دانلود

کلیپ سکسی لز کوس سفید با سینه گنده

0 views
0%

کلیپ سکسی لز کوس سفید با سینه گنده

 

 

کلی
( این قسمت دارای صحنه های منزجر کنندس( کاملا واقعی) لطفا مراقب طبع حساس و روح لطیفتون باشید.مال ما که خیلی وقته مُرده)

بگو بیان حامله ش کنن این بی پدر مادرو……

لحظه اول معنی و مفهوم جمله ش رو درک نکردم ولی بمحض باز شدنِ درب کانِکس و ورود دوتا از مجرمین خطرناک,که از روز اول شروع به آزار و اذیت بچه ها توی قرنطینه کرده بودن, روح از بند بند وجودم پرکشید و فهمیدم قراره چه بلایی بر سرم بیاد! تمام تنم یخ کرده بود!
استوار خمیس آبادی با خنده رو به من گفت ” هر کاری برای تنبیه شما عبادته…تجاوز به شما ثواب داره! مجوز شرعی‌اش رو…هم از آقا…و هم از دیگر مراجع گرفتیم..”..
قدم که برداشتن به سمتِ برادر کوچکترم,دلم از ترس تکون محکمی خورد.لب وا کردم به اعتراض، به استدعا، به التماس, ولی اهمیت ندادن و نتیجه ش شد صدای نفیر کر کننده ی شلاق و همزمان سوزشِ پوست و گوشت و پیچیدن دردی کشنده تو مهره های کرم! نمی دونم کدوم یکی بود.محمدیان یا کرمی?…شلاق رو پشت سر هم،بی وقفه و با تمام قدرت فرود می آورد و با هرضربه ش, از فرق سر تا نوک انگشتای پامو می سوزوند! صدای نعره های از ته دل و از سرِ دردم دیواره های کانکس رو به لرزه در آورده بود ولی چیزی که داشت من رو به مرز جنون و فروپاشی میکشوند,ضربه ی شلاق نبود,تلاش یه پسربچه ی نوجوون برای فرار از دست یه جانی خطرناک و تلاش اون مرد برای دستدرازی به بچه, جلوی چشم مامورهای حکومت اسلامی بود!
برادرم فقط پانزده سال داشت! تموم عضلات صورتم با شنیدن جیغ و داد و کمک خواهیش از منِ درمونده, به سمت پایین کش اومد! ذهنم رو به بی هوشی می رفت اما در تلاش بود برای دیدن! برای دیدنِ مشت و لگدهای نشسته رو تن برادرم! پرت شدن های چند باره اش، کشیده شدنش روی زمین، کوبیده شدنش به دیوار, برهنه شدنش،ضجه زدنش، التماس کردنش، کمک خواستنش،تو رو خدا تو رو خدا گفتنش..برادر رو صدا زدنش….و منِ دست بسته و عاجز معلق مونده بین زمین و هوا, با تقلاهای بیهوده و فریادهای از ته حلقم نمی تونستم ازش دفاع کنم! نفسم در نمی اومد.جیگرم اتیش گرفته بود و داشتم دیوونه میشدم از بی عرضگی و ناتوانی خودم !!
میون زوزه های بلند شلاق و التماس های دیوانه وار من و جیغ های جگرسوز میعاد, خمیس آبادی بود که فریاد کشید: اعتراف میکنی بی پدر? میگی دستتون با سازمانهای جاسوزی تو یه کاسه س? میگی مرگ دوستت کار اوناس? میگی تو ستاد موسوی دستور اغتشاش و برهم زدن امنیت کشورو داده بودن ?…اعتراف میکنی یا بدم جلوی چشات مث سگ به برادرت تجاوز کنن?
فکم می لرزید.دندونهام شروع کرده بود به هم خوردن و سرما وجودمو گرفته بود.برادرم یا خون ریخته شده ی دوستم? سهراب که رفته بود میتونستم میعاد رو نجات بدم? شک داشتم! چشمامو بستم تا تن لخت برادر کوچکتر و دستی رو که داشت هرز میرفت به سمت ممنوعه هاش نبینم! اشک راه گرفته بود روی صورتم.مایعی توی معده ام جوشید هر کاری کردم پایین نرفت و نتونستم مانع عق زدنم بشم! خمیس آبادی داد میکشید و مرتب تهدید میکرد, من اما عق می زدم! خالیِ خالی! بدون هیچ بالا آوردنی! چرا ?!..چون داشتم روحمو بالا می آوردم! داشتم جونمو بالا می آوردم! از این همه جنایت، از این همه پستی، از این همه وحشیگری بیزار شده بودم! بخدا حقمون این نبود! حق ما اینطور حقیرانه زجر کشیدن نبود !چی خواسته بودیم جز دادخواهی و عدالت و آزادی!?
خمیس آبادی جمله ش رو تکرار کرد: اعتراف میکنی?!
اعتراف کردن به این دروغِ بزرگ یعنی قبول شکست! شکست در رسیدن به اون هدف که با کلی امید و آرزو پا توی مسیرش گذاشته و حتی خون داده بودیم.یعنی خیانت به اون ساقه های سبزِ پر امید.یعنی پایمال کردن خون سهراب و ندا و ایمان و……
اعتراف برای من یعنی مرگ تمام باورهام….با اینحال چاره ای نداشتم.برادرم بود که داشت زیر مشت و لگد یک عده شیطان صفت جون میداد. آه کشیدم و پربغض از بین لبهای ترک برداشته و حنجره سوزناکم نالیدم: اعتراف می کنم!

بی هوش نبودم اما بی جون چرا!..صدای همهمه ی اطرفیان تو پس زمینه ی صدای ناله های خفه ی خودم گم می شد ولی بهم می فهموند که برگشتم بین بچه ها توی قرنطینه! یادم نمی اومد بعد گفتن “اعتراف میکنم”چه اتفاقی افتاد, میعاد چی شد و کجا بردنش? اصلا چطور به اینجا منتقل شدم و چند وقت گذشته!? ذهنم انگار خالی شده بود.
نمی تونستم تکون بخورم! تمامِ وجودم پرِ درد بود نه فقط درد جسمی که درد روحی هم نابودم کرده بود نمی دونم چرا بی هوش نمی شم! چرا این همه درد، این همه شرم، این همه حقارت منو به دنیای اغما فرو نمی بره?
+میلاد?
یکی آروم اسممو صدا زد.دلم می خواست پلکهای سنگینمو از هم فاصله بدم اما توانش نبود.دست سردی روی پیشونیم نشست و دوباره همون صدا: میلاد?..”..تمام سعیمو کردم تا چشم باز کنم و موفق شدم.به شکم روی زمینِ سفت خوابیده بودم که احتمال دادم بخاطر زخم های کمرمه! دید تارم اول به زانوها و بعد روی صورت شخصی که صدام زده بود نشست.محسن روح الامینی بود با موهایی از ته تراشیده و لب و دهنی کبود و خونی!محسن لباسش رو درآورده و شروع کرده بود به باد زدنِ من! چند بار پلک زدم تا واضح تر ببینم.می‌دیدم که چقدر خسته ست و دست‌هاش تا چه اندازه بی‌جون ,با اینحال داشت منو باد میزد! آهسته پرسید: چی شد?..”..
جوابی نداشتم!شرم داشتم بگم قبول کردم به اعتراف ساختگی!گلوم خشک بود,به زحمت آب طلب کردم و وقتی شنیدم که گفت “نیست” چشمامو با درد بستم و پرسیدم: تو چرا زخم و زیلی ای ?..”..
همونطور که باد میزد جواب داد: گیر داده بودن به موهام که چرا بلنده..وقتی ماشین اوردن و داشتن از ته میتراشیدن با صدای بلند گفتم شاید بتونید موهامو بزنین,اما نمی تونین عقیده ام رو عوض کنید که انگار حرفم سنگین براشون تموم شد و شروع کردن به زدن!
مات مونده بود به صورتش!حرفش حس بدی رو بهم منتقل کرد.عقیده من چی? عوض شده بود? نه! هنوز روی حرفم بودم و حتی اگه برمی گشتم به عقب همین راه رو می اومدم با اینحال…طاقت زجرکشیدن برادرم رو نداشتم که قبول کردم دروغ بگم.راستی میعاد کجاست? با اون تن لخت و کبود کجا بردنش?وحشت کردم.تکونی خوردم و سعی کردم بلند شم که همین لحظه درب قرنطینه باز شد.
همه منتظر بودیم ببینیم چه خبر شده , تا اینکه سرهنگ کمیجانی رئیس کهریزک داخل اومد و با مکث گفت: شپش و گال زیاد شده ! مجبوریم برای رعایت بهداشت سم پاشی کنیم..”..خونسرد و بی تفاوت نسبت به وضعیت اسفناک ما از مقابل در کنار رفت و ثانیه ای بعد عده ای سفید پوش,با کپسولهایی که روی دوش داشتن وارد قرنطینه شدن! همه ماسک زده و دستکش پوشیده بودن.منتظر بودیم دستور خروج از قرنطینه رو بهمون بدن ولی اینطور نشد و مامورها در حضور ما شروع کردن به سم پاشیدن!! همهمه ای بپا شده بود.با وجود درد و با کمک محسن تونستم از جا بلند شم.همه وحشت زده شروع کرده بودن به اعتراض !
لحظه ی وحشتناکی بود ثانیه هایی پر از دلهره و درد ! مامورهای عصبانی به طرف بازداشتی ها سم می پاشیدن و عده ای از بچه ها هم از سر استیصال به سمت مامورها هجوم میبردن تا مانع سم پاشیدن بشن! قیامتی بپا شده بود و میون ضرب و شتم و فحش و تحقیر, درب قرنطینه لحظه ای باز شد و مامورهای سم پاش توسط سربازهای وظیفه بیرون کشیده شدن و بعد از کتک زدن عده ای با باتوم , دوباره در رو بستن!
صدای ناله و فریاد و شیون بود که از هر سمت به گوش میرسید.گرما طاقت فرسا بود و در اون هوای آلوده و مسموم راه نفس کشیدن هرثانیه بسته تر, و باور اون جهنم لحظه به لحظه پر رنگ‌تر می‌شد.به حد مرگ تشنه بودم ولی دیگه آب نمی خواستم, همینکه هوارو بهم پس می دادن کافی بود.با چشم می دیدم که عده ای از بچه ها برای یک نفس هوای پاک,چطور بال بال میزدن و مقابل چشمهای وحشت زده ی ما جون میدادن! انقدر صحنه منزجرکننده و غم‌انگیزی بود که همه با گریه ملتمسانه فریاد می‌زدیم و از مامورین می‌خواستیم در‌ها رو باز کنن و ما رو به حیاط ببرن, حتی این بین مجرمان خطرناک هم با ما همراهی می‌کردن! ولی هیچکس در اون جهنم فریادرس ما نبود.خدا هم که خیلی وقت پیش گم و گور شده بود.
در نهایت بعد از یکی دو ساعت, وقتیکه حدود پنجاه نفر از هم بندی‌ها از هوش رفتن که محمد کامرانی و امیر جوادی‌فر هم جز اونها بودن, رضایت دادن و در رو باز کردند.جون دوباره ای گرفته بودم و با تن و بدنی متلاشی شده از ضربه های شلاق, با کمک بقیه هرکدوم از بچه هایی که بیهوش بودن رو بغل گرفتیم, بیرون بردیم و روی آسفالت داغ و سوزان گذاشتیم تا نفسشون برگرده! هوا به شدت گرم بود ولی ما زیر اون حرارت ذوب کننده احساس خوشایندی داشتیم چون در برابر هوای آلوده قرنطینه حکم بهشت رو برای ما داشت… در حقیقت پای برهنه، تشنه و بی‌جان در اون جهنم سوزان احساس می‌کردیم توی بهشت هستیم.
دراز کشیدیم روی آسفالت داغ و هوارو با ولع به ریه کشوندیم! در اون لحظه صدای آه و ناله بود و بس! ولی در میون اونهمه صدا، صدایی رو شنیدم که نفس بریده می‌گفت«بچه‌ها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم» با خستگی نگاهی انداختم تا ببینم کی بود؟ محسن روح الامینی رو دیدم و دوباره اون حس بدِ عذاب وجدان به قلبم چنگ انداخت.یعنی من کم آورده بودم?
هنوز جمله محسن کامل ادا نشده بود که سربازها هجوم بردن به سمتش! میدونستم چی در انتظارشه! پس سرمو پایین انداختم چشمامو بستم ,گوشهامو گرفتم و دندون هام رو بهم فشردم تا نبینم و نشنوم چطور یک مرد بخاطر فریاد آزادی خواهیش,شکسته میشد! تا داد نزنم اینهمه ظلم و ستم و ناجوانمردای رو !!
حدود دوساعت توی حیاط بازداشتگاه نشستیم.محسن رو منتقل کرده بودن به یکی از کانکس ها و ما هرچندثانیه یکبار صدای فریادهای دردمندش رو میشنیدیم.یک کوه غم و درد روی دوشم سنگینی میکرد,بی خبری و نگرانی بابت وضعیت میعاد هم نفسم رو بریده بود.باید هرطور شده از سلامتش مطمئن میشدم این شد که وقتی استوار خمیس آبادی دستور انتقال بازداشتی ها رو به قرنطینه داد سرِ جام موندم و تکون نخوردم! محوطه تقریبا داشت خالی میشد که نگاه خمیس ابادی افتاد به من و راه گرفت اومد سمتم.سعی کردم محکم باشم.اگه قرار بود بخاطر در امان موندن برادرم اعتراف کنم باید میفهمیدم کجا فرستادنش و اصلا حالش خوبه یا نه?!استوار رسید و امرانه توپید: راه بیفت دیگه!
خیره نگاهش کردم: میعاد..برادرم..کجا فرستادینش? اگه میخواین جلوی دوربین اعتراف کنم باید اونو بفرستین خونه! باید مطمئن بشم حالش خوبه..
استوار که از چشم های بیرون زده از حدقه ش کاملا مشخص بود تعجب کرده,گرهی به ابروهای پر پشتش داد و غضبناک جواب داد: چطور جرئت میکنی به من دستور بدی پدرسگ! اون مگه بخاطر توئه که اینجاس ? عکس آقاخامنه ای رو پاره کرده…جرمش حتی از خودتم سنگین تره..!! ببینم پشیمون شدی برای اعتراف? باشه دستور میدم همین الان..
وحشت زده و عصبی پریدم وسط حرفش: پونزده سالشه هنوز بالغ نشده, یه عکس پاره کرده فقط ,یه تصویر چاپ شده روی کاغذ بود…آدم که نکشته..”..هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتِ سرم تیر کشید و بعد دستی لای موهام رفت و سرم به دیوار کوبیده شد!گیج و منگ و بیحال افتادم روی زمین! اوﻧﻘﺪري زﺧﻢ ﺧﻮرده ام ﮐﻪ ﻋﺼﺒﻬﺎم ﺑﺎ ﻫﺮ دردي ﭘﯿﻮﻧﺪ خورده بود.ﻣﻦ و درد اوﻧﻘﺪري ﺑﺎ ﻫﻢ ﻋﺠﯿﻦ هستیم ﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﺮاي ﺗﺮﺳﯿﺪن، ﺑﺮاي از دﺳﺖ دادن ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ!
خمیس آبادی لگد میزد و داد میکشید: گناه پاره کردن عکسِ آقا کمتر از آدم کشی نیست!خیال کردین چهارتا مشت گره کنین و دو تا شعار پر از خزعبل هوار بکشین این مملکتو زیر و رو می کنین?نفت به آتیش دشمن این ملت ریختین که بگین روشنفکرین?
نتونستم ساکت بمونم! یه جاهایی اگه حرفتو نزنی,حتی اگه به ضررت باشه حناق میشه توی گلوت و خفه ت میکنه!ترسم کاملا جاش رو به نفرت و یک جور شجاعت داده بود. پس لب باز کردم به گفتن حرف دل: ما داریم آب می ریزیم رو آتیشی که شماها به جون این ملت انداختین نه اینکه …”….مشت محکمی که روی دهنم نشست حرفمو نیمه تموم گذاشت و من پر تردید شدم که این مشت برای من دردناک تر بود!?یا مشت های گره کرده ی رو به آسمونِ ما برای اونها?..

تاریکی مطلق و هوای دم کرده و خفه ی سلول انفرادی یک طرف، صدای قطره های آبی که سکوت رو خدشه دار می کرد هم به یک طرف! تا اون لحظه هرگز به خیالم خطور نکرده که قطره های ناچیز و لاجون آب هم می تونه تا اون حد قدرت تخریب روح و روان رو داشته باشه !سلولی که خمیس آبادی منو درونش انداخته بود فضا برای نشستن و دراز کشیدن نداشت.به صورت ایستاده ولو شده بودم و تو مرز نیمه هوشیاری لحظه های تلخی رو هزار باره تجربه می کردم.تهدید و درد و تحقیر! شوک و بی هوشی و سطل آب و دوباره هوشیاری و درد و درد و درد!
نمی‌دونم چقدر گذشت که به دلهره و اضطراب و دردم , فکرهای عجیب غریب و توهم هم اضافه شد.خنده های بی دلیل..گریه های بی وقفه..داد و فریاد و خودزنی…این تنهایی و سکوت و تاریکی دیوونه م کرده بود! رفته رفته گرسنگی و تشنگی بهم فشار آورد و فکرهای آزار دهنده طاقتم رو طاق کرد نتونستم تحمل کنم و سرم رو کوبیدم به دیواره ی سلول..محکمِ محکم..یکبار ..دوبار..سه بار..صدای هوار از حنجره ی بیرون زده ام نصیب دیوارهای سرد و نمور سلول میشد اما دریغ از یک واکنش!نه کسی سراغم می اومد، نه ناسزایی نثارم می شد و نه صدای قطره ها از بین می رفت.دوباره سرم رو به دیوار کوبیدم بلکه اینبار بی جون بشم و از شر اون صدای مزاحم و افکار پرتشویش راحت !!

از شدت تب و سردرد داشتم میسوختم!ﺳﺮﻓﻪ اي کردم و درد پیچید ﺗﻮی ﺳﯿﻨﻪ ام, چشم که باز کردم ﻣﯿﻮن ﺗﺎري دﯾﺪ و ﺧﻮﻧﯽ ﮐﻪ از ﺑﺎﻻي ﭘﻠﮑﻢ راه ﮔﺮﻓﺘﻪ بود دیدم توی یک اتاق جدید و روی یک تخت دراز کشیده ام.فردی با روپوش سفید پزشکی بالای سرم ایستاده بود! تعجب کردم.طی این چند روز هیچ کمک پزشکی به ما نشد و من تازه فهمیدم کهریزک بهداری و پزشک هم داشت! فردی بنام”رامین پوراندرجانی” من رو معاینه کرد و حین تمییز کردن زخم پیشونیم با بتادین گفت: زخمات عفونی و چرکی شده! شرایط همه بچه ها همینه! امیر جوادی فرو میشناسی? وضعیت چشمش خیلی بده ممکنه بر اثر عفونت کور بشه! تجهیزات پزشکی ندارم ,دارو به اندازه کافی نیست نمیتونم مداواشون کنم!
میدونستم اون دودهای گازوئیل که وارد قرنطینه میکردن و سم پاشی امروز بالاخره کار دستمون میده! کاملا مشخص بود که دکتر از شرایط بازداشتگاه ناراضی و عصبانیه! یکم که باهاش رفیق شدم, تونستم از زیر زبونش اطلاعات بیشتری بدست بیارم.رامین از «سردار رادان» گفت که وقتی با تیمش به بازداشتگاه سرمیزد , نمی ذاشت بچه هارو درمان یا حتی نبض اونها رو بگیره!…از سرهنگ کمیجانی، رییس بازداشتگاه کهریزک و «سرهنگ نظام دوست» دفتردار و «سرتیپ رجب‌زاده»، فرماندار وقت نیروی انتظامیِ تهران گفت که بار‌ها تهدیدش کرده بودن اگه از مقاماتی که بازداشتیها رو شکنجه می‌کردن اسمی ببره,باهاش برخورد سختی خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات داخل کهریزک و جنایات ضدبشری که اونجا رخ میداد, داشت و احساس ناامنی شدیدی میکرد. با شنیدن حرفاش به شدت متاثر و سرخورده شده بودم ولی به محض اینکه اسم تجاوز رو آورد بی اهمیت به دردِ سرِ شکسته و کمر ضرب دیده ام ,به یکباره بلند شدم و خیره به صورت بهت زده ش ملتمسانه پرسیدم: به چندنفر تجاوز شده? آمارشونو داری? اسماشونو میدونی? بینشون پسری پونزده ساله به اسم میعاد هست?
رامین با مکث چینی به پیشونیش داد و گفت: آمار دقیقی نیست, میبرنشون بیرون ! ولی تا حالا نشنیدم که درمورد بچه پونزده ساله حرف بزنن !دیشب یه مرد حدودا سی و دو ساله رو آوردن اینجا که با شیشه نوشابه بهش تجاوز شده بود,صبح زودم بردنش به ناکجا اباد….
با شنیدن صحبتهای رامین رعشه ای از وحشت افتاد به تنم.اینکه اسمی از میعاد نبود دلم کمی امن شده بود ولی …اون مرد….با شیشه نوشابه? به چه جرمی? گرفتن حق? همه جای دنیا خواستن ِآزادی گناه بود و پاسخش این همه عذاب داشت?چرا کسی به فریاد ما نمی رسید? یعنی مارو مثل یه جنس بنجلِ ته انبار فراموش کرده بودن؟! نکنه راهو اشتباه رفتیم? نکنه بازیچه شده بودیم؟! یعنی خونهایی که ریخته شده ,بدنهایی که کبود شده,روح هایی که خدچه دار شده ,احساساتی که جریحه دار شده و غروری که لگدمال شده همه جَو بود و تقلید کورکورانه؟!

مداوا نشده برگشتم به قرنطینه بین مردمی که روزی پر از شور و شوق و امید بودیم…چی موند از ما جز یه تن زجر کشیده و یه روح خسته?جا برای نشستن گیرم نیومد ایستادم کنج دیوار و با یه بغض سنگین بیخ گلو نگاه کردم به برادرانم! زمزمه نگرانی‌ فضا رو پر کرده بود! همه پژمرده و بی‌حال و بی‌انرژی با زخم‌هایی عفونت کرده , لحظه به لحظه بی‌جان‌تر می‌شدن! چشمهای بی‌فروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود، حالا بسته‌تر می‌شد و نمی‌دونست فردا کجاست, به کنکور میرسید یا نه?! ناله‌ امیر که یک چشمش داشت رو به خاموشی میرفت و اون یکی جهنم رو می دید.محسنی که معلوم نبود زیر شکنجه ها بخاطر گفتن ” باید تا آخرش بایستیم” سالم بیرون می اومد یا نه…
شب از ناله‌های دردناکمون, از تشنگی و لبهای خشکمون, از پریشانی و قلب شکسته مون بلندتر و تیره‌تر شده بود …چرا صبح نمیشد?

شب با تمام دردها, ناله ها ,بغض ها و اشک ها گذشت و بالاخره صبح از راه رسید.صبحی که افسر نگهبان داخل قرنطینه شد و با فریاد گفت:« می خوایم شما رو از کهریزک به اوین انتقال بدیم»
رضایت و خوشحالی رو تو چهره همه می دیدم من اما درک درستی از احساسم نداشتم.خوشحال بودم? یا ناراحت و وحشت زده? خبری از میعاد نداشتم و بمحض ورود به اوین باید مقابل بازجوها مینشستم و به کارهای کرده و نکرده اعتراف میکردم.باید جلوی دوربین میرفتم و به ملت میگفتم سهراب جاسوس و خائن بود! مطمئنا برای من رفتن به اوین خوشحال کننده نبود ولی حداقل از این جهنم خلاص میشدم.
با دستور افسر نگهبان همه از قرنطینه خارج شدیم و به صف روی آسفالت داغ نشستیم.هوا به شدت گرم بود.تعدادی از مامورین و لباس شخصی‌ها رو داخل حیاط بازداشتگاه می دیدم که باهمدیگه مشغول صحبت بودن! حدود یک ساعت مارو زیر اون آفتاب سوزان در هوای گرم و با لبانی تشنه نگه داشتن…تا اینکه بعد از یک ساعت یک دبه آب گرم آوردن و نفری یک لیوان از اون آب به همه دادن! آخرین باری که آب خورده بودم کیِ بود?یادم نمی اومد.
محسن روح الامینی که بر اثر شکنجه های زیاد، زخم‌های کمرش عفونت کرده بود حالش بد شد و در گوشه‌ای از حیاط دراز کشید، «استوار گنج بخش» که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود، با دیدن این صحنه عصبی شد راه گرفت سمتش و بی توجه به زخم های کمرش شروع کرد با کمربند به پشت محسن زدن«بلند شو فیلم بازی نکن»
بر اثر‌‌ ضربه‌ها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون می اومد ! گنج بخش اما کوتاه نیومد و محسن بیچاره مجبور شد تا با تنی بی‌جان از جا بلند شه و درحالیکه سرش گیج میرفت تلوتلو کنان بیاد توی صف کنار ما بشینه! حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیم‌تر شده بود، به خاطر آفتاب شدید به گوشه‌ای از حیاط رفت تا زیر سایه پناه بگیره ولی در همون لحظه سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک متوجه شد و بی اهمیت به حالش شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دنده‌های شکسته‌اش زدن و به همون حالت کشون کشون اون رو به سمت درب ورودی بازداشتگاه برد.دیدن این صحنه ها قلب هرانسانی رو به درد می آورد و از تپش می انداخت. ما چه جون سخت بودیم که تا این لحظه سکته نکرده بودیم!
بعد از آمارگیری و پس دادن وسایلمون, دستبندهای پلاستیکی به دستمون زدن و ما رو سوار دو اتوبوس و یک ون کردن.همه به شدت بوی تعفن گرفته بودیم طوریکه مأمورین از شدت بو ماسک زده بودن!اتوبوس که حرکت کرد نگاهی به پشت سر و دیوارهای بلند کهریزک انداختم.باور کردنی نبود.از آخر دنیا برگشته بودیم و حالا که خدا داشت انتن میداد و دردسترس قرار میگرفت از ته دل دعا کردم برادرم سالم باشه!ا
اتوبوس تقریبا از بیابونهای کهریزک خارج شده بود. تو چهره های بچه ها علاوه بر خستگی و درد یک نوع آرامش نسبی میدیدم . میشد حس کرد که حالشون خوبه! بعد از چند روز داشت یه لبخند می اومد روی لبم که ناگهان امیر جوادی‌فر تشنج کرد و ولو شد کف اتوبوس!
یکی از بچه ها یا امام هشتمی گفت و سراسیمه هجوم برد سمتش!لبهای امیر کاملا خشک بود و ترک برداشته بود مشخص بود که تشنه س!بچه ها به مامورین التماس آب کردن ولی دریغ از یک قطره! اتوبوس کنار جاده توقف کرد! سر امیر روی زانوهای مردی به نام سجاد بود ! اتوبوس که ایستاد از روی صندلی کنده شدم و قدمی جلوتر رفتم! خس خس سینه و نفس های بریده بریده امیر اشک همه رو دراورده بود.اون صحنه منو یاد لحظه ی جون دادن سهراب انداخت.بلافاصله بغض توی گلو و اشک توی چشمام جمع شد.همه التماس اب میکردن! نفس کشیدن برای امیر سخت شده بود و سجاد شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن!ولی دیگه دیر شده بود وقت رفتن بود..
امیر جوادی فر با لبهای تشنه ,خون بالا آورد و میون ناله و اشک جمعی از هم قطارانش برای همیشه در اوج مظلومیت رفت….

نوشته: روح.بیمار

Date: July 8, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *