کسخلی من در ازدواج

0 views
0%

حاشیه نمی رم بگذارید خیلی از واقعیت ها را برای شما بگم. بالاخره خوبه که آدم از پشت پرده بعضی از رخدادها با خبر باشه من همه چیز را برایتان می نویسم. از سیر تا پیاز، تا دختر سیروس میم یا بهتره که بگم خواهر بهرام فرماندار سابق را بهتر بشناسید و بدانید که این افراد از چه خانواده و طایفه ای هستند.دوشنبه شب 191084 ساعت 20 از تهران حرکت کردم برف شدیدی می آمد جاده ها بسته بود. با یک پژو آردی از سمت فیروز کوه آمدیم خدا سر کافر هم نیاره ساعت 11 صبح فردای آن روز یعنی سه شنبه 201084 به شهرمان رسیدم دقیقاً روز قبل از عید قربان سال 1384بود همان روز بعدازظهر ساعت تقریباً 1630 به اتفاق خواهرانم ، و مادر به منزل مهین خواهر راحله جهت دیدن او رفتیم قرار بر این بود که فقط ببینمش و بیایم ولی به نظر می رسید خواهرش مهین همه چیز رو پایان شده می دانست و مجبور کرد که من و راحله با هم صحبت کنیم من چون آمادگی نداشتم اول قبول نکردم که خواهر خودم گفت راحله جان اول شما صحبت رو شروع کن چون مهدی خجالت می کشه ما هم از خدا خواسته رفتیم صحبت کردیم با توجه به این که از دختره خوشم نیامده بود و حتی تصمیم نداشتم با اون ازدواج کنم (حتی برای 1 احتمال ازدواج در مغزم خطور نمی کرد)حدوداً 20 دقیقه با هم صحبت کردیم و سعی داشتم کاری کنم که دختره از من بدش بیاد(ای دل غافل)از خودم گفتم که نماز نمی خوانم(آخه می گفتند دختره مثل فاطمه زهرا و مریم مقدس پاک و معصوم است و مکه رفته و باید من هم منبعد نماز بخوانم) چون مطمئن بودم ردم می کنه اما برعکس شد چون گفت اشکال نداره تعجب کردم و گفتم من می خوام از ایران فرار کنم با کمی ادعا و این پا اون پا کردن گفت منم خیلی دوست دارم از ایران برم چون یکسری اتفاقات توی زندگیم افتاده که دیگه دوست ندارم ایران باشم . من ساده مونده بودم چی بگم تا ازم بدش بیاد. بعد گفتم خیلی زود از کوره در می رم و دعوا می کنم در جواب به من گفت من اینجور مواقع ساکت می شم و هیچ حرفی نمیزنم . با خودم گفتم خدایا این دیگه کیه چقدرساده است حتی از منم ساده تره.(نکنه من اشتباه میکردم و امیدوارم خدا هیچوقت از سر تقصیراتشان نگذرد چون من هیچ وقت نمی بخشمشان ). خلاصه خداحافظی کردیم و آمدیم خانه و در بین راه تنها کسی که مخالفت صریح خودش را اعلام کرد راضیه بود بقیه به اتفاق می گفتند خوشگلی ملاک نیست باید دختر خانواده دار باشه.نمی دانم چی شد فکر می کنم باهمان یکی چائی که بهم دادند ما را طلسم کردند. آه خدای من باورم نمی شه؟ واقعاً چه شد؟؟ من صد در صد مخالف بودم.چی شد؟؟مهین اجازه فکر کردن رو از خانواده من گرفت و خانوادم اجازه ندادند من فکر کنم.در حقیقت من انتخاب شده بودم تا به این ازدواج تن بدم.ولی چرا؟آرزو می کنم روز خوش تو زندگیت نبینی ای مهین لعنتی روزی صد بار از خدا درخواست مرگ کنی و پایان این رویدادها جلوی چشمت بیاد و عذاب بکشی..ان شاء الله.روز شنبه مورخ 241084 اداره رفتم ساعت حدوداً 10 صبح بود دیدم بهرام نا آرام شده و دنبال فرصت می گرده تا من رو تنها گیر بیاره که بالاخره تو اتاق کارم پیش مهندس … به من گفت جسارت پیدا کردی ، خوشم آمد تو در آینده یه چیزی می شی.من لام تا کام به او حرفی نزدم.(جهت شهادت از مهندس … بپرسید).خیلی به من بر خورد با خودم گفتم چه فکر میکنه مگه بهرام کیه؟خوبه که رئیس جمهور نیست فقط یک مدتی فرماندار بود که اون هم با بی آبروئی بیرون انداختنش.در همین افکار بودم که خواهرم زنگ زد و گفت که نسیرین زنگ زده و قرار بله برون را برای دو شنبه شب مورخ 261084 منزل کامران گذاشته . همان شب ساعت حدوداً 21 بود که مجدداً خواهرم تماس گرفت و گفت مهین گفته راحله می خواهد با مهدی تلفنی صحبت کنه و تلفن مهدی را می خواهد و چون من گفته بودم که شماره منو حتی به پدرم هم ندهند در جواب به مهین گفته بود اجازه بدید با مهدی هماهنگ کنم بعد با شما تماس می گیرم . در جواب به خواهرم گفتم اشکال نداره شماره همراه منو بهش بده.حدوداً ساعت 2130 بود که راحله تماس گرفت و مدت زیادی صحبت کردیم و از قرار دو شنبه شب گفت از او خواستم چون من نمی توانم در مجلس بله برون خودم شرکت کنم او حتماً شرکت کنه.نمی دانم در اون شب در منزل کامران چه شد و چه گذشت فقط می دانم که کامران حرفی زده بود در کمال بی ادبی و کم خردی که همگی اعضاء خانواده ما بلند شده بودند که از منزلش برگردند که مهین با حالت التماس پای مادر منو میگیره و میگه همه چی پایان شده راحله مال شماست شما حرف کامران را نشنیده بگیرید و به خاطر بی ادبی کامران از طرف او عذر خواهی می کنه. ساعت 3 صبح بود که من به گنبد رسیدم. بعد ساعت 11 صبح بود که مهین و علی(منصور) و راحله کنار در خانه خواهرم آمدند تا به آزمایشگاه بریم من نمی فهمیدم چرا؟؟ فکر می کردم برای نامزدی باید حتماً آزمایشگاه رفت؟ تا این که فهمیدم مهین و علی(منصور) از عاقد وقت گرفتند تا ما رو عقد کنه خیلی جالب بود من هیچ نمی فهمیدم چرا؟ تا گفتم چرا باید عقد کنیم خواهرم گفت خره وقتی خودشان دوست دارند به این عجله انجام بشه بهتر ، به نفع ماست. دیگه گیج شده بودم.هیچ نمی فهمیدم. چرا به این سرعت؟ چرا نباید فکر می کردم؟ چرا؟؟قرار آزمایشگاه را برای فردای آن روز گذاشتند. صبح ساعت 8 بود که به همراه داماد مان و مهین و راحله به آزمایشگاه رفتیم.مهین خیلی نگران بود نمی دانم چرا؟ وقتی اکبر با پارتی بازی جواب را زود تحویل گرفت به شوخی به مهین گفت دختر خانم معتاد در آمده که مهین کم مانده بود از ناراحتی سکته کنه.شوکه شد طوری که دیگه توجهی به بقیه حرفهای ما نمی کرد. اکبر گفت مهین خانم شوخی کردم ناراحت نباش. ولی مهین واقعاً نگران بود. نمی دانم چرا؟؟؟ شما چه فکر می کنید؟ قدرت فکر کردن از من سلب شده بود نمی دانم چرا؟؟نمی فهمیدم . هیچ نمی فهمیدم. چرا ؟؟ مهین اجازه نمی داد حتی برای لحظه ای با راحله تنها باشم یا اینکه زمان داشته باشم با راحله حرف بزنم. راحله هم کلمه ای حرف نمی زد و مدام تو فکر بود. خدایا بر آنکس که با زندگی من بازی کرد لعنت بی کرانت باد.به خانه که برگشتم بحث سر این بود که چرا مهین با این عجله قرار عقد گذاشته پس باید حلقه خریداری شود که بلافاصله از طرف ما خریداری شد ولی اونا هی بازی در می آوردند خواهرم به راحله زنگ زده بود و گفته بود که حلقه رو خریداری کنید تا شب عقد حلقه ها رد وبدل شود.متوجه بودم که راحله خیلی تو فکره و حرفی نمی زنه.فکر کردم شاید پول خرید حلقه ندارند به مادرم گفتم فشار نیاورند. ولی در باطن قضیه چیز دیگری بود.لعنت خدا بر او و پدر و مامانش .تصمیم داشتم زندگی کنم خیلی صادقانه ، بی ریا . دلم را پاک کردم و همه چیز را به فال نیک گرفتم. برای همین در بهترین فرصتی که پیدا کردم و با راحله تنها شدم از زندگی خودم براش گفتم.گفتم که با پدرم رابطه ندارم و اینکه الان دو سال می شه که حتی پا تو خونه پدریم نگذاشتم. چون من اعتقاد دارم به اینکه خشت اول چون نهد معمارکج تا ثریا می رود دیوار کجو چون خودم و زندگیم رو دوست داشتم از سیر تا پیاززندگیم را براش گفتم. اما غافل از اینکه طرف مقابل صداقت ندارد. (آخه صداقت اینقدر بده که همه ازش به نفع خودشان سوء استفاده کنند؛ آرزو می کنم بخاطر همین صداقتم خدا رویتان را سیاه کند)ساعت 1930 قرار عقد داشتیم . داخل محضر راحله همچنان عمیقاً در فکر بود.