کلیپ سکسی گاییده شدن زن من با مرد همسایه
«سامان داری میای آبِ خنک برای من میاری؟»
جوابی نشنیدم ، معمولا به جای حرف زدن عمل میکنه.منو بیشتر از خودش دوست داشت ، حسی که من ازش میگرفتم. حسی که اون خواسته یا ناخواسته به من میداد.
پوست سفیدِ روغنیم ، توی آفتاب برق میزد. چند روزی میشد که سر کار نرفته بود. خسته بودم ، خیلی!
عروسی نیکا سه روزِ دیگه بود ، لباسمو تازه خریده بودم، فکر اینکه چی بپوشم دیگه نه منو آزار میداد ، نه سامانُ. به پشت خوابیدم و گره ی پشت مایومو باز میکردم که سامان با یه لیوان اومد.
«برات ببندم؟»
«دارم بازش میکنم.»
«باز برا چی؟»
«پشت لباسی که میخوام بپوشم بازه نمیخوام جاش باشه!»
«به اندازه کافی همسایه ها دارن از منظره لذت میبرن!»
اصلا به فکر همسایه ها نبودم.
«برنمیگردم ، همینطوری دراز میکشم.»
با چشم غره لیوانُ روی زمین گذاشت و رفت. خواستم آب بخورم که یادم افتاد تکون بخورم سینه هام معلوم میشن. همونطور چشمامو بستم. تشنم بود. کمرم داغ شده بود. سامانُ تو کت شلواری که خریده بودم براش تصور میکردم. بهش میومد ، همیشه کنارش با غرور راه میرفتم. همیشه بعد از هر مهمونی ای امکان نداشت شبش فقط بخوابیم. شب عروسی خودمون رو یادمه. لباس عروسیمو با عشق پوشیده بودم ، شبش ، عشق درش آورد. دستشو روی بدنم ، بازی میداد. پوستم حساس شده بود. اولین بارمون نبود ولی اولین بار بود که به طور رسمی برای سامان میشدم. تمام سعیشو میکرد یه سکس وانیلی داشته باشیم ولی وقتی فرو کرد ، نمیتونست کنترل کنه ، سریع عقب جلو میکرد. درد همراه با لذت داشتم. سینه هامو تو دستش گرفته بود و به چشمام زل میزد.
«داری چه غلطی میکنی؟»
چشمامو باز کردم ، سامان بالاسرم ایستاده بود. حالتش خیلی عصبی بود.
«چی میگی؟» گفتم و یهو دیدم برگشتم! به رو خوابیده بودم. سریع حولممو روم انداخت و
«پاشو!» بدون لحظه ای فکر حوله رو دور خودم پیچیدم و دنبالش رفتم. دورِ میز صبحانه نشست.
روبروش ایستادم.
«سامان خوابم برد ، خسته ام میدونی که…»
«نگفتم اینجا جاش نیست؟»
«حالا کسی ندید که…»
«میدونم باهات چی کار کنم!»
«ساماااان! تقصیر من نبود!»
«لابد تقصیر من بود شما همه جاتو انداختی بیرون که آقتاب بگیری!»
«دقیقا! اگه این چند شب میخوابیدم دیگه خوابم نمیبرد که بخوام جابه جا شم.»
«دختره ی …! میری اتاق خواب آماده میشی.»
لعنتی… مثلا میخواستم استراحت کنم ، ریلکس کنم. جلوی آینه ، موهای نسبتا خیسمو بافتم. بافته ی موم کوتاه بود. روی زمین کنار تخت روی زانوهام نشستم و به زمین خیره شدم. خسته تر از اونی بودم که بخوام ساعت ها منتظر بشینم. چشمامو برای چند لحظه بستم. وجدانم با بی خیالی بهم نگاه میکنه.
«اینم زندگیته!»
«ببخشید ، دقیقا چشه؟»
«خوبی تو؟»
«آره فقط یکم جسمی خستم!»
«این عادیه؟ اصن این عادیه که اینطور باید منتظر…»
«هیچ چیز زوری نیست! همشُ خودم خواستم و میخوام! خب؟»
چشمامو باز کردم. سامان کشوی میزشُ میگشت. سرو صداش رو اعصابم بود. در کشو بسته شد. نباید نگاش میکردم ، فقط پارکتِ لعنتی! قانون شماره ی پنج میشد. سمتم اومد.
«دستات..» دستامم جلو بردم و ناخواسته نگاهمو از زمین برداشتم. سیم؟! دستامو بهم چسبوند و دور مچ دستم سیم رو چند دور چرخوند و گره زد.
اولین بار بود. سعی کردم مچ دستمو حرکت بدم که سیم پوستمو زخم کرد.
«سامان» بی اختیار گفتم.
«تکون نخور که زخم نشه!»
سکوت کردم ، حرفی نداشتم ، رمقی برای بحث کردن و تنبیه اضافه نداشتم.
«safe word ات چی بود؟»
ترسیدم ، از چشمام معلوم بود .این برای قبل ازین بود که بخوام همسرش بشم. گفتنش برام سخت بود. نمی خواستم کاری کنه که بخوام از اون کلمه استفاده کنم.
«الما ، لازم نیست بترسی. فقط میخوام تکرارش کنی! ممکنه بگی نکن ولی واقعا منظورت این نباشه!»
دلیلی که میاره همیشه بیشتر منو تو فکر میبره. ممکنه بگم ادامه نده ولی بخوام ادامه بده؟!
«رُز!»
«خوبه»
بازومو گرفت و به بالا کشید ، خودم ایستادم.
«روی تخت چار دست و پا شو!»
میخواستم زودتر تموم شه. میخواستم زودتر بخوابم ، تو بغلش.
دستمو نیشگون گرفت «جواب؟»
«بله ارباب!»
روی تخت ، اول فشارم روی دستام بود ، سیم بیشتر پوستمو اذیت میکرد. تکیه امو روی آرنجم دادم. انگشتامو تو هم چفت کرده بودم که کمتر تکون بخورم.
«میشمری»
«بله ارباب.»
ضربه های سریع و پشتِ سرِ همش روی پشتم ، نفسمو بند آورده بود. با هر ضربه عدد و بازدممُ بیرون میدادم. بیستمین برخورد ضربه ی دستش ، آخریش بود. سوزشِ سیم دور مچم ، حواسمو پرت میکرد.
چند قطره ی اشک بدون اختیار خودم ، گونه مو شسته بود. سرمو روی دستام گذاشتم. دلم میخواست تموم شه ولی میدونستم تازه شروع کرده.
«سر بالا»
«بله ارباب» گفتم و با مکث سرمو بالا گرفتم. منو سمت لبه ی تخت کشوند. تمام گیرنده های دردم روی جای سیم متمرکز بودند.
«خوبه ، الآن میخوام بکنمت» گفت و تو خودم حسش کردم. مثل همیشه دهنمو با دستم گرفتم. سُر خوردن قطره های خون روی ساعدمو حس میکردم. محکم عقب جلو میرفت. خونِ روی دستم اذیتم میکرد.
با انگشتاش اطراف سینمو ویشگون میگرفت ، چنگ مینداخت. خستگیم باعث شد طاقت نیارم
«سامان بسه!»
ادامه میداد. جیغ میزدم. نمیخواستم اون کلمه ی لعنتی رو بگم. احساس میکردم خودِ سامان باید بفهمه که من چی میخوام. همزمان با دوباره حس کردنش تو خودم گفتم «رُز!» کشید بیرون.
«خوبی الما؟»
خوب؟ «دستام…» روی تخت افتادم ، خیلی با احتیاط پیچ های سیمُ باز میکرد . سیم باز شد. دستام آزاد شدند.
«الما من فک میکردم داری …»
«هیچی! فقط خستهام. فقط میخوام بخوابم.»
از آینه ی روی میز آرایش بدنمو نگاه کردم. ملحفه ی سفید روی تخت ، خون دستمو پاک کرد.
چشمامو بستم. تو این فکر بودم که بعدا به جای زخم ها و کبودی ها فک میکنم که خوابم برد.
مانتومو در نیاورده بودم ، عجیب بود. شراره از دور از تو آینه منو دید. جلو اومد.
«سلام الما جون! ازین ورا؟ مانتو تو دربیار آماده شی.»
دربیارم؟ لعنتی….
«سلام ، عروسی دعوت بودم خواستم موهام براشینگ بشه ، یکمم جلوشُ لِیِر بزاری برام»
مانتومو درآوردم و با بلوز آستین کوتاه طوسی رنگ نشستم و مانتومو به دستیار شراره دادم. موهام خیس بود ، نیازی به شسته شدن نبود. جای زخم های سیمُ با ساعت و دستبند پوشونده بودم ولی با این حال معلوم بود. معلوم بود زخمه ولی معلوم نبود این زخمُ عشق زندگیم ایجاد کرده. کبودی ها و خون مردگی های روی گردن و بازوم منو معذب میکرد. دستمو طرف گردنم برده بودم ، طوری که انگار دارم با گردنبندم بازی میکنم. گردنبندی که سامان سالگردمون گردنم انداخت و بهم گفت که هرگز درش نیارم. بیشترین کبودی که به چشم میومد روی بازوی دست راستم بود. بغض داشتم. از حسم بدم میومد. چرا میپرستیدمش؟ چرا برای مردی که عاشقش بودم بندگی میکردم؟ چرا مردِ من نیاز داره منو تو اون حالت ببینه؟ چرا ثابت کردن عشقمون به هم با بقیه فرق داشت؟
چراها روحمو میخورد. دستیار شراره منو آماده کرد. نگاه شراره روی گردنمو حس میکردم.
«الما جون چی شدی؟»
با شوهرم عشقبازی میکردیم ، فقط یکم متفاوت…
«شراره سرم درد میکنه…»
«عزیزمم!»
نمیخواستم چشمامو ببندم، حوصله وجدانمو نداشتم ولی دوری از محیط آرایشگاه و نگاه ها رو نیاز داشتم. چشامو بستم. اونم چشماشو بسته بود.
«نمیخوام حرفی بزنی»
«نمیزنم ولی عروسی رو چی کار میکنی؟»
«لباسی که خریدمو نمیتونم بپوشم، یه پیراهن معمولی آستین سه ربع دارم اونو میپوشم…»
«نمیخواد بخاطر لباس ناراحت باشی!»
«تو به فکر ناراحتی منی؟»
«من خودِ توئم!»
«میدونم… ولی ازت خوشم نمیاد»
«ولی سامان انتخاب تو بود نه من!»
«اگه میخوای منو از سامان جدا کنی کور خوندی! هر حسی که داشته باشم ، بردگی ، بندگی ، عاشقی ، معشوقی همه رو دوس دارم ، با دنیا عوض نمیکنم!»
چشامو باز کردم ، نگه داشتن بغضم سخت بود. صدای سشوار بهتر از همهمه ی مردم بود. کارم با شراره داشت تموم میشد. زندگی هر کس یه موردی داره. زخم های روحیم سخت تر تسکین داده میشدند. سخت بود خودم تنها درمانشون کنم. خودم مرهم بذارم. کسی نمیدونست ، دیده نمیشدند. پیش بندو برداشت. احساس بهتری نداشتم. تشکر کردم و مانتومو خیلی سریع پوشیدم. شالمو رو سرم انداختم ، موهام ازش بیرون میزد. موهای خورد جلومو دوس داشتم. تو صورتم میومد ، جای سامانو روی گوشم میپوشوند.
بیرون آرایشگاه سامان تو ماشین منتظرم بود. درو برام باز کرد ، نشستم. «زیباتر شدی المای من!»
«مرسی!»
«ناراحتی؟»
«نه سامان نه!»
«خب با من حرف بزن»
«سامان تو اون کسی نیستی که نگاه های مردم روی گردن و دستاش باشه!»
«کی بد نگات کرد؟ الما تو برای منی! هر کاری بخوام میکنم ، میکنیم! گور بابای مردم»
آره گور بابای مردم ، انگار الکیه. حرفش راحت بود. فک کردن به لباسی که میخواستم بپوشم و لباسی که میپوشیدم ، ناراحتم میکرد. انگار همه چی باید تحت کنترل سامان باشه. رفتار من ، فکر من ، روح من ، بدن من…
«سامان زیپشو میکشی بالا؟» با حسرت به لباس توی چوب لباسی نگاه کردم و نگاهمو دوباره به لباسی که توش بودم بردم. چرا نباید لباسی که دوسش داشتمو میپوشیدم!
سامان تو کت شلوار مشکیش با یه کاور لباس تو دستش وارد اتاق شد. جذاب بود.
«این چیه؟ اینو میپوشی!»
با تعجب سمتش رفتم ، زیپ کاورُ پایین کشیدم. یه پیراهن شب طوسی رنگی که روش با مروارید تزیین شده بود. عاشقش بودم. سامان ، پیراهن طوسیِ من!
«سامان من نمیتونم اینو بپوشم.»
«چرا؟»
«سامان! »
«خب دوس داشتم دلیلشو بشنوم باز! اینارم باهاش خریدم.» دست کش های طوسی رنگ بلند رو از پاکت توی دستش درآورد. گِریَم گرفت. اشکام ناخودآگاه میومدند.
«گریه نکن دختر الآن خراب میشه آرایشت»
«سامان ، مرسی!»
«مرسی؟ میدونی دوس ندارم تشکرُ…»
«دوست دارم!»
«میدونی که من خیلی بیشتر….»