دانلود

کلیپ سکسی سکس خانوادگی و بی غیرتی خارجی

0 views
0%

کلیپ سکسی سکس خانوادگی و بی غیرتی خارجی

 

 

 

…قسمت قبل

(دوستان لطفا توجه داشته باشید که این داستان,توهین به اعتقادات هیچ یک از شما عزیزان نیست و صرفا یک تخلیه!)

( همینطور لازمه بدونید که اسم شخصیت دختره داستان از ژاله به شعله تغییر پیدا کرد.خخخخخ” خنده دویلانه”)

آبی به سر و صورتم زدم و از دستشویی اومدم بیرون! بچه ها همگی دور سفره نشسته بودن و با همدیگه گپ میزدن و می خندیدن.سلام که دادم سرشون برگشت سمتم، طناز یکی دیگه از دخترای واحد روبرو همچنین هم دوره ای ؛حین چیدنِ بشقاب ها روی سفره جواب سلامم رو به گرمی داد و گفت: با شعله و سحر رفتیم حلیم و آش و نون گرفتیم تا مردای ساختمون رو شرمنده و خجل کنیم!
هادی یه نگاهِ جدی به من انداخت و بعد همونجور که روکش ظرفهای پلاستیکی رو برمیداشت جواب طناز رو داد: مرد دیدی سلام برسون! مردی که بمونه تو خونه؛ زن بره صفِ حلیم وایسه مرد نیس که! الآن شما سه تا ما رو با خاک یکسان کردین ! ما در واقع داریم متلک و کنایه و تیکه می خوریم جای این غذاها!
رضا که انگار این جمله به مذاقش خوش نیومده بود؛اخمی کرد و همینطور که ناخنک میزد به تندی غرید: خوب به ما چه خورشید نزده، خانما هوس کردن با ظرف آش و حلیم تشریف بیارن اینجا میزان ارادت و محبتشون رو بهمون نشون بدن؟!
دخترا معترضانه داد کشیدن و من خنده ام گرفت، سری به تأسف تکون دادم نشستم لبِ سفره و گفتم:اصلا شما سه تا دختر با اجازه کی؛ کله ی سحر؛ سپیده نزده از ساختمون زدید بیرون؟!
شعله بود که سرد و خشن جواب داد: با اجازه من !!!
فورا نگاهم رو دوختم بهش و دیدم که با اون چشمهای عجیب و درشت با مژه های بلند و سیاهش؛زل زده به من! بازم بی حرف میخِ هم شده بودیم! از تلاقی نگاهمون چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای باز شدنِ درِ همزمان شد با بیرون اومدنِ رادمهر از اتاق! نگاهم رو با تاخییر از شعله گرفتم و دادم سمتش، همونطور که خواسته بودم شلوارکِ تنگش رو عوض کرده بود.کمی جا کنار خودم براش باز کردم و با دست اشاره کردم جلو بیاد.یه سلام کوتاه به بچه ها داد و اومد نشست کنارم.می دونستم از بودن در این جمع ناراضیه،بچه ها هم از اینجا بودنش ناراحتن،ولی مهم نبود.همه باید با این وضعیت کنار می اومدن !
بوی حلیم و آش و نون بربریِ داغ؛ دلم رو از ضعف مالش داده بود!بی معطلی ظرف حلیم رو کشیدم سمت خودم؛اول برای رادمهر ریختم بعد بشقاب خودم رو پر کردم!رادمهر خیره به من لبخندی زد و گفت: مرسی !..
خندیدم و جواب دادم: فدات!!!
هادی که انگار حواسش به ما بود, تشر زد: ظهرمار..بده بینم اون ظرفو همه گوشتاشو بردی!!
همه خندیدیم و بعد مشغول شدیم! کمی در سکوت گذشت تا اینکه سحر پرسید: کی ساعت هشت کلاس داره؟!
یه قاشق از حلیم گذاشتم دهنم و جواب دادم: من!! تفسیر موضوعی قران دارم ،حالش نیست برم از طرفی حیفمم میاد نرم! هفته قبل یه بحث جالب درمورد جهان هستی نظریه آفرینش و نظریه بیگ بنگ داشتیم و…
تا اینو گفتم ,شعله پرید وسط حرفم:اونقدری میشناسمت که بدونم طرفدار نظریه آفرینشی؛ میشه دلیلش رو بدونم؟!
