دانلود

کلیپ سکسی لز آلمانی دختر تو از کون میکنه با کیر مصنویی

0 views
0%

کلیپ سکسی لز آلمانی دختر تو از کون میکنه با کیر مصنویی

قبل از هرچیز فرا رسیدن بهار و جشن باستانی و ا

ساطیری نوروز رو به همه دوستان عزیز تبریک میگم.
در خصوص تأخیر در انتشار داستان هم صمیمانه عذرخواهی میکنم.
واما آنچه رخ داد:

قصه در مورد مردی سی و چند ساله است که دچار توهماتی شده است که

گاه رنگ واقعیت میگیرند ، با بیماری که دارد راهی سفر کاری شده است و

در طی این سفر اتفاقاتی برای او رخ داده میدهد و حالا ادامه ماجرا…

اپیزود چهارم
شیفته
از درب رستوران که بیرون اومدم ، پراید خاکستری رنگ اون طرف

خیابون برام چراغ زد ، با دردی که سمت راست کمرم احساس میکرد

م به سمتش رفتم و با احتیاط نگاهی به درون ماشین انداختم.
مرد تیره پوش از ماشین پیاده شد و با حرکت دست و سر بهم اشاره

کرد که سوار ماشین بشم ، احساس سوزش روی کتف راستم دوباره ش

روع شده بود و کمی عصبی شده بو

دم ، میترسیدم دوباره حالت حساسیت پوستی بدنم شروع بشه .
روی صندلی عقب نشستم و از کیفم قرص ضد حساسیت رو بیرون آوردم

و یه قرص

ریز رو بلعیدم ، مرد تیره پوش از آینه جلو نگاهی بهم انداخت .
بهش توجهی نکردم و سعی کردم به صندلی تکیه بدم .
دلم برای مستانه تنگ شده بود و هوای اون رو کرده بودم ، صد

اهای توی سرم که در حال جدال دائمی بودند

و برای اتفاقات آینده پیشگویی میکردند ، حسابی گرم صحبت بودند.
اما من کاملا در هوای مستانه بودم ، تنها چیزی که

میتونستم تو اون لحظه بهش بگم رو تو یه پیامک نوشتم : ” دوستت دارم”

و چند لحظه بعد جواب پیامکش بهم رسید: ” منم دوستت دارم”. چ

شمهام رو بستم و خودم رو رها کردم

، اصلا مهم نبود که این مرد برای چی و کجا داشت منو با خودش میبرد.
فکر میکردم به چیزی که تو این دنیا دنبالش بودم رسیده بودم ، چی

میتونست مهم تر با ارزش تر تجرب

ه عشق حقیقی باشه ، اونم با کسی که فوق العاده بهت آرامش میداد.
چند صد متر جلوتر ، ماشین ایستاد و علی سوار شد ، بدون اینکه چ

یزی بگه ، روی صندلی جلو نشست و به راننده اشاره کرد که راه بیفته.
حالا متوجه شدم که کسی که توی ترمینا

ل چهره اش برام آشنا بوده ، خود علی بوده که به دنبال بسته اومده بود.
حرفی نمیزد ، سکوت محض بین ما فقط گهگاهی

