ساعتهای. یک نیمه شب تابستون بود. هوای داغ و گرم روز جاش رو به هوای مطبوع سحرگاهی داده بود. بیخوابی زده بود به سرم و پاشدم از خونه زدم بیرون و رفتم حرم(شهر قم)….توی یکی از بقعه های حیاط صحن آینه نشسته بودم… یه بقعه اون طرفتر یه خانمی تنها نشسته بود و کمی اون طرفترش دوتا آدم علاف که تو نخه خانمه بودن…. سیگاری روشن کردم و موقع کام گرفتن متوجه نگاه خانمه شدم…. با اشاره تعارفی زدم و در کمال ناباوری با سر جواب مثبت داد…. از اونطرف اون دوتا جوون داشتن چیزایی بهش مب گفتن که متوجه نشدم…. حیاط حرم خلوت بود و تکو توکی زوار گوشه و کنار نشسته بودن…. دلمو به دریا زدم و پاشدم رفتم سمت خانمه…. نزدیکش که رسیدم به بهونه بستن بند کتونیهام پام رو روی سکو گذاشتم و زیر اب طوری که بشنوه بهش گفتم بیا دنبالم…. اصلا امیدی نداشتم که بهم پا بده .. ولی وقتی که خواستم از حرم برم بیرون و برای سلام به سمت حرم برگشتم دیدم که داره پشت سرم میاد…. راستش ترسیده بودم به خاطر شرایط خاص حرم و شهر قم…. ولی اتفاقی بود که افتاده بود دیگه…. از حرم زدم بیرون و اومد خیابان آستانه و به طرف بازارچه شیخون رفتم و اون خانم هم پشت سرم… وقتی برگشتم و نگاه کوتاهی کردم دیدم اون دو نفر هم با فاصله دارن میان… پیچیدم توی یکی از دالونهای بازارچه. که همه مغازه هاش اون موقع شب تعطبل بود…. کمی صبر کردم دیدم اون خانم هم پیچید تو بازارچه…. دیگه مطمعن شدم که داره میاد دنبالم…. وایسادم تا بهم رسید و بهس گفتم فقط تند تند راه بیا که بریم…. به وسطای دالون رسیده بودم که اون دونفر. هم اومدن تو بازارچه…. ما که دیگه شونه به شونه شده بودیم تندتر کردیم و تا از بازارچه بیرون زدیم به یه سواری که تو خط جمکران ایستاده بودم گفتم دربست…. و سوار شدیم عقب ماشین دوتایی و به راننده گفتم برادر گازش رو بگیر… اون دوتا بچه بچه کونی هم رسیدن به ماشین و تا خواستن سوار بشن راننده گفت دربسته آقا و گاز ماشین رو گرفت…. ازم مسیر خواست که بهش دادم و وقتی پشت سرم رو نگاه کردم یارو دو نفر هم دربستی دنبالمون بودن…. به راننده که انصافا جووون باحال و دمش گرمی بود جریان رو گفتم و ازش خواستم که هر جوریه بپیچونه طرفها رو…. اونم که بازم دمش هوااااارتا گرم با چندتا کوچه پس کوچه و خیابون دور زدن… یه جایی تو یه کوچه زد بغل و چراغهارو خاموش کرد … ماشین تعقیبی و اون طرفا رد شدن رفتن …. خلاصه حسابی پیچوندیم و رفتیم سمت خونه…. جالب اینجا بود که توی این فاصله حتی یک کلمه بین منو اون خانم هم رد و بدل نشد…. فقط کنارم نشسته بود و چسبیده بود به من… منو راننده هم از هر دری گفتیم و فقط تنها سوالی که درباره این موضوع ازم پرسید دوست دخترته…؟؟؟ که منم با گفتن آره و اینکه یاروها سمج شده بودن و از این حرفا… جوابش رو دادم و تا رسیدیم به خونه…. پیاده که شدیم خیلی تعرف زدم به راننده که بفرما در خدمت باشیم و از این حرفا…. که قبول نکرد و یه کرایه مشتی بهش دادم و رفت….وارد خونه که شدیم و خانمی چادرش رو برداشت و با مانتو رو سری جلوم بود و چهره و اندامش رو دیدم تازه فهمیدم که چه لعبتی الکی الکی به تور ما خورده و خودمون خبر نداشتیم…کمی استرس و ترس توی چهره اش بود که با تعارفات من و اینکه راحت باش و نگران نباش… نشست روی کاناپه…. سیگاری تعارفش کردم که یکی برداشت و براش فندک زدم… یه کامی گرفتو بهش گفتم اسمت چیه…؟؟؟ گفت حوری…. منم.گفتم فرشادم… یه دفعه گفت میتونم یه خواهش کنم؟؟ گفتم بفرما…. حتما…؟؟ گفت حالم خوش نیست… یه ذره جنس منس نداری…..؟؟؟؟ تو دلم گفتم ای خوار شانست رو گاییدم… طرف عملیه…. گفتم آخه این وقت شب جنس از کجا جور کنم؟؟؟؟ نمیتونی تا صبح صبر کنی؟؟؟؟ که گفت حالم خیلی بده…. اگه میشه جور کن…. جبران میکنم….؟؟؟ خلاصه به یه ساقی که از قبل میشناختم و شماره داشتم ازش زنگ زدم … و با معطلی زیاد گوشی رو برداشت و با صدای خواب آلو گفت الوووو …. بلهههه؟ خودم رو معرفی کردم و با هزار عذر خواهی و خایه مالی و اینکه مهمون از شهرستان اومده و این حرفا راضیش کردم که جنس بیاره در خونه اما پولش رو بیشتر حساب میکنه و کرایه هم جا خودش…..یه نیم مثقالی تریاک سفارش دادم… بعد از قطع گوشی برق خوشحالی رو توی چشمای حوری دیدم… بهش گفتم اگه میخوای تا جنس برسه یه دوش بگیر..؟؟ که قبول کرد و حوله بهش دادم و روانه حمامش کردم… خودم هم رفتم بساط چایی و سنگ و سیخ رو الم کردم….ساقی اومد و جنس رو داد و با هزارتا منت دو برابر پولم گرفت و رفت…. که حوری هم از حمام اومد بیرون…. بدون مانتو و رو سری و با موهای خیس و یه تیشرت گلبه ای رنگ و چسبون که به خاطر نمناکی بدنش ببشترم چسبیده بود به تنش و سوتینش رو هم نبسته بود و یه شلوار جین توی پاش جلوم ایستاد و پرسید آورد…؟؟ گفتم آره و همونجور جنس رو که گرفته بودم دادم دستش… وااااای خدای من…. حوری واقعا حوری بود…. قد حدود ۱۶۵.. اندام کشیده…. سینه های سفت و برجسته…. کمر باریک و باسن فوقالعاده خوش حالت و رونهای تو پر و در کل یه بدن کاملا گلدونی….. اوووووفففففبلافاصله تا جنس رو گرفت و از پلاستیکس درآورد باور کنید نزدیک نصفش رو کند و گفت چایی داری؟؟؟ کهه گفتم آره و راهنماییش کردم آشپزخونه و یه چایی واسش ریختم… اونم تریاک رو انداخت بالا و با چایی که توی نعلبکی ریخته بود سرکشید….همینجور مات و مبهوت داشتم کارها و اندامه نازش رو نگاه میکردم که یهو نگام کرد و با یه خنده گفت چیه …. آدم ندیدی؟؟؟ گفتم والا دبدم ولی این مدلیش رو نهههه…. آخه تو چراا انقد خوشگلی….؟؟؟؟ خندید و با اون چشمای قهوه ای روشن و لبهای قلوه و قرمزش یه عشوه نازی اومد که قند تو دلم آب شد….گفتم واست بساط چیدم….؟؟؟ جمعش کنم؟؟؟ گفت تا اون بترکه تو معدم یه دودی هم بگیریم…. نشستیم دوتایی(جای همگی خالی) به دود گرفتن و بواش یواش سر حرف و درد و دلها و تعرف سرگذشتش … خلاصه کنم داستانش خیلی مفصل بود و به خاطر اختلاف شدید با شوهرش و خانواده خودش از خونه فرار کرده بود…. حدودای ۲۵ سالی داشت…. موقع تعریف هم نم نم اشک میریخت و به زیبایی چشماش اضافه میشد دوبرابر موقع گریه…. واقعا دلم سوخت واسش… جالب بود که هیچ ساکی و لباسی باهاش نبود و فقط یه کیف زنونه کوچیک که وسایلش توش بود…. اما دستاش و گردنش پر بود از طلا و زیورآلات….بعد از تعریف و درد و دلهاش یه لبخن زد و خودش گفت بیخیال عزیز حال الانم خوشه…. بی اختیار خم شدم طرفش و دستم رو انداختم گردنش و آروووم صورنش رو بوسیدم…. روش رو چرخوند سمت من و زل زد توی چشمام و یهو لبش. رو چسبوند رو لبم…. اوووه خدای من چه لبای قلوه ای…. لب بالاییش رو گرفتم لای لبم و موکیدم و زبونم رو کشیدم رو لباش…. زبونش رو آورد بیرون و میمالید روی زبون منو لبام…. همینطور که کنارش نشسته بودم و دست راستم دور گردنش بود… با دست چپم اون سینه های صفت و فوق العادش رو می مالوندم و فشار میدادم که خوابید روی پاهام و دوباره لب بازی و سینه هاش رو از روی تیشرت می مالوندم…. کم کم و با احتیاط دستم رو بردم سمت شکمش و از زیر تیشرت شکم و دوباره سینه هاش رو می مالوندم…. و دستم رو آروم آروم بردم رویرون پاهاش و کم کم لای پاش و از رو شلوار کوسش رو گرفتم توی مشتم…. چشمای درشت و خوشحالت و عسلیش دیگه خماره خمار شده بود… گفت فرشاد…؟؟؟ گفتم جووون دلم…. گفت میخوای همینجا کف آشپزخونه بخواب؟؟ گفتم نهههه فدای این چشای مستتت.. بریم توی اناق خواب … گفت پس اجازه بده من برم بعدش صدات میکنم… بلند شد و رفت سمت اتاق خواب و از پشت اون هیکل خوشگل و تراشیده و اون کون قلمبه و لرزونش رو نگاه میکردم… رفت توی اتاق و دررو بست…. منم بساط رو جمع کردم و آرووووم رفتم سمت اناق… وقتی وارد شدم دیدم خم شده روی میز آرایش و داره توی آینه رژ میزنه… لخته لخت بود و اون کونه گنده و خوش حالتش قمبل شده بود عقب…. وااااای خداااا چه اندامیی…. چه رنگ پوست خوشگلی…. گندمی و طلایی. میزد پوستش…. صاف و یک دست…. از توی آینه نگاهی کرد و گفت دیوووونه مگه نگفتم صدات میکنم؟؟؟ گفتم آخه تو جای من… میتونسنی صبر کنی و یه همچین لعبتی رو نبینی…؟؟؟ خندید و گفت هندونه مثل اینکه ارزونه… کم دروغی تعریفم کن…. لوس میشم هاااا…. رفتم و از پشت بغلش کردم و اون باسن برجسته رو گرفتم بغلم… گفتم تو کارت رو بکن… منم کار خودمو میکنم…. و آروم خم شدم روی کمرش. و بوسه بارونش کردم دستام رو روی پستونای نازش گرفتم و آرو آروم میمالیدم واسش….. چشماش رو توی آینه دیدم… مسته مست بود …. آروووم برش گردوندم و لبام رو روی لباش قفل کردم و دستام رو بردم پشت کمرش و آروووم مالوندم و رفتم پایین و دو طرف کپلهای صفت و گوشتی و نازش رو گرفتم توی مشتم…از اینکه طولانی شد از همگی عذر خواهی میکنم …. در قسمت بعدی با جزییات کامل سعی میکنم ادامه سکس بینظیرم رو و باقیه داستان رو واستون بگم….فدایی دارید همه توننوشته پس لر
0 views
Date: July 9, 2019