خطبه عقد خوانده شد بعد همگی از محضر خارج شدند بخاطر اینکه رسم ادب را بجای آورم از همه دیرتر خارج شدم متوجه شدم مهین و راحله منتظر ماندند که ناگهان مهین نگاهی دقیق به اطراف کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست دست داخل کیفش کرد و یک شیشه بیرون آورد که مایعی زرد رنگ داخل آن بود و گفت از این شربت بخور با تعجب گفتم این چیه؟ گفت شربت زعفران که دعائی برای خوشبختی شما بر روی آن خوانده شده است . چون به این حرکت مهین شک کردم شیشه را اول با این بهانه که خانمها (Ladies first) ارجح هستند به خورد راحله دادم وقتی دیدم زنده ماند با ترس بر لبم گذاشتم و الکی نمایش به خوردن آن مایع کردم دریغ از آنکه قطره ای از آن را بخورم.بعد مهین پرسید آقا مهدی شیرین بود نمی دانستم چی بگم نگاهی بصورت راحله انداختم و با تعجب گفتم به نظر شما شیرین بود؟ من که فکر نمی کنم.همگی بسمت منزلشان رفتند من و راحله هم سوار ماشین شدیم و اول داخل حیاط خانه پدرم شدیم .سپس به سمت دریاچه مصنوعی رفتیم و سوار قایق شدیم هوا خیلی سرد بود. هنوز ده دقیقه ای از قایق سواری نگذشته بود که مهین زنگ زد و گفت بریم خانه اونا چون شوهر مهین (ابراهیم باقری) سید بود و ما شب عید غدیر عقد کرده بودیم و گفت شگون داره روز اول زندگی تان منزل سید پا بگذارید. ما هم حرف گوش کن و ذلیل ، رفتیم خونشون.از اینجا به بعد را مجبورم کمی بی ادب بشم. چون باید از خیلی چیزها با خبر بشید و خودتان قضاوت کنید.از خانه مهین برگشتیم چون خیلی گرسنه بودم رفتیم پیتزا هالیدی شام خوردیم راحله آنچنان در فکر بود که چیزی نتوانست بخورد.هنوزم فکر می کردم بخاطر خرید حلقه ناراحت شده.شب برای خواب به منزل پدریم رفتیم. بی پرده براتون می نویسم .از اون کمی خجالت می کشیدم.رفت تا دندوناشو مسواک کنه منم با خودم فکر می کردم رختخوابها را کنار هم بندازم یا نه؟ بالاخره کنار هم انداختم.راحله اومد داخل اتاق و مانتو را از تنش در آورد با یک تاپ بود. طوری به من نگاه کرد که تنم لرزید. فکرهای ناجور نکنید(می دانم فکر می کنید دروغ می گم ولی باور کنید همش حقیقته من به او دست نزدم حس بدی داشتم که می گفت به من تعلق نداره). چون اون شب ما تا صبح صحبت کردیم. هر کلمه ای که می گفت من بیشتر بهش شک می کردم حس می کردم خیلی وارده از هر لحاظ که فکر کنید. بگذارید از صحبتهامون براتون بگم. گفت دوست داره شوهرش همه چیز را تجربه کرده باشه حتی رابطه بازنها را .اولین بار تو زندگیم بود که از دهان یک خانم این حرف رو می شنیدم. بعد گفت با دوستام فیلم سکس دیدم. از مدلهای مختلف کاندوم (خار دار و طعم دار و معمولی) صحبت کرد. برق سه فاز منو گرفته بود شوکه شده بودم باورم نمی شد دختری که مثل فاطمه زهرا پاک بود زیارت خانه خدا رفته بود اینطوری از آب در آمده بود با خودم گفتم اینها همه شکیات است نباید بهش شک کنم. اون سالمه.صبح من به همراه دامادمان رفتیم جهت خرید لوازم برای جشن نامزدی. من پایان اتفاقات و صحبتهای شب قبل رو فراموش کرده بودم. ساعت تقریباً 16 بود که یک دختر خانم به منزل معصومه تماس گرفت از قضا نرگس خواهر زادم گوشی را یرداشته بود اون خانم با لهجه غلیظ گفته بود به دائیت بگو این دختر بدرد او نمی خوره و در شأن خانواده او نیستو بلافاصله بعد از گفتن این جمله گوشی را قطع می کنه.خانواده من می گفتند روستاییها از حسودیشون این حرفها رو می زنند.شاید اگه منم جای او بودم می ترسیدم و قطع می کردم. من به او کاملاً حق می دم. ولی ای کاش کاملاً دلایلش را به من می گفت و البته کمی هم زودتر.من این موضوع را به خود راحله گفتم ناگهان برق سه فاز راحله را گرفت و مدام سوال می کرد دیگه چی گفت؟ تو حرفش را قبول کردی؟.جشن برگزار شد که دیگه نیازی به تشریح مراسم نیست.اگه مایلید می توانید فیلم جشن را نگاه کنید.موقع خواب دوباره صحبت می کردیم. ناگهان بدون هیچ مقدمه ای راحله بمن گفت دخترها می توانند با یک عمل سرپائی خودشان را ترمیم کنند دیگه به پایان شکیاتم مطمئن شده بودم و در ادامه بمن گفت اگه بخواهی می تونی منو از عقب بکنی بهش گفتم جایش اون عقب نیست ولی در جواب گفت از جلو دردم میاید و در ادامه گفت اگه نمی تونی از عقب کار کنی زیر کمرم بالش بذاری راحتر می تونی این عمل را انجام بدی. انگار رویم آب یخ ریخته باشند یخ زدم دیگه مطمئن بودم مریم مقدس ریگی تو کفش داره.خیلی سخت بود ولی دست به اون نزدم.(باورم کنید). دیگه خیلی دیر بود چون اون رسماً خانم من شده بود و سر ما کلاه بزرگی رفته بود.فردای آنروز به مادرم گفتم می خواهم طلاقش بدم ولی جرأت نکردم دلایلم را براشون بگم مادرم درجواب با دعوای شدیدی به من گفت غلط می کنی بار آخرت باشه که این کلمه را به زبان می آوری.ساعت 10 صبح همان روز من و راحله از هم خداحافظی کردیم او بسمت مشهد رفت و من همان شب ساعت 21 بلیط تهران گرفتم و رفتم سر کارم.دیگه ما هم دیگر را ندیدیم و منم همه قضایای اون دو شب را به فراموشی سپردم حتی به خودم اجازه نمی دادم به او شک کنم تا اینکه صبح روز چهارشنبه مورخ 191184 دقیقاً مصادف با تاسوعای حسینی من به مشهد رسیدم.همه چیز تقریباً روال عادی خودش را طی می کرد.تا اینکه رفتیم حرم امام رضا (ع) دیدم اصرار می کنه بریم صیغه بشیم گفتم تو خانم رسمی منی چرا دوباره صیغه بشیم گفت من به عقد اون عاقد شک دارم. از اون اصرار و از من انکار بود بالاخره هم نرفتیم .داشتم دیوانه می شدم آخه چرا دوباره صیغه بشیم؟باورم نمی شد. در طول مدتی که مشهد بودم موبایلش را کاملاً خاموش کرده بود و می گفت موبایل تو هست دیگه نیازی به موبایل من نیست.روز شنبه 221084 ساعت 14 به همراه دختر دائی راحله که یادم نیست اسمش نیلوفربود یا نرگس و حسن آقا شوهرش به گنبد آمدیم در راه بنده های خدا خیلی سعی می کردند موضوعی را به من بفهمانند و مدام سوال می کردند درباره بهرام و رفتارشان با من.در انتها ازشون پرسیدم خوب چیزی هست که باید بدانم گفتند نه چون خانواده ع خصایص خاصی دارند می خواستیم بدانیم با شما چگونه هستند. ای کاش همان روز همه چیز رو می گفتند.نمی دانم شاید اگر من هم جای اونا بودم همین کار رو می کردم.در آن لحظه اصلاً فکر بدی به مغزم خطور نکرد.ساعت تقریباً 20 بود که به شهرمون رسیدیم و همان شب ساعت 21 به تهران حرکت کردم.تمام رابطه من با راحله شده تلفن.ساعتها با تلفن با هم صحبت می کردیم.(هر از گاهی هم گوشی را بر نمی داشت که بنا رو می گذاشتم بر اینکه شاید حمام یا دستشوئی باشه).شنبه شب مورخ 61284 بود گرسنه شده بودم رفتم سوسیس بلغاری خریدم، تازه اولین لقمه داخل دهانم بود و مشغول جویدن بودم که موبایلم زنگ زد. دیدم شماره مشهد افتاده ولی شماره ناآشناست. فکر کردم راحله است. جواب دادم. دیدم یک آقائی گفت ، آقا مهدی ، درسته گفتم بله خودم هستم بفرمائید.گفت شما تازه ازدواج کردیددر جواب گفتم بله.درسته فرمایش.گفتشما تا چه حد خانومتان رو می شناختید فکر می کردم برادرش یا یکی دیگه از بچه ها داره سر به سرم میگذارد.گفتم کمی واضح تر صحبت کنید در حالی که هنوز لقمه اول در دهانم مانده بود و نتونسته بودم ببلعمش.گفت می دانی که خانمت دوست پسر داشته گفتم مهم نیست چون منم دوست دختر داشتم.گفت دوست پسر داره گفتم مهم نیست باز در جوابم گفت شوهر داره حالا چی میگی خشکم زد بهش گفتم شما کی هستید.علی آقا(منظورم برادرش منصور بود)شوخی دیگه بسه.گفت من علی نیستم .گفتم هر ادعائی مدرک می خواد. گفت بعداً زنگ می خانمم برای رسال مدارک باهات هماهنگ می کنم.خیلی حالم بد شده بود باورم نمی شد.بلافاصله بعد از خداحافظی اون آقا هر چی که نخورده و یا خورده بودم آوردم بالا. هیچی برام قابل هضم نبود.هیچی داخل معدم نبود ولی پشت سر هم می آوردم بالا.کارم به جائی رسید که یک مایع زرد مایل به سبز مزه تلخ زهر مار از دهانم خارج می شد.ساعت تقریباً 2115 مرضیه خواهرم زنگ زد و گفتم یک آقائی زنگ زده و گفت راحله شوهر داشته.مرضیه گفت بهش فحش بده اون بهت حسودی می کنه و می خواد زندگیت رو خراب کنه. من آرام و قرار نداشتم.ساعت 2210 بود که راحله تماس گرفت بهش گفتم اگه از یه جائی بفهمی ، یا یکی بهت بگه که من قبلاً ازدواج کردم تو با من چکار می کنی.؟خیلی اعصابش بهم ریخت.بد طوری دگرگون شد.باور کردنی نبود.طوری دست و پا می زد که خدا می دانه.در جواب بمن گفتچرا این سوأل را می پرسی گفتم همینطوری بذهنم خطور کرد و از دهنم پرید فراموشش کن.خواستم اینطور جلوه بدم که برام مهم نیست و سوألم الکی بوده.فردا صبح ساعت 8 بود که راحله با هیجان تماس گرفت و گفت دیشب تا صبح نتونستم بخوابم مهدی کسی به تو گفته من قبلاًازدواج کرده بودم؟مهدی خواهش می کنم راستش رو بگو؟ گفتم نه به جون عزیزت.همینطوری پرسیدم.دیگه مطمئن شده بودم که این دختره یک ریگی به کفشش هست.به راحله گفتم حالا جواب سوأل دیشبم رو میدی. در جواب گفت تو بودی چکار می کردی گفتم من اون دختر را تکه تکه می کنم.چون با زندگیم بازی کرده.گفتم حالا تو بگو تو بودی چکار می کردی گفت منم اونو می کشتم.حالم خیلی بد بود طوری پریشان بودم که همه همکارانم متوجه شده بودند حتی نمی دانستم 2+2 چند می شه.هر چی می خوردم بالا می آوردم.دوشنبه 81284 ساعت 15 اون آقا دوباره زنگ زد و گفت آدرس بده تا مدارک را برات پست کنم. من آدرس اداره را بهش دادم. و گفت مدارک را برام پست می کنه.حالم خیلی بد بود رنگ چهره ام سرخ شده بود سردرد بدی گرفتم نمی توانستم نفس بکشم.مرخصی ساعتی گرفتم رفتم خونه صبح روز بعد پایان بدنم می لرزید وضعیت تنفسیم بهم ریخته بود.رفتم بیمارستان امیراعلم (نسخه را ضمیمه می گذارم تا مطمئن بشید دروغ نمی گم).از همکارانم در اداره بپرسید چون اونا برام داروهام را خریدند و به من رسوندندروز دوشنبه 221284 ساعت 1440 آقای تیموری نامه رسان اداره یک پاکت به من داد که فرستنده آن از شرکت کاشی سنتی (یعنی محل کار برادرراحله) آقای منصور ع قید شده بود. دست و پاهام شدیداً می لرزیدند.نمی دانم چرا؟ کنترل عصبی خوبی نداشتم.دلم می خواست فریاد بزنم.پاکت را باز کردم 16 ورق A4 که حاوی sms های راحله خانم، به شخصی بنام امیر بود. که اکثر اون پیامها برای زمان بعد از عقد ما بود. چشمام سیاهی رفت. فقط فهمیدم باید خودم رو به دستشوئی برسانم و بلافاصله بالا آوردم.(تعداد4 ورق از این پیامها را که مربوط به زمان بعد از عقد ما بود را پیوست این نامه می گذارم خودتان با دقت بخوانید و قضاوت کنید بقیه مربوط به زمان خواستگاری و بله برون است(پیوست شماره 1)).مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه.دور و بر ساعت 22 بود که راحله خانم ، بهتره بگم مریم قدیسه به من زنگ زد. با بی محلی و خنک بهش گفتم امیر کیه؟ دیگه هیچ نگفتم.شروع کرد به دست و پازدن و با حالت گریه زاری گفتمهدی توضیح می دم ؛ خانواده من از هیچی خبر ندارند ؛ من فقط صیغه اون بودم . باورم نمی شد نمی دانستم باید چی بگم و چکار کنم خودش اعتراف کرد صیغه امیر بوده من نمی دانستم اون خودش اینرو گفت.فقط گفتمش خونه مرده خوابیدی در جوابم گفت رابطه ما در حد دوستی بود گفتم پس چرا صیغه شدی گفت اگه دستمون بهم بخوره حلال باشه. گفتم غلط کردی کثافت دروغگو.گفت مهدی تو را خدا به کسی نگو.خونش رفتم ولی منو نکرده اون فقط خود ارضائی می کرده و آبشش را روی من می ریخته.در ادامه گفت اجازه بده میام تهران همه چیز را برات توضیح می دم؛ خواهش می کنم.گفتم غلط می کنی پات رو خونه من بگذاری.به خدا قسمم داد که بیاد تهران با من صحبت کنه ولی قبول نکردم.گفتم خودم میام مشهد.نمی دانستم چرا گفتم خودم میرم یا چرا نگذاشتم بیاد خونم.خیلی گیج بودم. معده من بجز مایعات چیز دیگری را نمی توانست هضم کنه.مدام بالا می آوردم.اودکلنی را که برای والنتاین هدیه گرفته بودم تا بهش بدم تو کیفم گذاشتم و بلافاصله بسمت شهرمون راه افتادم.صبح شهرمون رسیدم همه تعجب کردند چرا بی خبر اومدم گنبد،گفتم بهرام به من ماموریت داده برم مشهد و ماشین دامادمون را گرفتم ورفتم مشهد ساعت تقریباً 1030 بود. نمی فهمیدم دارم چکار می کنم وقتی بخودم آمدم پلیس راه قوچان بودم و ساعت 1345 بود. پلیس راه ایست داد و گفت همکارشان را 20 کیلومتر جلوتر پیاده کنم.اونجا بود که فهمیدم با سرعتی معادل 180 کیلومتر در ساعت رانندگی کرده بودم.ساعت 1430 به مشهد رسیدم.با مریم قدیسه رفتیم کوهسنگی.گفتم چرا با زندگیم بازی کردی.انگار براش هیچ مهم نبود و انگار اتفاقی نیافتاده.فقط گفت خانوادم خبر نداشتند.بزور بردمش پیش برادر محترمشان علی آقا(منصور) اول به علی تلفن زد و قرار گذاشت در همین لحظات بود که اون آقا دوباره زنگ زد و این دفعه شروع کرد به تهدید که ممنوع الخروجت می کنم.تو باید بهرام را بکشی.و اینکه می دانه من از یکی دانشگاههای استرالیا پذیرش گرفتم و به سفارت استرالیا هم رفتم. داشتم شاخ در می آوردم که این اطلاعات را از کجا گرفته و می گفت که از کارکنان اداره اطلاعات است(بجز خانواده خودم روز خواستگاری به راحله گفته بودم تا ردم کنه(رفتنم به خارج از کشور). اون لحظه فکر نمی کردم این آقا همان امیر خان شوهر فاطمه زهراست و این اطلاعات را فاطمه زهرا به ایشان داده(میدانم نمی توانید باور کنید ولی به خداوندی خدا سوگند می خورم همش واقعیت داره)). نمی دانم چی شد که تلفن قطع شد .اون آقا دوباره تماس گرفت این دفعه صداش رو روی پخش گذاشتم همه حواسم روی حرکات فاطمه زهرا بود دستاش رو مشت کرده بود و محکم فشار می داد.معلوم بود این آقا را می شناسه. خلاصه رفتیم پیش علی. راحله با حالت ناراحتی به علی گفتعلی من باید در باره موضوعی با شما صحبت کنم ولی مهدی نباید تو اتاق باشه خشکم زد و از اتاق رفتم بیرون.5 دقیقه بعد صدام زد رفتم داخل اتاق. علی حالت عادی داشت مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده و با خونسردی کامل گفت آقا مهدی ما قصد نداشتیم سر شما کلاه بگذاریم. ما از این قضایا اطلاعی نداشتیم.همانطوریکه شما بما اطمینان کردید و تحقیق نکردید ما هم در مورد شما تحقیق نکردیم. نمی فهمیدم این حرفها و حرکات چه معنی داشت و هنوزم نمی فهمم.در ادامه گفت اجازه بدید ما بفهمیم این آقا کیه و حرف حسابش چیه؟ که ناگهان راحله گفت علی من مطمئن هستم خودش بود؛مهدی صداش رو روی پخش گذاشت و منم شنیدم.علی بسیار حالت عادی و نرمالی داشت وبا حرفی که راحله زد حس می کردم یک چیزهائی از من مخفی شده و اینکه وقتی منو از اتاق بیرون کردند چی گفتند.پس خداحافظی کردم و گفتم می خوام برم گنبد ساعت تقریباً20 بود. گفتند خیلی خسته ای باش و فردا برو.برام یک اتاق از مهمانسرای شرکت علی گرفتند با فاطمه زهرا راه افتادیم گرسنه ام بود رفتیم و یک پیتزا گرفتیم و به مهمانسرا رفتیم.بلافاصله اون اودکلن را که 50 هزار تومان خریده بودم به فاطمه زهرا دادم.با تعجب گفت چرا؟نمی دانستم چرا این کار را کردم هیچ جوابی ندادم و فقط سرم را جنباندم. باورش نمی شد.ولی بعد از اینکه هدیه را باز کرد و زرق و برقش چشماشو خیره کرد پرسید مهدی اینو چند خریدی گفتم 50 هزار تومان دیگه فکر کرد به همین راحتی همه چیز رو فراموش کردم. فکر کرد من الاغ تر از اونم که فکرش را می کرده.فقط بهش گفتم در موردش و کاری که انجام داده پس از روشن شدن دقیق مسائل تصمیم می گیرم.فردا خداحافظی کردم وراحله لب منو بوسید و گفت مهدی منو ببخش وادامه داد که خیلی دوستم داره .من بسمت گنبد راه افتادم نزدیک قوچان به علی (منصور)زنگ زدم و از بابت شب قبل تشکر کردم و علی به من گفت آقا مهدی من دیشب می خواستم سکته کنم باورم نمیشه که خواهرم اینکار را کرده باشه.برای اینکه قضیه را خانمم نفهمه رفتم خیابان فریاد می کشیدمدر ادامه از من تشکر کرد که قضیه را به خود او گفتم نه به کس دیگری و خواهش کرد با کس دیگری این موضوع را در میان نگذارم اگه بخوام خواهرشان را طلاق هم بدهم؛اونا بیایند و توافقی همه چیز را پایان کنیم فقط به کسی نگم که با توجه به این که شوهر داشته آمده دوباره خانم من شده.منم با سادگی و صداقت پایان به علی قول دادم که اینکار را براش انجام بدم.دیگه چیزی به عید نمانده بود به همکارم زنگ زدم هفته آخر سال را برام مرخصی رد کرد.من اون یک هفته گنبد بودم.به راحله زنگ زدم گفتم قبل از سال بیاد بریم جنگل تا همه sms هائی را که با شوهرش رد و بدل کرده پیشش بسوزانم.بلافاصله قبول کرد.با برادرش علی همه چیز را در میان گذاشته بود طوری که علی اطمینان صد در صد پیدا کرده بود که من خیلی خیلی الاغم و بی غیرت. به خواهرش گفته بود به من بگه شاید یک روزی بدرد بخوره جای امنی ازش محافظت کن.برای لحظه تحویل سال یک تراول 50هزار تومانی به راحله عیدی دادم. مادرم یک جفت گوشواره.دیگه مطمئن بود طلاقش نمی دم.ما 15 روز با هم بودیم و فرصت کامل و خوبی بود تا همه چیز را بفهمم.شاید ده یا پانزده بار راحله را تست کردم و در هر تست من جواب منفی می داد.هنوز اون آقا به من زنگ می زد و منو تهدید می کرد و می گفت راحله فاحشه است و باید به اون 10 میلیون تومان پول بدم.و از طرفی راحله رو نمی کرد که این آقا همان امیر خان شوهرشان است و از کجا اطلاعات زندگی منو بدست آورده.تلفن خونه ما را بدست آورده بود و حتی می دانست روز دوم عید مجتبی (برادر کوچکم)رفته و نان کنجدی داغ خریده تا صبحانه بخوریم.حالا دیگه به خونه هم زنگ می زد و مادر و اعضای خانوادم را تهدید می کرد.حالا چرا تهدید می کرد نمی دانم.به مادرم می گفت که عروست جنده لاشی است و راحله دو سال خانم او بوده و اینکه راحله را از کون کرده.همه اعضا خانواده ما ناراحت بودند ولی می گفتند اون بی پدر دروغ می گه.کسی نبود به اون سگ پدر بگه آخه اگه خانم جنده لاشی تو رفته دوباره در زمانی که خانم شرعی و قانونی تو بوده شوهر کرده بیا و مثل آدم قضیه را به هوو جونت توضیح بده و با هم برید شکایت کنید.(ای بر پدرش لعنت)مهین قبل از سال رفته بودند مشهد و می خواستند لحظه تحویل سال توحرم باشند.بعد بروند گناباد .قرار بود سفرشان 4 روز طول بکشه و همینطور هم شد.مهین خانم به همرا دخترشان سارا در خیابان احمد آباد با امیر قرار می گذاره تا با هم به توافق برسند ولی چرا امیر قبول نمی کنه خدا می دانه؟(از پیامی که امیر برای راحله فرستاد فهمیدم)در طول مدتی که مهین و خانواده محترمش مشهد بودند قرار بر این بود ما منزلشان بخوابیم و اگه ما نمی رفتیم شخصی بنام علی ال برود اونجا.راحله مدام تلفن دستش بود و با علی ال صحبت می کرد به بهانه های مختلف.(طوریکه آخر مجبور به دعوا با راحله شدم و تلفنش را گرفتم و قطع کردم)پنجم فروردین 85 مادرم خانواده ع را برای شام به خونه دعوت کرد.بهرام نیامد.همه اعضای خانواده ع ناراحت بودند. از راحله دلیل ناراحتی شون را پرسیدم و اینکه چرا بهرام نیامد به صورت سر بسته گفت با بهرام بحث کردند.دیگه نگفت چرا؟اون شب مهین با راحله خیلی زیاد در گوشی صحبت می کردند.فردای آنروز رفتیم منزل مادر راحله .با علی صحبت می کردیم و گفت به اداره اطلاعات شکایت کردم تا این موضوع را مورد بررسی قرار بدهند.و یک نامه دستنویس بمن داد گفت با کامپیوتر تایپ کنم(متن نامه را پیوست قرار می دهم و بخوانید تا مطمئن شوید راست می گویم(پیوست شماره 2)).بعدازظهر با راحله رفتیم تیموردره. اونجا بود که پایان واقعیات را برام تعریف کرد.گفت دوسال می شه که با شخصی بنام امیر صیغه می شده.با هم می رفتند کلاس زبان انگلیسی و با هم درس می خواندند. با هم تو کارخانه شیر کار می کردند.و اینکه امیر خان خانم داره و صاحب دو بچه بنام مهیار و غزل است.بچه هاش رو خیلی دوست داره و با زنش مشکل زیادی داره و اینکه می خواسته بیاد خواستگاری راحله که پدرش می میره و تازه 10 روز بوده که دوباره صیغه شده بودند و این در حالی بوده که ما خواستگاری رفته بودیم و به ما هم جواب مثبت داده بود.ساعت 23 اون آقا دوباره زنگ زد من صدای اونو همش ضبط می کردم.(تمام این صداها تحت عنوان صدای مزاحم در سی دی پیوست ذخیره شده(پیوست شماره 3))و قرار شد عکس های سکسی که با هم گرفتند برام بفرسته. رنگ از رخسار راحله پریده بود و گوشی را بلافاصله کشید و قطع کرد و گفت گوه خورده ؛ پدرسگ دروغ می گه، ما با هم بودیم ولی اون فقط خود ارضائی می کرده.(منم که الاغ باید قبول می کردم).تنفر از این خانواده پایان وجودم را گرفته بود ولی یک نیروی عجیبی به من اجازه کاری را نمی داد.خیلی مراعات می کردم و بهش دست نمی زدم.اون شب بهش گفتم می خوام باهاش نزدیکی کنم.در جواب گفت ازجلو نکن دردم میاد،از عقب بکن.گفتم قاعدتاً باید عکس این قضیه صادق باشه .گفت تو فیلمهای سوپر از عقب می کنند و دردشون نمیاد.(دوباره حرفهای شب اول و دوم را تکرار کرد) گفتم پس من چکار کنم. گفتمن مشکل تو را حل می کنم خیلی راحت گفت التم را می خوره به این شرط که آبم را تو دهنش نریزم چون حالش بهم می خوره.گفتم از کجا می دانی حالت بهم می خوره مگه امتحان کردی؟جوابی نداد.هر چند که من فقط قصد داشتم بفهمم باکره است یا خیر؟و با حرفهائی که شب اول زده بود حدس می زدم که ترمیم کرده باشه.و مطمئن بودم ، راحله کونیه.وبا این حرفی هم که بمن زد برای حل مشکل من ، متوجه شده بودم که خود ارضائی که حرفش را میزد (درباره امیر پیروز) یعنی چه؟چون می دانستم شرعاً به من حرام است و عقدمان باطله به اون دست نمی زدم.هر چند پیشم لخت بود(با لباس زیر)خیلی سخت بود ولی مراعات می کردم. با این حرفی هم که زد ازش بیشتر تنفر پیدا کردم.بعد از این قضایا ساعت نزدیک 2 بود که باهاش دعوام شد خیلی سخت.در حالی که یک سوتین و یک شورت داشت پا شد و یک بلوز پوشید و رفت داخل حال نشست.تعجب کردم بالاتنه رو پوشید ولی پائین تنه لخت بود.خیلی رک به خانم قدیسه گفتم خواهر بهرام عرب؛ همان خانمی که مثل فاطمه زهرا و مریم مقدس پاکه تو بودی.خواهر فرماندار .جالبه .تورفتارت دقیقاً مثل زنهای هرزه است.دقیقاً مثل زنهای هرزه ؛ یک روز چادرمعمولی می اندازی ؛یک روزچادر عربی کس کش و یک روز هم با مانتو هستی و یا باید چادر بیاندازی یا باید مانتو بپوشی.یکی را انتخاب کن.با دعوا و سروصدا گفت من خونه خالم می رم باید چادر بپوشم ولی بقیه جاها با مانتو هستمگفتم منم مشکل خونه خالت رو حل می کنم چون تو خونه اون نمی ری درادامه به من جواب داد پس منم خونه خواهرات نمی آم.فکر می کرد با جیغ و دعوا باید ازش بترسم و هر غلطی دلش بخواهد باید بکنه.دقیقاً یادم نیست؛ یا ششم بود یا هفتم ؛ مهین،من و راحله را به ناهار دعوت کرد و گفت ابراهیم باقری (شوهرمهین)می خواهد کباب درست کنه. حول و حوش ساعت 11 بود که رفتیم خونشون. ابراهیم باقری خونه نبود.ساعت 1430 آقا ابراهیم تشریف آوردند و بساط ناهارشان را راه انداختند. سرم بشدت درد می کرد.بعد از ناهار می خواستم برگردم خونه اجازه نمی دادند. داشتم از این لوس بازیهائی که از خودشان در می آوردند دیوانه می شدم.مجبورم کردند برم و داخل یکی از اتاقهاشون بخوابم.ساعت نزدیک 18 بود که راه افتادم بیام بیرون که گفتند دکتر حسن (برادر راحله) با خانمش می خواد بیاد خونه مهین و اصرار کردند منم بمونم.بالاخره آقای دکتر تشریف آوردند.پس از سلام و احوال پرسی مثل برج زهر مار نشست و هی با موبایلش ور رفت و یا با مهین صحبت می کرد دریغ از اینکه نگاهی به من بندازه تا باهاش صحبت کنم.(با توجه به اینکه دوران دانشجوئی با هم دوست بودیم ولی حالا خودش را برام می گرفت؛گذشته اش را فراموش کرده بود که با نامزدش می آمد خونم و کلی برام دردسر درست کرده بود.)شاید شرمنده بود و خجالت می کشید به من نگاه کند و یا شاید پولدار شده بود و گذشته را فراموش کرده بود.اون آقا همچنان تماس می گرفت و تهدید می کرد.منم منتظر بودم تا اداره اطلاعات نتیجه تحقیقاتشون را به علی بده.ایام عید پایان شد.راحله یک هفته از محل کارش غیبت کرده بود. پس یک گواهی بیمارستانی درست کردیم تا مشکل غیبتش را حل کنه.(برگه را از بیمارستان مطهری خواهرم مرضیه آورد و دکتر در گواهی بیماری کلیوی قید کرد).دلیل این غیبت این بود که می خواستم بیشتر بشناسم راحله کیه وهر چند متوجه شده بودم بدرد زندگی نمی خوره و دیگه یقین پیدا کرده بودم خانوادش از همه چیز مطلع بودند و سر ما کلاه گذاشتند.من تصمیم خودم را گرفته بودم،مشکل بزرگی سر راه داشتم و اون هم چگونگی بیان این مطلب به خانوادم بود. مادر بدبخت دوباره باید سرکوفتهای (پدرم) را گوش می داد ویا حرف و حدیثهای که پشت سر آدم رژه می رفت. نمی دانستم چطور باید همه اینها را توجیه کنم.ولی یقین داشتم حق مسلم من داشتن خانم سالم است و باید از حقم دفاع می کردم.(از اینجا به بعد تاریخ ها را یادداشت نمی کردم و به همین جهت فقط اتفاقاتی را که رخ داد بدون قید کردن تاریخ می نویسم)ماجراهای بعد از عید یعنی از روز دوشنبه 14185 .یک روز علی (منصور) زنگ زد و گفت که اداره اطلاعات پرونده را به شخصی بنام سید حسن داده تا درباره روشن شدن این موضوع تحقیق کند و امکان داره با شما تماس تلفنی بگیره .چند روز بعد از این قضیه علی زنگ زد و گفت سید حسن زنگ زده و گفته که با امیر (شخص مزاحم و یا بهتره که بگم شوهر راحله خانم) قرار بگذارید تا بچه های اطلاعات در هنگام تحویل پول وارد عمل بشن و اونو دستگیر کنند. منم ساده فکر کردم داره راست می گه و چون قول داده بودم تا تو حل این مشکل بهش کمک کنم قبول کردم تا با امیر قرار بگذارم(صداها داخل سی دی پیوست ضمیمه قرار دارد(پیوست شماره 3))البته علی قول داده بود که بچه های اطلاعات از دور همه چیز را تحت نظر می گیرند و حتی خود علی هم سر قرار باشه.مکان قرار چهارراه راهنمائی روبروی شیرینی طوسی رأس ساعت 9 بود. به همراه علی رفتم سر قرار.علی یک کیف سامسونیت که پر از کاغذ باطله بود به من داد و گفت اگه امیر آمد اول مدارک بگیرم بعد کیف را به او تحویل دهم. من تا ساعت 13منتظر شدم ولی کسی برای رد و بدل کردن نیامد. بعدازظهر اون آقا تماس گرفت و مجدداً تهدید کرد و گفت با نیروی انتظامی هماهنگ کرده بودم.(به نظر شما این آقا از کجا فهمیده بود که با نیروی انتظامی هماهنگ شده بود؟ آیا حدس زده بود؟ آیا کسی در محل کارش او را مطلع کرده بود؟) و اگر اینبار بخواهم این کار را کنم منو می کشه.راحله فهمیده بود دیگه ازشون خوشم نمی آد. و سعی داشت به هر نحوی شده طلاقش ندم همیشه از کارتهای الاغ عاشق می خرید و آنگونه به من ابراز علاقه می کرد(پیوست شماره 4) من به تهران برگشتم. علی هم از طرف شرکت به ماموریت خارج از کشور رفت(پاکستان). در همان مدتی که علی پاکستان بود راحله به تهران آمد.دوباره یک کارت الاغ عاشق روی لب تاپم گذاشته بود.خیلی خنک به راحله و کارتش نگاه کردم.راحله سرش را انداخت پائین. نمی دانم چرا؟همان روز بود که شخصی به موبایلم زنگ زد. شمارش نیافتاده بود.جواب دادم و گفت که سید حسن از اداره اطلاعات است.خشکم زده بود.با من صحبت کرد و سعی داشت خیلی چیزها را برام روشن کند.سید حسن گفتآقا منصور جواب نمی دهد و ادامه داد و گفتما تا 90 فهمیدیم این مزاحم کیه و چه هدفی دارد و تا هفته آینده نتیجه تحقیقات ما تکمیل می شود.راحله سر تا پا گوش شده بود هر جا می رفتم دنبالم راه می آمد.(من عادت دارم وقتی تلفن حرف می خانمم راه می رم) برای همین نمی توانستم از سید حسن روشن و واضح سوال بپرسم.سید حسن گفتاین آقای مزاحم کارمند شیر پگاه خراسان است راستی آقا مهدی خانم شما کجا کار می کنه؟ گفتم کارخانه شیر پگاه .گفتم آقا سید ؛این آقا اطلاعات شخصی زندگی منو از کجا گرفته؟ و اینکه چرا از من پول می خواهد؟احتمالاً فکر می کرد که چقدر خرم که نمی فهمم ودر جواب گفت اگه اجازه بدید من هفته آینده بعد از اینکه نتیجه تحقیقات کامل شد به شما زنگ می زنم. آخه بنده خدا حق داشت رویش نمی شد که از این واضح تر صحبت کنه.دیگه همه چیز برام روشن بود. اینکه راحله هنوزبا امیر رابطه زناشوئی دارند. عدم حضورش در موعد قرار را راحله بهش گفته بود و….فاطمه زهرا (راحله) به مشهد برگشت. تقریباً یک شب در میان با هم دعوای تلفنی داشتیم.تا اینکه علی از پاکستان برگشت و بلافاصله راحله ماجرای تلفن سید حسن را بهش گزارش داده بود و علی هم در اولین فرصت ممکنه با من تماس گرفت و از من خواست که سید حسن چه گفته و منم گفتم که قرار شده تا هفته آینده خبر قطعی را بدهند.علی در ادامه گفت که از کسی شنیده که امیر پیروز را از کنار درب کارخانه دستبند زدند و بردند.و گفت با سید حسن تماس می گیره.راستی از دکتر حسن بگم .زنش از سفر مکه برگشته بود.راحله روز قبل از دعوتی تماس گرفت و اصرار کرد منم برم و من بهانه در آوردم که نمی رم.خلاصه روز موعود فرا رسید راحله اصرار می کرد که برم الکی گفتم باشه و موبایلم را خاموش کردم.ساعت 2330 بود که موبایلم را روشن کردم که بلافاصله زنگ خورد خواهر زاده راحله بود(معصومه) و گفت چرا نرفتم گفتم سرم درد می کرد.بعد از آن بلافاصله راحله زنگ زد و شاکی بود از اینکه چرا نرفتم در جواب گفتم اون کسی که منو دعوت کرده بود ازش عذر خواهی کرده بودم و چون صاحب مجلس ترجیح داده بود از تهران به مشهد زنگ بزنه و منی که تهران زندگی می کنم دعوت کنه برای همین منم جانب ادب را رعایت کردم و از تهران به مشهد زنگ زدم و عذر خواهی کردم که نمی توانم برم.من عادت ندارم جائی که صاحب خانه راضی نیست پا بگذارم.فردای آنروز بهرام گفت آقای خ دعوت نشده بودی یا عمداً نیامدی؟ دیگه نایستاد تا جوابش را بدم.فوراً رفت.بگذریم بهتره سر اصل مطلب.امیر همچنان زنگ می زد و منو تهدید می کرد و با اعصابم بازی می کرد و می گفت که راحله را کرده و وقتی می کردش راحله چه کارهائی می کرده.و می گفت رو بدنش چند تا خال داره.دیگه از خودم هم متنفر شده بودم.نمی دانستم باید چکار کنم. خیلی تنها بودم. به مادرم می گفتم اگه این آقا راست بگه چی ؟ باید چکار کنم؟ مادرم می گفت ناراحت نباش، دروغ می گه . بنده خدا مادر نمی دانست همه این مطالب واقعیت داره.دیگه تصمیم داشتم از راحله جدا بشم. به خود راحله گفته بودم که بهتره از هم جدا بشیم و اینکه ما به هم حرام هستیم.فوراً با علی در میان گذاشته بود و علی بهش گفته بود چون وقتی ما(من و راحله) به هم عقد شدیم یک هفته بوده که خونه امیر نرفته پس عقد ما باطل نیست.درهمین زمان بود که امیر پیروز یک پاکت به محل کار کامران برادر راحله می فرستد که ظاهراً حاوی تعدادی عکس و نامه و… بوده.که بلافاصله این قضیه را با علی درمیان می گذارد.علی هم نامه ای به اداره اطلاعات میزنه (که فتوکپی نامه علی به سید حسن ضمیمه می باشد (پیوست شماره 5)و این نامه را از خود سید حسن در اداره اطلاعات مشهد تحویل گرفتم) و جریان را گزارش می دهد و بعد از آن بلافاصله با من تماس گرفت و گفت که به کامران زنگ بزنم و اونو دلداری بدهم .نمی فهمیدم چرا؟منم این کار را کردم.یکی یا دو روز بعد از این جریانات بود که معصومه و مرضیه می خواستند بیایند تهران،نمی دانم معصومه با راحله چی گفته بود و چی شنیده بود که ناگهان راحله زنگ زد و گفت که می خواهد بیاد تهران.بهش گفتم این هفته خواهرام هستند و هفته بعد بیاد گفت باشه ولی برنامه چیز دیگه ای بود که من خبر نداشتم.(می توانید از معصومه و مرضیه بپرسید که چه برنامه ای داشتند).صبح بود که معصومه و مرضیه رسیدند و بعدازظهر همان روز راحله آمد داشتم شاخ در می آوردم آخه قرار بود هفته بعد بیاد و از طرفی مهین (خواهر راحله یا بهتره که بگم مربی راحله) هم مشهد بود.با خودم گفتم حتماً ترسیده که راز زندگیش را به خانوادم بگم تصمیم گرفتم که حسابی حالش رو بگیرم ولی معصومه و مرضیه نگذاشتند.راحله که رسید دیدم داخل ساکش پر از غذاهای گوناگونه.کلی سالاد الویه – کتلت – پنیر – خامه و….با خودم فکر کردم که چون مهین جادوگر پیش خواهرش(راحله)بوده پس حتماً دعا یا جادو کرده پس یک لقمه هم از کتلتها و سالادش نخوردم همه را همان روزها که خودش بود آوردم و به خورد خودش و خواهرام دادم.راحله تازه به مشهد رسیده بود و زنگ زد و گفت که به سلامتی رسیده منم تازه به محل کارم رسیده بودم که دیدم یک پاکت نامه روی میزم گذاشته شده.نامه ای محبت آمیز از طرف امیر پیروز بود(هووی خودم)که طبق معمول آدرس فرستنده شرکت کاشی سنتی گوهر شاد بود.(فتوکپی نامه پیوست می باشد(پیوست شماره 6))به راحله گفتم که یک نامه آمده .به پایان مقدسات قسمم داد که نامه را نخوانم در جواب گفتم تو که حسابت پاکه پس از چی می ترسی .با گریه زاری و زاری گفت تو را خدا باز نکن .نامه را باز کردم و شروع به خواندن نامه برای فاطمه زهرا(راحله) کردم.بعد از اتمام نامه با دعوا گفت من دیگه نمی توانم با تو زندگی کنم.(به همین راحتی راحله منو طلاق داد خنده داره مگه نه؟)دعوای سختی با راحله داشتیم. بلافاصله به علی زنگ زده بود و قضیه را تعریف کرده بود. بلافاصله علی با من تماس گرفت و گفت تا نامه را براش ایمیل کنم منم این کار را انجام دادم.علی نامه را خوانده بود و به عمق فجاعت آن پی برده و همان شب به من زنگ زد و گفت می خواهد که این نامه را به اداره اطلاعات تحویل دهد و از من خواهش کرد که اصل نامه را سریعاً برایش بفرستم.وگفت چون می خواهند از امیر پیروز شکایت کنند باید وکیل بگیرند و من هم باید برگه وکالت را امضاء کنم و گفت توسط هواپیما برگه وکالت را فردا می فرستد(که فتوکپی رسید فرودگاه ضمیمه می باشد(پیوست شماره 7)) تا من زیر آن را امضاء کنم و ادامه داد که همان لحظه برگه ها را امضاء کنم و به همراه نامه امیر پیروز توسط هواپیما برای علی ارسال کنم.چون به این حرکات علی شک کرده بودم منم بلافاصله از نامه کپی گرفتم و آن را برابر اصل کردم و به فرودگاه مهرآباد رفتم.نامه را گرفتم یک برگه وکالت سفید که هیچگونه حد اختیارات در آن درج نشده بود از امضاء کردن آن امتناع کردم و با پدرم مشورت کردم و گفت امضاء نکن مگر آنکه حدود اختیارات درج شده باشد.به علی زنگ زدم و گفتم امضاء نمی کنم وعلی در پاسخ به من قول شرافت داد که فقط درباره شکایت از امیر پیروز از آن استفاده کنند نه بیشتر.با صلاح دید پدرم امضاء کردم.وبه همراه اصل نامه امیر پیروز برای ایشان فرستادم.(فتوکپی رسید فرودگاه را پیوست قرار داده ام تا مطمئن باشید که حقیقت را می گویم(پیوست شماره 8)).از علی متنفر شده بودم متوجه شده بودم که منو به بازی گرفته و سعی داشت که پایان مدارک را از چنگ من خارج کنه.دیگه با علی صحبت نمی کردم.اگر هم زنگ می زد با بی میلی جواب می دادم خود علی هم متوجه این حالت من شده بود و سعی می کرد که به من زنگ نزنه. مگر اینکه راحله اونو مجبور می کرد که در این مواقع فقط از من تشکر می کرد که با اونا همکاری کردم تا امیر پیروز را شناسائی کنند.البته پایان اینها از همان روز اول بازی بود تا منو خر کنند و بگویند که خواهرشان سالمه.(امیدوارم خدا از این خانواده محترم انتقام منو بگیره).رابطه من با راحله خیلی سرد شده بود. زنگ می زد و مدام درباره عروسی صحبت می کرد و اینکه چه چیزهائی برای جهیزیه خریده و یا تصمیم داره بخره. کلاً سعی داشت که ذهن منو از مشکلش دور کنه.به راحله گفتم می خواهم بروم گنبد و با کامران درباره اون صحبت کنم.رفتم اداره جهاد کشاورزی گنبد پیش کامران.کامران بلافاصله مرخصی ساعتی گرفت و منو برداشت و بسمت منزل قدیمی اش که در حال حاضر کسی در آن زندگی نمی کند (واقع در خیابان دلگشا)برد.و شروع کرد به گریه زاری و زاری کردن و گفت ما راحله را آتش می زنیم اگه توطلاقش بدی.دیگه خسته شده بودم. کاملاً مشخص بود که دارند منو بازی می دهند.حالم ازهمشون بهم می خورد.نمی دانستم باید چکار کنم.نمی توانستم از کسی کمک بگیرم چون به اون کثافتها قول داده بودم به کسی نگویم.داشتم منفجر می شدم.به تهران برگشتم.کامران این مسائل را به حسن گفته بود و اون هم بلافاصله بعد از من به گنبد رفته بود در همان زمان جلسه ای در منزل مهین تشکیل می دهند و از آنجا به من زنگ زدند.مهین در حدود دو ساعت و نیم با من صحبت کرد (طوری که باطری موبایل من پایان شد) و قسمم می داد و می گفت آقا مهدی ، کف پاهات را می بوسم.خاک زیر پاهاتم ، راحله را طلاق نده،مادر ما سکته می کنه،هنوزم می توانید با هم زندگی کنید.بخاطر خدا راحله را طلاق نده و در ادامه یکی از فامیلهای آقای باقری را مثال زد که زنی بوده با چند تا بچه ، که این خانم خطا کار بوده ولی شوهرش اونو بخشیده.(صدای مهین را ضبط کردم و داخل سی دی پیوست بنام خود مهین ضبط شده است.در جواب به مهین با دعوا گفتم مهین خانم ، هر کسی را که می خواهید آماده کنید(منظورم مادرشان بود) سریعتر انجام دهید. من نمی توانم با خواهر شما زندگی کنم و بیشتر از یک ماه به شما وقت نمی دم.من طلاق خواهر شما را می دهم.از حرفهای مهین و برادرانش اینطور برداشت می کردم که چون بهرام به من کار داده پس باید من هم خواهر اونو نگه دارم پس بلافاصله درخواست استعفای خودم را به مدیر کل تحویل دادم و موافقت ایشان را دریافت کردم و بعد از آن به دبیرخانه برای انجام مراحل بعدی داده شد.(فتوکپی نامه پیوست می باشد(پیوست شماره 9)فردای آنروز به گنبد آمدم و به اداره جهاد کشاورزی رفتم.با خجالت پایان به کامران گفتم که بیائید و توافقی من و راحله جدا شویم.کم مانده بود بلند بشه و منو بزنه.خودش را کنترل کرد و شروع کرد به بافتن اراجیف.(صدای کامران را ضبط کردم و داخل سی دی پیوست بنام خود کامران ضبط شده است)با خودم گفتم مگه من مشکل دارم که بخواهم بترسم حالا که با زندگی من بازی کردند و براشون اصلاً زندگی دیگران مهم نیست من هم به هر کس برسم این مطلب را توضیح می دهم.خیلی سرسنگین با کامران خداحافظی کردم و همان روز بعدازظهر مادرم را گرفتم و به دیو چشمه بردم.آنجا پایان واقعیتها را براش بازگو کردم.کمی سبک شده بودم چون عقده دلم را برای مادرم بازگو کرده بودم کسی که حداقل دلش برام می سوخت.مامان بیچاره شوکه شد.فقط اشک می ریخت و مدام محکم بر سر خودش می زد و نفرین به مهین می فرستاد.حالا دیگه دردسرم بیشتر شده بود چون حال مادر واقعاً خراب بود.به تهران برگشتم.چون از دست کامران و علی و مهین و راحله کاری به جهت خر کردن من بر نیامده بود ، مساله را با بهرام مطرح کرده بودند.حالا دیگه بهرام وارد میدان شده بود.بلافاصله جلسه ای محرمانه با من در اتاق خودش قرار داد.شروع کرد از گذشته هایش تعریف کردن.و در نهایت گفت که درخواست استعفای من را از امور اداری و دبیرخانه پس گرفته و من نباید استعفا بدهم.در ادامه گفت نیازی نیست که ساعت کاری (8 ساعت در روز)را پر کنم.خودش هوای من را خواهد داشت. و گفت برم خونه و استراحت کنم.همان شب ساعت یک بعد از نیمه شب بود که راحله از تلفن کارتی کنار خیابان زنگ زد و گفت مهدی برای عروسی .. نگذاشتم حرفش را ادامه بده در جواب بهش گفتم تو هنوز به فکر عروسی هستی ؟ واقعاً فکر می کنی باید تو را نگه دارم؟ تو شرعاً متعلق به کس دیگری هستی واقعاً خیلی رو می خواهد که با این شرایطی که داری هنوزم بفکر عروسی هستی.(به ساعت تلفن زدنش و محل تلفن زدنش توجه کنید ؛ جالبه یک دختر تنها ساعت یک بعد از نیمه شب در خیابان)در جواب به من گفت آره من پر رو هستم ، من شوهر داشتم ، اگه می توانی برو اینو ثابت کن ، برادرام به من کمک می کنند؛تو باید منو نگه داری.گوشی را گذاشتم و از همان شب تا حالا هر وقت راحله تلفن می زنه یا می زد گوشی را قطع می کردم.(یعنی قهر صد در صد)فردای آنروز بهرام جلسه ای کاملاً محرمانه داخل اتاقش برگزار کرد.با حالتی ناراحت و غم زده ، چشمانش را پر از اشک کرد و تا خواست حرف بزند درب اتاق را باز کردند همکارمان خانم مهندس بود در حقیقت فرشته نجات من بود. خانم مهندس با دیدن این منظره سریعاً حرف خودش را گفت واز اتاق رفت بیرون.بهرام منشی خودش () را صدا کرد و با او دعوای شدیدی کرد که چرا خانم کرمی را به اتاق راه داده مگه بهش نگفته که جلسه محرمانه است و نباید کسی وارد اتاق بشه. جلسه بدون اینکه کلمه ای بین ما رد و بدل بشه به پایان رسید.وضعیت خانه ما کاملاً بهم ریخته شده بود هر کسی دیگری را مسئول این قضیه(مسئول ازدواج من با راحله) می دانست و این وسط خود مادر که عذاب وجدان داشت و منتهای حاجرو سر این بدبخت بود(مثل همیشه).سعی می کردیم که دور و برش را شلوغ نگه داریم و از خودمان دلقک بازی در بیاریم تا زیاد فکر نکه.ولی فایده ای نداشت چون به یک گوشه خیره می شد و اشک می ریخت و اصلاً به اطراف توجهی نداشت.خانواده محترم عرب (که لعنت خدا بر مرده و زنده شان باد) هم ککشان نمی گزید.تمام حرفهائی که قبلاً زده بودند مبنی بر اینکه توافقی جدا خواهیم شد را فراموش کرده بودند.این بار بهرام داخل اتاق یکی از همکاران گفت مهندس خسروی بخاطر دارید در مورد زمین با من صحبت کردید؟ آیا هنوزم زمین می خواهی؟ آیا کسی را دارید که مدرک کشاورزی داشته باشه؟ دوست و یا یکی از فامیلهایتان؟نمی دانستم چی جواب بدهم.فقط گفتم دختر دائیم لیسانس کشاورزی داره.بهرام دیگه چیزی نگفت.باید حدس می زدم که بخواهد با رشوه دادن مجبورم کنه که خواهرش را نگه دارم.ولی متوجه شده بود که از این راه به نتیجه نمی رسه.کامران برای خودشیرینی به عیادت مادرم می ره و در منزل ما به پدر و مادرم می گه مال بد بیخ ریش صاحابش، شما به ما دو ماه وقت بدهید تا ما بتوانیم یکسری کارهایمان را انجام دهیم بعد ما درخدمت خواهیم بود.پدرم این موضوع را با دائی مطرح می کنه و ازش می خواهد که به همراه رمضان به منزل کامران بروند و از آنها خواهش کنند که بیایند و توافقی و دوستانه به این مساله فیصله بدهیم.بعد از این ماجرا و رفتن دائی به منزل کامران آنها علناً شمشیر را از رو بستند و شروع به ناسزا گفتن به دائی کردند.نمی دانم چرا؟؟من به همراه دائی و رمضان به مشهد رفتیم.به اداره اطلاعات رفتیم و به نگهبان گفتیم با آقای سید حسن می خواهیم صحبت کنیم.با تلفن به سید حسن تماس گرفت و در پاسخ به او گفته بود که ساعت 16 با ما قرار گذارد تا سید حسن را ملاقات کنیم.رأس ساعت 16 به اداره اطلاعات رفتیم.ما را به داخل اتاقی راهنمائی کردند.آقائی با قد کوتاه نشسته بود.بعد از عرض ادب برای ما چای ریخت و من شروع به تعریف کردن ماجرا کردم و از او خواهش کردم که نتیجه تحقیقاتشان را به ما بگوید تا ما هم بتوانیم با دید باز تصمیم بگیریم.در آنجا بود که به درجه یقین رسیدم.سید حسن گفت که درتحقیقاتشان مشخص شده که راحله با این آقای مزاحم(امیر پیروز) رابطه داشته و دارند.و خیلی رک به ما گفت که بروید و این دختر را طلاق دهید.و در ادامه گفت این شخص مزاحم همان آقای امیر پیروز همسر راحله خانم می باشد.و هیچ گونه ارتباطی با اداره اطلاعات نداشته و ندارد حتی مخبر اطلاعات هم نیست.سید حسن به ما قول داد که تا دهم تیر ماه یک کپی از تحقیقاتشان به ما بدهد و گفت با تلفن 133 می توانیم با او در رابطه باشیم.دائی ضیاء از سید حسن خواهش کرد چون دهم تیر ماه مشهد خواهد بود حضوراً خدمت ایشان برسد و نتیجه را از ایشان تحویل بگیرد.او هم گفت اشکالی ندارد.به گنبد برگشتیم و من سریعاً به تهران رفتم.نهم تیر ماه بود که دائی زنگ زد و گفت هر چه به اطلاعات تلفن می زنه و یا حضوراً به آنجا می رود می گویند سید حسن نیست.بعد ازتلفن دائی بود که سید حسن به من زنگ زد و گفت هر چه آقا بهرام زنگ زده من نبودم تا با ایشان صحبت کنم.(دقت کنید گفت آقا بهرام)و عذر خواهی کرد.با تعجب گفتم آقا بهرام؟گفت بله دائی شما آقا ضیاء الدین(این دفعه درست گفت)(باید متوجه می شدم که یک رمزورازی بین اینها می بایست باشد. ولی من ساده تر از این حرفا بودم که اینو بفهمم).گفت شماره تلفن دائیت را بده می خواهم با دایئت صحبت کنم و بعد از آن به شما زنگ می خانمم و می گویم که چکار کنی.(از خود دائی ضیاء بپرسید چه چیزهائی بهش گفته) سریعاً به گنبد رفتم.می خواستم بروم پیش رمضان که متوجه شدم کامران داخل مغازه رمضان نشسته و دارند صحبت می کنند. بلافاصله برگشتم و رفتم پیش دائی ضیاء و گفتم که کامران را داخل مغازه رمضان دیدم و از دائی خواهش کردم که با رمضان تلفنی صحبت کنه و بپرسه چی گفته؟دائی زنگ زد ولی رمضان کلمه ای از اینکه با کامران برخورد داشته به زبان نیاورد و گفت هیچ خبری ندارم. تعجب کردیم و دائی گفت که به مغازه رمضان برم ولی سوتی ندم که اونا را با هم دیدم و اینکه دائی را ملاقات کردم.همان روز بعدازظهر به مغازه رمضان رفتم و شروع به صحبت کرد و گفت کی از تهران آمدی؟آیا ضیاءالدین را دیدی ؟ و در ادامه گفت به اداره اطلاعات زنگ زده ولی بهش جواب ندادند وگفت آیا سید حسن با من تماس گرفته؟ در جواب گفتم با من هم تماس نگرفته است. اصرار کرد از مغازه خودش با سید حسن تماس بگیرم.(هر چند من زنگ نزدم).چند روز بعد به تهران برگشتم. داخل خونه خودم بودم که موبایلم زنگ خورد.شماره ای ناآشنا از مشهد بود. جواب دادم.یک خانمی بود وبعد از عرض ادب گفت از دوستان راحله(فاطمه زهرا) است و اگه من اجازه بدهم یک دخالت کوچکی در زندگی من کنه.با لحن بسیار بدی بهش گفتم خانم محترم زندگی شخصی من به خودم مربوط است و اجازه نمی دهم کسی در زندگی من دخالت کنه و بلافاصله قطع کردم و اجازه ندادم کلمه ای حرف بزند.اون خانم خیلی تماس گرفت ولی مدام تلفن را قطع می کردم. فردا شب بود که موبایلم زنگ خورد دوباره شماره ای ناآشنا، این باراز تهران، یک آقائی بود که بعد از احوال پرسی گفت رهروی هستم درجواب گفتم جناب آقای رهروی بنده شما رابجا نمی آورم اگه کمکی از دستم بر می آید در خدمت خواهم بود.گفت از همکاران خانم فتوحی است. در جواب گفتم؛ ایشان را هم نمی شناسم گفت خانم فتوحی از همکاران ایشان در مشهد می باشد و اینکه ایشان مشاور می باشند.و ادامه داد که هر چه خانم فتوحی با من تماس می گیره موفق نمی شه تا با من صحبت کند و خواهش کرد تا من به ایشان زنگ بزنم و شماره همراه خانم فتوحی را به من داد چون به زور خودم را کنترل می کردم تا با آقای رهروی بد صحبت نکنم لذا خیلی سریع گفتم چشم؛ من با این خانم تماس می گیرم و خداحافظی کردم.بعد از این ماجرا خانم فتوحی که خودش را دوست مریم مقدس معرفی کرده بود چند بار دیگر هم تماس گرفت ولی موفق به صحبت با من نشد چون مدام تلفن را قطع می کردم(من مشکل روانی نداشته و ندارم که با مشاور روانی بخواهم آنرا حل کنم).با سید حسن تماس گرفتم و از او خواهش کردم که نتیجه را به ما بگوید تا ما بتوانیم کارهایمان را آغاز کنیم و گفتم که یک آقا و یک خانم مشاور تماس می گیرند و اینچنین حرفهائی می زنند.سید حسن گفت مواظب باش و تحت هیچ شرایط به شماره های غریبه جواب ندهم و گفت خانواده محترم عرب سعی دارن که من را روانی جلوه دهند و اینطور خودشان را تبرئه کنند. از سید حسن خواهش کردم تا یک کپی از کلیه مکاتبات علی(منصور) با اداره اطلاعات به من بدهد و ایشان نیز قبول کرد لذا بلافاصله به گنبد برگشتم و به همرا دائی ضیاء و مجتبی برادرم به مشهد رفتیم. به اداره اطلاعات مراجعه کردیم اما گفتند سید حسن نیست وگفتند تا یکی یا دو ساعت دیگر خواهد آمد.به حرم امام رضا رفتیم و از آنجا با سید حسن تماس گرفتم اما دوباره گفتند هنوز نیامده نزدیک ساعت 13 بود که حضوراً به اداره اطلاعات رفتیم اما در پاسخ گفتند نیامده است. (داشتند دروغ می گفتند چون سید حسن ازشت پنجره اتاقش داشت ما را نگاه می کرد و من متوجه او شده بودم) به نگهبان گفتم من از تهران آمده ام و بدلیل اینکه با سید حسن هماهنگ کرده بودم مزاحم می شم تورا خدا پیدایش کنید و بگوئید که از تهران آمدم.نگهبان تلفن را برداشت و زنگ زد و سپس گوشی را به من داد و با خود سید حسن صحبت کردم و گفت روبروی بیمارستان رضوی رأس ساعت 14 منتظر او باشم تا فتوکپی ها را برایم بیاورد.سید حسن آمد و بعد از روبوسی و خوب جلوه دادن خودش کپی ها را به من داد وگفت که خودش می تواند دادخواست بنویسد و یک دوره کامل وکالت دیده است و می تواند در حقیقت کار وکالت من را بعهده بگیرد و ما هم گفتیم لطفش را به بهترین وجه ممکنه جبران خواهیم کرد.دیگه مطمئن شده بودیم که با خیانتی که رمضان کثافت کرده بود و پایان گزارشات کارهای منو به کامران سگ پدر داده بود پس خانواده محترم عرب اداره اطلاعات را خریده باشند و جالبتر اینکه آقای امیر پیروز دیگه از صحنه روزگار حذف شده بود و تحت هیچ شرایط زنگ نمی زد.به تهران برگشتم. بهرام صدوهشتاد درجه تغییر جهت داده بود. دیگه در صدد این بود که برام مشکل اخلاقی درست کنه و مدام دیگران را علیه من می شوراند و سعی کرد منو به دزدی وادار کنه.(فتوکپی دستور دزدی؛ پیوست است(پیوست شماره 10)). که این بار هم تیرش به سنگ خورد و توانستم از او علیه خودش مدرک بگیرم و به وزیر شکایت کردم.بلافاصله درخواست استعفا دادم و دیگه به محل کارم نرفتم(پیوست شماره 11).ولی متاسفانه با من تسویه حساب نکردندومدام از خودش بازی در آورد و در انتها به من زنگ زد و گفت باید یک درخواست دیگری بنویسم و در آن قید کنم بدلیل مشکلات شدید خانوادگی که دارم مجبور به استعفا شده ام و لذا با من تسویه حساب کنید تعجب کردم و مستقیماً به خدمت مدیر کل رفتم و به او جریان را گفتم و ایشان گفتند نیازی به این نامه نیست.متوجه شدم که این ترفند جدیدی است برای اینکه من را بد جلوه دهند. بهرام مدام اصرار داشت تا این نامه را بنویسم من هم نامه ای نوشتم(فتوکپی پیوست می باشد(پیوست شماره 12)) و در آن نامه کلمه ای از مشکلات قید نکردم و به بهرام تحویل دادم. بعد از اینکه نامه را خواند گفت با این نامه پولت را نمی دهند.گفتم منم مشکلات مالی و خانوادگی ندارم.و از شما به اداره کار شکایت می کنم.(صدای بهرام پیوست می باشد).بعد از این ماجرا سید حسن یک بار به من تماس گرفت و گفت مواظب باشم.و دیگه تماس نگرفت و هر چه من به او زنگ زدم تلفن را نگرفت.یک اظهار نامه برای علی برادر راحله فرستادم و خواهش کردم که به آن وکیلی که قرار بود بگیرند اعلام کنند که من او را از وکالت خودم عزل کرده ام.(فتوکپی پیوست می باشد(پیوست شماره 13))بعد از این ماجرا راحله مدام به من تماس گرفت ولی تحت هیچ شرایط با او صحبت نکردم و در انتها شروع کرد به دادن پیام و در آن پیامها ابتدا تهدید کرد؛بعد از تهدید طرح دوستی ریخت و وقتی دید جوابی نمی گیرد شروع به التماس کرد.بعد از این که دید هیچ عکس العملی نسبت به تلفنها و پیامهایش ندارم بصورت عجیبی یکی از دوستانم که(خواهرش با راحله دوست بودند) از ادبیات فارسی به اندازه سر سوزن آگاهی ندارد زبان دان شد و شروع به دادن پیامهای عجیبی به من کرد که پایان آنها بیانگر صحبتهای راحله بود خواهرم به مهین خواهر راحله تماس گرفته بود و از او خواهش کرده بود تا بدون آبروریزی به این قائله پایان بدهند ولی متاسفانه مهین تهدید کرده بود و گفته بود هر کاری دلمان می خواهد اگه توانستیم انجام دهیم.بدستور حاج ؛دائی به علی برادر راحله تماس گرفت و از او خواهش کرد که با تفاهم و دوستی به این ماجرا پایان بدهیم ولی در کمال بی ادبی و جسارت به دائی ناسزا گفت.جالبتر اینجاست که یک روز با خواهرزاده راحله (حسین ) صحبت می کردم.تا آن زمان فکر می کردم حسین از مشکلی که خاله عزیزش (راحله)داشته خبر نداشته ولی اینطور نبود چون حرفهای مسخره ای زد و گفتدوران دانشجوئی عاشق دختری بودم که خیلی او را دوست داشتم ولی یک روز دختره به من گفت که بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم چون باکره نیست.از رفتارهای خانواده ع خسته شده بودم و خیلی تند به حسین گفتم علاقه ای ندارم در مورد خاله اش صحبت کنم ولی در باره بحثی که کرده باید بهش بگم که من حاضر نیستم با یک خانم بدکاره زندگی کنم و من با خیلی ها فرق می کنم و بعد از حسین خداحافظی کردم.حسین از من بخاطر کاری که فامیلهای محترمشان با من و خانوادم کردند به نوبه خود عذر خواهی کرد.بعد از چند روز یک ایمیل از طرف خانم فاطمه زهرا برام رسید(پیوست شماره 14) که بکلی فراموش کرده اند که خانم شوهر دار را دوباره شوهر داده اند حالا خداشناس شده اند.بخوانید خودتان متوجه می شوید.بعد رفتند شکایت نفقه و مهریه کردند و خواستار مهریه و… هزار کوفت و زهر مار دیگه که تو دین مبین اسلام برای زنان فاحشه گذاشته اند کردند و هم اکنون نیز دست از جان من بر نداشته اند. از خانم جنده لاشی بپرهیزید چون در قاموس چیزی ندارند.خداحافظنوشته ؟

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *