پنجره اتاقمو باز کردم شاید نسیم خنکی قطره های ریز عرق روی پوستمو خنک کنن،هوای نیمه شبای خرداد ماه پر بود از ذوق و شوق،ذوق تموم شدن امتحانا و فرصت بعدش برای دراز کشیدن و مجله خوندن و هندوانه خوردنای دوران نوجوونی،اما این روزا خبری از این شوق و شور نبود ورود به جوونی و بیست سالگی ،توی خانواده ای که پدر از میانمان رفته بود همراه با ترس بود.سه خواهر بودیم و یک مادر،وقتش بود که وارد پذیرش مسئولیتای بیشتر زندگی بشم،دنیایی که هوای پاییزی و بارونیش تا قبل ازین برای من جذاب بود و همیشه از صدای رعد و برق خوشحال میشدن و حس میکردم رعدوبرق اسبی وحشیست که میون دشت ابرها تاخت و تاز میکنه و شیهه میکشه تبدیل به صدایی ترسناک شده بود که تنم رو میلرزوند،با کشیدن بتد تاپم که از روی شونم به روی بازوم کشیده شده بود و نگاهی به سینه های که حالا وقتی به شونه دراز میکشیدم فشارشون روی هم.حس میشدو حس بزرگ شدن و خانم شدن بهم میداد سعی کردم اروم به خواب برم.بدنبال کاری مرتبط با رشتم بودم و وقتی وارد کلینیک خصوصی روانشناسی شدم تا فرم استخدام رو پرکنم برام مهم دریافت حقوق بود با هر ساعت کاری و شرایطی،همیتجوری هم دانشجوهای فارغ التحصیل شده رشتم کارشون برای پیدا کردن شغل سخت بود چه برسه به من دانشجوی ترم چهارمی،وقتی خسرو م. فرمهارو جلوم گذاشت و با دقت نگام میکرد حس میکردم داره ذره به ذره روحمو تجزیه میکنه و این موجب اضطرابم شده بود.وقتی فرم پر شد بهش گفتم من واقعا به این کار احتیاج دارم بیشتر از بقیه خودمو با شرایط وقف میدم،لبختدی زد و گفت ما توی این کلینیک احتیاج به ادمای شاد داریم و توی دل برو با چهره بانمک،مراجعین دلشون بازشه،خوبه که جای زیبایی بیشتر نمک چهرت زیاده لبخندی زد و منو با لبخند بدرقه کرد،از حرفش ناراحت نشدم هیچ وقت خودمو خوشگل نمیدونستم فرصتی هم نبود که دغدغم زیباییم باشه،وقتی خبر شروع به کارم رو دادن برای خواهرکوچیکم عروسک و برای مادرم و خواهر دیگم لباس گل گلی خریدم تا هممون مزه خوشبختی رو بچشیم،کلینیک به صورتی بود که چهار روانشناس یک دو فته درمیون دو به دو جاهاشون عوض میشد و خسرو مشاوره کودکان همیشگی بود و یک منشی دیگه کنار من،از اینکه کاری مرتبط با رشتم و بین ادمایی که سن و سال دار بودن پیدا کرده بودم بی نهایت خوشحال بودم،سنشون حدود بیست سالی از من بزرگتر بودند،از همون هفته های اول خسرو بیشتر از بقیه حامی من بودو چون همیشه اونجا حضور داشت طبیعی میدیدم که صمیمیت بیشتری بینمون شکل بگیره تا با بقیه کادر کلینیک.مواقع خلوت با خسرو راجع به شرایطم صحبت میکردم و ازینکه مرد چهل ساله ای بهم مشورت میده خوشحال بودم و امیدوارحدود شش ماه بعد عصر روز زمستونی خسرو ازم خواست ساعت نه مراجعی رو پذیرش کنم که از دوستان صمیمیش هست و با پسر کوچیکش میادکمی دودل بودم و بهش گفتم تا برسم خونه ممکنه دیر بشه و نتونم مترو برسمگفت با اسنپ میری و چون این اولین خواستش بود ترجیح دادم قبول کنم به خونه زنگ زدم و توضیح دادم و بدلیل اطمینان مادرم بهم مخالفتی نشد.حدود ساعت نه و ربع مردی با پسرش اومد،خودش رو کیان و پسرش رو شایان معرفی کرد و با به پیشواز اومدن خسرو به دفترش رفتند،بعد مدتی خسرو منو صداکرد و ازم خواست شایان رو به اتاق بازی ببرم تا سرش با بازی و نقاشی گرم بشهکمی کنار شایان بودم و از ارامشش و تبسم کودکانش لذت میبردم،نزدیکی و سایه جسمی رو حس کردم بلند شدم و. کیان رو با فاصله کمی به خودم دیدم،کمی معذب شدم حس میکردم جلوتر بیاد بین دیوار و شکم کمی بزرگش مالیده میشم،کیان گفت رابطتت با بچه ها انگار خیلی خوبه،شایان کم پیش میاد کنار کسی اروم باشه،بهش گفتم لطف دارید شاید چون بهترین دوران خودم کودکیم بوده اون روزا رو بهتر درک میکنم،بهم گفت شایدم فکر میکنه مادر باباش کنار همن،اخه من از خانمم طلاق گرفتم لبخند لزجی زد و من بی توجه عبور کردم و رفتم پشت میزم،اون تبسم کودکانه شایان حالا برام تبدیل به سردی روحی این بچه شده بود که من توی جوونی حس میکردم،انگار دنیای اونم چیزی کم داشتبا شنیدن اسم الناز متوجه شدم خسرو صدام میکنه،به دفترش رفتم و توی مسیر به شایان نگاه میکردم که با چشمایی سرد و اروم نگاهش به من بود و برعکس پدرش که چشماش رو از مچ پام که بخاطر نوع شلوارو کتونی کمی بیشتر از حد معمول لخت بود تا به زیر گردنم دوخته میشدپوست سفیدی که در تضاد با شلوار مشکیم بود ، هیچ وقت علاقه ای به تیپ اسپورت پوشیدن نداشتم معمولا ساده و سرد بودم این مدت شش ماهه اشاره های خسرو به بهتر کردن سرو وضعم برای پرستیژ کلینیک جلوی مراجعین موجب این تغییر شد و اهمیت داشتن شغل.خسرو از پشت میزش بلند شد و اومد کنارم گفت الناز شرایط زندگی تو خاصه وقتشه کمی بیشتر ارامش داشته باشی دنیایی که پر از سختی اقتصادی و مشکلات احساسیه باید با دقت ازش عبور کنی و البته کمک.دستش رو روی شونم حس کردم به خودم اطمینان دادم که مرد چهل ساله ای که ازدواج کرده این رفتارش فقط از روی حس همدردیهکمی با فشار دستش به سمت درب حرکت کردم توی چهارچوب در اشاره ای به کیان کرد و گفتشبیه به کیان باش میگرده دنبال خانمای جوون تر و شادتر از خودش اینجوری همیشه همنشینایی داره که کاملش میکنن هر کس باید نیمه گمشدش رو پیداکنه تا کاملش کنه،کیان سنش رفته بالا پس احتیاج به شور جوونی داره و جوونا احتیاج به تصمیم بزرگترادستش رو دور کمرم حس کردم سریع چرخیدم و اخمی به چهرم اومد تا نشون بدم که زیاد با این نوع صمیمیت راحت نیستمچندلحظه ای چشمامون بهم خیره بود تا اینکه فشار تنه ای از پشت به باسنمو کمرم منو به خودم اوردکیان از پشت منو هول میداد و به تن خسرو فشرده ترم میکرد توی گیجی اون لحظه ها چشمم به شایان بود که بی حس ایستاده بود و برگه ی نقاشی رو تکون میداد و منو نگاه میکرد،انگار خبردار بود از تکونهایی که به زندگی.من وارد میشنکلینیک ساختمونی بود که این ساعت تنها یک نگهبان داشت و کسی نبودبین فشار های تن دومرد وارد اتاق شدم و زور زدنام برای خروج از بینشون کافی نبود انگار رمقی برام نمونده بودخسرو دستش رو دور صورتم گذاشت و به چشمام خیره شد گفتبچه ها نمیتونن تصمیم درست بگیرن این بزرگتران که باید کمکشون کننچهره ی گیجم و چشمام مات به خسرو بود که حرکات دست کیان روی باسن و شکمم و کمرم و خم شدن صورتش روی گردنم و حس نفسهای داغش به پوشت گردنم که شالی دیگه دورش نبود موجب شد به خودم بیاماما فقط اشک از چشمام سرایزیر میشد خسرو پشت میزش نشستو کیان بدون باز کردن دکمه شلوارم با فشار دستش رو توی شورتم کرد وقتی دستش شیار کسم رو حس کرد آخیش بلندی گفت و شروع به مالیدن کردبه خسرو گفت تو همیشه پیشنهادات گرم و تازه به اب افتادنهخنده ی لزجش تکرار شددستش از جلو روی شیار کسم و از پشت روی کمرو باسنم میچرخیدگردنم رو لیس میزد شبیه خوک خرناس میکشید و اه و ناله و حرارت نفسش رو به پوستم شلاق میکردگردنم از چپ به راست از بالا به پایین و هرحالتی زیر سلطه زبونش بودمانتوم رو بالا میزد و دستش رو روی پوست کمرم میکشید و شدیدا خودشو و کیرشو به باسنم میفشردمانتوم رو در اورد و حالت ایستاده دو دستی سینه هامو چنگ میزد وحشیانه و دردناک سینه هایی که یه زمان لذت بزرگشدنشون رو داشتم حالا متنفر بودن از هر گرمش که توی دست جا میشدفشارم میداد به عقب و از عقب کیرش رو فشار میداد به جلوگردنمو میبوسید و لیس میزد و به جلو میبردتمبه میز فشرده شدم خمم کرد و حالا بالا تنه ی من روی میز شیشه ای خسرو بود و خسرو نگام میکرد اروم و بی حسمانتوم گوشه ای بود و شلوارم داشت با تلاشای کیان از پام پایین میومد و صدای عجب رونای گوشتی ای بهت نمیاد با این سبکی رونات انقدر پر باشن و جون و اه و نالش میومدشلوارم رو کشید پایین و خسرو گفت دیروقته بجنب بازم وقت هستبا فشار دستای کیان روی کمرم و پهن شدن سینم به میز شیشه ای و نود شدن زاویه کمرم و پاهام گرمی گوشت دیگه ای رو لای پام حس کردم کیان خم بود روم و کمرمو میلیسید و کیرش لای رونام میجرخید و اه و ناله و چنگ رذناش به لای رونمو روی کمرم با سیلی زدناش به باسنم از خودش بی خود بودصدای عجبگوشتی عجب کص ابداری داری تو دختر از فاصله کم صورتش با گوشم و پشت گردنم میومدسیلی هاش به باسنم محکمتر و فشارای کیرش به شیار کصم بیشتر شده بودداشت خرناس میکشید که متوجه شدم بدنم رو به جلو حرکت دلده میشه حالا تا زانوم روی میز بودم و صورتم روی شلوار و شکم خسرو بودخسرو موهامگ ناز میکرد و صورتمو میگرفت میگفت همیشه بزرگترا صلاح بچه هارو میخوانکیان تن بزرگشو روی میز کشید و قاچای باسن منو باز کرد و خسرو دهنمو گرفتبدن سنگین کیان فشار روی کمرمو زیاد کرده بود و زورم به کشیدن دستای خسرو هم.نمیرسیدکیان کیرشو توی باسنم کرده بود و هرچند کوچیک بود و بیشتر شکمش حس میشد اما برای منی که سکس نداشتم و درد و عذاب تجاوز رو تحمل میکردم هر سانتش عذاب بودعقب جلو شدنا و تلمبه هاش لای باسنم انقدر شدید بود که سینم به میز مالیده میشد و پوستش شدید میسوختضربه های محکمش به کمرمو چنگش زدناش از رونام کامل توی مشت گرفتن گوشت رونم رونی که حالا بیشتر سرخ بود تا سفید درد عجیبی داشتبعد از چند دقیقه خم شد روم و کمی کمرش رو بلند کرد و کیرش رو روی رونم گرفت و ابشو روم ریختیه سیلی به باسنم زد و گفت حوب چیزی بودی سری بعد سگی بکنمت باورم نمیشد پایان این مدت که یه شب تا صبخ برام طول کشید فقط نیم ساعت بودکیان رفت گوشه اتاق و من بی حال و بی جون روی میز خسرو بودمخوسرو بلندم کردو روی کاناپه نشوندتمشبیه به یکی از مراجعینش وقتی تمیزم میکرد و لباس تنم میکرد گفتنگران نباش فردا دو ساعت دیرتر میتونی بیایماشینتم الان میرسههمیشه بزرگترا صلاح بچه هارو میخوان و باید یکی حواسش به زندگی بچه ها باشهمن مراقبتم و تصمیمای سختتو جات میگیرموقتی از در اروم بیرونم میبرد چون پاهام درد شدیدی داشتننگاهم به شایان افتاد که انگار میگفت دنیا هرچقد ررو به بزرگی میره همیشه تلختر میشهنوشته تیرینیتی
0 views
Date: June 8, 2019