بچه ای بیش نیستم و نمیدانم چی شده که مادرم و بقیه دارن گریه زاری میکنن و من با دیدن بقیه شروع به گریستن کردم چون همه گریه زاری میکردن منم گریستم سنی نداشتم 6 ساله بودم و نمیدانستم این گریه زاری ها برای از دست دادن پدرم است مدتی با سرطان زور زده بود اما در 30 سالگی من و مادرم را تنها گذاشت و رفت و من ماندم و مادری خوشگل و جوان که تازه 24 سالش شده بود مراسم خاکپاری فقیرانه پدرم برگزار شد و در شلوغی خانه از وجود فامیلان خیلی زود چهلم پدرم هم رسید و کم کم تنها شدیم من دختر بچه ای 6 ساله با مادر داغدارم طبقه پایین خانه ای بودیم که طبقه بالا را مادر بزرگ پیرم و سه تا عموی عصبانی و خلافکار زندگی میکردن و براشان مهم نبود که من و مادر مریم در فقر شدید زندگی میکنیم و با گذشت دو سه ماه از مرگ پدر آرام آرام سختگیری و حرفهای زشت مادر بزرگ و عموهام به مادرم شروع شد مادر بدبخت من برای امرار معاش خانه های مردم برای نظافت میرفت اما عموها با عصبانیت با مادر برخورد کردن که حق نداری از خانه بیرون بری یه بیوه خانم جوان هستی و مردم حرف در میارن و مادر را تهدید کردن اگه ادامه دهد از خانه مارا بیرون میاندازن و از ترس بی خانمانی قطع کارش کرد و مدتی خانه بود ….یه شب دایی بزرگم که از پدرم هم بزرگتر بود و هنوز مجرده پایین امد و مرا صدا زد … زهرا دایی جان برو ببین مادر بزرگ چکارت داره … براه افتادم خانه مادر بزرگم طبقه بالا و مادر و دایی تنها ماندن هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای جیغ مادرم بلند شد و بلند شدم پایین برم اما عموها جلوم و گرفتن و هرچه گریه زاری کردم و زور زدم نتونستم رهایی یابم تا اینکه چهره خشمگین و درهم دایی وارد خانه شد و منو رها کردن و پایین رفتم مادرم با چهره کبودش گوشه اتاق افتاده بود و گریه زاری میکرد ….. مادر جان چی شده چرا گریه زاری میکنی …. هیچی نیست دخترم عموت اینجا بود رفتم چای بیارم تو آشپزخانه زمین خوردم و صورتم کبود شد … مادر جان گریه زاری نکن تورا خدا ارام باش …. با گریه زاری خودم و بغل مادر پرت کردم و دقایقی هردو گریه زاری کردیم و منم حرف مادر و باور کردم که زمین افتاده و کوکی 6 و نیم ساله بیش نبودم …صبح روز بعد مادر بزرگ امد و صدا زد مریم کجایی بیا کارت دارم … درب خانه را باز کردم پیرزن داخل شد و فقط دو کلمه حرف زد که بار آخرت باشه در جواب پسرم نه جواب میدی و خودتد اماده کن … مادرم به گریه زاری کردن افتاد که بخاطر خدا کاری بکارم نداشته باشین من بعد حجت خدا بیامرز امیدم این دختر هست و خدای بزرگ …. غلط اضافه نکن یا اماده شو به عقد پسرم دربیای یا گورت و گم کن و برو …. این جواب حرف مادر بزرگ بد من بود …. هنوز 4 ماه به سال فوت پدرم مانده بود که در حضور مادر بزرگم و عموها و پنج شش نفر از فامیلان پدرم مراسم عقد زورکی و نارضایتی مادرم با داییم انجام شد و دیگه نه عروسی بود نه خبری و پدر و مادر مامامنم هم که به این وصلت راضی نبودن مادرم و پرت کردن و رفتن … مادرم هم راضی نبود اما ترس از دست دادن من اورا مجبور به این وصال کرد ….مراسم سال پدر حجت خیلی خلوت برگزار شد و حالا مادرم هر روز کتک خور دست عموهام بود و منم هیچی نتونستم انجام بدم خیلی خیلی زود مادرم ساقی عموها و دوستان نابابشان شد و شب و روز باید وسایل مواد کشیدن و مهیا براشان میکرد ….دو سال گذشت من 8 ساله بودم و خیلی چیزها را فهمیده بودم و هرگز یادم نمیره ان غروب تلخ که مادرم بالای راه پله داشت به داییم میگفت بزودی پدر میشوی و همین حرف کافی بود تا مادر بدبختم با لگد دایی به پایین پرتاب بشه و جنین دو ماهه اش سقط بشه …وارد 10 سالگی شدم که حالا مادرم پای بساط تریاک کشیدن با داییم مینشست و معتاد شده بود و دیگه خیلی کم به من اهمیت میداد و روزها که دهها نفر در خانه ما برای خرید مواد میامدن مادرم بهشان مواد میفروخت و خانه ما جهنم شده بود …ازبس بدبخت و بی کس بودم که در سن 13 سالگیم ازاد و رها بودم و شبها خونه نمیامدم کسی کاری به کارم نداشت و همین بی کسی باعث شد که در 13 سالگی طعم خوردن کیر را بچشم و یک هفته فقط تو پارک با پسری حدود 30 ساله دوست بودم و صحبت میکردم درین یک هفته که چرب زبانیش منو خام خود کرد و محبت میکرد و منم شدیدا کمبود محبت داشتم و خامش شدم و شب تا صبح پیشش رفتم وقتی اولین بار بود دستان پسری رو سینه های کوچکم کشیده میشد حسی عجیب بهم دست میزد اما بوسه و لب گرفتنش برام هیچ معنی و مزه ای نداشت ازبس طعم بوسه از اشناهای نزدیکم پدرم و مادرم و دایی و دایی نچشیده بودم وقتی در خانه پسرک که دو برابرم بیشتر سن داشت حس راهتی میکردم و حتی بلد نبودم باید براش چکار کنم … بهم گفت لباسهاتو دربیار … لباسهای کهنه و فقیرانه ام از تن دراوردم و شروع به ور رفتم پایان بدنم کرد برام لذتی داشت که پایان غم این 13 سال و فراموش میکردم … با زبانش پایان بدنم را لیس زد وقتی نوک زبانش را در کس کوچک و تنگ من قرار داد و زبانش را داخل میبرد دیگه دنیا برام بی اهمیت بود فقط دوست داشتم تا صبح ادامه بدهد …. بلندم کرد و کیر کلفتش که بویی خاص داشت را جلوی صورتم اورد و گفت بخورش … گفتم چی بخورمش … گفت اره تو دهانت بذار و باهاش بازی کن مثل خوردن نوشمک است … کیرش را به زور تو دهان گرفتم اما حتی دو ثانیه تحمل نمیکردم و شروع به سرفه کردم … گفت نه معلومه هنوز نکردی و بذاریم برای بار بعدی … گفت زهرا حالا باید برام کون و قمبل کنی تا شروع کنم … هرچه میگفت براش انجام میدادم اما همینکه سر کیرش را تا نزدیک سوراخ کونم اورد ترس شدید داشتم اما دلم خیلی میخواست انجامش بدهد و با تف دهنش دوسه بار رو کیرش زد و سر کیرش را تو کونم گذاشت دردش بدتر از بریدن قطعه ای از بدن بود با صدای بلند جیغ زدم که سریع کیرش را دراورد و بیش از یکساعت طول کشید تا تونست فقط نوک کیرش تو کونم بذارد و ارضا شود و وقتی اب زیادی از کیرش رو پشتم ریخت و هنوز لیزی انرا بیاد دارم کنارم دراز کشید و خوابیدم … صبح پا شدم خسته و کوفته بودم اما خودم و جمع و جور کردم و باید ازین بهشت به جهنم خانه خودمان میرفتم و خانه که رسیدم برای کسی اهمیت نداشت کجا بودم و این بود که در طول 13 تا 14 سالگی خیلی از شبها خانه پسرک میرفتم و کونم هم گشاد شده بود و راهت کیرش و در کونم فرو میبرد …با آغاز 16 سالگی تجربه جدیدی را شروع کردم که دوتا پسر جوان چگونه منو خانه خالی بردن و کون و کسم و پاره کردن که در قسمت بعدی مینویسم و اینکه در طول 5 سال اخیر عمرم چه جنایتها که نکرده ام و چه خلافها که به بار اورده ام ….پایان قسمت اول – قسمت دوم برای کسانیکه ماجراهای سخت و کثیف و دوست ندارن قابل خوندن نیست چون هیجانش بالاست و پر از سکس و بلا و خلاف است …نوشته زهرای بی کس
0 views
Date: May 15, 2019