتي برميگرده ميبينه اشکان پسرش که خودش يکساله ازدواج کرده يه دختر را اورده توي خونه .. من زياد تعجب نکردم چون از احوالات اين اقا اشکان با خبر بودم ولي به خاطر حفظ ظاهر قضيه هم که شده گفتم نه پدر عجب ادميه اين اشکان فکر نميکردم اين قدر نامرد باشه و بعد مادر خانمم گفت مادر جون تو خودت ادمي خوبي هستي همه را با خودت مقايسه ميکني من هم گفتم لطف داري اما ماماني رابطه زناشويي يه رابطه دو طرفه هست يعني خانم و شوهر بايد از هم ديگه به يه درک متقابل رسيده باشند که نيازهاي همديگر را بدونند يعني همان قدر که من به عنوان يه مرد نبايد چشمم دنبال کسي باشه خانمم هم بايد با درکي از نيازهاي من نداره وبا رسيدگي به انها اجازه اينکار را به من نده…..صداي خنده مينا خانم من را به يکباره به خودم اورد که داشتم براي تشريح مسئله خودمو مثال ميزدم مادرخانمم با زيرکي خاصي پرسيد حالا مونای من به نيازهات رسيدگي ميکنه يا نه؟ …… و دوباره با صداي بلندي خنديد من که از خجالت سرخ شده بودم از حرفي که زده بودم به شدت پشيمان بودم به ناگاه حس کردم فضاي اتاق ضربان قلبم را دو برابر کرده و حس خفگي ميکنم مشابه اين فضا را فقط در شبي داشتم که براي اولين بار مونا پهلويم خوابيده ومن اصلا روم نميشد نگاش کنم چه برسه به اينکه به او دست بزنم و ولي مونا بدون اينکه به من توجه داشته باشه لباسهايش را در اورد و گفت من عادت دارم شبها با شورت ميخوابم و پشت به من در حالي که باسنش را قمبل کرده بود خوابيد ومن…………..بگذريم چون ميخواهم در صورت رضايت دوستان ازاين خاطره اون خاطره را به صورت جداگانه بنوييسم برگرديم به مو ضوع خلاصه فضاي اتاق کاملا مرا ياد ان شب مي انداخت مينا خانم که حس ميکردم يک مقدار لحن بيانش عوض شده بود گفت ولي مطمئن هستم که که اگر خودت هم بخواي سمت کسي بري نتوني چون مونا برايت رمق نمي گذارد من که کم کم خجالت را کنار گذاشته بودم گفتم شما از کجا اينقدر مطمئني که اين حرف را ميزني او گفت ما از وقتي مونا نوجوان بود نگرانش شده بوديم جون چند بار که من سرزده وارده اتاق مي شدم ميديدم مشغول خود ارضايي است به رضا اطللاع دادم و ما اورابه يک دکتر متخصص نشان دادیم چون فکر ميکرديم که او دچار يک مريضي است که به همچين کاري دست ميزنه ولي دکتر گفت که او سلامت کامل دارد و فقط از همسالان خود شهوت بيشتري را داراي ميباشد که ان با ازدواج رفع خواهد شد از ان روزبه بعد ما هميشه نگران او بوديم که نکند کاري دست ما بدهد که باعث سر شکستگي ما در فاميل اشنا شود و موقعي که تو به خواستگاريش امدي ديگر خيالمان از اين مسئله راحت شد و بعد مينا خنده اي کرد وگفت رضا ان اوايل که شما ازدواج کرده بوديد به من ميگفت حتما اين دختره صبح تا شب از محسن طلب رابطه جنسي داره که اين بدبخت اين قدر لاغر شده بيچاره جوان مردم .بعد هردو خنده ي کرديم و من گفتم که ولي بيچاره اقا رضا حتما چيزي گيرش نمياد که اينقدر چاق مونده و با صداي بلندي خنديدم و بلند شدم که به سمت اتاق خودم بروم که بخوابم که يکباره دستي از پشت دور کمرم حلقه شد و گفت رضا از اولش هم در رابطه ما سرد بود و من ناراضي بودم (دروغ نميگم خودم هم تعجب کرده بودم که مادرزنم داره با من همچين کاري ميکنه چون اون با اينکه حجاب خوبي نداشت اما واقعا هميشه رعايت ميکرد و حتي به سختي بامن که دامادش بودم دست ميداد ) رو به اون کردم وبا صدايي که لرزش عجيبي پيدا کرده بود گفتم مينا خانم داري چيکار ميکني خجالت بکش و با دستم مشغول باز کردن دستانش از دور کمر شدم او گفت محسن تو رو خدا خواهش منو رد نکن تو داماد مني ما به هم محرمي من که از تو چيزي نميخوام فقط يکم با همديگرحال کنيم من قول ميدم کسي از ماجرا با خبر نشه ……من که سرم داشت سوت ميکشيد از اين شهوت مادرزنم و تازه به راز شهوت زياد مونا پي ميبردم گفتم واقعا فکر نميکردم همچين ادمي باشي من که خجالت کشيدم و بعد به سرعت به سمت در رفتم به بيرون اتاق رفتم و در را به هم کوبيدم.