می دونستم آدم معتقدی نیست! بعد چهارسال خوب می شناختمش.شونه ای بالا انداختم و گفتم:ما دلیل محکمی به اسم خدا داریم!
شعله با تمسخر خندید: آها اون شخصیتی که کسی ندیده و زاییده افکار شما مومنانه؟ اینه دلیلت؟!
یه قاشق دیگه از حلیم پر کردم و گرفتم جلوی دهنم: کلِ هستی دلیلِ وجود اونه ..تو کور هستی که نمی بینی!!!
شعله به آرومی غذاشو میخورد: قانع نشدم..به هرحال تا وقتی مدرک محکمی نداشته باشی نمی تونی وجود خدارو اثبات کنی!
خیره شدم به چشم های درشتش و پرسیدم: چطور میشه به یه آدم کور؛ چیزی رو نشون داد؟
یک تای ابروش رو بلند کرد: با کمک حس لامسه!دستشو بگیر بذار روی چیزی که می خوایی تا حسش کنه!
پوزخندی زدم و بی توجه به بچه ها که در سکوت شاهد بحثِ ما بودن؛جواب دادم: محض اطلاع خدارو نمیشه لمس کرد؛ اما اگه خیلی مایلی دستتو بده تا بذارم روی چیزی که میخوام!
فک میکردم کوتاه بیاد؛ولی با لبخند تمسخرآمیزی بر لب چشمکی زد و گفت:میترسم بگیرمو ولش نکنم!
تعجب کردم ولی کم نیاوردم: باشه ولش نکن،اما یکم بمالش!…
شعله دهن باز کرد چیزی بگه که هادی با عصبانیت غرید: چه خبره؟بکن بکنه؟!
طناز بود که جواب داد: نخیر بمال بماله….
بچه ها،جز رادمهر شروع به خندیدن کردن! جدل لفظی من و شعله نیمه تموم مونده بود که شنیدم رادمهر؛ با لحنی حرصی رضا رو صدا زد: ظرفِ شکرو میدی به من؟!
رضا هم بی برو برگرد جواب داد: نه؛ دست داری خودت برش دار !!!!!
-: خب کنار دستته!!
– به من چه؟!
جَو به یکباره سنگین شد.کسی چیزی نمیگفت و همه زل زده بودیم به هم! شوکه شده بودم.اولین بار نبود که رادمهر توسط دوستام مورد بی مهری قرار میگرفت؛ولی هیچوقت به این صراحت نبود.نگاهمو دوختم سمت رضا و پرحرص گفتم: میمیری ظرف شکرو هل بدی بیاد؟!..”..منتظرِ جواب؛خیره شده بودم به دهنش که رادمهر سریع از جاش بلند شد و به حالتِ قهر قدم برداشت سمت اتاق.حالا بیا و درستش کن ! پف کلافه ای کشیدم و قاشق رو با عصبانیت پرت کردم تو بشقاب: یکی طلبت رضا..”..اینو گفتم و فوری بلند شدم , راه افتادم دنبال رادمهر! پچ پچ بچه ها رو می شنیدم ولی اهمیت ندادم.وارد اتاق که شدم رادمهر رو درحال عوض کردن لباس دیدم؛اخمی کردم و پرسیدم: کجا، شال و کلاه میکنی؟!
چهره ش عصبی و گرفته بود: هزار بار گفتم دوستات از من خوششون نمیاد..انقدر اصرار نکن منو باهاشون رفیق کنی! من دیگه پامو اینجا نمیذارم!
قدمی به سمتش برداشتم و زل زدم به صورتِ عصبانیش: دوستام غلط کردن؛ با تو..مگه دست خودته که دیگه نیای؟!
همونطور که زیپ شلوارش رو بالا میکشید و کمربندش رو سفت می بست جواب داد:حالا میبینی دست کیه! در ضمن هیچ از اون بحثی که با اون دختره راه انداختی خوشم نیومد!
تازه فهمیدم دلیل دلخوریش چیه! بخاطر بحثم با شعله حسودی کرده بود.دستم رو بردم سمت چونه اش؛سرش رو بالا گرفتم و خیره به چشم های زمردیش,خندیدم و گفتم: عشقِ حسودِ من! ..”..سرمو جلو بردم برای بوسیدن لبهای خوشفرمش تا از دلش دربیارم؛ولی نزدیک نشده تکونی به سرش داد و عقب رفت: فعلا عصبانی ام فرشید، میترسم حرفی بزنم بعد پشیمون شم..می خوام برم!..”..اپنو با لحنی جدی گفت و مقابل چشمهای بهت زده من سویی شرتش رو پوشید و از اتاق خارج شد! رادمهر همین بود.زود رنچ و لجباز و یکدنده !! وای به حال و روزِ منِ بدخت و منت کشی هایی که در انتظارم بود.یه نفس پرحرص کشیدم و از اتاق زدم بیرون.بچه ها برگشتن سمتم ؛رادمهر هم جلوی در ورودی داشت کفش می پوشید.بلند گفتم:لااقل بذا هوا روشن شه؛ یا بمون من برسونمت!..
یه” لازم نکرده” ی غلیظ گفت و درو باز کرد و از واحد زد بیرون! کاملا با گچِ دیوار جلوی دوستام یکی م کرده بود.در که با صدای بلندی بسته شد؛شنیدم جواد گفت: هرررررری، خوش اومدی!
خونم به جوش اومده بود.هم از بچه بازهای رادمهر و هم از رفتار زشت رضا! همینطور که میرفتم سمت در ، نگاه دلخورم رو دوختم بهش و توپیدم: ببند دهنتو تا خودم نبستمش! دارم برات آق رضااا..”..پرحرص گفتم و بمحض خروج از واحد؛ سوار آسانسور شدم و رفتم پایین! رفتار بچه ها رو به هیچ وجه درک نمیکردم! گرایشات و رابطه ها و کلا علایقِ من به اونا چه ربطی داشت؟!خب اگه واقعا با همجنسگرایی مخالفن چرا نسبت به رابطه ی طناز و سحر واکنش بدی نشون نمیدن؟! اونا که علنا توی جمع همدیگه رو می بوسیدن و ……یعنی از دید اونا لز مشکلی نداره و گی سراسر اشکاله؟!
از آسانسور که پیاده شدم با عجله دویدم سمت خروجیِ ساختمون و بمحض بیرون رفتن و پا گذاشتن توی کوچه بدلیل نپوشیدن لباسِ گرم و سرمای شدید؛ لرزی از بدنم گذشت.دستهامو توی سینه م جمع کردم و چشم گردوندم به دنبال رادمهر ولی هیچ اثری ازش نبود.هوا گرگ و میش بود.بالا و پایین کوچه رو گشتم و حتی صداش زدم؛اما هیچی، انگار قبل از رسیدن من رفته بود.ولی چطور انقدر سریع؟! حتی دو دقیقه هم نگذشته بود..شونه ای بالا انداختم و تصمیم گرفتم برم بالا بهش زنگ بزنم!
همینطور که بدلیل سرمای شدید هردو دستم رو زیر بغلم نگه داشته بودم قدمی به سمتِ در ساختمون برداشتم؛ اما پامو زمین نذاشته بودم که صدایی از پشتِ سر توجه م رو جلب کرد.فورا چرخیدم و نگاهی انداختم.جز سیاهی چیزی مشخص نبود.خواستم برگردم که دوباره همون صدا رو شنیدم.انگار قدم هایی سنگین روی زمین کشیده میشد.چشم هام رو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم.نامطمئن پرسیدم: کسی اونجاست؟! رادی تویی؟!…”…به تاریکی خیره شد ام و منتظر جواب؛ لحظه ای مکث کردم ولی وقتی اینبار هم جوابی نشنیدم معطل نکردم و بدون نگاه کردن به پشت سر به سمت در راه افتادم.
این درحالی بود که بوضوح نگاه خیره ی شخصی رو روی خودم حس میکردم.نمی دونم چرا؟ ولی یه ترسِ بی دلیل؛انگار که کسی از پشت سر داره بهم نزدیک میشه و حتی قصدِ حمله داره؛ به دلم افتاد و باعث شد قدم هام رو تندتر بردارم.قدم های سریعم درنهایت تبدیل به دویدن شد و وقتی با دو؛ خودمو پرت کردم داخل نفس عمیقی از سر راحتی خیال کشیدم و فورا برگشتم تا در رو ببندم که در آخرین لحظه؛ موقع چفت شدنِ در, نمی دونم توهم بود یا واقعیت شخصی رو که البته فقط متوجه هیکل سایه مانندش بودم چسبیده به دیوارِ روبرو دیدم که داشت به آهستگی دور میشد.تعلل نکردم و درو فورا چفت کردم.یه نفسِ عمیقِ دیگه ای کشیدم و درحالیکه بهت زده و گیج بودم؛بخاطر ترسِ بی دلیلم بی اختیار کوتاه خندیدم و راه افتادم سمتِ واحد!