با صدای بوق خودروها و یا صدای گاز دادن یه موتور سیکلت شکسته میشد.
با چشم نیمه باز نگاهش میکردم ، خیلی تغییری نکرده بود ، جز اینکه شکسته تر شده بود.
به سمت افسریه و بعد میدون شوش رفتیم ، اونجا وارد کوچه هایی شدیم که دیگه واقعا برام نا آشنا بود.
کمی بعد کنار یه ساختمون نیمه ساز ماشین رو پارک کرد و راننده بهم گفت که پیاده بشم.
کیفم رو برداشتم و بخاطر درد کمر ، با احتیاط از ماشین پیاده شدم.
از درب کرم رنگ و زنگ زده و قدیمی وارد ساختمون قدیمی تری شدیم ، حوض کثیف و رنگ و رو رفته ای بعد از دالون تاریکی ، خودش رو نشون میداد و یه موتور سیکلت مدل پایین ، کنار باغچه خشک شده اش پارک شده بود.
علی همونطور که به راهش ادامه میداد ، لباسهاش رو یکی یکی در میاورد و به اطراف مینداخت.
مرد تیره پوش پشت درب منزل ایستاد و من از پشت سر علی از حیاط میگذشتم ، صدای نخراشیده قار قار کلاغ باعث شد ، به درخت پرتقال توی حیاط نگاهی بندازم.
روبروم رو که نگاه میکردم ، تو قاب درب شیشه ای بزرگ ساختمون اصلی تصویر کج و معوج دو مرد رو میدیدم که به سمت ورودی میرفتند ، اما انگار باز هم دچار توهم شده بودم.
وحشت زده به علی نگاه کردم که دیگه فقط با یه شورت وارد ساختمون شد ، باد سردی از پشت سرم عبور کرد و صدای برگهای درخت پرتقال میون حیاط رو بلند کرد.
وارد ساختمون شدم ،فضایی نیمه تاریک با حرارتی ملایم روبروم قرار داشت ، اما من تپش قلب داشتم ، هیجان عجیبی تنم رو گرفته بود ، هم پشیمون بودم از کنجکاوی که به خرج داده بودم و هم دلم میخواست ببینم چه بلایی سر علی اومده که اینقدر مرموزتر از قبل شده.
وارد سالن که میشم ، میبینم علی روی یک تخت دراز کشیده و پایین پاهاش یه تخت دیگه هست ، چیزی شبیه تختهای بیمارستانی اما خیلی فرسوده و زوار در رفته ، بالای سرش چند صندلی تاشوی قدیمی به دیوار تکیه داده شده اند و یه آینه قدی زنگار گرفته به دیوار چسبیده ، اما سکوت بیشترین چیزی بود که تو اون فضا حس میشد.
با صدای خشکی بالاخره به حرف اومد:
تا حالا کجا بودی؟
سوال مهمی پرسیده بود ! پرسش کجا بودی همیشه برام معنی خاصی داشته ، یه جورایی انگار از دلتنگی کسی میگه که تو براش مهم بودی و هستی ، از نگرانی کسی برای تو میگه که در اوج غرور هم هنوز به فکر تو هستش ، برای همین با خیالی راحت تر و تپش قلبی کمتر بهش جواب دادم.
کجا قرار بود باشم؟
بدون اینکه به سوالی که پرسیده بودم جوابی بده ، بهم گفت:
با انصاری رابطه دارم ، وقتی فهمیدم تو باهاش همکاری ، ازش دور شدم ، چون نمیخواستم اتفاق بیفته؟!
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم ، چی اتفاق بیفته؟
تو داری سیاه میشی ، بالهات رو از دست میدی و این دیگه برگشتی نداره ، باید به خودت بیایی و ارتباطت با من باعث میشه این اتفاق سریعتر بیفته.
بالهام رو از دست میدم؟ چی میگی علی؟
از اینکه کس دیگه ای فهمیده بود که بالهایی وجود دارند و این تصاویر در آیینه معنی خاصی میتونه داشته باشه ، هم خوشحال بودم و هم ترسیده بودم.
از اینکه سرسختی کرده بودم و به اینجا اومده بودم احساس رضایت میکردم ، حسی بهم میگفت ، میتونم جواب سوالهایی رو که خیلی وقتها پریشونم میکرد رو اینجا پیدا کنم.
الان زمانیه که باید وارد حلقه بشم ، نمیخواستم تو دراین لحظه اینجا باشی ، اما انگار سرنوشت چیز دیگه ای میخواد و منم توان مقابله باهاش رو ندارم.
از حرفها و رفتارش هیچی نمیفهمیدم ، چیزی که معلوم بود این بود که به سوالات من جواب نمیده و هربار که پرسشی رو مطرح میکردم ، بحث کاملا نامرتبطی رو پیش میکشید ، بنظرم میرسید که خودم باید به شهودی دست پیدا کنم و این موضوع فقط از درک خودم از حضور در این مکان نامعلوم بود.
کاری باید انجام بدم؟
انتظار پاسخی رو نداشتم ، برای همین از سوالی که پرسیدم کمی استرس پیدا کردم.
با دست به من اشاره کرد که نزدیکتر بشم ، با قدمهایی شمرده بهش نزدیک شدم ، از کنار دیوار صندلی تاشو رو برداشتم و باز کردم و کنارش نشستم.
دست چپش رو بروی سینه و نزدیک قلبش گذاشت و دست راستش رو از کنار تخت به سمت من دراز کرد ، به سمتش خم شدم و دستش رو گرفتم.
زبری و زمختی کف دستش که بخاطر کار نانوایی و بنایی کاملا خشن شده بود ، رو با پوستم حس کردم.
یاد چند روز اول خدمت افتادم و جمع کردن و کندن خارهای کف اردوگاه با دست خالی و شکایتهای مداوم من و کار کردن بی سروصدای علی ، دوستی ما از همونجا شروع شد ، دو قطب مخالف بودیم که در اوج دافعه به هم تمایل داشتیم و گاهی اوقات بدون اینکه متوجه باشیم با هم کاملا هماهنگ میشدیم و از مسیرهای متفاوت به یه هدف مشترک میرسیدیم.