واقعا من بيدار بودم و مادر خانمم اين پيشنهاد را به من ميداد اين پایان فکري بود که پایان شب من را به خود مشغول کرده بود روي تخت خود دراز کشيده بودم که حدود 330 شب بود حالت عجيبي داشتم و کم کم ارام شده بودم به يکباره فکر لحظه اي که مادرزنم مرا سمت خود کشيد و به سينه هايش چسباند افتادم و به ناگه شهوتي سراسر وجودم را فر گرفت و با خود گفتم من که اين پيشنهاد را ندادم تازه او راست ميگه ما که نميخوايم همديگه را بکنيم در حد يک عشقبازي که به هم محريم با همين فکرا خودمو را راضي کردم و به اتاق مينا رساندم در را به ارامي باز کردم واي خداي من چه ميديدم مادر همسرم مانند خود همسرم شبها لخت ميخوابه و به حالت پشت روي تخت خوابيده و و چادري که روي خود کشيده کنار رفته و من شورت اورا ميديدم لپهاي باسنش من را وسوسه ميکرد به ارامي در را بستم و نزديک تخت شدم و خيلي ارام چادر را از روي بدنش کشيدم به همانطور روي مادر خانمم خوابيدم يک لحظه به سختي نفس کشيد و گفت رضا صد دفعه گفتم از پشت نکن پدر جنده لاشی خياباني که نيستم بعد به يکباره از خواب پريد و متعجبانه به من نگاه کرد پایان حرفاي که براي قانع کردن به خودم ميزدم به يکباره از ذهنم رفت و سرخ شدم مينا با صدايي به همراه لذت گفت چي شده غيرتت خوابيد من که گفتم به کسي نميگم من که سرخ شده بودم گفتم تقصير خودت بود ماماني کير من خواب بود خودت بيدارش کردي خودت بايد بخوابونيش کفت مخلصشم هستم بذار شورتم را در بيارم و من از روش بلند شدم و خانم شورتشو دراورد و رو به من خوابيد و گفت شنيدم مادرت از شير زود گرفتت ميخوام امشب تلافي کني و با دست زير پستانشو که از سايز مناسبي برخودار بود را گرفت و به سمت من اشاره ميکرد من سريع پريدم روش با چه ذوقي مشغول خوردن شدم بعد از گذشت دقايقي سرم را به زير گردنش بردم و حالا نخور کي بخور انقدر مکيدم زيرگردنش را که بعدها خانمم ميگفت اين پدر رضا خجالت نميکشه اينقدر زير گردن مادرم را مکيده قرمز شده نميگه کسي ميبينه زشته . خلاصه ديدم کم کم داره ابم مياد به مينا گفتم بذار من کيرم را در بيارم اقا رضا يه اسپري چيزي نداره بمالم روي کيرم گفت بذار برم ببينم همونجوري لخت بلند شد داخل کمد با يک پماد برگشت گفت اسپره نداره اين کارتو را ميندازه من گفتم اشکال نداره بيا بخواب خوابيد گفتم از جلو بگذارم عيبي نداره ديدم داره من من ميکنه گفتم نخواستيم پدر گفت ناراحت نشو از تو کشو کاندوم بردار بعدا هر جا خواستي بکن من هم از کشو زير تخت يک کاندوم برداشتم و مشغول شدم که يکباره دراتق به صدا دراومد من خشکم زده بود نميدانستم چيکار کنم مادرزنم اشک توي چشمش جمع شده بود يعني کي مي توانست باشه من به ارامي از سوراخ در نگه کردم ديدم واي یلدا که از خواب پريده و وقتي ديده تنهاست ترسيده و اومده پيش ماماني . مادرزنم گفت لباسهات را بردار پشت در وايسا من در را باز ميکنم یلدا اومد داخل تو از پشت سرش برو بيرون بعد در را بازکرد گفت جانم ماماني یلدا گفت ماماني پدرم نيست مينا گفت حتما رفته پايين بخوابه یلدا گفت من خواب بد ديدم ميخوام بيام پيشت بخوابم مينا که اصلا راضي نبود گفت حالا نميشد همون بيرون بخوابي و سپس دست یلدا را گرفت اورد تو و من از ان ور رفتم بيرون تا صبح به بخت خود نفرين ميکردمنوشته‌ محسن

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *