کلیپ سکسی کوس خوشگل نیکول انیستون رو براتون اوردم که شما درخواست کردین
چه های اونجا دوست شدم. اونها هم برام مجله سکس آوردن
منم در جاش براشون از ده کشک و قرقروت آوردم . امتحان آخ
رمون بود که یکی از دوستهام گفت بیا امروز یکی از این بچه خ
وشکلها رو خفت کنیم بکنیم. امتحان که تمام شد یکی از بچه ه
ا که سفید و توپل بود رو ته کوچه گرفتیم به زور بردیمش تو یک کوچه خرابه.
لختش کردیم. پسر بدبخت که هیکل من رو میدید زرد کرده بود
. قدم 190 بود وزنم 87 با بدن کارگری و ورزیده. اون دوتا دوستام او
ل کردنش خیلی راحت چون کیرشون نرمال بود. پسره هم کونی بو
د. ولی وقتی نوبت من شد. پسره تا کیرکلفت و دراز منو دید. گف
ت من به این نمیدم. دوستهام همه زد زیر خنده. اومد دربره که
گرفتنش. من تا کیرم رو به زور جا کردم تو کونش یه جیغ زد. که
اون دوتا دوستم از ترس فرار کردن. منم دیدم اگه سر و
صدا کنه آبروم میره. محکم دهنش رو گرفتم و حسابی کردم
ش . پسره که اسمش ساسان بود. داشت گریه میکرد. تا آبم اوم
د. پاشدم شلوارم رو پوشیدم. دیدم ساسان بدبخت نمیتوانه بلند
بشه. دلم سوخت بلندش کردم لباسش رو درست کردم . بعد دیدم از بس
کونش درد میکنه نمیتونه راه بره. کمکش کردم بردمش درخونش
ون. زن زدم مادرش اومد دم درب تا لباسهای خاکی پسرش رو
دید گفت چی شده؟ منم گفتم: داشتیم بازی میکردیم. خوردش ز
مین. ننه ساسان هم یک زن چاق و توپر بود. دست ساسان ر
و گرفت برد تو و به من هم گفت: بیا تو یه استراحتی بکن بعد بر
و. منم که ترسیده بودم. گفتم: نه باید برم ده دیرم میشه. به ش
ب میخورم. ولی ننه ساسان ول کن نبود گفت: بیا یه شربت بخور و برو. رفتیم داخل خونه که ننه ساسان ازش پرسید پسرم کجات درد میکنه. که سا
سالم بود. خونه ما تو یکی از دهاتهای اطراف یاسوج بود. ما هفت تا بچه هستیم که من آخرین بچه هستم و همه خواهر برادرهام ازدواج کرده بودن.
وقتی 15 سالم بود که مادر به رحمت خدا رفت. وقتی 17 سالم شد بابام هم به رحمت خدا رفت. زمین های کشاورزی رو دادن به داداشام . و خونه رو هم با گله گوسفند رو هم دادن به خواهرها. قرار شد من بزرگتر شدم. به من هم یه چیزی بدهند. ولی گفتند برای اینکه سنم کم است برم با دایی بزرگم و زن دایم که پیرمرد و پیر زنی بودن زندگی کنم تا تجربه زندگی پیدا کنم . دایم که گله دار بود. من رو گذاشت چوپانی گله رو بکنم. من که عاشق کتاب و درس بودم. همیشه کتابهای سال چهارم دبیرستانم رو هم با خودم میبردم کوه میخواندم و هر ثلث میرفت شهر امتحان میدادم. همیشه نمره هام بالا بود.
تو کوه غیر کتابهام و گوسفندها چیزی نبود وقتی هم کیرم شق میشد ترتیب یکی از گوسفندها رو میدادم. تا یه روز که تو کوه بودم رفته بودم دم قنات گوسفندها رو آب بدم دیدم یه گله دیگه هم داره به سمت قنات میاد. یه پسره بود هم سن و سال خودم . تا گوسفندها آب میخوردن با هم آشنا شدیم. پسره مال ده بالا بود اسمش حسن بود و 21 سالش بود. از اون روز به بعد با هم رفیق شدیم هر روز گله ها رو یکجا میبردیم برای چریدن که تنها هم نباشیم. برا خودمون تعریف میکردیم از زاغ زدن به دخترها ده و تصورشون میکردیم و حال میکردیم یک روز که حالمون خیلی خراب شد به حسن پیشنهاد دادم بیا یکی ازگوسفندها رو بکنیم. اونم قبول کرد. هر کدام یک گوسفند انتخاب کردیم آوردیم بعد شلوارهامون رو که کشیدیم پایین من با تعجب به کیر حسن نگاه میکردم اون به کیر من . کیر من دو برابر کیر حسن بود. حسن با دیدن کیر من گفت این کیر خر یا آدم . بعد هر دوتامون زدیم زیر خنده و مشغول شدیم. همینطور که داشتیم گوسفندها رو میکردیم. من ناخودآگاه دستم رفت سمت کون حسن همینطور که گوسفند رو میکردم کون حسن رو هم میمالیدم. حسن هم که اولین باری بود که داشت گوسفند میگایید. تو آسمانها بود. من که از مالیدن کون حسن تو آسمونها بودم سریع آبم اومد. ولی حسن هنوز داشت تلمبه میزد . منم رفتم پشتش از پشت چسبیدم بهش. یواش یواش دوباره کیرم شق شد فرستادمش لاپای حسن و تلمبه میزدم. حسن که آبش اومد. خواست بلند بشه که بهش گفتم حسن بخواب بزار مال منم بیاد. حسن هم هیچ نگفت و دراز کشید. منم انقدر لاپایی کردمش تا آبم اومد.
از اون روز به بعد کار من شده بود حسن رو لاپایی بکنم. تا اینکه روزی که رفته بودم یاسوج برای امتحانهای نهایی سال آخر. با یکی دوتا از بسان هم گفت: سوراخ کونم. این و دوستاش کثافتها به زور ترتیبم رو دادن. هنوز حرف ساسان تمام نشده بود که یه کشیده محکم زد تو صورت من. تا به خودم اومدم دومی رو خورده بودم. کلی هم فهش شنیدم. اومدم دربرم که ننه ساسان پرتم کرد رو زمین گفت: کجا بتمرگ سرجات. بعد شلوار ساسان رو کشید پایین سوراخ کونش رو دید قرمز شده و یه کمی هم خونی. رفت تو اتاق یک پماد آورد زد به سوراخ کون ساسان و بردش بخوابنتش. بعد برگشت سراغ من و حسابی تا میتوانست من و زد. بعد اسم و فامیل و آدرس روستامون رو ازم گرفت. گفت: دعا کن خوب بشه وگرنه بیچاره ات میکنم. و با یه کشیده دیگه از خونه انداختم بیرون.
تمام بدنم درد میکرد. ولی باید سریع خودم رو میرسوندم به مینی بوس وگرنه شب رو باید تو پارکی جای میخوابیدم. خدا رو شکر به مینی بوس رسیدم. رفتم ده . تا صبح سحر بیدار بودم از ترس . وقتی حسن رو دیدم جریان رو براش تعریف کردم. حسن هم گفت تنها راهی که داری از اینجا بری تو که دیپلمت رو هم گرفتی. دیدم حرفش منطقی است. تصمیم گرفتم فرداش برم ترمینال و یه بلیط بگیرم و از دهمون دور بشم تا آبها از آسیاب بی افته برگردم . اون روز همه حسن میپرسید. از کون کردنت بگو. دهنم رو گاییده بود
از بس که سئوال میکرد. منم گفتم میخواهی امتحان کنی. اون هم که انگار منتظر همین حرف بود سریع شلوارش رو کشید پایین. منم یواش یواش کیرم رو به سوراخ کونش فشار میدادم اوم جیغ میزد. بهش گفتم میخوای بیخیال بشی؟ گفت: مرد تحمل میکنه. منم سرکیرم رو فرستادم تو. از درد داشت میمرد ولی گفت: زود باش دیگه منم شروع کردم به تلمبه زدن و یواش یواش کیرم رو تا ته تو کون حسن جا کردم. خیلی بهم حال داد. وقتی آبم اومد حسن توان تکون خوردن رو هم نداشت. شب با بدبختی رفت . نمیتوانست راه بره با خر هم کونش درد میگرفت.
فرداش به دایی گفتم میخواهم برم سفرپول لازم دارم. دایی هم کمی بهم پول داد. منم رفتم ترمینال یاسوج . دیدم اتوبوس تهران داره میره منم بلیط گرفتم و راه افتادم. وقتی رسیدم تهران خیلی حال کردم. یه شهر شلوغ. پراز زنهای خوش تیپ . خیلی با حال بود تا بعد ازظهر تو خیابانها میچرخیدم. رفتم تو پارک نشسته بودم که دیدم یک آقای جوان اومد پرسید چیزی لازم داری؟ گفتم نه مرسی. گفت منظور مواد . مشروب . پاسور. چی میخواهی؟ گفتم نه مرسی. گفت: پس اینجا چه میکنی؟ گفتم: اومد تهران برای زندگی. مرده خندید گفت: کسی رو اینجا داری؟ گفتم: نه گفت: جا خواب داری؟ گفتم: نه . خندید و دستش رو دراز کرد گفت: سعید هستم. منم دست دادم گفتم رجب هستم. گفت: وایسا شب که میخواهم برم خونه. با خودم میبرمت تو همونجا یه اتاق بگیر برای شروع زندگی بد نیست.
بعد گفت: همینجا باش من برم کمی کاسبی کنم بعد میام دنبالت. و رفتش . منم رو نیمکت دراز کشیدم تا غروب شد. سعید اومد.
صدام کرد گفت: پاشو بریم رجب. منم پاشدم رفتیم پایین شهر تو راه کلی از زندگیم براش تعریف کردم تا به یه محله داغون رسیدیم. به یه خونه رسیدم با درب چوبی قدیمی. سعید درب رو هل داد باز شد رفتیم تو. یک حیات بزرگ با حوضی که وسط حیاط بود. دورتا دور خونه هم آتاق بود. سعید شروع کرد با صدای بلند صدا کردن شهلا خانم . شهلا خانم . که یه زن سبزه درشت و چاق اومد جلو. یه پسر هم سن و سال منم پشت سرش بود که بعدا فهمیدم پسرش سجاد بود که از قیافش تابلو بود معتاده. سعید گفت: شهلا خانم این دوستم یه اتاق میخواهد. ولی مراعاتش رو بکن تازه اومده تهران. شهلا خانم هم گفت: چشم آقا سعید. بعد رو کرد به من گفت: اسمت چیه؟ گفتم: رجب. شهلا خانم هم چادرش رو دورکمرش بست و دست من رو گرفت برد سمت یکی از اتاقها. گفت این مال شماست . بعد یه توالت رو تو حیاط نشونم داد گفت: اینم توالت. که همه گانی است. اینم حمام که باز همگانی است. آشپزخانه هم نشون داد گفت اینم همگانی است ولی باید برای خودت گاز بگیری و یه یخچال که تو اتاقت بزاری.
منم تشکر کردم رفتم تو اتاقم. نه قفلی داشت نه هیچی. کفش هم موزائیک بود. نیم ساعتی گذشت دیدم در اتاقم رو میزنن. درب رو باز کردم. یک خانم لاغر چهل و هفت یا هشت ساله بو با یک خانم توپل و سفید تقریبان هم سن و سالش. تعارف کردم بفرمایید تو که خانم توپله یه نگاهی به داخل اتاق نگاه کرد گفت: وسیله نداری؟ گفتم: نه تازه اومدم. زن سبزه لاغر دستش رو دراز کرد و گفت: فهمیه هستم با دخترم فتانه اتاق کناریت زندگی میکنیم. منم دست دادم گفتم رجب هستم. بعد زن چاق و سفیده دستش رو دراز کرد گفت: نصرین هستم با دخترم نرگس و شوهرم تقی اتاق اینطرفی زندگی میکنیم. بعد فهیمه خانم گفت: شام که نخوردی بیا اتاق ما دور هم باشیم. منم که گوشنه ام بود قبول کردم. و دنبالشون رفتم اتاق بغلی. یه سفره وسط پهن بود و دوتا دختر نشسته بودن پای سفره.
تا من وارد شدم هر دوتاشون بلند شدن . و سلام کردن فهمیه خانم هم معرفی کرد اون دختر لاغره رو گفت فتانه دخترم و اون دختر توپل و سفیده که سینه های بزرگی هم داشت رو گفت نرگس دختر نصرین خانم. منم به دخترا معرفی کرد آقا رجب .
بعد تعارف کرد نشستیم سر سفره. نصرین خانم گفت: بفرمایید. من هم پرسیدم شوهرتون نمیاد؟ که نصرین خانم گفت: گور باباش اون از پای منقل بلند نمیشه که. نصف شب باید براش یه چیزی درست کنم کوفت بکنه. من دیگه چیزی نگفتم. شام املت بود. من که روم نمیشد بکشم. فتانه بشقابم رو برداشت و برام املت کشید و گفت: آقا رجب چرا تعارف میکنید. خیلی با عشوه حرف میزد. کیرم شق شد. سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به خوردن. بعد از شام خواستم برم که نصرین خانم گفت: بشین یه چایی بخوریم بیشتر با هم آشنا بشیم. فتانه و نرگس رفتن چای درست کنن. وقتی فتانه سینی چای رو آورد و پشت سرش هم نرگس قندان رو. نصرین خانم گفت: خوب حالا آقا رجب از خودت بگو. چند سالته از کجا اومدی؟ گفتم: 19 سالمه از یکی از روستاهای اطراف یاسوج اومدم به اسم (کتا) فهمیه با تعجب گفت: 19 سالته؟ منم گفتم: بله. نصرین خانم گفت: با این هیکلی که تو داری آدم فکر میکنه حداقل 26 یا 27 سالته. فتانه پرسید شغلت چیه؟ گفتم: تو ده که بودم چوپانی میکردم و درس میخواندم. نرگس گفت: اینجا میخواهی چکار کنی؟ گفتم: هر کاری گیرم بیاد من کاری هستم هر کاری باشه انجام میدم. فتانه پرسید نامزد داری؟ گفتم: نه . نرگس پرسید دوست دختر چطور؟ گفتم این که گفتی رو نمیدونم منظورت چیه. ولی اگه منظور کسی رو برای ازدواج ندارم. خودم تنها هستم. بعد احساس کردم فتانه از یک طرف و نرگس از طرف دیگه خودشون رو به من چسبوندن. من که از این کار اونها از خجالت قرمز شده بودم و کیرم هم شق شده بود چون اولین باری بود که بدن به یه دختر یا خانم میخورد. بعد گفتم: حالا شما از خودتون بگید. بعد رو کردم رو به فهمیه خانم گفتم: شما بگو چند سالته؟ چه کارمیکنی؟ مجردی یا متاهل؟
فهمیه خانم هم گفت: 45 سالمه. مجردم . شوهرم معتاد بود 15 سال پیش ازش جدا شدم. کارم هم تو خونه های مردم کلفتی میکنم . لباس میشورم. هرکاری گیرم بیاد. بعد از حرف زدن فهمیه خانم یه کمی راحت تر شدم وقتی احساس کردم اونها هم مثل خودم هستن. بعد رو کردم به فتانه گفتم: حالا تو بگو. فتانه هم با عشوه شروع کرد به حرف زدن که با صداش کیرم شق شق تر میشد. گفت: 25 سالمه ولی همه میگن بیشتر از 20 بهت نمیخوره و با مامانم کار میکنم . بعد نصرین خانم گفت: من 43 سالمه خانه دارم . من که کمی پرو شده بودم. پرسیدم پس خرج اعتیاد شوهرت درمیاد؟ که دیدم نصرین خانم قرمز شد و سرش رو انداخت پایین بعد یک دقیقه سکوت گفت: تو هم مثل پسر خودمی. خرج اعتیاد و خورد و خوراک ما از من و نرگس درمیاد. با تعجب پرسیدم یعنی چی؟ که نرگس زد زیر گریه و گفت: یعنی پدر حرمزاده ام . من و مامانم رو در اختیار مردها قرار میده تا خرج اعتیادش دربیاد. بعد از کنار من بلند شد که بره بیرون که دستش رو گرفت. نشوندمش کنار خودم. گفتم: ببخشید من سئوال احمقانه کردم. که نصرین خانم گفت: آخرش که میفهمیدی. بهتر که همین اول بفهمی اگه نخواستی با ما رفت و آمد نکنی. منم گفتم: من مامانم به رحمت خدا رفته. و از این به تو مامان نصرین خودمی و به فهمیه اشاره کردم گفتم: اینم مامان فهمیه خودمه. خیلی خوشحالم دیگه تنها نیستم و یه فامیل خوب مثل شما دارم. و دستم رو انداختم پشت فتانه و نرگس و به سمت خودم کشیدمشون و یکی یه بوسشون کردم و گفتم: اینها هم خواهرهای خوشکل خودم هستن. دیدم هر دوتاشون نیششون باز شد. بعد رو کردم به نصرین گفتم: مامان نصرین خوب خوشکلی باید حسابی هم مشتری داشته باشی. که نصرین زد زیر خنده گفت: کی میگه من خوشکلم. از نظرشون من چاقم. و پیر. منم گفت: ولی برعکس هم خوشکلی هم جوان. دلشون هم بخواهد. گفت: ولی نرگس خوب طرفدار داره. روکردم به نرگس پرسیدم. چند سالته؟ گفت: 15 سالمه. گفتم: از کی اینکار رو میکنی؟ دیدم سرش رو انداخت پایین و نصرین گفت: از دوازده سالگی تقی مجبورش کرد. دیدم نرگس ناراحت شده به خودم فشارش دادم گفتم: خوشبحال شوهرت چه حالی بکنه زنش حرفه ای حرفه ایه. سرش رو بالا کرد و یه بوسم کرد گفت: تو چقدر مهربونی. من که دیگه کیرم داشت منفجر میشد. بعد صدای آقا تقی اومد که نصرین رو داشت صدا میزد. نصرین بلند شد گفت: ما دیگه بریم شما ها هم کمی استراحت کنید. نرگس هم بلند شد نصرین خانم اومد طرف من محکم بغلم کرد و به سینه هاش فشارم میداد. منم تو گوشش گفتم: تو مامان خوشکله منی. دوست دارم. نصرین که از خوشحالی قرمز شده بود من و ول کرد نرگس اومد طرفم بغلش کردم دستم رو انداختم رو کونش و یه کمی به خودم فشارش دادم. بعد بوسیدم گفتم: خواهر کوچولو عاشقتم. بعد اونها رفتن.
منم اومد خداحافظی کنم برم اتاقم که فهمیه گفت: پسرگلم تو که اتاقت هنوز هیچی نداره. فتانه گفت: نمیخواهی پیش خواهرت و مامانت بخوابی. من که دیگه جوابی نداشتم ساکت شدم. بعد گفتم: برم لباس خواب بپوشم. من که عادت نداشتم شورت زیر شلوارم بپوشم برای همین رفتم اتاقم یه شلوار کردی و زیرپوش پوشیدم اومد دیدم فهمیه سه تا توشک وسط اتاق انداخت و خودش و فتانه هم لباس خواب یکسره بلند پوشیدن. فتانه و فهمیه رفتن تو جاشون و توشک وسطی رو خالی گذشتن که من بخوابم منم رفتم تو جای وسطی خوابیدم. فتانه چراغ رو خواموش کرد. هر سه داز کشیدم فهمیه خانم شروع کرد. گفت: تا حالا با هیچ زنی خوابیدی؟ گفتم: یعنی چی؟ که فتانه دستش رو از زیر لحاف رسوند به کیر من و از روشلوار دست گذاشت روش گفت: یعنی تا حالا زنی رو کردی؟ من که حسابی خجالت کشیده بودم . با من و من گفتم: نه . فهیمه دستش رو انداخت رو سینه ام و گفت: مامان فهمیه فدات بشه پس چه کار میکردی؟ منم با خجالت گفت: فقط پسر کردم. که فهمیه بوسیدم و گفت: باید زن رو مزه کنی ببینی سکس یعنی چی. که یکدفعه احساس کردم کیرم گرم شد. ناخودآگاه پریدم بالا. لحاف رو زدم کنار دیدم فتانه کیرم رو کرده تو دهنش داره میخوره. من که اولین تجربه سکس با زنم بود افتاده بودم به التماس . اه . نکن . اه . اه . فهمیه بلند شد چراغ رو روشن کرد. بعد لخت شد. داشتم دیوانه میشدم مامان فهمیه لاغر بود ولی سینه های متوسط ولی شل و اویزون داشت. با دیدن این صحنه . با التماس به مامان فهمیه گفتم: مامان به فتانه بگو بس کنه حالم خیلی خراب شده. مامان فهمیه گفت: باید چکار کنی حالت خوب بشه؟ . گفتم: باید یکی رو بکنم. مامان فهمیه خوابید پاهاشو باز کرد و به فتانه گفت: ولش کن بیاد مامانش رو بکنه. من که هیچی حالیم نبود تا کیرم رو از دهن فتانه اومد بیرون خودم رو رسوندم به مامان فهمیه ولی نمیدونستم باید چکار کنم. مامان فهمیه کیرم رو گرفت گذاشت جلو کوسش. منم با یه فشار همه اش رو کردم تو. که جیغ مامان فهمیه بالا رفت. گفت: این چه کیریه؟ چقدر کلفته؟ من که هیچی حالیم نبود و داشتم اولین کوس زندگیم رو میکردم با تمام قدرت تلمبه میزدم 15 دقیقه ای زدم که آبم اومد. ریختم تو کوسش. و افتادم سر جام . دوبار فتانه شروع کرد به خوردن کیرم. چند دقیقه نشد که دوباره حالم خراب شد. گفتم: فتانه حالم خراب شد دوباره. فتانه سریع لخت شد خوابید رو جاش گفت: زود باش رجب . فتانه هم لاغر و قد بلند بود با دوتا سینه بزرگ و شل . اینبار که بلد شده بودم سریع کیرم رو فرستادم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن. فتانه هم جیغش هوا رفته بود که چقدر کلفته. جرم بده داداشی. عاشقتم جرم بده. منم با حرفهای فتانه حشری تر میشدم و محکمتر میکردم بیست دقیقه ای کردم تا آبم اومد ریختم تو کوس. دوتامون افتادیم. مامان فهیمه کیرم رو گرفت باش بازی میکرد. بعد سینه هاش رو آورد جلو دهنم گفت: بیا شیر بخور پسرم. تا شروع کردم سینه های مامان فهمیه رو خوردن کیرم دوباره شق شد. بعد که حسابی سینه هاشو خوردم. خوابوندمش افتادم روش اینبار نیم ساعتی کردم تا آبم اومد. اینبار افتادم روجام که دیدم فتانه دوباره شروع کرد کیرم رو خوردن. گفتم: آبجی فتانه بیا بالا بهم سینه بده بخورم. فتانه هم گفت: شرط داره بهت سینه میدم بخوری ولی بعدش باید کوسم رو هم بخوری. من که هیچی حالیم نبود گفتم: باشه . فتانه کیرم رو تو دستش گرفته بود. و سینه هاشو آورد جلو دهنم منم شروع کردم به خوردن خیلی باحال بود حاله دورش قهوه ای تیره. با سربرجسته و خودش هم بزرگ ولی شل بود. حسابی حال کردم. یواش یواش کیرم دوباره شق شد. که فتانه پاشد گفت: حالا باید کوسم رو بخوری. مامان فهمیه گفت: این چه کاریه تا حالا کی رو دیدی که کوس بخوره. فتانه هم گفت: تو یه مجله دیدم میخواهم امتحان کنم. بعد کوس پرموش رو گذاشت رو دهنم و گفت: بخورم. اول خیلی چندشم شد. بعد کمی خوردن. انگاره با بوش داشت دیوانم میکرد. یواش یواش وحشی شدم و حسابی لیس میزدم و می میکیدم. فتانه هم داشت عشق میکرد و جیغ میکشید. بعد دیدم لرزید و یه مایع لزجی از تو کوسش اومد. خواستم بلندش کنم. که با خودم گفتم: من که از کوس خوردن خوشم اومد بزار این رو هم امتحان کنم. شروع به خوردن آبش کردم یه کمی لزج و نمکی بود اولش سختم بود بعد خوشم اومد. حسابی لیسش زدم . بعد فتانه رو بلند کردم و افتادم روش اینبار کیرم راحت رفت تو کوسش با تمام قدرت تلمبه میزدم. ولی آبم نمی اومد. نیم ساعتی تلمبه زدم. هر دوتامون خیس عرق بودیم . که یه دفعه آبم اومد ریختم توش و از خستگی بیهوش شدم. وقتی چشمهام رو باز کردم صبح بود. دیدم فهمیه نیستش. فتانه هم با بلند شدن من بلند شد. ساعت 9 شده بود. فتانه سریع لباس پوشید گفت: باید برم سرکار و یه لقمه نون و پنیر برای من و یکی برای خودش درست کرد و رفت. منم اومدم بیرون دیدم آقا سعید میخواهد بره بیرون گفتم: آقا سعید کجا میری؟ گفت: دارم میرم سرکار. چطور مگه؟ گفتم: میشه منم بات بیام بهم بگی کجا برم برای کار.