کلیپ سکسی دوجنسه خانوادگی با کوس و کیر
“”
(این داستان، برای حفظ اختصار و جذابیت، در ۳ قسمت نوشته شده)
به خونه ی لوکسش نگاه کردم. با یه دکلته ی زرشکی تیره روی کاناپه ی گوشه ی پذیراییش نشسته بودم و منتظر بودم بیاد بازی کنیم… اونم چه بازی ای!
برد اون سکس بود و برد من شهربازی!
با چند نفر ازین بازیا کرده بود؟!
مهم بود؟!
وقتی اومد عینک زده بود، با عینکش خیلی خیلی شیک تر نشون میداد. یه نظم خاصی به چهره اش میداد.
ورق هاهم دستش بودن.
به من دادشون و به طرف بار گوشه ی سالن رفت و یه شیشه و دوتا جام با ظرف مزه رو آورد.
کمی از ویسکی ریخت و به دستم داد:
– کم میخوریم یاسی. میخوام هشیار باشیم…
ورق ها رو روی زمین گذاشت و رفت بیرون، با خنده با آبپاش برگشت. روی زمین گذاشتش. نشست و با خنده گفت:
– با این پیشنهادت! مال باغبونمونه. میگفت بگو خودم آب میدم گلارو. نمیدونه چه دسته گلی میخوام آب بدم…
خندید و ورق ها رو برداشت.
– چی بندازم؟
منظورش این بود که برای انتخاب حاکم، چه ورقی ملاک بشه.
گفتم “تک دل” و اغواگرانه خندیدم.
ابرو بالا انداخت و ورق هارو یکی درمیون انداخت.
تک دل به من افتاد. لبخند زدم و ابرو بالا انداختم. حاکم شدم.
پیرهنی که آزادانه روی زیرپوش سفیدش پوشیده بود رو درآورد. رنگ سفید روی پوست تیره اش قشنگ و خاص بود.
گفت: اینم برای اینکه خواستی گاز بگیری.. بالاخره حاکمی و یکی دو دست حقته…
تا نوک زبونم اومد بگم “مگه میدونی قراره کجا رو گاز بگیرم؟!” اما با فکر به اینکه خودش هم فکرای ناجور به سرش بزنه، گفتم: بازوهای منم که لخته…
دو تا تک تو دستم افتاده بود. دوتا بی بی و یه شاه، حکم هم داشتم چندتایی.. احتمال بردم کم نبود…
اولین تکم رو انداختم و دست رو بردم.
گاز!
از خجالتِ مسخره ام خندم گرفته بود. دستش رو جلو آورد و گفت “بیا!”
گاز محکم اما کوتاهی از بازوش گرفتم و عقب رفتم.
به خودم خنده ام گرفت. داشتم چکار میکردم؟!
با صداش که گفت ” نوبت منم رسید همینجوری دستتو باید جلو بیاریا” به خودم اومدم.
تکِ دومم رو انداختم و در کمال تعجب دست رو برید!
پیک نداشت؟! من کلی پیکِ بالا جمع کرده بودم!
معترض گفتم:
– پیک داشته باشی ۳ دست کوتی ها…
– آخه جوجه مگه بار اولمه بازی میکنم؟!
به دستم اشاره کرد! گاز….
جلو بردم و گازش آخَم رو درآورد.
جاش نمونه و کبود بشه…
نیم ساعتی فقط به بازی و خنده و گاز و خیس کردن گذشت.
من فقط یه دور بردم و خیسش کردم…
آخر بازی ۶ بار با آب پاش خیسم کرده بود، بارها دست هام رو گاز گرفته بود و دستام پر از جای دندوناش بود!
کلی حرص خوردم و خندیدم. اما اونی نبود که میخوام. اینو نمیخواستم…
داشتم مسخره بازی در می آوردم!
کلا ۷_۸ دست من بردم. اما همون ها رم انقدر محکم گاز گرفتم که دادش دربیاد. اما حرصم خالی نشد!
شهربازی هم نمیرفتیم و باز سکس…!
پیشنهادش برای استخر رو رد کردم. نمیخواستم یکباره همه چیز رو باهام تجربه کنه.
شام هم پیشش نمیموندم. نیاز به تنهایی داشتم.
یک ساعت بعد از بازی به اتاقش رفتیم. خواست آهنگ بذاره و ببینه رقصم چطوره، اما بازهم قبول نکردم.
قرار نبود همه ی ورق هام رو رو کنم! باید چیزهایی برای تشنه موندنش میموند… قمارباز حرفه ای نبودم، اما باهاشون دمخور شده بودم… “آدم همه ی آس هاش رو نباید یکجا رو کنه.”
برای رقص گفتم خسته ام. گفتم که اگر دفعه ی بعدی باشه، براش میرقصم. و اون هم گفت که هست!
همه ی فکرم پیش تماس های بود که “ماهرخ” احتمالا میگرفت و خاموش بودم.
به اتاقش رفتیم.
رابطه ی اینبار رو کمی خشن تر کرده بود. نزدیک بود لباس زیرم رو پاره کنه!
اما همراه ترس، لذت بود…
راضی بودنش رو کاملا حس میکردم. بودن باهاش انقدر لذت بخش بود که غم هام برای لحظاتی یادم بره…
چندین پوزیشن جدید رو امتحان میکرد و کاملا مسلط و کار کشته بود…
احتمالا جذابیتم براش، به خاطر تازگی و بکر بودنم بود.
کاش قبل از خیلی اتفاقا ارس رو دیده بودم.
کاش به فکر تماس و پیام های “ماهرخ” نبودم. یه عشق ممنوعه، این عشق سرانجام نداشت…
برخلاف خواسته ی ارس، به خونه ی خودم اومده بودم. با راننده ی شخصیش فرستادم. گفته بودم صبح باید برم آزمایشگاه و کار دارم.
میدونستم خیلی زود دوباره سراغم رو میگیره. هم برای اینکه تنها باشیم، خب درسته کم تجربه بودم، اما از تمام استعدادها و عشوه های ذاتیم برای تو چنگ گرفتنش استفاده کردم؛ هم برای بازی با شاهرخ که آخر هفته ی آتی بود، گفته بود کنارش باشم…
یه لیوان آب خوردم و گوشیم رو بعد از نزدیک ۲ روز روشن کردم. کلی پیام و زنگ از طرف “ماهرخ”…
کلی مواخذه و دعوا و تهدید و سرزنش.
حوصله شو نداشتم. تحمل نداشتم، به تنهایی نیاز داشتم. تنهایی و فکر…
فردا صبح بهش زنگ میزدم. صداش…
دوباره برام پیام اومد، به هوای اینکه دوباره صفحه گوشی “ماهرخ” رو نشون بده، بی حوصله خواستم خاموش کنم که با دیدن پیام ارس، سریع بازش کردم.
” فردا عصر راننده رو میفرستم دنبالت، یه هدیه ی کوچیک داری، استخر هم میخوام، البته اگر بعدش دوس داری شهربازی بری!”
۲ ماه قبل
(یاسمین)
زیادی تو خودش بود. انگار غرق شده بود تو لیوان مشروب توی دستش.
آروم جامش رو بالا آورد و نوشید. هنوز هم تو فکر بود.
جلو رفتم و از کنارش رد شدم، زیر چشمی حواسم بود که ببینم نگاهم میکنه یا نه.. اما انگار روح از کنارش رد شده باشه حتی نگاهمم نکرد!!
دوباره از جلوش رد شدم! انگار نه انگار…!
با کمی شوخی، کمی بلند گفتم:
– والا نوزاد هم از ۲ماهگی اجسام متحرک رو دنبال میکنه! شما دو ماهتون نشده یا من نامرئی ام؟!
با شنیدن صدام، سرش بالا اومد و بهم نگاه کرد.
جام رو روی میز گذاشت و سرتا پام رو، گذرا نگاه انداخت و بعد دوباره بی توجه بهم برای خودش مشروب ریخت!
حس اضافه بودن بهم دست داد! چرا این مرد انقدر بی تفاوت بود؟!
همیشه همین بود، تا حالا تو ۴ یا ۵ تا مهمونی دیده بودمش، اما دیده نشده بودم…
درموردش پرس و جو کرده بودم، “شاهرخ” اسمش هم مثل خودش خاص و عجیب بود.
یه ورق باز حرفه ای بود که انگار تو مهمونی ها جز بازی به چیزی کار نداشت.
حرصم گرفت.
من زشت نبودم که بی محلی کنه!
اصلا مگه کی بود؟!
روی یکی از صندلی های میزش نشستم و لیوان مشروبش رو از دستش بیرون کشیدم.
تعجب کرد و ابروهاش بالا پرید.
تعجبش داشت به عصبانیت تبدیل میشد…
لیوان رو برای چی گرفتم؟! مشروب اونو بخورم؟!
نه!!
دستم رو کنار و کمی دورتر بردم و لیوان رو روی زمین رها کردم!
دیوونگی محض!
چطور جرات کردم؟!
از صدای شکستنش همه به طرفمون برگشتن.
بدون برنامه اینکارو کردم و نمیدونستم باید چکار کنم!!
مخصوصا که شاهرخ داشت خیلی بد و عصبی نگاهم میکرد.
به مستخدمی که نزدیک شد، بلند، طوری که شنیده بشه گفتم: از دستم افتاد! ممنون میشم جمعش کنید.
و سعی کردم لبخند بزنم!
عارف با شنیدن صدای شکستن، به طرفمون اومد.
عارف طبق معمول تو این مهمونی هم بود! گاهی از خودم میپرسیدم چطور یه آدم انقدر دوست میتونه داشته باشه؟! با همه میپرید…
اطلاعات کم و حتی اسم شاهرخ رو، از عارف شنیده بودم. شاهرخ و عارف دوست های قدیمی بودن…
با دیدن من و شاهرخ، روی یه میز، انگار تعجب کرده بود!
به من سلام کرد و با مکث و نگاه بهمون پرسید: خوبین؟
میترسیدم که شاهرخ حرف بدی بزنه و عصبانیتش رو نشون بده. نمیدونستم چی بگم و سکوت کردم.
عارف با اشاره ای که دیدم، از شاهرخ پرسید “چی شده؟” شاهرخ گفت:
– این خانوم همصحبت جذاب تری نیاز داره. من علاقه ام سکوته!
این رو گفت و بلند شد و رفت!
بغض کرده جای دیگه ای رو نگاه کردم. عارف روبه روم نشست:
– یاسمین، باید میفهمیدم چرا از شاهرخ ازم میپرسیدی، اما به نظرم بهش نزدیک نشو. اون اهل دوستی و عشق و این چیزا نیست. احساساتت مثل الان صدمه میبینه. شاهرخ با دخترا نمیپره… ندیدم هیچوقت دوست دختر بگیره یا با دخترا بگو و بخند کنه…
یعنی چی؟! گی بود؟!
با تردید و شگفتی گفتم: اصلا بهش نمیاد همجنسگرا باشه!!
عارف زیر خنده زد و بین خنده گفت:
– نه! نه! همجنسگرا کجا بود؟! منظورم اینه که اهل دختربازی نیست… فکر نکنم گی باشه.
کمی مکث کرد و بعد از کنترل خنده اش ادامه داد: میدونم همین خشک و ساکت بودنش باعث میشه دخترا طرفش بیان. اما با کسی نپریده تا حالا… باید بیشتر دقت کنم! شاید هم گی باشه…
و دوباره خندید. گفتم:
– عارف… یه لحظه جدی باش! ببین من فقط میخوام بیشتر بدونم ازش و نزدیکش بشم. اینهمه تو ابهام بودنش برام جالبه. یعنی دوست دختر یا زن نداره؟! شاید واقعا همجنس گرا باشه!
نمیدونم یاسمین جان. شاید باشه. منم چون یه مدت همکلاسی بودیم بیشتر باهاش میپرم. کلا آدم خوش مشربی نیس. عشقش پاسوره و بازی. انصافا هم ورق باز خوبیه… من که میگم تو نخش نرو. بازم خود دانی… البته در مورد همجنسگرا بودن باید بیشتر دقت کنم! پُر بیراه نمیگی…
چشمکی زد، دوباره خندید و رفت.
از عارف خواسته بودم هر مهمونی ای که شاهرخ توش بود، به من هم بگه.
شاهرخ چیزی تو وجودش داشت که حتی ۱ لحظه هم رهام نمیکرد. یه جاذبه و علاقه ی شدید. یه کوه پر صلابت توی چشم هاش میدیدم.
امشب یه بازی داشت و میخواستم حتما در حال بازی ببینمش…
پوکر باز خاموش و کم حرف، برام اسطوره شده بود.
انقدر بهش نزدیک میشدم تا بالاخره قبولم کنه…
من کم کسی نبودم!
فوق لیسانس میکروبیولوژی داشتم و تو یه آزمایشگاه شیک کار میکردم. خوشگل هم بودم…
بعد از مرگ پدر و مادرم و تنها شدنم، انقدر غرق کار و درس شدم که وقتی برای رابطه های دوستی نداشتم.
همین چند وقت پیش با سرکار رفتنم، اونم با معرفی استادم به خاطر استعداد و پشتکارم، تونستم اوضاع زندگیمو بهتر کنم و محتاج به کمکِ پر منت عمو و زنعموم نباشم.
حالا نیاز داشتم به استراحت… به مهمونی… به یه عشق…
شاهرخ، برقی توی چشم هاش داشت که مطمئنم میکرد قابل اعتماده…
همین حالا، بدون هیچ شناختی، انقدر جذبش شده بودم که حاضر باشم تماما مال خودش بشم…
من نیاز داشتم که برای اون باشم، این تنهایی و دوست های سطحی، حباب های ناپایداری بودن که حس بی وزنی بهم میدادن. من وزنه ی سنگین عشق شاهرخ رو میخواستم. مطمئن بودم اون چشم ها حرفای زیادی داشتن، اون سکوت خودش هزاران طومار بود…
امشب یه مهمونی تقریبا خصوصی برای تولد یه دختر لوس بود… یه دختر که فکر نکنم هیچوقت هیچ کمبودی رو حس کرده باشه…
یه تیپ اسپرت زدم. به عنوان دوست عارف میرفتم و هیچ آشنایی ای با صاحب جشن نداشتم!
مسخره بود…
اما دیدن شاهرخ برام از همه چیز مهم تر بود.
شاهرخ قرار بود با پدر اون دختر لوس بازی کنه…
ازینکه کسی زودتر از من بهش نزدیک بشه، میترسیدم.
حاضر شدم. عطر rain drops رو به زیر گلو و مچ دست هام زدم و سعی کردم جوری لباس بپوشم که با اصالت به نظر بیام…
باغ شیک و بزرگی بود.
وارد شدم و تازه یادم افتاد باید کادو میگرفتم! با استرس دنبال عارف گشتم اما شاهرخ رو دیدم.
چه بهتر!
به طرفش رفتم که کنار یه مرد ایستاده و حرف میزد. با نزدیک شدنم، مرد رفت. سلام کردم و جواب سردش رو با لذت گوش دادم.
– اممم… عارف رو ندیدید؟
با نگاهی به اطراف، بی تفاوت گفت “نه”.
– خب راستش من کادو یادم رفته بگیرم. این اطراف رو نمیشناسم که پاساژ یا مغازه هست یا نه…
با گیجی گفت: کادو برای چی؟
نمیدونست؟!
– خب تولد اون دختره اس دیگه… اممم اسمش… همون دختر صاحب این مهمونی…
با لبخندی کمرنگ گفت: نگین؟
– آره آره! نگین. عارف گفته بود تولدشه اما من یادم…
شاهرخ چشم هاش رو بی حوصله گردوند و گفت: منم نمیدونستم! یعنی… راستی تو اسم صاحب جشن و نگین رو هم نمیدونی! پس از طرف کی اینجایی؟!
خب معلوم بود! به خاطر خودش!
با من من گفتم: خب… عارف گفت بیام. یعنی… خب اینجا کسی رو نمیشناسم. کادو هم یادم رفته… باید بخرم… اممم…
با شک گفت: عارف نامزد داره! تو چکارشی؟! بهش نمیاد خیانت کنه…
انگار کلا از علاقه ی من بی خبر بود!!!
از چشمام نمیخوند؟!
با حرص گفتم: من به کسی که نامزد داره نزدیک نمیشم. فقط ازش خواستم تو مهمونیایی که تو هستی دعوتم کنه! همین!
جسارتم متعجبم کرد.
بالا پریدن ابروهاش و تک خنده ی تمسخر آمیزش بغض به گلوم آورد…
هیچی نگفتم تا مبادا حرف بدی بزنم بهش. خواستم برم که گفت:
– منم کادو نگرفتم. از پاساژی که نزدیکه میگیرم. اگه میخوای بیا.
لبخندی که از ته دل بهش زدم، چشم هاش رو برای یک لحظه مهربون کرد.
با ماشینش که یه مزدای سفید بود، به اینجا اومدیم.
یه پاساژ دو طبقه.
کنارش راه رفتن برام یه رویا بود. گرچه زیاد بهم توجه نمیکرد، اما همین هم غنیمت بود برام.
همین که وقتی کنار یه ویترین ایستادم و کنارم ایستاد، که کنار در مغازه منتظر شد تا اول من وارد بشم، این ها غنیمت بودن.
بوی مردونگی…
سلیقه اش هم وقتی یه ست نقره ی شیک انتخاب کرد، بی نظیر بود.
نمیدونستم این کادو از طرف من باشه یا اون. اصلا من نسبت و آشنایی ای با اون دختر نداشتم…
با گیجی گفتم: این کادو رو من بخرم؟ یا تو؟
با بی حوصلگی گفت: تو مگه نسبتی با نگین داری؟
سرم رو پایین انداختم: نه. گفتم که به خاطر تو اومدم. خب این سرویس رو به عنوان یه غریبه دادن کمی نامناسبه… اما خیلی قشنگه… من مثلا یه ادکلن بگیرم بهتره فکر کنم.
سر تکون داد. گردنبند رو حساب کرد و به سمت مغازه ی کریستال و مجسمه رفت. اینکه گفت “ادکلن هم واسه یه غریبه مناسب نیست” هم تحسین برانگیز بود! نبود؟!
یه مجسمه ی دلفین شیک خریدم، اجازه ندادم حساب کنه، همراهیش خودش خیلی با ارزش بود.
بهسمت ویلا برگشتیم.
عارف رسیده بود و با دیدن من و شاهرخ کنارهم تعجب کرد و بعدهم خندید و چشمک ریزی زد. جلو اومد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
– عه؟ شاهرخ خان پارتنردار شدن.. نه بابا! مبارکا باشه.
شاهرخ با بدجنسی بهش گفت: شنیدم تو وزارت اطلاعات میخوای استخدام بشی، آمار دادن حقوقش بالاس. تبریک میگم.
عارف با ناامیدی به من نگاه کرد و شاهرخ رفت و روی میزش نشست.
سرم رو پایین انداختم و گفتم: عارف دلخور نشو، مجبور شدم بگم. آخه کسی رو نمیشناختم اینجا. واسه من بد شد. به تو کاری نداره، بهش گفتم به خاطر اصرار من گفتی.
عارف کاملا برادرانه گفت: یاسمین چرا خودتو کوچیک میکنی؟! شاهرخ اونی نیس که…
بین حرفش گفتم: دوسش دارم! خیلی… همین!
سرتکون داد و رفت. و من به این فکر کردم که به چه بهونه ای روی میز شاهرخ بشینم!
پسری که بهم نزدیک شد، بهونه ی خوبی بود برای کنار شاهرخ رفتن!
کنار میزش رفتم و بهش گفتم که ” پسره میخواست مخم رو بزنه! منم به دروغ گفتم با توام!”
نشستم و بعد هم به شوخی ادامه دادم: البته به نفع تو هم هست. انقدر دخترارو رد کردی همه دارن مشکوک میشن بهت. حداقل مطمئن بشن همجنسگرا نیستی… برات حرف در نیارن…
اولش نفهمید ولی بعدش خنده اش گرفت! گفت:
– یعنی همه فکر میکنن همجنسگرام؟!
– آره. منم چون دوسِت دارم شدم سپرِ بلا. خفّت دوست دخترت بودن رو به جون میخرم تا وجهه ات خراب نشه دیگه…
با خنده گفت: سپر بلا آره؟! چه خفتی میکشی وروجک…
کمتر میخندید و این خنده، مناسب ترین حالت برای صورت مهربونش، با اون ته ریش بود.
با شوخی و نمک ریختن سعی کردم یخش رو آب کنم.
(شاهرخ)
دختر شیرین زبونی بود، شاد و پر از زندگی و تازگی. عارف کمی در موردش بهم گفته بود. گفته بود اگر یه روز خواستم به یه دختر دل ببندم و عاشقش بشم، بهتر از یاسمین پیدا نمیکنم. اما عارف هیچی از من نمیدونست، هیچکس…
یاسمین مثل یه وروجک مدام زبون میریخت. دوست داشتنی بود. درست بود تنهایی رو ترجیح میدادم، اما بودنش فعلا برام بهتر بود.
نمیخواستم نگین فکر کنه تنهام و بیاد دَم پَرم بشه. تولدش برام هیچ اهمیتی نداشت، باید روی برد امشب تمرکز میکردم. حساب زیادی روش کرده بودم.
مراسم مسخره ی کیک و تولد و عکس تموم شد و با همراهی یاسمین کادوها رو دادیم. نگاه پدر نگین، زیاد راضی نشون نمیداد. فکر میکرد قراره پرنسِ سوار بر اسبِ دختر عام المنفعه ش باشم؟!
تا چند دقیقه ی دیگه بازی شروع میشد. زیاد مشروب نخوردم تا هشیار باشم. برد امشب حیاتی بود. هرچند اگر میباختم جیبم پر تر میشد…
در جواب پرحرفی های یاسمین سعی میکردم یه چیزی بگم، اما وجود من با سکوت عجین بود، نمیتونستم ادای بچه سوسولای با ذوق رو دربیارم… اونا چمیدونستن زندگی یعنی چی؟! دل من اینجا نبود…
یاسمین پیشنهاد داد که تو بازی کنارم بشینه. میدونستم این رسم و اعتقاد مسخره ی بعضی پوکربازها رو. صرفا واسه زن بازی و کثیف کاری بود، گاهی هم پرت کردن حواس طرف مقابل، نمیدونم. درهر حال من خوشم نمیومد.
تشکر کردم و گفتم که خوشم نمیاد. مسلما هرکس دیگه ای بود این پیشنهاد رو رو هوا میزد. ناراحت و دلخور شد. اما این دلخوری برای خودش بهتر بود. وابستگی احساسی به ضررش بود، من نمیتونستم باهاش باشم. نه جنسی، نه حسی…
بازی شروع شد و یاسمین از دور، با دلخوری به تماشا نشست.
با تمام حواسم بازی کردم. حکم دونفره دوست نداشتم، در ضمن که اگر میبردم، حریف دشمنم میشد. اما پول زیادی شرط بود. نمیشد ازش گذشت.
میدونستم اگر ببازم بیشتر بهم میده!!! قبلا از پست مدیریت تو شرکتش برام گفته بود. اما دخترش به ریشم بسته میشد. و البته که متنفر بودم از پادویی واسه کله گنده ها…
بردم و مطمئن بودم بعد از گرفتن پول، یه دشمن به دشمنام اضافه شده…
به درک!
سر برگردوندم و با دیدن نگین کنار یاسمین، مات موندم!
نکنه الکی بلایی سرش بیارن!
سریع به طرف میزم رفتم و با لبخندی مصنوعی گفتم:
– عه! با هم دوست شدین؟!
نگین با بی تفاوتی گفت: میخواستم ببینم دوست دخترت چجور آدمیه… خوشگله. مردا همه همینن! دنبال خوشگلی ان…
بعد رو کرد به یاسمین و ادامه داد: اما آخرش که خوب دوشیدنت، خوشگلیت تکراری میشه و مثل آشغال دور میندازنت. مردا بی لیاقتن…
بعد هم رفت!
چشمام رو روهم فشار دادم تا کار احمقانه ای نکنم… با دعوا فقط پول شرط رو از دست میدادم.
این دختره ی ساده هم که بغض کرده بود رو مخم بود. خب تو همچین مهمونیای نیاد، تا در موردش فکر بد نکنن!
روی میز نشستم و صداش زدم. “یاسی”
سرش رو بالا آورد. اشک تو چشماش بود! برپدرت…
– چرا بغض کردی؟! تقصیر خودته خب.. دلیل نمیشه هر مهمونی ای بیای که… بهت توهین میشه. جات تو این مهمونیا نیست. از چشمات معصومیتت رو میشه خوند…
اشکش چکید و گفت: تو نمیفهمی شاهرخ! من به خاطر تو اومدم. که نزدیک بشم بهت.
لعنتی…
– آخه مگه فکر کردی من کی ام؟! میفهمم.. یه دختر رویایی هستی که فکر کردی من ناجی ام! اما حتی طاقت حرفای تلخ نگین روهم نداری. اما نگین راست میگه، تو محیطش بوده… میدونه چه خبره…
اشک هاش میباریدن...تنم یخ کرد وقتی گفت:
– تو نمیفهمی شاهرخ! اتفاقا خوب میدونم نگین چی گفت… درد من اینه که تو حتی واسه دستمال دور انداختنیت هم بهم نگاه نمیکنی! از اونم کمترم برات…
آمپر چسبوندم.
انقدر بچه بود که… دختره ی …سخل.
صدام بی اختیار بالا رفت: خیلی احمقی! دلت میخواد دستمال باشی؟! میخوای ازت استفاده کنم و بعدم پرتت کنم تو آشغالا؟! انقدر بی ارزشی؟!
ترسید و آروم گفت: بی ارزش نیستم… اما تو برام با ارزشی شاهرخ. تو سنگدلی اما من دوست دارم. شب و روز ندارم… میخوام مال تو باشم، حتی اگه ولم کنی. حتی اگه فقط یه روز مال تو باشم، میخوام فقط همون یه روز رو زندگی کنم… هر ثانیه بدون تو دل تنگم… تو منو دور نمیندازی… چشمات…
گریه اجازه نداد بقیه ی حرفشو بزنه… هق هق میکرد و دل من زیر و رو میشد. این دختر مظهر سادگی و صداقت و پاکی بود… دلم خواست بغلش کنم اما نباید…
نباید بغلش میکردم…
عقب رفتم. باید تنهاش میذاشتم؟
چشم های اشکیش دل هر مرد و نامردی رو میلرزوند…
نباید میلغزیدم.
به طرف عارف رفتم. گفتم حواسش به یاسمین باشه و بدون توضیح، به طرف خونه ام رفتم.
حواسم بود که کسی تعقیبم نکنه… چندباری پیش اومده بود که تعقیبم کنن. اما زرنگ بودم… بیشترازینا حواسم جمع بود.
اس ام اسی که برام اومد، واریز پولی بود که تو بازی بردم. دقیقا همون مقدار رو ریخته بود. با لبخند به طرف خونه ام روندم.
یه آپارتمان ۴طبقه و دو واحدی… سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ۳ رو زدم. وارد واحد خودم شدم. لباس هامو عوض کردم، حوصله ی دوش گرفتن نداشتم، اسپری رو رو خودم خالی کردم و از چشمی بیرون رو چک کردم. کسی نبود. بیرون رفتم و زنگ واحد کناری رو زدم و در باز شد.
داخل شدم، با دیدنش لبخندی از ته دل زدم و بغلش کردم. لب هاشو بوسیدم و دست هامو بین موهای مشکیش بردم.
نشد درست بغلش کنم و خنده امون گرفت.
پرسید: شیر یا روباه؟!
کشدار گفتم “شیر” و یه بوسه ی دیگه.
دستم رو پشتش، و بعد روی شکمش کشیدم. لبخندش پررنگ تر شد و…
نیم ساعت بعد کنارش نشسته بودم و با لپ تاپ نتیجه ی سرچ هاش رو نشونم میداد.
– ببین! کلی سایت ها رو گشتم. حتی با دو سه تا ورق باز به صورت آنلاین حرف زدم. به نتیجه ی ۱۰۰% نرسیدم، اما این لیست رو نوشتم. ۷_۸ تا مورد کلیدی بود، اما خب کافی نیست انگار. نمیدونم…
از برد امشب سرمست بودم و دلم شراب میخواست. اما نمیشد…
رفت چای با بیسکوییت آورد.
به برگه هایی که نوشته بود نگاه کردم و شروع به خوندن کردم.
گوشیم زنگ خورد و شماره ی عارف افتاد.
خواستم خاموش کنم اما اینکه یاسمین کار احمقانه ای کرده باشه، باعث شد به بالکن برم و جواب بدم.
با بله گفتنم، صدای یاسمین تو گوشم پیچید! بی مقدمه گفت:
– تو منو استفاده نمیکنی و دور بندازی. من مطمئنم شاهرخ. از چشمات میخونم. غیرت رو از چشمات میخونم. مثل امشب که به عارف سپردیم، چون بهش اعتماد داری. چون من مهمم برات. مگه نه؟
صداش زدم “یاسمین” که گفت: نه بذار بگم. شاهرخ تو منو میشناسی، من آویزون کسی نمیشم. میدونی چه آدمایی رو رد کردم، چون حواسم با توئه… من بدون تو هدر میرم. نمیگم یهویی قبولم کن، اما قول میدم اگر بیشتر باهام وقت بگذرونی تو هم علاقمند میشی، این موج عشقی که تو دل منه، غرقت میکنه، میدونم…
چی باید میگفتم؟!
راست میگفت، میتونست هر مردی رو غرق کنه…
لعنتی…
صدای پرتمنا و عاشقش داشت دیوونه ام میکرد. اما نباید…
گفتم: اگر واقعا همجنسگرا باشم چی؟! اونوقت چی یاسمین؟
بعد از سکوت کوتاهش گفت: اونوقت میشم بهترین دوستت. شایدم گرایشت رو کن فیکون کردم، خداروچه دیدی؟ خب؟
خندید و طنین صداش مثل زنگ خطر، کسی که منتظر بود برم و باهم چای و بیسکوییت بخوریم رو یاد آوری کرد.
زودتر قطع کردم و به اتاق رفتم. کنارش نشستم. باید روی ترفند و تقلب هایی که سرچ و لیست کرده بود تمرکز میکردم…
موقع خواب به جای حساب و کتاب کارام و کسی که تو یک وجبیم خوابیده، فکر درگیر یاسمین بود. دختر احساساتی و جذابی که مثل یه سیب سرخ روی بالاترین شاخه بود، رسیدن بهش غیرممکن بود برای من. حیف بود و نمیفهمید.
حیف بود و دلش اشتباه گیر کرده بود.
چند هفته گذشت، هرجایی میرفتم میومد و با خودشیرینی میخواست خودش رو تو دلم جا کنه. دختر نچسبی نبود…
دلم جا نداشت…
نمیشد…
انقدر بهم پیچید و شیدایی کرد، که مجبورم کرد حقیقت رو بهش بگم…
باید میگفتم، نباید با احساسش بازی میکردم…
فکر میکردم با گفتنش ازم دور میشه، شد اما…
زمان حال
(یاسمین)
صبح به “ماهرخ” پیام دادم، سریع زنگ زد و بعد از سرزنش هاش، سوال هاش شروع شد.
میدونستم نگرانمه، نمیخواست اذیت بشم. اصرار داشت ببینم، اما آدرس خونه رو بهش نمیدادم. عصبانی شد و هرچی دلش خواست بارم کرد، اما من فقط گوش دادم. اون نمیدونست، اما خودم میدونستم حالا که از همه چیزم گذشتم، نباید پا پس بکشم.
با تماس راننده ی ارس، از خونه بیرون زدم و سوار ماشین باکلاس و مشکی رنگش شدم، هوای داخلش خنک و مطبوع بود.
ماشین حرکت کرد و کمی دور شدیم که یادم افتاد فلشم رو جا گذاشتم، به راننده گفتم و در کمال تعجبم گفت “خیلی ضروریه؟ آخه…آقا گفتن زود بریم.”!
ها؟!
دوباره با جدیت تکرار کردم که برگرده و ترسم رو پنهان کردم!
چرا اینطور گفت؟!
وقتی دور زد و دو نفر مشکوک رو دیدم که به طرف خونه ام میرن، تمام موهای تنم سیخ شد.
کمی معطل کردم و خودم رو به خنگی زدم تا زودتر دور بشن. بعد پیاده شدم.
لرزش پاهام کاملا بی اختیار بود، درحالیکه خیالم راحت بود که خونه ام هیچ گزکی دست ارس نمیده…
میدونستم دیر یا زود خونه ام رو تفتیش میکنه، پیش بینیش اصلا کار سختی نبود، ارس آدم محتاطی بود… راحت کسی رو وارد حریمش نمیکرد.
وارد خونه شدم، چندتا عکس از ارس داشتم که روی میزم بود، چندتا عکس از پدر و مادرم هم درآوردم و کنارشون گذاشتم و همه رو زیر بالشم روی تخت گذاشتم.
فلشم رو برداشتم و دوباره سوار ماشین شدم.
وارد ویلا شدم و ارس به پیشوازم اومد.
روی میز و صندلی های باغ، کنار بید مجنون نشستیم و نیم ساعتی به خوردن قهوه و صحبت های عادی گذشت. دیگه واضح از گذشته و سرنوشتم پرسید و من جز حقیقت حرفی برای گفتن نداشتم.
وقتی پیشنهاد داد به استخر بریم تو ذوقم خورد!
حتی مایو آورده بودم! اما دلم نمیخواست باهاش برم.
مشروب نخورده بودم و کاملا هوشیار بودم، مست نبودم که بی خیال برم تو بغلش و…
انگار از چهره ام فهمید که گفت “هر وقت دلت خواست میریم”
ناراحت شد؟
بهش تلفن شد، گوشیش رو جواب داد و با “خب” گفتن جواب میداد!
کم کم لبخند محوی روی صورتش اومد، خاکستری هاش برق گرفتن و با “خوبه” قطع کرد.
تماسش بیشتر ازینا عجیب و مشخص بود که نفهمم! مطمئنا نتایج جستجوی خونه ام رو بهش گزارش دادن!
یه جعبه ی مخمل مستطیلی از جیبش درآورد و بهم داد، با لبخند گفت ” بازش کن! واسه توئه.”
باورم نمیشد!
بازش کردم و با دیدن نیم ست جواهر مات موندم.
مطمئنا اصل بود. نگین های طوسی تیره اش چشم رو نوازش میدادن. انگار که از جنس چشم های خودش بودن!
بی نظیر بود.
این باید خیلی با ارزش باشه، چطور قبولش کنم؟ نه…
در مقابل ارزش تو، ناچیزه…
یه سیگار آتیش زد و بوی بی نظیرش رو تنفس کردم. با ژست خاصش، فندک رو روی میز گذاشت و عمیق پک زد.
ادامه داد: باکرگی برای یه دختر مثل تو، باید خیلی براش باارزش باشه، تو بدون هیچ طلبی، خودت رو پیشکش کردی، کارت با ارزش بوده. البته اگر نیتت به زیبایی خودت بوده باشه.
کنایه زد… این بشر اعتماد بکن نبود.
موذیانه گفتم: نیتم معلوم نیست؟ اتفاقا زیباست، یه جفت چشم به رنگ این جواهرا…
– من هم یه جفت چشم رازآلود و بی تفاوت میبینم. باید از نگاهت تندیس بی عشقی ساخت!
چرا با وجود گشتن خونه ام و اینهمه تحقیق بازهم سعی میکرد کنایه بزنه؟!
چشمام بی عشق بود؟! هه…
مطمئن بودم هیچ مورد مشکوکی در موردم وجود نداره. احتمالا داشت یه دستی میزد.
بحث رو پیچوندم و گفتم:
– از بعد از مرگ پدر و مادرم، فهمیدم که هیچ چیز پایدار نیست. خاموشی چشم هام رو ببخش. سیاهپوش غم های زیادی ان…
چند ثانیه بهم خیره شد و بعد سینه ریز جواهر رو برداشت و اومد پشتم ایستاد، نفسی کشید و به گردنم انداختش و انگشتش رو از نگین طوسی تا خط سینه ام، کشید، کمی یقه ی پیراهنم رو پایین کشید و بهش نگاه کرد. نگاهش حرارت داشت.
گفت: بریم استخر یا اتاقم، الهه ی بارون و خاک؟
اشاره اش به عطرم بود…
– فقط برای سکس میخوای این الهه رو؟
با کمی اخم گفت: تو برای چی منو میخوای؟
با زرنگی گفتم: مگه میخوامت؟!
گیج سر تکون داد و گوشواره ها رو به دستم داد تا بندازم.
با تحسین نگاهم کرد و گفت:
– پیشنهادم برای تست اصل بودنشون اینه که تو آب امتحانشون کنی!
لبخند زدم و به عمارت رفتیم تا لباس عوض کنم و به استخر بریم. پیشنهادش استخر باغ بود تا زیرزمین.
مایوم خیلی باز نبود اما چون مست نبودم خجالت مزخرف همیشگی سراغم اومده بود، پسش زدم تا عادی باشم.
توی آینه سلیقه ی ارس رو تحسین کردم. این نیم ست بی نظیر بود.
حس ملکه بودنم، با یاد چشم های مواخذه گر شاهرخ، پوچ شد…
وقتی اومد عینکش رو درآورده بود و یه شرت مایوی مشکی تنش بود، سرتا پام رو نگاه کرد.
به طرف استخر رفتیم، باغبون و دو سه نفر اونجا بودن!
بهش گفتم “قراره جلوی اونا آب تنی کنیم؟” و وقتی گفت “مگه چیه؟”،
غیرت نداشتنش روم، مثل پتک، زن باز و بی قید بودنش رو به سرم کوبید.
تفاوت فاحشش با شاهرخ دلم رو زیر و رو کرد.
اما نمیشد. من و شاهرخ نشدنی بودیم…
از چهره ام ناراحتیم رو فهمید که به سمت زیرزمین بردم. کسی نبود…
پیشنهاد کردم پاسور بیاره. بازی شرطی رو پیشنهاد کردم و با اکراه قبول کرد! به یکی گفت ورق هارو بیاره.
وارد آب شد و بهم اشاره کرد داخل برم. موهاش خیس شد و حالت قشنگی گرفت. تن برنز و خیسش صحنه ی جذابی بود!
از نردبون استخر آروم پایین رفتم و آب نه چندان گرم، کمی لرزوندم. سرم رو زیر آب بردم و چند ثانیه بعد بالا اومدم، ارس بهم نزدیک شده بود. موهام رو دم اسبی بسته بودم، از پشت کمی کشیدش تا سرم عقب بره و بالاتر از سینه ریزم رو با لب هاش لمس کرد.
گرمی لب هاش رو پوست سردم، نشست و بیشتر لرز کردم.
این لرز، پوست و بدنم رو برانگیخته کرد.
از روی مایو بالاتنه ی تحریک شده ام رو لمس کرد و جلو و جلو تر اومد. با هر گامش یه گام عقب میرفتم…
با رسیدنم به لبه ی استخر، متوقف شد.
صورتش رو عقب برد، دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و شروع به بوسیدن کرد.
ضربه ی زانوش درست بین پاهام، باعث شد جیغ بکشم، که البته با درگیر بودن لب هام، خفه بود.
پاش رو نگه داشت و حرکت داد. گرما به شدت به بدنم برمیگشت و هر نقطه ای رو که بیشتر لمس میکرد، گرمتر میشد.
داغ شده بود و دستش زیر مایو رو کنکاش میکرد.
دوباره سکس؟! پس ورق چی؟!
سرم رو عقب بردم و نفسم رو مثل آه بیرون دادم.
گفتم: ارس! سکس با بدن خیس دوس ندارم. چندشم میشه.
با صدای دورگه از هوس گفت: امتحانش ضرر نداره. میریم سونا، کاری میکنم واسه یه لحظه نفس کشیدن تقلا کنی…
– پس شرط و پاسور چی؟
– اون بمونه تو اتاقم.
گفت و دستش رو از زیر مایو بین پاهام برد. با خنده ای سرمست گفت: اینجا که چیز دیگه ای میگه! چندشش نشده و خوب …
با ورود انگشتش، صداش بین جیغم گم شد. خواستم تکون بخورم که شونه ام رو گرفت، دستش رو اون پایین حرکت داد و دوباره لب هام رو بین لب هاش گرفت.
جیغ و صداهایی که با لب هاش خفه میشد، باعث میشد با هر حرکت دستش به خودم بپیچم. حرکت دستش رو تند کرد و دیوانه وار به خودم میپیچیدم، لب هام رو رها کرد و راحت جیغ کشیدم. صورتش رو از گردنم پایین تر برد…
به اوج نزدیک بودم که رهام کرد!
نفس نفس میزدم و داغ کرده بودم.
مایوم رو بیرون آورد و لبه ی استخر نشوندم. همزمان با بردن صورتش بین پاهام، موهای خیس و خوش حالتش رو چنگ کردم. به اوج رسیدنم زیادی شدید بود.
روی سرامیک ها دراز کشیدم و هنوز میلرزیدم و نبض داشتم. اومد بیرون، بلندم کرد و داخل سونای خشک برد. بوی چوب رو دوست داشتم…
رو کف چوبی داغ خوابوندم و تازه کارش رو شروع کرد، تمام وجودم از خود بی خود بود… تو بغل هم خیس عرق بودیم و نفس هامون سنگین و به شماره بود. موهام رو میکشید و غرق لذت میشدم! ضربه دستش رو تن خیسم بیشتر از درد و سوزش، کشش داشت!
با دیوانه وار ترین حالات، تو بغل هم آروم شدیم.
نفسم تنگ بود. بیرون رفتیم و پریدیم تو آب.
تو آب به سبکی یه پر بودم…
از موهای ارس آب میچکید روی لب ها و چشم ها و گونه اش…
دوست داشتنی بود؟!
داشتم بهش عادت میکردم. خیلی راحت… خیلی نزدیک!
غیرمنطقی و احمقانه…
انقدر گیج بودم که فقط خواب بخوابم. نباید به هیچی فکر کنم…
نباید به اخرش فکر کنم.
ته دلم امیدوار بودم اونی نشه که میخوام!!
غروب بازی میکردیم، شرطش ماساژ بود.
تو اتاقش بودیم. بین بازی گوشیش زنگ خورد، انگار باید به دیدن کسی میرفت…
بازی رو تقریبا برده بود و هیچ نفهمیده بودم چطور!
از خودم عصبانی بودم…
خنگ بودم؟!
نمیشه همش ببره که!
رفتنش عجله ای شد، تیپ رسمی ای زد و گفت یکی دو ساعته برمیگرده. گفت بمونم تا برگرده…
رفت و تو اتاقش موندم. البته گاوصندوقش بسته بود و در یکی از کمد ها قفل بود.
به طرف میز تحریرش رفتم و شروع به فضولی کردم.
یک ساعت بعد، در عین ناباوری و شگفتی، یه پیام طولانی برای “ماهرخ” فرستادم. اشک روی گونه ام رو پاک کردم. زود فرستادمش قبل ازینکه تعلل کنم.
پیام ارسال شد و پاکش کردم. گوشی رو خاموش و از پشت پرده ی اشک، به تصویر نگین طوسی سینه ریز نگاه کردم…
بازی داشت تموم میشد.
اونجور که میخواستم، و نمیخواستم…
خوشحال بودم؟
ادامه…
نوشته: Hidden Moon
44
1
نظرات:
PADIDAR
1 سال،11 ماه
2
اگر بر جای من غیری گزیند دوست ،حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم
………………………………………
قمـــــــار باز
آرام بگیر ای دل ،هرچند پر از دردی
از خاطره خالی شو ، وقت است که برگردی
تو باخته ای ناشی ، در پای قمار او
از پیش نمایان بود ،دستی که تو رو کردی
در قائده ی بازی ،حکم است که میبرّد
گرچه تو در این بازی هی آس دل آوردی