صدای نفسهای عمیق و سنگین علی رو میشنیدم ، حس کردم اتفاقی از پایین پاش داره میفته ، سرم رو بلند کردم و به بدنش که طاق باز خوابیده بود خیره موندم.
اتفاقی عجیب در حال رخ دادن بود ، اول فکر میکردم که دوباره دچار توهم شدم ، برای همین با چشمهام دنبال مستانه گشتم و باز هم نگاهم به آینه قدی زنگار گرفته مبهوت موند ، مستانه حضور داشت با همون حالت چشمهای نیمه خمار و خاکستری و انگار به من اشاره میکرد که به سمتش برمذ، اما وضعیت علی عجیبتر بنظر میرسید ، حلقه های طلایی رو میدیدم که از پایین پاهاش شروع میشدن و تا بالای سرش حرکت میکردن و دوباره به پایین برمیگشتند و زمانیکه از محل اتصال دستهامون میگذشتن انگار انرژی رو از درون من با خودشون بیرون و داخل میکشیدن ، در شروع فقط یه تک حلقه باریک رو میدیدم ، اما به مرور این حلقه ها با تعداد و سرعت بیشتری به حرکت ادامه میدادن ، احساس میکردم ، تمام تنم از این نقطه اتصال ، مدام در حال پر شدن و خالی شدن از انرژی ناشناخته ای شده و بدنم در معرض احساس قوت و ضعف قرار گرفته ، سعی کردم بلند شم و به سمت آیینه برم ، اما هنوز لمس دست علی رو حس میکردم ، احساس سرگیجه شدیدی داشتم و بعد در همون سکوت و نفسهای تند و عمیق علی ، ناگهان چشمهام پر از نور شد و به نقطه ای نامعلوم از زمان و مکان پرتاب شدم.
…………
رستار خوبی؟
با صدایی وحشت زده پرسیدم :
من کجام؟
رستار چرا اصرار کردی که اینجا بیایی؟
سعی کردم چشمهام رو باز کنم ، نور با تمام شدت به مردمک چشمم میریخت و نمیگذاشت محیط اطرافم رو درست ببینم ، نسیم روی پوست صورتم میدوید و موهام رو بروی پیشونیم میرقصوند.
حالا که چشمهام به روشنایی عادت کرده بود از زیبایی بی حد و حصر منظره ای که میدیدم شگفت زده بودم.
مطمئن بودم که دیدن چنین منظره ای روی زمین امکان نداره ، وقتی بلند شدم ، دیدم دوباره کاملا لخت هستم و از چیزی که کنارم میدیدم ، بیشتر هیجان زده بودم ، اینبار مستانه هم کنارم بود ، با لباسی از جنس حریر سفید و دو بال بزرگ .
ما اینجا چیکار میکنیم؟
خودت خواستی که بیایی!
من واقعا نمی دونستم دنبال چی هستم ، فقط میخوام بدونم چرا اینقدر غمگینم ، چرا اینقدر حس میکنم شکست خورده و نا امید هستم.
رستار ! با من بیا.
به ارومی قدم زدیم تا کنار جویباری که صاف و زلال بود رسیدیم ، همه چیز این محیط کاملا افسانه ای واساطیری بود .
صدای پرنده ها ، پاکی آسمون و حرکت ابرهای پراکنده و گرمای خورشید و حتی رنگاورنگی گلهای اون دشت و حرکت پروانه هاش ، همه چیز از رویایی بودن و غیر زمینی بودنش نشونه داشت.
کنار جویبار نشست و به من اشاره کرد که به آب نزدیک بشم.
کنار اب نشستم و سرانگشتهام رو وارد آب کردم ، تصویر خودم توی آب کاملا مشخص بود ، مردی با دوبال سفید بزرگ و چهره ای که میدرخشید .
سردی آب سرانگشتهام رو کرخت میکرد ، اما از همونجایی که دستم توی آب بود ، جریان آب بدون اینکه حرارتش تغییری پیدا کنه ، به جوشیدن و قل زدن افتاده بود و کمی بعد ، اندام لخت زنی که بنظر الهه ی آب بود پدیدار شد ، از جنس آب و به همون شفافیت و زلالی و به همون شدت جاری…
به مستانه نگاه کردم که سرخوش روی سبزه ها نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.
شباهت اندام الهه آب و مستانه منو به تعجب انداخته بود ، اما صدایی که بیشتر به آواز پریها میموند و از دهان اون توده آب انسان نما خارج میشود توجهمو دوباره به چیزی که فکر میکردم الهه آب هست جلب کرد.
صدای کاملا خوشایندی بود و منو مدهوش میکرد ، صدایی مثل نی لبک جادو و همخوانی فرشته ها.
الهه دستش رو به سمت من دراز کرد ، انگار دعوتی بود که باید میپذیرفتمش ، بازهم به مستانه نگاه کردم ، از کنار من فاصله گرفته بود و داشت به سمت آغوش باز الهه میرفت ، به همین دلیل من هم بدون هیچ مخالفتی به سمت الهه رفتم .
با ورودم به آب ، موجی از جویبار دور من و مستانه پیچید و لباس حریر مستانه بهمراه موج های آب رفت.
بین پردهای شفاف آب ، هر دو همدیگه رو در آغوش کشیدیم ، روبروی هم بودیم و لبهامون در هم گره خورده بود و دستهای من تمام بدن مستانه رو لمس میکرد ، در شفافیت موج هایی که اطرفمون رو گرفته بودند ، گاهی آسمون رو میدیدم و نور خورشید که به تن هردومون پرتو مینداخت ، در تمام مدت صدایی جز صدای آوازی پری ها و اون نی لبک جادویی و خروش ارامش بخش آب به گوش نمیرسید.
مستانه کاملا تسلیم حسرت من بود و من تشنه لمس بدنش بودم . بی اختیار به سمت سینه هاش رفتم و با لبهام شروع به مکیدن سینه های درشتش کردم ، و با کف دست قوس کمرش رو لمس میکردم و با دست دیگه سینه دیگه اش رو میمالیدم.
کمی بعد با بوسه و لیسیدن، سینه ها و شکمش رو طی کردم تا به بهشتش رسیدم و تمام بهشتش رو با ولع مکیدم.
صدای آهی که میکشید مثل تکرار یه صدای شهوت آلود در انعکاس کوه ها تو گوشم میپیچید و لذتی که از این حس به من دست میداد ، باعث میشد حریص تر به مکیدن و لیسیدن اون نرمترین و لذیذترین چیز ممکنتو دنیا ، مشغول باشم.
کمی بعد مستانه پاهاش رو جمع کرد و بهم فهموند که نیاز به چیزی بیشتر از مکیده شدن داره ،بخاطر همین خودم را به لبهاش رسوندم و آلتم رو به دستش دادم و کمی بعد با یه فشار مختصر وارد بهشت مستانه شدم. لذت بی وصفی تمام تنم رو گرفته بود ، مثل دو تا قوی بزرگ در هم آمیخته بودیم و عشق بازیمون باعث میشد بالهای بزرگمون با هیجان باز و بسته بشن.
پوست روشن و شفاف مستانه از تابش خورشید و زیر پرده های شفاف آب درخشان تر بنظر میرسید و چشمهای خاکستریش و دهان نیمه بازی که مدام از ضربه های من آه میکشید ، منو به ادامه دادن تشویق میکرد.
با موجهای آب بالا و پایین میرفتیم و لذت لمس شدن وجود هر دوی ما رو گرفته بود ، ضربان قلبم بالا گرفته بود ، اما اصلا میلی به انزال نداشتم ، دلم میخواست این حرکت مداوم و دامنه دار که لذتش سرتاپای منو فرا گرفته بود تا ابد ادامه داشته باشه ، اما ظرفیت این کار رو نداشتم ، بخاطر همین در حالیکه درهم پیچیده بودیم ، با ناله های بلندی که میکشیدم ، درون مستانه خالی شدم.
………….
در اوج لذتی که بهم دست داده بود ، صدای پریها رو میشنیدم که از پشت پرده آب با هم آواز میخوندند :
رستار ، از مستانه متولد شد ، رستار از عشق زاده شد ، رستار در اوج به شهود رسید.

انقدر سرگرم مستانه بودم که اول توجهی به صداهای اطرافم نداشتم اما حالا این صداها به وضوح شنیده میشد .
بعد از اینکه تخلیه شدم ، موج آب که هردومون رو در آغوش گرفته بود ، به آرومی کنار گلهای رنگارنگ ما رو رها کرد و جویبار حالت عادی به خودش گرفت ، صدای آواز دورتر و دورتر میشد و انگار دشت از اون همه هیجان و شهوت خالی میشد و در عوض حسی مثل محبت و دوست داشتن بیش از اندازه تو وجودم جون میگرفت.
سرم رو کج کردم و
بالهای باز شده ام رو میدیدم که کنار مستانه تا منتها الیه باز شده بود و مستانه ای که انگار در حال زایش عشق بود و با شهوت نفس میکشید .
در لحظاتی که با مستانه عشق بازی میکردم ، به شهودی رسیده بودم ، چیزی از عالم دیگه ای نصیبم شده بود ، شاید از ظرفیت من خارج بود ، اما الان چیزهایی رو میدونستم که شاید نباید میدونستم ، چشمهام رو بستم و دست مستانه رو تو دست خودم فشار دادم.
………………..
روی صندلی تاشو در حالیکه دست علی رو گرفته بودم به خودم اومدم.
حلقه های نور دیگه وجود نداشت ، علی انگار خیلی وقت بود که بیدار مونده بود و به من نگاه میکرد ، شاید هم داشت صدام میکرد، با شتاب دستم رو از دستش جدا کردم و پرسیدم ساعت چنده؟
با عجله دنبال موبایلم گشتم ، ساعت 5 عصر بود ، از روی صندلی بلند شدم و به سمت خروجی رفتم.
بسته رو فراموش نکنی!
جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم.
فریاد کشید :
لعنتی ، تو اگه از این بودن لذت میبری ، واسه من فقط عذابه محضه.
مکث کردم ، به سمتش چرخیدم و از داخل کیفم پاکت زرد رنگ رو بیرون کشیدم و روی لبه طاقچه پنجره اتاق گذاشتم.
دوباره فریاد زد :
فکر نکن دوباره میگذارم تجربه اش کنی!
از اینکه با این سرعت فکرم رو خونده بود ، تعجبی نکردم ، قبلا هم مستانه به همین اندازه منو شگفت زده کرده بود ، برای همین به آرومی جواب دادم:

تجربه اش میکنم و تو هم باید این کار رو برام انجام بدی.
رستار چرا متوجه نیستی، اون چیزی که تو میبینی حقیقت محضه ، بدون هیچ پرده ای ، بدون هیچ دروغ مصلحتی ، یه اشراق کامل از چیزهایی که شاید حتی تو اون دنیا هم اجازه دیدنش رو نداشته باشی.
میدونستم باید تا یک ساعت دیگه خودم رو به میدون ونک برسونم ، چیزی که بدون تأخیر تو اون ساعت شلوغی و ترافیک تهران غیر ممکن بود ، برای همین پرسیدم :
– اون موتور توی حیاط سالمه؟
– سالمه
– به این رفیق بد عنقت بگو منو برسونه تا ونک ، باید ساعت 6 اونجا باشم.
– تو این ساعت؟
– بهش بگو ، وقتی برای تلف کردن ندارم ، ضمن اینکه شب برمیگردم اینجا.
– نه ، تو دیگه برنمیگردی اینجا.
– علی من باید به یه سری سوالاتی که داره کلافم میکنه جواب بدم ، و این تنها راهیه که میتونم از این حس بد و تلخ نجات پیدا کنم.
– رستار ! از کجا میدونی که حست بعد از دونستن جواب سوالاهات تلخ تر نمیشه؟
– من اون حلقه های طلایی رو دور بدن تو دیدم و میدونم تو راهی رو بلدی که بشه به جاهایی سفر کرد که هیچ کس به این راحتی نمیتونه.
– بله من حلقه آتش رو انجام میدم و باهاش به زندگی ها سفر میکنم ، به دنیاهایی که انسانها تجربه اشون کردن ، مثل سفر از قطارهایی که موازی هم در حال حرکت هستند و سر کشیدن به واگنهای در بسته هرکدوم ، زندگی هایی که تو گذشته جریان داشته ، روح تو تجربه اشون کرده ، حتی میتونم مثل الان تو رو به روز خلقتت ببرم ، اما فکر نکن که به این راحتی این اتفاق میفته ، من زیر بار گناه دونستن بیش از حد این چیزها دارم زجر میکشم ، دارم روح و روانم رو از دست میدم ، دیگه هیچوقت نمیتونم مثل یه آدم عادی یه زندگی معمولی داشته باشم ، بدون هیچ لذتی از تجربیاتی که تو و امثال تو دارین میبرین و قدرشون رو نمیدونید.

در برابر حرفهایی که میزد ، شیفته تر میشدم که بیشتر بدونم ، حرفهاش داشت برام نتیجه برعکس میداد ،اون مرد داشت در مورد عالمی با من حرف میزد که به منم تعلق داشت و من هم جزیی از اتفاقات اون بودم ، حالا میفهمیدم که چرا تو لحظه انتقال همه چیز برام در حد فوق العاده ای مطلوب بود و اینکه چرا اینقدر به مستانه حس نزدیکی و یکی بودن داشتم ، روح مستانه از لحظه خلقتم کنار من بود و من بارها و بارها از وجود مستانه متولد میشدم.

به سمت علی رفتم ، جلوش زانو زدم و دستهاش رو گرفتم و به حالت التماس بهش گفتم:
پس تو میدونی سرنوشت برای من چی رو در نظر گرفته؟
روش رو ازم برگردوند ، انگار انتظار چنین سوالی رو داشت؟
علی خواهش میکنم ، من میخوام اشتباهات گذشته رو جبران کنم.
رستار خواهش میکنم برو.
نه ، تا بهم قول ندی که این تجربه رو باز هم با من تکرار میکنی از اینجا نمیرم.
رستار ، حاضری من زجر بکشم؟
از چی آخه؟
از اینکه بارها و بارها سرنوشت تو رو جلوی چشمم ببینم؟ من به هر طریقی با تو در ارتباط باشم ، در سرنوشت تو شریک میشم و قبل از اینکه خودت متوجه بشی ازش باخبرم ، از وقتی با انصاری همکار هستی ، تمام شب و روز من رو پر کردی و این نه فقط شامل حقایق زندگیت میشه ، بلکه شامل هذیونهای ذهنی من و تفکرات آلوده زمینی من هم هست که بیشتر از هرچیز عذابم میده و نمیتونم بین واقعیت و کذب بودنشون تفاوتی قائل بشم.
بارها همخوابگی تو رو با عشقم دیدم ، بارها تو رو دیدم در حالیکه داری همسرت رو به قتل میرسونی ، بارها دیدم که چطور به روشهای مختلف کشته میشی اما هیچوقت نتونستم بدونم که کدومش واقعیت و کدومش یه دروغ شیطانیه و هرچی تو به من نزدیک تر میشی ، این رویاها بیشتر و بیشتر سراغ من میاد.
علی ، بگذار اینبار حقیقت رو با هم کشف کنیم ، حس میکنم چیزی درونمون هست که بهمون اجازه میده با هم از پسش بربیاییم.
روی تخت نشست و صدای ناله تخت بلند شد ، دستش رو به صورتش کشید و قطرات اشکش رو پاک کرد و گفت :
باید بدونی، همه چیزهایی که میبینی مثل چیزی که امروز دیدی ، لذت بخش نیست و میتونه تمام روح و روانت رو نابود کنه و حتی نسبت به عشقت متنفر بشی ، ممکنه حتی از مستانه که وجودت رو بهش مدیونی دلزده بشی!
وقتی اسم مستانه رو پیش کشید، دلم هری پایین ریخت ، احساس ضعف کردم ، لرزشی تو وجودم افتاد ، واقعا هرچیزی برام قابل تحمل بود ، بغیر از اینکه عشقم بخواد تو سرنوشت شومی که ممکن بود برام رخ بده مقصر و یا تأثیر گذار باشه.

اما اگر قرار بود این واقعیت رخ بده ، دلیلی نداشت که ازش فرار کنم ، در حالیکه به زحمت بغضم رو فرو میدادم ، بهش گفتم مطمئن باش تا آخرش پشیمون نمیشم.
……………………..

پشت موتور نشسته بودم و سوز سرد غروب بهمن ماه داشت پوست صورتم رو میترکوند ، همه جور فکر و خیال داشت تو ذهنم رژه میرفت ، اما فکر مستانه و دیداری که در پیش بود ، بهم آرامش خاصی میداد ، باید به مستانه از کشف قلبی که داشتم میگفتم و برای این گفتگو آروم و قرار نداشتم.

به ونک که رسیدم ، دیدم مستانه برام پیام داده که خودم رو به سمت تجریش برسونم ، خیابون حسابی شلوغ بود و مطمئن بودم اگه با موتور نمیرفتم حالا حالاها باید تو ترافیک میموندم.
بناچار به مرد تیره پوش گفتم میخوام برم سمت تجریش !
نگاهی بهم انداخت که هزارتا معنی و فحش توش بود ، اما فعلا مهم ترین چیز برام رسیدن به مستانه بود و خداییش طرف مسیرهای فرعی رو خیلی خوب بلد بود و برای یکی مثل من که اصلا به خیابونهای تهران وارد نبودم ، فوق العاده بود.
ساعت یازده شب قرار شد به شماره علی زنگ بزنم و دوباره به همون خونه برگردم.
کمی بعد از موتور پیاده شده بودم وروی صندلی سنگی جلوی یکی از فست فودها و آب میوه فروشی های میدون نشستم .
حسابی شلوغ بود و از شانس خوب من سرمای هوا اصلا اذیت نمیکرد.
تا اینکه بالاخره تلفنم زنگ خورد و صدای مستانه منو کشوند به سمتی که بالاخره میتونستم ببینمش.
کنارش روی صندلی جلوی ماشین نشستم ، تشنه به بوسیدنش بودم ، پر بودم از حس دلتنگی ، پر بودم از حسرت داشتنش و پر بودم از حرفهایی که باید بهش میگفتم.
سلام
سلام عشقم خوبی؟
رستار ، مطمئنی خوبی؟
آره ، آره چطور؟
آخه رنگ و روت پریده!
نه چیزی نیست ، یه هیجان خاصی دارم ، حالا بریم یه جا کمی قدم بزنیم تا برات بگم.

به پارک سئول که رسیدیم ، بخاطر شلوغی یه گوشه رو به زحمت پیدا کردیم و خودمون وارد محیط بوستان مانند اونجا شدیم ، از شانس خوبمون ، تو اون ساعت از غروب فضای پارک کاملا دنج و خلوت بود ، به همین دلیل به محض مناسب بودن موقعیت یه بوسه طولانی از لبهای مستانه گرفتم تا انرژی از دست رفته رو برگردونم.
وقتش بود ، مستانه از این حضور اعجاب انگیزش برام بیشتر توضیح

Date: October 26, 2019

One thought on “کلیپ سکسی لز آلمانی دختر تو از کون میکنه با کیر مصنویی

  1. سالن زیبایی مشهد سی رخ بیوتی بهترین گزینه میباشد. این سالن زیبایی تمام خدمات زیبایی را انجام میدهد و به صورت تخصصی نیز خدمات کوتاهی مو و رنگ مو انجام میدهد. همچنین این سالن یک آموزشگاه نیز میباشد.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *