کلیپ سکسی زن با کیر سیاه حال میکنه جلو شوهرش
خون تـــــــازه ، داغ ، تیره و تپنده ـ
برشی صاف که تا پهلوی راستِ دخترک امتداد میافت باعث شد تا خونِ غلیظ ، سطح گندمگون پوست رو بپوشونه . مردی که سلاخی رو متقبل شده بود با دستِ لرزون تیغ رو از داخلِ گوشت بیرون کشید و با انگشتای دستِ چپ ، مچِ دستِ راستش رو که آشکارا میلرزید مالوند . مرد با تمام قوا داشت سعی میکرد تا جلوی بهم خوردنِ دندوناشو که از ترس ناشی میشد بگیره
تلاشی احمقانه
دوباره نگاهشو با درموندگی به دختری که مثلِ یه تیکه گوشت زیرِ دستش خوابیده بود ، دوخت .
حالا خون آبه ی باریکی از پوستِ بریده شده بیرون میزد و لایه ی سفیدِ چربی از زیر پوستِ برش خورده نمایی دهشناک داشت . « خدایا خودت کمک کن ، بهم نیرو بده تا بتونم این لعنتیو تمومش کنم »
دوباره تیغِ جراحی رو بدست گرفت و داخل غشاء چربی فرو برد و باعث شد تا موج تازه ای از خون داغ بیرون بزنه . نفس پراسترسشو با , پوف, عمیقی بیرون داد و چشماشو ریز کرد تا بهتر ببینه .
فضای زیرزمین با یه نورافکنِ قوی که بوسیله ی یه سیمِ طویل ، درست بالای تخت نسب شده بود ، روشن میشد . نورِ شدیدِ نورافکن چشمای ”مرصاد“ رو آزار میداد اما برای همچنین جراحیِ ظریفی به روشنایی کافی نیاز داشت و خودشم خوب میدونست که منبعِ دیگه ای از نور ، توی این زیرزمین تاریک و بدون پنجره که بوی گوگرد میداد وجود نداره . صدای ضربان قلبِ دخترک که به دستگاه احیای دستِ دومی وصل بود تنها موسیقیِ فضای بزرگ و خالیه زیرزمین رو تشکیل میداد اما مرد به طرزِ احمقانه ای احساس میکرد که صدای ریتمِ وحشیانه ی قلبِ خودش از صدای قلب دخترک بلندتره .
مرصاد سرشو بلند کرد و با درموندگی به سینیه فلزیه کنار تخت خیره موند . بعد از بریدن بافت چربیه زیرِ پوست ، نیاز به دستگاه ساکشن داشت تا لخته های خون رو از بافت ماهیچه ایه شکم برداره . برای دسترسی به لوبِ (بخش) راستِ کبدِ دخترک هنوز باید چند لایه ی دیگه از محتوای حفره ی شکمش رو کنار میزد اما امکانات این عملِ ظریف و سنگین اصلا کافی نبود . ترسِ عمیقی برای بارِ هزارم دلِ مرد رو چنگ زد . با نگاهی پراسترس به صورتِ جوونِ دخترک ؛ زنده موندنش تا این لحظرو فقط از سرِ معجزه میدونست .
مرد نفسِ عمیقی کشید و لخته های خون رو با یه گازِ استریل از روی بافت ماهیچه کنار زد و دوباره دست به تیغ برد . اینبار با فرو رفتن سرِ تیزِ تیغ به داخل غشای ماهیچه و حرکتِ دستِ مرد ، حفره ی شکم به اندازه ی 7 سانت باز شد و بعد از بریدگی پوستِ نازکی که امعا و احشا داخل حفررو حفظ میرد ، محتویاتِ داخلیش با نبضی از خون بیرون ریخت .
محتویاتِ شکم دخترک جلوی روی مرد با ضربانی از خون نبض میزد و مرد وحشت زده به ریتم نامنظم ضربان قلبش گوش میکرد که لحظه به لحظه سنگین تر میشد . قلبِ 22 ساله ای که برای زنده موندن در تلاش و تکاپو بود « خدایا…»
مردِ هراسون بالافاصله تیغ رو توی سینی ول داد و رفت تا سرنگی رو که حاوی مواد ضد انعقاد خون بود همراه دو تا آمپول دیگه توی سرم خالی کنه . علایم حیاتی دخترک لحظه به لحظه بدتر میشد . از صورتِ لاغرِ مرد عرقِ خیس پایین میچکید و زیر لب به خاطر سرنوشتی که به این انبار سیاه و تاریک ختم شده بود به خودش لعنت میفرستاد . چاره ای نبود ؛ کاری رو که شروع کرده بودش باید به سرانجام میرسوند .
بعد از پیدا کردن کبد میون اون همه گوشتِ تازه و اندام های داخلِ شکم ، با احتیاط شریان اصلی (سرخرگ) رو که به لوبِ راست داخل میشد از چند سانت بالاتر برید . حالا نوبت رگِ بعدی بود ؛ با احتیاط دهنه ی قیچی رو نزدیک آورد اما همچنان دستش میلرزید
«کی این کابوس میخواد تموم شه»
بالاخره به مرحله ی پایانی رسید.
اینبار نوبت برش اصلی بود . باید لوبِ راست رو از کلِ کبد جدا میکرد . سعی کرد تا به کیسه صفرا آسیبی نرسونه ، با نگاهی محتاطانه به دستگاهی که به بدنِ دخترک وصل بود ؛ برشِ اصلی رو ایجاد کرد و با کمک دو تا پنس بخش جدا شده از کبد رو که رنگی تیره داشت داخل ظرف استریل فلزی گذاشت و با حرکاتِ چشمش به دنبال محلول سردآبِ شور ( محلول نرمال سالین) گشت تا تیکه ی جدا شده از یکی از حیاتی ترین ارگان های بدن رو داخلش قرار بده . وقتی بالای سرِ دختر برگشت متوجه شد که از محلِ بریده شده همچنان خون بیرون میزنه . خونی به مراتب رقیق و روشن .
طبیعی نبود . خونی که حفره ی داخلیه شکم رو پر میکرد علامتِ خطری بود که مرد کمی قبلتر و با وجود نبودِ دستگاه ساکشن احتمالش رو میداد اما بااینحال بازم نتونست از این عملِ جراحیِ سیاه دست بکشه . دوباره دست به دامنِ گاز استریل شد اما فایده ای نداشت . یه جایی تهِ دلش میدونست که دختر کم کم جون میده اما نمیخواست این واقعیت تلخ رو بپذیره که دستش برای اولین بار داره به خونِ ینفر آلوده میشه .
«طاقت بیار ، زنده بمون»
با بدنی که در اوجِ سرمای هوا داغ و تب دار مینمود، به مانند پروانه ای بی طاقت دور تختِ فلزی و پایه بلند میگشت و هر راهکاری که به ذهنش میرسید انجام میداد تا جلوی مرگ دختر رو بگیره . بالاخره بعد از چندین و چند ساعت تلاشِ بی وقفه و استرسی که باعث شده بود فکش مانند افراد لقوه دار بی محابا بلرزه موفق شد علایم حیاتی دخترک رو موقتا به تعادل برسونه و جلوی خونریزیه داخلی رو بگیره . وقتی که داشت آخرین بخیه ها رو با نخ پلی الفینی (مخصوص بخیه ی شکم) میزد ؛ درِ فلزیه انبار با صدایی قیژ مانند باز شد . مردِ جوون بدون اینکه چشمشو از بخیه ها برداره با نفرت لبش رو گزید تا حرف نامربوطی که باعث تشویشی دوباره بشه از حنجرش بیرون نیاد . ثانیه ای بعد صدای عاملِ تمام این کابوسها تو گوشش طنین انداخت : ـ چیشد دکتر؟!!؟ این ماموریتِ کوچیکِ شما هنوز تموم نشد؟
مرد با تمام حواسش سعی کرد آخرین بخیه هارو توی همون راستا بزنه اما دستش شدیدا میلرزید ؛ با صدایی که به زور شنیده میشد زمزمه کرد : ـ چرا تموم شد ، یکم دیگه مونده بخیه های آخره…
ـ اونو نمیگم که ابله ، منظورم کبدشه . درآوردیش؟ سالمه؟
مرد با وحشت به حیوونی که توی چارچوب درِ فلزی ایستاده بود نگاهی گذرا انداخت و با وحشت و نگاهی به دستای آلوده به خونش فکر کرد که خودش هم دیگه چندان فرقی با این حیوون انسان نما نداره ؛ صدای لرزونش بعد از اندکی مکث به زحمت توی فضای خالی زیرزمین پیچید:
ـ لوبِ راستِ کبدشو درآوردم ، س….س…سالمه
ـ فارسی حرف بزن مام بفهمیم دکی جون ؛ ما لوب موب حالیمون نمیشه ؛ تنها چیزی که تو این زیرزمین ارزش داره همون یه تیکه گوشتیه که 400 ملیون پاش آب خورده ؛ سالمه یا نه؟
مرد درحالیکه از درنده خویی این حیوون احساس انزجار میکرد با همون تُنِ آهسته جواب داد : ـ گفتم که سالمه ، میتونی ببریش….ت..ت…توی همون شیشس….فقط بهتره هرچه سریعتر برسونی به دستِ کسی که بهش اح…احتیاج داره….این بیشتر از چند ساعت دیگه سالم نمیمونه
مردی که داخلِ زیر زمین شده بود عضلانی و قد کوتاه مینمود و موهای فرفری بهم ریخته داشت . وقتی با دهانی که به لبخندی چندش آور باز میشد شیشه ی حاوی کبد رو در دست گرفت ، با صدایی که از هیجانی افراطی دورگه شده بود زمزمه کرد : ـ بابا دستت درست دکی ! این زحمتت بی اجر نمیمونه…. هنوز این کلمات کامل از دهنش درنیمده بود که سکوتی هولناک فضارو پر کرد .
سکوتی که با صدای طلبکارانه ی مرد شکسته شد : ـ صبر کم بینم….همش همین؟ همه ی کبد این یه تیکه گوشته؟؟
ـ من کِی گفتم این همشه… هم… هم.. همونجور که گفتم این لوبِ راستشه
ـ لوبِ راستش به چه دردم میخوره کونده بهت گفتم کبدشو میخوام اونوقت تو یه چُسی گوشت تحویلم دادی؟
ـ م… م… من نمیتونم همه ی کبدشو د… د… در بیارم… اونطوری این دختر میمیره
ـ به درک سیاه! خب بیمیره ، یه جنده کمتر
ـ ببینید ب… ب.. با کشتن یه آدم چیزی درست نمیشه ، منم آدمکش نیستم . برخلاف تصور شما لوبِ راست کبدم خیلی باارزشه و ه… هم… همون کا… کارآیی رو داره…. از هرکی بخواید میتونید بپرسید ای… این… اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب این… این… این دخترم زنده میمونه
ـ سیخ و کباب تو کونت مادرجنده مگه دختره از شیکمت پایین اومده که به فکرِ جونشی… پس این همه ساعت مارو سیا کردی عوضی؟؟ حیف که الان کارِ واجب دارم و باس امانتیو برسونم به مشتری ولی به وقتش حالیت میکنم…. اول این جندرو جلو چشات ریزریز میکنم و بعد زنده زنده کبد خودتو از شیکمت میکشم بیرون تا بفهمی ما اینجا کاربلد میخوایم نه مادر ترزا ابله
وقتی صدای بسته شدنِ درِ انبار تو فضا طنین انداخت ، مرد گویی که به خودش اومده باشه سوزنِ جراحی رو از دست رها کرد و عقب عقب به سمتِ دیوارِ انتهایی انبار رفت . دو تا دستاشو لای موهاش برده بودو شونه هاش ، به نشونه ی هق هقی غیر طبیعی بالا و پایین میرفت…. چیشد که کار به اینجا رسید؟ چیشد که از اینجا…از این جهنمِ بی سر و ته سردرآورد همه چی از اون روزِ نحس شروع شد از ، 4 ماهِ پیش ، از سوم مهرماهِ همونسال
《 مرصاد سالِ ِسومِ دکترای تخصصی دانشکده ی پزشکی تهران رو میگذروند .اون سه شنبه مثل همیشه بعد از اتمام کلاسش به جای رفتن پیش ناصری ( دکتری که 6 ترم بود پیشش دوره ی رزیدنتی رو میگذروند) پله هارو دو تا یکی پایین رفت و بعد از طی مسافتی که براش یه دنیا طول کشید خودش رو به دانشکده ی پرستاری و مامایی رسوند و طبق عادت همیشگیش پشت کلاس 111 منتظر موند تا بچه های سالِ اولی کلاسشون تموم شه .
دلش برای دیدن زینب لحظه شماری میکرد و اونقدر استرس داشت که ناخودآگاه انتهای گوشتی ناخونهای از ته گرفته شده ی دست راستش رو میجوید . با تموم شدن کلاس و بیرون ریختن بچه ها ضربان قلبش شدت گرفت و وقتی زینب رو در محاصره ی دو تا از همکلاسیهاش دید ، جعبه ی کوچیکِ آینه ی جیبی رو پشتش پنهون کرد .
این هدیه رو دیروز توی مترو برای زینب خریده بود ؛ در نظرش دخترکِ حک شده ی روی آینه با اون گیسوان براق طلایی و صورت ظریف و مهتابی بی شباهت به دختر نبود .البته با این تفاوت که زینب با چشمای سبزش و دهن کوچیک و چال روی گونش و صورتِ گردش توی چادرِ مشکی ، در نظر مرصاد خیلی خوشگلتر و خواستنی تر از دخترکِ پشت آینه بود . بالاخره دلو به دریا زد ؛ یه جوری باید این دخترو از دوستاش جدا میکرد :
ـ زینب خانوم….زیـــــنب خانوم…..سلام….ببخشید یه لحظه لطفا تشریف میارید
دخترک انگار که جا خورده باشه ، با حجب و حیا به دوستاش نگاهی زیرزیرکی انداخت و آهسته به سمت پسر رفت : ـ بعله با من کاری داشتین؟
ـ خوبین شما؟
ـ خیلی ممنون آقای هدایت من خوبم ـ کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد ـ اگه دنبال سَمَن اومدین امروز غایب بود کلاس نیومده….
پسر بعد از قورت دادن آب دهانش نفسشو فرو داد و سعی کرد با غلبه بر استرسش شمرده صحبت کنه: ـ میدونم….راستش با سَمَن کاری ندارم امروز اومدم شمارو ببینم
دختر حیرت زده و با چشمانی گشاد نجوا کنان زمزمه کرد : ـ منو؟؟!!
ـ بعله شمارو…واقعیت اینکه…زینب خانوم نمیدونم از کجا باید شروع کنم فکر میکنم سَمَن یه چیزایی راجع به ”من“ بهتون گفته…
دختر لحظه ای به مرصاد خیره موند اما بالافاصله چشماش رو پایین انداخت
ـ راستش واقعا گفتنش آسون نیست اما….اما…میخوام اگه لایق بدونید بیشتر باهم آشنا شیم….به خدا فکر بد نکنید نیتم خیره همونطوری که گفتم سَمَنَم در جریانه
زینب با چشمهایی که سرخوردگی توشون موج میزد نگاهِ تلخی به مرصاد انداخت و همونطور که چادرشو دورش جمع میکرد آهسته گفت :
ـ نمیدونم چرا سَمَن چیزی بهتون نگفته اما متاسفم آقای هدایت من به خواهرتونم گفتم جوابِ من منفیه….من اهلِ اینجور روابط نیستم
دخترک بعد از گفتن این حرفها با قدمهایی بلند طولِ راهرورو طی کرد و مردِ حیرت زده و ناامیدو سرجاش باقی گذاشت ، مرصاد با فکرِ اینکه شاید زینب منظورشو بد فهمیده با دو طولِ راهرو رو طی کرد تا بیشتر در مورد مقصود و نیت خیرش باهاش صحبت کنه . بالاخره تو محوطه ی بیرونی دانشکده دختر رو گیر آورد که با قدم هایی تند به سمت سلف میرفت
ـ زینب خانوم….زینب خانوم صبر کنید یه لحظه لطفا صبر کنید
دختر با ژستی که بی علاقگیشو به ادامه ی بحث نشون میداد سرشو کج کرد و بدون اینکه به پسرِ جوون نگاه کنه با لحنِ سردی گفت: ـ من همه ی گفتنیارو گفتم آقای هدایت دیگه بحثی نمیمونه
ـ فکر میکنم شما منظور منو اشتباه متوجه شدین به نونی که سرِ سفره ی پدر مادرم خوردم قسم که نیتم ازدواجه نه چیزِ دیگه ـ بعله متوجهم اما بازم جوابم منفیه
دختر راهشو کشید و از پله ها پایین رفت و مرصاد هم به دنبالش روون شد و در حالیکه نفس به زور تو سینه هاش بند بود میونِ تقلاهاش برای هم قدم شدن با دخترک پرسید : ـ ببخشید زینب خانوم اما…..میشه بپرسم چرا؟ خطایی ازم سر زده؟
ـ ببینید آقای هدایت نه من و نه خانوادم هرگز نمیتونیم قبول کنیم با یه خانواده ی بی بند و بار وصلت کنیم . شما خوب ؛ درسخون ؛ آقا و متین! همه ی اینا درست…اما….اما کاش انقدری که پیگیر صحبت با من بودین یکمم پیگیر روابطِ خواهرتون بودین…شاید اونجوری میفهمیدین چرا جوابم منفیه…” ببخشید ”
دختر با زمزمه ی این حرفها راهشو کشید و از کنار مرصاد گذشتو وارد سلف شد ، همه ی اینا درحالی بود که مرصاد با وحشت روی پاگردِ پله ها خشکش زده بود . آخرین جمله های زینب مثلِ پتکی روی سرش فرود می اومد .
وقتی با خشمی که از انتهای قلبش میجوشید راهِ خونشونو پیش گرفت فقط یه فکر توی سرش وول میخورد › سَمَن
منظورِ زینب از روابطِ خواهرش چی بود؟؟؟!!؟ سمن همسنِ زینب بود . یه دخترِ زیبا و ساده با قد و بالایی اغوا کننده و نگاهی که شیطنت ازش میبارید با اینحال بعدِ این همه سال کاری ازش سر نزده بود که باعث شه مرصاد بهش شک کنه . تو تمام مسیر به حرفهایی که زینب زده بود فکر میکرد و هرچی بیشتر غرق آنالیزِ کلماتش میشد کمتر میفهمید . تقریبا به نزدیکیهای خونشون رسیده بود که یادِ کنفرانس دکتر ”مظهری نیا“ افتاد ؛ سه شنبه و کنفرانسی که از چند هفته پیش سخت انتظارشو میکشید اما برای بازگشتی دوباره خیلی دیر بود .
ـ لعنت ـ
از اینکه تا اینحد فکر و ذهنش درگیر سمن بود آشفته شد و برای بار هزارم حرفهای زینب رو توی سرش مرور کرد . انقدر سرش سنگین بود که تصمیم گرفت سر تقاطع صفوی از تاکسی پیاده شه و باقیمونده ی مسیرو تا سه راه آذری پیاده گز کنه .
“کاش انقدری که پیگیر صحبت با من بودین یکمم پیگیر روابطِ خواهرتون بودین”
در تمام طول مسیر جمله ای که زینب بهش گفته بود مثل ناقوس کلیسا توی سرش میپیچید و سلولهای خاکستری مغزش سخت درگیر آنالیز رفت و آمدهای خواهرش بود
چقدر به خواهرش اعتماد داشت؟
خیلی از همون روزی که پدرشون به خاطر سکته ی قلبی فوت کرد و سمنه 12 ساله ، شد مونس و همدم برادر این اعتماد شروع شد و درست همون روزی که 5 سال بعدش مادرشون رو که آخرین امیدشون بود از دست دادنو سمنه 17 ساله شد خانوم و سرور خونه این اعتماد کامل شد . از اونروز ببعد تمام امید و آرزوی مرصاد خوشبختی و لبخند روی لبهای سمن بود . چقدر باهم خوب بودن ؛ چقدر باهم خوشبخت بودن و چقدر با تکیه به همدیگه غمِ نبودن پدرمادرو از خودشون دور میکردن ؛ سمن همیشه مشوق برادرش بود ، توی درس ؛ کار و امید به زندگی مرصاد چی؟ از وقتی یادش میومد کار میکرد تا بتونه برای آینده ی خواهرش یه چیزی پس انداز کنه ؛ همه میدونستن درس خوندنو کارکردن همزمان آسون نیست اما مرصاد چاره ای نداشت و به امید آینده ای روشن برای جفتشون ، از صبح تا شب به طرق مختلف زحمت میکشید و گله ای هم نداشت .
وارد خیابون اصغری شد و با تنه زدن به مرد چارشونه ای که یه فحش نون و آبدار نثارش کرد به خودش اومد . حالا که دقیق تر فکر میکرد کم کم داشت متوجه میشد که انقدر غرق درس و کارش بوده و بوده و بوده که خیلی وقتا از زندگی خواهرش غافل میشده…
چه مدتی از روز سمن خونه تنها بود؟
خیلی ، تقریبا بیشتر ساعات روز چقدر از رفت و آمدهاش خبر داشت؟ همونقدر که خودش میگفت ، یعنی دانشگاه خونه و خونه دانشگاه با کی میرفت با کی میومد؟ خودش که میگفت تاکسی و مترو از حقیقتِ این گفته ها جز خود خدا باخبر نبود فقط اینو میدونست که وقتی غروبا به خونه میومد خواهرش کنارش بود و با خنده و شوخی و لوسبازی ، تمام خستگیهاشو از تنش بیرون میبرد فقط همینو میدونست که سمن هیچ وقت نمیتونست بهش دروغ بگه ، مطمئنا اگه جریانی پس پرده بود حتما به برادرش میگفت .
خیابونو پایین رفت و از روبروی مغازه ی خواربارفروشیه حاج مرتضی رد شد و ناخونکی هم به حجره ی میوه فروشی محسن آقا زد ؛ وقتی یادش افتاد که سمن نیم کیلو گوجه فرنگی و پیاز خواسته عقب گرد کرد و با شتاب رفت داخل حجره ؛ کمی بعد با کیسه ی محتوی گوجه های نیمه شل و چنتایی پیاز راه رفترو پیش گرفت . حالا میتونست از دور کوچشون رو ببینه .
دوباره ریسمان فکرش با حمله ای جدید از هم پاشید
“اما پس زینب چی میگفت؟ منظورش از روابط سمن چی بود؟ یه چیزی هست…زینب دختر حرف درآری نیست…ولی مطمئنم اگه دروغ گفته باشه و به خواهرم تهمت نابه جا زده باشه نمیتونم ازش بگذرم ، باید بفهمم جریان چیه”
هنوز چند قدم با کوچه فاصله داشت که خودش جواب همه ی سوالهاشو گرفت ؛ با دیدن سمن کیسه ی محتوی گوجه و پیاز از دستش افتاد روی زمین و هر کودوم از محتویاتش به یه سمتی پرت شد. انگار ماتش برده بودو منظره ی پیش روشو باور نداشت . سمن . سمن , خواهری که اینهمه بهش اعتماد داشت چند قدم مونده به سرِ کوچشون ، از ماشینی پیاده شد که صاحبش آخرین شخص از افرادی بود که مرصاد بخواد حتی یک درصد احتمالشو بده.
همونجور وحشت زده توی پیاده روی نبش کوچه ماتش برده بودو به ماشینی نگاه میکرد که لحظه به لحظه دورتر میشد . با اینکه یکسال از دیدن این چهره میگذشت اما به دلیل ”اون روزِ بیادموندنی“ هنوز این چهررو مثل روز اول به یاد داشت .
ناخودآگاه یاد همایشی افتاد که سال پیش برگذار شد ؛ همایش نکوداشت مقام استاد با تقدیر از اساتید پیشکسوت دانشگاه علوم پزشکی تهران و با حضور افتخاری یکی از اسطوره ی پزشکی ایران پروفسور سمیعی ؛ مرصاد اونروزه خاص رو کاملا واضح و روشن به یاد داشت . جلوی سالن همایشهای ابن سینای دانشگاه غلغله به پا بود .
از چند روز قبلترش برای این همایش استرسی عجیب داشت نه فقط به خاطر حضور مردی که همیشه آرزدی دیدنشو میکرد بلکه به خاطر لوح تقدیری که قرار بود به عنوان یکی از 5 دانشجوی برتر دانشکده دریافت کنه . اونروز برای بار هزارم متن تقدیری رو که برای تشکر و قدردانی از اساتیدش آماده کرده بود زیر لب زمزمه کرد و چروک گوشه ی پیراهنش رو با دست گرفت ؛ انقدری استرس داشت که نفهمید از لحظه ی ورود به سالن چی به سر خواهرش اومد ؛ سَمَنی که اونروز با اصرار تمام برادرشو برای همراهیش توی همایش راضی کرده بود ، به محضه ورود ، بسان سوزنی تو انبار کاه از جلوی چشماش دور شد .
فقط چنبار از میون سیل دانشجوها و هم کلاسیهاش سمن رو از دور دید که کنار چنتا دختر پرحرفی میکرد . بعد از مطمئن شدن از حضور خواهرش توی سالن ، بقیه ی ساعات همایش رو در ردیف دوم پشت اساتیدش درحالی سر کرد که شیفته و غرق سخنرانی ها و برنامه های متعدد همایش شده بود و حتی نفهمید زمان چطور میگذره ، در انتهای مراسم و بعد از مکالمه ای کوتاه با مردی که این همه مدت آرزوی دیدنشو داشت و مختصر صحبتی با چنتا از اساتیدش و صدالبته شوخی و خنده در کنار همکلاسیهاش دوباره فکرش متوجه سمن شد و به دنبال نشونه ای ازش سالن همایش رو با چشم دور زد ؛ وقتی دخترک رو پیدا نکرد شتابان از دوستاش جدا شد و خودش رو به جلوی در رسوند ؛ هوا تاریک شده بود و محوطه ی دانشگاه با نورهای مهتابی بلند روشن میشد .
انعکاس نور روی درختا و بوته های گل بسیار زیبا بود و باد خنکی که میوزید فضای رسمی و درسیه دانشگاه رو سخت اغوا کننده و وسوسه انگیز میکرد مرصاد فضای مقابلِ سالن همایش رو در جستجوی خواهرش بالا و پایین کرد ، از میون چنتا دانشجوی حراف گذشت ؛ فضای تاریک کناره های بیرونیه سالن رو طی کرد تا اینکه پشت ساختمون زیر نور بلند مهتابی صدای خنده ی خواهرش رو شنید که با هیجان صحبت میکرد
داداشه من جزو دانشجوهای نمونه و برتر دانشگاهه ، آخه شما چن نفر رو دیدین که بتونن دورَشونو با معدل 18 و 50 تموم کنن؟؟ ؛ حتی تو آزمون دکترا هم خیلی راحت قبول شد !
صدای بم و محکم مردی جاافتاده حرف خواهرش رو تایید کرد : – صد البته ؛ بیخود نبود که به عنوان دانشجوی نمونه ازش تقدیر کردن ، اینجور دانشجوها مایه ی افتخارن و شکی هم توی موفقیتشون نیست
البته مرصاد از بچگی توی درس و کتاب بی رقیب بود همیشه جزو نفرات اول ؛ خوب یادمه بچه بودیم به خاطر نمرات بیستی که قطاروار پشت هم دیگه ردیف میکرد بهش حسودیم میشد
صدای خنده ی مرد ، شاخکای مرصاد رو تیز کرد و باعث شد کمی جلوتر بره تا بتونه منشا صداهارو ببینه ؛ صدای ضربان قلبش با شنیدن محاوره ی کاملا عادیه خواهرش آروم تر شده بود اما هنوزم کنجکاو بود تا این مردی رو که کاملا مودبانه با خواهرش صحبت میکرد از نزدیک ببینه .
اون لحظه کنجکاویه بیش از حدش مانع این شد که محتاط عمل کنه و خواهرش به محض جابه جا شدن اونو دید
دادااااااش مرصاد سعی کرد خودشو خونسرد جلوه بده ؛ آب دهانش رو قورت داد و بدون اینکه خودشو ببازه با نگاه کنجکاوی به مرد رو به خواهرش زمزمه کرد : – هیچ معلومه کجایی سمن؟؟؟ خیلی وقته دارم دنبالت میگردم
مرد که کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت لبخند محترمانه ای زد و آهسته گفت : – البته منم به این خانوم خانوما گفتم که اگه توی سالن همایش بمونیم و صحبت کنیم بهتره اما اصرار داشت یکم توی محوطه قدم بزنیم ، بنده شرمندم نباید قبول میکردم
دخترک که لپهاش کمی قرمز شده بود بالافاصله رشته ی کلام رو به دست گرفت و با احتیاط گفت : داداش ایشون دکتر جاوید هستن ؛ متخصص جراحی عمومی ، تازه از خارج از کشور اومدن ؛ زمان تقدیر از تو خیلی در موردت کنجکاوی نشون دادنو منم گفتم بیشتر در موردت توضیح بدم
مرصاد با نگاهی دقیق به خطوط چهره ی مردی که چهل و چند ساله مینمود و صورت پرهیجان سمن ؛ زورکی لبخند زد . از دکتر جاوید به جز همون محاوره ی کوتاه چیز زیادی به خاطر نمیاورد . حتی اصلا به مغزش هم خطور نمیکرد که خواهر کوچیکش به دیدار با این مرد ادامه داده باشه . ماجرای اون دیدار رو همونجا تموم شده حساب کرده بود . حتی اینکه دکترِ میانسال اون و خواهرشو در انتهای همایش با ماشین به خونشون رسونده بود و مثل یه مرد نجیبو باوقار لحظه ی خداحافظی دست مرصاد رو محکم به آرزوی موفقیت شغلی و تحصیلی فشرده بود هم غیرطبیعی نمی اومد .
مرصاد نمیتونست قضاوت کنه ، تا قبل از اینکه به خونه نمیرسید و از سمن ماجرارو جویا نمیشد حقِ قضاوت نداشت . هنوز هم باورش نمیشد که رابطه ای بین خواهرش و دکتر جاوید شکل گرفته باشه .
بدون اینکه حواسشو جمع کنه یکی از گوجه های شلی رو که زیر پاش رو زمین افتاده بود رو لگد کرد و باعث شد مثل یک بمب کوچیک قرمز بترکه و پاچه ی شلوارشو کثیف کنه . بدون اینکه به خریدهاش و پاچه ی گوجه ایه شلوارش اهمیتی بده از دور دنبال خواهرش راه افتاد و به سمت انتهای کوچه و در پر لک و پیسِ خونشون قدم برداشت که زمانی رنگ ماشی و تمیزش به خونه های اطراف دهن کجی میکرد . درست وقتی سمن کلید رو توی قفل در چرخوند دست مرصاد که روی شونش فرود اومده بود غافلگیرش کرد و باعث شد دسته کلید از میون دستاش به زمین بغلطه
ـ داداش!!!! تو الان….چقدر زود برگشتی…ف…فکر کردم امروز میری همایش و تا غروب برنمیگردی….من…وای ترسوندیم
ـ ترس معمولا مال وقتیه که مچ ینفرو سرِ بزنگاه میگیرن
ـ من…منظورت چیه داداش….اصا چرا… چرا اینجوری نگام میکنی؟
ـ فعلا درِ خونرو باز کن و برو تو سمن ، بعدش بهت میگم
دختر با نگاهی که در اون ، سایه های محوی از ترس موج میزد خم شد روی زمین تا کلیدو برداره ، اندکی بعد در حالیکه نگاه تیزِ برادرش از پشت شالِ مشکی گردنشو میسوزوند درِ خونرو باز کرد و داخل شد 》