بچه ها هنوز دور سفره نشسته بودن! طناز و سحر ، سراشون چسبیده بهم تو گوش همدیگه جیک جیک میکردن؛با دستاشون هم اون پشت؛خدا می دونست داشتن چیکار میکردن! حالا اگه من و رادمهر بودیم ذکرِ وامصیبتای بچه ها مخصوصا رضا گوش فلک رو کَر کرده بود.حیف که پولِ کافی برای کرایه و رهن خونه ی جدا نداشتم وگرنه یک روز هم نمی موندم؛ اما میدونستم چکارشون کنم! به سوالهای بچه ها درمورد رادمهر جواب ندادم و با چهره ای گرفته و دلخور رفتم سمتِ سفره؛ بشقاب حلیمم رو که دیگه سرد شده و از دهن افتاده بود برداشتم و پا تند کردم سمت آشپزخونه! حلیمِ سرد شده رو ریختم تو سطل؛ظرف رو شستم و گذاشتم بالا تو جا ظرفی و همینکه اومدم برگردم ؛ با سر و تنه برخورد کردم با کسی و هوارم بلند شد.
اولش ترسیدم و جا خوردم؛ ولی وقتی دیدم این شعله س که روبروم ایستاده ؛ درحالیکه خیالم راحت شده بود اخمام تو هم رفت:چته عینهو جن ظاهر میشی؟!
شعله لبخند ملیحی زده بود و در سکوتی عجیب, با نگاهِ خاص و همیشگیِ خودش به اجزای صورتم نگاه میکرد.متعجب از این نگاه و لبخندِ ملیح، با درموندگی گفتم: تورو خدا؛ تورو هرکی میپرستی قسم؛ هزار بار بهت گفتم با این چشات اینجوری نگام نکن”
فاصله ی چندانی باهم نداشتیم با اینحال شعله قدمی جلوتر اومد؛ لبخند از لبهاش محو نمیشد: مگه نگفتم به خدا اعتقاد ندارم؟ چرا قسم میدی؟
چهره ام بیشتر تو هم رفت: چطور می تونی انکارش کنی وقتی دور تا دورت پر از نشونه های اونه؟”
شعله خیره به صورتِ درهم رفته ام زمزمه کرد: یادت رفته ؟من کور بودم.قرار بود دستمو بگیری و بذاری روی چیزی که میخواستی..”..لبخندش رو پهن تر کرد و ادامه داد: میتونی کمکم کنی خدارو بشناسم؟!
از نگاه و رفتارش هول شده بودم: من!؟ چرا من باید کمکت کنم؟”
اخمی کرد و گفت: میپرسی چرا !؟؟؟؟..واقعا برای کمک کردن به یه درمونده ی گمراه دلیل میخوای؟اینه اعتقاد و دین تو؟”
خنده ی کوتاهی کردم و جواب دادم: تو درمونده ی گمراه نیستی عزیزِ من؛ تو خودِ شیطان هستی!”
تا اینو گفتم شعله قهقهه ی بلندی زد: پس ای کشیش بیا و این شیطان رو به راه راست هدایت فرما… بیا و خدا رو نشونش بده…بیا و دست این کور رو بگیر و بذار روی کیر….”
پریدم وسط حرفش: خـــــــــــیلی خب بسهههه دیگهههه!
شعله چشمکی زد: چیه؟ بهت برخورد؟! نکنه خجالت میکشی؟ اصلا چرا سرخ و سفید شدی؟
نفهمیدم چرا یهو عصبی شدم! دلیل این شوخی های بی مزه شعله رو هم نمی فهمیدم.در هجوم احساسات مختلف و عجیب؛ ناباورانه به صورت شعله که چند وجب بیشتر باهام فاصله نداشت نگاه کردم و گفتم: از چی باید خجالت بکشم؟!
شعله نگاهش رو از چشمام گرفت به آرومی پایین برد و روی لبهام ثابت کرد: از اینکه بهت نزدیک بشم! ببینم تو واقعا به دخترا هیچ حسی نداری؟!
سرش رو جلوتر آورد و با لحنی اغواگرایانه ادامه داد: حتی اگه یه دختر خودشو بی هیچ قید و بندی بهت عرضه کنه؛ لمسش نمیکنی؟
چشم های بهت زده ام به چشم های خمارِ شعله قفل شده بود! به حدی نزدیکم شد که گرمای نفسش رو بروی لبهام حس میکردم، بوی خمیر دندون رو از نفسش می چشیدم و بوی عطرِ یاس رو از پوستش استشمام میکردم, برای چندثانیه بطرز عجیبی حس لذت بخشی بهم دست داد ولی وقتی نگاهم رو پایین تر بردم و متوجه لبهاش شدم که گستاخانه برای بوسیدنم نزدیک می اومد؛ نفس درون سینه م حبس و چشم هام تا حد ممکن گشاد شد!
شعله دختر زیبا در عین حال چغر و مغروری بود! تو دانشکده معروف بود به اینکه به خدا هم پا نمیده و من الان بخاطر این حرکتش به حدی شوکه ام که قادر به انجام هیچ عکس العملی نه حتی دور کردنش از خودم نبودم.بهت زده و ناباور خیره به صورت و لبهاش بودم که ناگهان سرپس کشید و شروع به قهقهه زدن کرد!..خندید و خندید…دستش رو روی شکمش گذاشت قدمی عقب رفت و با انگشت منِ بهت زده رو نشونه گرفت: وااااااااای…وااااااااااای مردم از خنده”

مات و مبهوت درحالکیه قلبم محکم به درو دیوار قفسه سینه م میکوبید به شعله ای نگاه میکردم که بسکه خندیده بود چشم هاش اشک زد: کاش خودتو میدیدی فرشید…کاش چشماتو میدیدی..”..بلندتر خندید و بین نفس های بریده بریده ش نالید: کاش دوربین داشتم ازت عکس و فیلم میگرفتم به بچه ها نشون میدادم…خیلی بانمک شده بودی ..
به هر بدبختی از شوکه حاصله بیرون اومدم؛ آب دهنم رو قورت دادم و صاف ایستادم: هه..میدونستم فیلمه..
شعله اشکاش رو با پشتِ دست پاک کرد و راه گرفت سمتِ در آشپزخونه: آره؛ ارواح عمه ت..
از پشت به دور شدنش نگاه میکردم! یه بافتِ سفید یقه اسکی به تن داشت که لبه هاش رو زیر شلوار جینش زده بود ! موهای سیاهش تا روی کمر باریکش ریخته و باسنِ برجسته ش با اون طرزِ راه رفتنِ عشوه گرایانه ش؛ بدجور تو چشم میزد! کلا دختر راحت و فوق العاده جذاب و البته مرموزی بود و صد البته که تمام این جذابیت ها بپای چشم های زمردینِ رادمهرم نمی رسید.با اینحال نمی تونستم اون لذتِ لحظه ای بخاطر نزدیکی بیش از اندازه و حس نفسهای گرمش رو فراموش کنم!
……………

روز فوق العاده خسته کننده ای رو پشت سر گذاشتم! از یه طرف کلاسا و سرو کله زدن با استادا؛ از یه طرف کار نیمه وقتم تو شرکت و دست آخر منت کشیِ رادمهر بخاطر اینکه منِ هیچکاره رو ببخشه, تمام توانم رو تحلیل داده بود.رادمهر پسر کینه ای و لجبازی بود اما من بالاخره با کلی پاچه خواری راضی ش کردم همین یکبار رو بخاطر من کوتاه بیاد و شب برای درآوردن لجِ بچه ها که شده باهام بیاد خونه که اونم با کلی شرط و شروط قبول کرد و همراهم اومد .
شب از نیمه گذشته بود.خونه توی تاریکی و سکوت مطلقی فرو رفته بود و من رادمهر …تازه گرم شده بودیم! همونجور که چهار دست و پا روی بدنش چمبره زده بودم کمی خم شدم و زبونم رو به آرومی روی بینیش کشیدم: امشب بچه ها بهتر رفتار کرده بودن,متوجه شدی?
لب پایینشو به دندون گرفت و گفت: با تو که همیشه خوبن, ولی از من…..
لبهامو محکم کوبیدم روی دهنش و به اینطریق اجازه ندادم حرفش رو کامل بزنه.. اولش شوکه شد ولی یه کم که گذشت باهام همراهی کرد و به بوسه هام جواب داد..
آروم زبونمو روی لبهاش کشیدم و لب پایینش رو نرم به دندون گرفتم .رادمهر هم متقابلا دهنش رو باز کرد و زبونش رو روی لب بالاییم کشید.خیلی آروم شروع کردیم به مالیدن و مکیدن لبهای همدیگه ولی یه کم که گذشت بوسه های من شدت گرفت.خیس عرق شده بودم و نفس کم آوردم ولی بیخیال نشدم.همینطور که انگشتامو لای موهای نرمش فرو کرده بودم لبهاشو با خشونت کشیدم و زبونمو تا آخر وارد دهنش کردم.ناله های از سر درد و پرهوس رادمهر بدنم رو حسابی داغ کرده بود. احساس گرمای شدیدی میکردم طوریکه انگار زیر پام یه کوره ی آتیش روشن بودفک میکردم این حرارت بخاطر شهوت زیادمه به همین خاطر لبهای رادمهر رو برای لحظه ای ول کردم و سرمو عقب کشیدم..دستامو بردم بالا و تیشرتمو با یه حرکت از سرم در اوردم..هنوزمم گرمم بود.
رادمهر که انگار متوجه حال بدم شده بود همونجور که بخاطر کمبود اکسیژن نفس نفس می زد, با صدایی گرفته پرسید: خوبی فرشید ؟؟؟صورتت سرخ شده و خیس عرقه.!!!!!”..
تیشرتمو گوشه ایی انداختم و گفتم: آره خوبم فقط یکم داغ کردم..”..دوباره خم شدم روی صورتش و به چشمهای خمارش زل زدم.هنوز به لبهاش نرسیده بودم که یهو , جوری که انگار یه دست نامرئی یه سیلی خیلی محکم به یه طرف صورت رادمهر زده باشه سرش تند به جهت مخالف کشیده شد.نمی دونم درست شنیدم یا نه,ولی صدای برخورد سیلی با صورتش به گوشم رسید طوری بود که حتی خود رادمهر هم دستش رو روی گونه اش گذاشته بود و فشار میداد.بهت زده و ناباور بی معطلی پرسیدم: چت شد رادی؟؟”..
در کمال ناباوری خیلی ریلکس جواب داد: هیچی..” برای یه لحظه تمام تنم از ترس یخ زد.در عین حال متعجب بودم از این که چطور ممکنه اصلا به روی خودش نیاره..شاید هم واقعا چیزی رو حس نکرده بود و فقط من دیدم, شایدم اصلا توهمی بیشتر نبوده و اتفاقی نیفتاده.با نگرانی پرسیدم: مطمئنی حالت خوبه؟؟؟”…
بی حرف یه تکون به خودش داد تا از روی شکمش کنار برم..تکونی خوردم و کنارش روی تخت نشستم..رادمهر فورا به پهلو دراز کشید طوری که پشتش به من بود.با تعجب پرسیدم: چت شد آخه?
بدون اینکه برگرده به همون حالت سرد جواب داد: هیچی..فقط یه کم خسته م باید بخوابم”..
هاج واج از پشت زل زده بودم بهش !اصلا نفهمیدم یهو چی شد و چه اتفاقی افتاد..با گیجی پرسیدم: میخوای بخوابی؟؟ولی ما داشتیم….”..حرفمو قطع کرد و با لحنی تند توپید: لطفا فرشید….بدنم خیلی سسته..احتیاج دارم بخوابم,همین”..
گیج ِ گیج بودم و معنی اتفاقاتی رو که افتاد نمی فهمیدم.چند لحظه از نگاه خیره ام گذشته بود که بی نتیجه روی تشک طاق باز دراز کشیدم و زل زدم به سقف! صورت رادمهرو نمیدیدم ولی از ریتم نفس کشیدنش میشد فهمید که بیداره! حسابی ازش دلخور بودم..اصلا نمی فهمیدم چرا همچین فیلمی رو واسم بازی کرد! یعنی نمیخواست امشب با هم باشیم؟؟خب راحت میگفت خسته م باشه واسه بعد..آخه کی وسط عشق و حال یهو میگیره میخوابه.؟؟دلم فقط برای پسر بدبختم می سوخت که طفلک سیخ نشده خوابید.فقط منتظر بودم صبح شه,یه پدری ازش در بیارم که اون سرش نا پیدا ! تو همین فکرو خیالا بودم و داشتم از دست رادمهر و این اخلاق گندش حرص میخوردم که نفهمیدم کی و چطور خوابم برد!
………………

نمیدونم چند ساعت از خوابم گذشته بود که بویی به مشامم برخورد کرد خوابم سبک شد و هوشیاریم برگشت؛ غلتی زدم, پهلو به پهلو شدم و روی شونه ی راست دراز کشیدم. بو شبیهِ سوختگی بود و رفته رفته شدیدتر میشد!
قیافه م توی هم کشیده شد با مکثی کوتاه چشم هام رو با خستگیِ زیاد باز کردم و اول از همه متوجه تخت خالی شدم؛ رادمهر روی تخت نبود. پلک های سنگینم رو با پشت دست مالیدم و طاق باز دراز کشیدم , رادمهر رو صدا زدم: رادی?!
جوابی نگرفتم در عوض بوی سوختگی بیشتر به دماغم خورد؛ بلند شدم روی تخت نشستم و زانو هامو از تخت پایین انداختم. اتاق تاریک بود ولی نور ملایم و زرد رنگی از زیرِ در به چشمم می خورد! برای فهمیدن دلیل این بو و پیدا کردن منبعِ نور تصمیم گرفتم از اتاق بیرون برم!
به محض خروج از اتاق رادمهر رو دیدم که روبه روی شومینه ی روشن روی زمین نشسته! اخم ریزی کردم و راه گرفتم سمتش: رادمهر?
واکنشی نشون نداد همچنان به شعله های شومینه خیره شده بود. بالای سرش ایستادم و متعجب پرسیدم:اینجا چکار میکنی?
تکونی خورد ,چند ورق از کتابی که در دست داشت کند و درون شعله ها انداخت: سردمه فرشید!!
متعجب از حرکتش,ابرویی بالا انداختم و روی زانو مقابلش نشستم: سردته؟!چرا کتابو میسوزونی پس? شومینه که روشنه!
درحالیکه نگاهش به شعله ها بود سری تکون داد: می دونم..”..تلفیقی از نور زرد و قرمز رنگِ شعله ی آتش, روی صورتش افتاده بود که باعث شد چشم هاش برق خاصی بزنه! با کمی دقت متوجه لرزش نامحسوس دست و پاهاش شدم به همین خاطر گفتم: فکر کنم سرما خوردی رادی! داری میلرزی!
بدون اینکه نگاهش رو از شعله های برافروخته بگیره ورق دیگه ای کند و درون آتش انداخت: این لرز از سرما نیست فرشید!
-:پس از چیه؟!
-: از ترس!!
با بهت به نیمرخش زل زده بودم.از ترس میلرزید? اصلا چرا باید بترسه? از چی میترسید? فهمیدم باید نازش رو بکشم.همیشه از این اخلاق ها داشت.باسنم رو به زمین زدم؛شونه به شونه ش مقابل شومینه نشستم،دستم رو دور بازوش حلقه کردم و با فشاری کم به سمت خودم کشیدمش! سر رادمهر روی سینه م قرار گرفت،نگاهی به شعله ها انداختم و نفس عمیقی کشیدم کی عشق منو ترسونده!
-: من از چیزی نمیترسم فرشید…
یک تای ابروم بی اراده بالا رفت: خودت الان گفتی!!
-: من از خودم میترسم!
فورا از خودم جداش کردم و خیره شدم تو چشمهای درخشانش : منظورت چیه؟!از چیِ خودت میترسی؟
تکونی خورد برگه ای کَند و برای چندمین بار متوالی طی اون چند دقیقه درون آتش شومینه انداخت,نگاهم رو به کاغذ درحال سوختن که به سرعت به خاکستر تبدیل میشد دادم,رادمهر با لحن خسته ای جواب داد: از تمام بخش های پنهان و تاریکِ وجودم که خودم ازشون خبر ندارم میترسم!!
چشم هام با شنیدن این جمله از تعجب تا آخرین حد گشاد شد؛ فورا دستم رو از دور بازوش جدا کردم و کمک کردم صاف بشینه!به نیم رخِ خنثی و بی حالتش زل زدم و پرسیدم :اصلا نمیفهمم چی میگی ؟!واضح حرف بزن ببینم!
نفس کشدار و عمیقی کشید و با مکثی کوتاه سربه زیر انداخت,صدای پاره شدن برگه ی کاغذ رو که شنیدم برای لحظه ای کوتاه نگاهم رو از صورتش گرفتم، به کتابِ توی دستش خیره شدم و همین لحظه با صحنه ای که دیدم برق از سرم پرید یکه ای خوردم و با نفسی بند اومده,فریادی از روی تعجب و ترس کشیدم: تو داری قرآن رو میسوزونی?!
بی توجه به داد و فریاد من با خونسردیِ تمام ورق پاره شده رو توی آتیش انداخت و گفت: آره..
بی اختیار فریاد بلندتری کشیدم و روی زانوهام ایستادم با حالتی وحشت زده؛ قبل از اینکه برگه کامل بسوزه دستم رو دراز کردم و از درون آتش برگه رو بیرون کشیدم و تکون دادم با این حرکت بیشتر شعله ور تر شد. سر انگشت هام سوخت.روی زمین انداختمش و با کف دست روی کاغذ کوبیدم، اتش که خاموش شد بلافاصله به سمت رادمهر چرخیدم قیافه ش کاملا خونسرد و بی تفاوت بود و با نگاهی خیره به نقطه ای زل زده بود! گرهی به ابروهام دادم دستم رو دراز کردم و به قرآن توی دستش چنگ زدم: اینو بده به من ببینم !!
کتاب رو گرفتم خواستم از دستش بیرون بکشم ولی نتونستم ؛رادمهر محکم به کتاب چنگ زده بود. بیشتر فشار آوردم ولی به هیچ وجه زورم نمیرسید. با نیروی زیادی که نمیدونم از کجا پیدا کرده بود مانع از این میشد که قران رو ازش بگیرم؛اینبار دو دستی بهش چنگ زدم و وقتی دید کوتاه نمیام صورتش رو به آرومی به سمتم چرخوند و نگاهی تند و تیز بهم انداخت چشم هاش برق خاصی داشت عصبانیت و خشم به وضوح توش موج میزد؛با دیدن این نگاه خیره و عصبی برای لحظه ای ته دلم خالی شد و از ترس قالب تهی کردم.
-: ولش کن!!
و با شنیدن لحن سرد و دورگه از خشم و عصبانیش قرآن رو رها کردم و دستمو عقب کشیدم، مات و مبهوت بدون گفتن هیچ حرف اضافه ای به رادمهری زل زده بودم که نمیشناختمش و با فاصله گرفتن من کم کم داشت آروم میگرفت؛ به ثانیه نکشید رنگ نگاهش عوض شد.
توسط نوری که از آتش شومینه ساطع میشد و اطرافمون رو روشن میکرد متوجه پرده ی نازک اشکی شدم که جلوی چشم هاش رو گرفته بود! رادمهر اینبار با نگاهی غم زده و چشمانی نم زده بهم خیره شد و با لحنی لرزون گفت: فقط سردم بود فرشید؛ میخواستم یکم گرم بشم!!
این رو گفت و مقابل نگاه حیرت زده م قرآن رو کامل درون آتش انداخت و به سرعت بلند شد و به طرف اتاق قدم برداشت.همین لحظه درب اتاق رضا و هادی همزمان باز شد.مغزم داشت سوت میکشید.دستپاچه و وحشت زده فریادی کشیدم و قبل از اینکه قرآن بسوزه دو دستی از درون شعله های برافروخته خارجش کردم و آتش رو خاموش کردم! رضا که صحنه ی انداختن قران درون شومینه رو دیده بود, عصبی به سمت رادمهر یورش برد و داد کشید: هوووی بچه کونی داشتی چه غلطی میکردی…”…و قبل از اینکه من یا هرکسی بتونیم مانعش بشیم,به رادمهر رسید مشتش رو بلند کرد و توی دهنش کوبید!
و من نمیدونم چرا تمان مدت احساس میکردم زیر نظرِ نگاه سنگین و خیره ی شخصی هستم که وجودش رو به وضوح احساس میکردم ولی به چشم نمی دیدمش!

Date: July 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *