کلیپ سکس لز دو تا کوس با دیلدو کوس هم رو جر میدن
سلام دوستان . میخام یه داستان واقعی براتون تعریف کنم که امیدوارم خوشتون بیاد . پس تا آخرش بخونین تا بفهمین قضیه چی بوده !
خب ، یکی از روزای اردیبهشت سال 91 ( 3 سال پیش ) بود که من اون وقتا 18 سالم بود . خلاف خیلی از دوستان ، نمیگم قیافم دلکش بوده یا همه ازم خوششون میومد و برام دست و پا میشکستن .. منم یه آدم معمولی بودم .. اون سال تازه رفتم دانشگاه . واسه خاطر رشته ی پزشکی که قبول شده بودم ، سربازی رو هم معاف گرفتم و تو خونه موندم . منم تو 16 سالگی با یه دختر به اسم فاطمه آشنا شده بودم .. که الان 19 سالشه البته حرفامون فقط تو چت و اینا بود . بعضی وقتا هم به هم زنگ و میزدیم و می حرفیدیم که کلا تو فکر این نبودم که باهاش سکس داشته باشم و دوست هم با هم نبودیم و یه رابطه معمولی بود و حرفی از عاشقی و عشق نبود .. یکی از روزای اردیبهشت ، قرار شد یه هفته بیان اردبیل ( خودشون اهل زنجان بودن ) و تو شهرمون بمونن .. منم از خدام بود برم از نزدیک ببینمش . تو راه بودن که بهم زنگ زد گف که دارم میرسیم . فعلا یکم پیاده شدم یه هوای
ی بخورم . یکم باهاش حرف زدم و قطع کرد . به اردبیل که رسیدن اومد تو واتساپ دیدمش .
گفت که تو شهرک کارشناسان یه خونه داریم که میام اونجا می مونم ( کارشناسانو حتما اردبیلیای اینجا میشناسن ) .. ما هم خونمون تو بسیج بود و تقریبا نزدیک بودیم به خونشون .. بعد بهش پیشنهاد دادم که بیاد پارک تا اونجا ببینمش . منم از دانشگاه که بیرون اومدم رفتم پارک تا ببینمش . رفتم تو پارک نشستم منتظر شدم بیاد تا بالاخره خانوم بعد از نیم ساعت رسید . ما هم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم به هوس دیدنش مونده بودیم اومد نشست کنارم تو نیمکت پارک و سلام داد و دست داد ، ولی من دست ندادم و گفتم همین یه سلام علیک بسه .. تقریبا خانواده ما هم یه خانواده مذهبیه ( درسته روز و شبم تو شهوانی میگذره ولی انصافا نگاه بد به ناموس مردم نمیندازم و دوست ندارم این چیزارو ) . برگشت بهم
گفت : باشه ، یکمم ناراحت شد . دقیق دلیلشو نمی دونم ولی قیافش خیلی ناراحت به نظرم میومد . یکم موند و حرف زدیم ، اصلا یه جوری شده بود ، اون جوری که تو چت باهام حرف میزد ، حرف نمی زد . یه ساعت اینا گذشته بود . گفتم میخام برم ناهار بخورم الان مامانم اینا هم منتظرمن حتما ..
گفت : من تو خونه تنهام اگه دوست داری بیا با هم ناهار بخوریم . گفتم
: مگه بابا و مامانت خونه نیستن ؟!
گفت : نه بابا . خودم تنها اومدم مارو بگو موندیم چی بگیم . همینطور زل زده بودم بهش .. گفتم : پس
چرا تنها اومدی ؟ خانوادت نگرانت میشنا !
گفت : نگران نمیشن گفتم بهشون که دارم میام خونه یکی از فامیلامون که بعضی وقتا میرم خونشون و بقیه وقتا خونه خودمونم . کلیدو هم خودشون بهم دادن . موندم سر دو راهی . از یه طرف هم میخاستم برم باهاش ناهار بخورم ولی از یه طرف هم میگفتم زشته آدم با یه دختر مجرد تو یه خونه خالی تنها باشه . ولی آخرش قبول کردم که برم ناهارو باهاش بخورم .. با ماشینم من رفتیم تا خونشون و پیاده شدیم . رف کلید انداخت درو باز کرد و رفتیم تو .. خونه بزرگی نبود . طبقه سوم یه آپارتمان 4 طبقه بود که فک کنم 100 متر اینا بود حدودا ! تا خونه رسیدیم نشستم رو مبل و رفت تو آشپز خونه و یه چای گذاشت . گفتم مگه تو آشپز خونتون چای خشک هم هست ؟ تو که همین امروز اومدی !
گفت : آره ولی یه دو ماه پیش مامان و بابام اومده بودن اینجا و از اون موقع اینا موندن همینجا .. ولی خب ، شرمنده دیگه .. میوه ای چیزی نیست بیارم بخوری .. گفتم نه بابا انتظار همین چای رو هم نداشتم .. دستت درد نکنه . اونم چای هارو بعد از چند دقیقه آورد ،
گفت ناهار خوردی ؟ گفتم : تا حالا عدس پلوی دانشگاه خوردی ؟ زد زیر خنده و بازم رف تو آشپز خونه . خودمم فهمیدم رفت ناهار بپزه .. منم میخاستم ببینم دسپختش چجوریه ..
گفت : مرورگر اینترنت لپ تاپم یه مدته نمیاره . میتونی برام درستش کنی ؟ گفتم آره . رفت لپ تا
پشو آورد و گف باز نمیکنه . اصلا به گوگل وصل نمیشه . بهش گفتم مرورگرش باید نسخه جدید باشه . منم تو فلشم داشتم مرورگر .
یه گوگل کروم جدید براش ریختم و مشکلش حل شد . گفتم تو این
وضعیت اینترنت از کجا میاری ؟
گفت این خونمون مودم داره . شاخ در آوردم .. رفت ناهار رو بیاره . گفتم به این سرعت پختی ؟
گفت آره خوب . ساعات 4:30 بود تازه داشتم ناهار میخوردم . نشستم رو میز غذا . نون گذاشت و برداشت یه ماهی تابه آورد . همین که گذاشت دیدم تخم مرغه 😐 با خودم میگفتم تف تو این شانس خلاصه به هر نحوی بود با هم خوردیم ناهارو بعد جمع کرد برد گذاشت تو ظرف شویی . بازم اومدم نشستم رو مبل و تلوزیون رو روشن کردم و نشستم بی بی سی رو باز کردم . رفت لباساشو عوض کنه .. اومد ، اه عجب منظره ای ! یه تاب صورتی پوشیده بود که تقریبا وسط سینه هاش معلوم بود و یه شلوارک صورتی خوشکل که خیلی تنگ بود . یه لحظه گفتم ممد ، چیکار داری میکنی ؟! نگاهمو از روش برداشتم .. اومد پیشم نشست
گفت : این چیه باز کردی ، این جوری که میکنی یاد بابام می افتم . کنترلو از دستم قاپید زد فارسی وان .. اه منم از این جور فیلمای کره ای اوج نفرتو دارم . با یه لذتی هم داشت تلوزیون نگا میکرد انگار داره چی میبینه ؟! همینطور نشسته بودم که گفتم خیلی خستم .. حرفم تموم نشده
گفت خب دراز بکش . منم گفتم باشه و دراز کشیدم .. رو مبل سه نفره دراز کشیده بودم که فاطمه هم درست بالا سرم نشسته بود .. تو مبل کناری ! داشتم فیلم نگا میکردم که دیدم داره دستاشو رو موهام میکشه . خیلی دستش لطیف بود و انصافا دیگه این دفعه رو چیزی بهش نگفتم .. گف محمد ، گفتم بله فاطمه .. یکم موند چیزی نگفت .. می دونستم میخاست چی بگه .. یه لحظه واقعا فکر کردم منم خیلی دوستش دارم ..
گفت ، یادت میاد یه بار تو گروه ، با یه پسر سر من دعوات شد .. گفتم آره خوب حد خودشو نفهمید ..
گفت همون موقع فهمیدم که چقد دوستت دارم .. یه لحظه بدنم سست شد .. یه لحظه فکر کردم کل بدنم بی حس شد .. گفتم فاطمه ، منم همون موقع بهت ثابت کردم که چقد دوست دارم .. بعد یواش یواش بلند شدم و بهش نزدیک شدم .. به طرف لباش میرفتم که دستمو پشت گردنش انداختم و یه لب ازش گرفتم .. کیرم شق شده بود و داشت شلوارمو پاره میکرد .. وقتی لب میداد داشت میخندید و انگار خیلی خوشش اومده بود . منم کم نذاشتم براش و کم کم دستمو آوردم پایین تر .. دستشو گذاشت رو دستم و کمک کرد تابشو در بیارم .. واقعا محشر بود . لباشو ول کرد و آوردم سمت سینه هاش و سر سینشو لیس میزدم و دستمم رو سینه هاش بود . یه دفعه دیدم دستشو می یاره سمت کیرم .
گفت محمد لباساتو در بیار . منم به حرفاش گوش دادم و پیراهن و عرق گیرمو در آوردم و بعد شلوارمو باز کردم .. همین که در آوردم دهنشو آورد و از رو شرت کرد تو دهنش .. یه لحظه نتونستم خودمو نگه دارم و آبم ریخت تو شرتم ! با یه لحن شوخ و سکسی
گفت : تازه شروع شد ! شرتمو در آورد و کیرمو ساک زد . زیاد بلد نبود ولی کم کم یاد گرفت . یکمم تندش کرد و کلی بهم خوش گذشت . رفت سراغ بیضه هامو و کردش تو دهنش . بعد این که کارش تموم شد یه بار دیگه ازش لب گرفتم . شلوارکشو یواش یواش داشتم در می آوردم . شورتشم در آوردم . وای یه کس تپل و خوشگل ! صفر کیلومتر 😐 ! یواش کیرمو گذاشت در کوسش ، اولش
گفت محمد نکن .. توروخدا .. یکم رحمم اومد ولی نمی تونستم خودمو نگه دارم .. گفتم عزیزم ، من تا آخرش باهات می مونم و قول میدم پشیمون نشی از کاری که میکنی . کیرمو گذاشتم و یواش دادم تو .. بدنش لش شد .. چشاشم سنگین
شده بود .! منم یکی دو بار بردم تو آخرش شروع کردم تلمبه زدن .. اولا یواش میکردم ولی بعدا سرعتشو بیشتر کردم .. هر وقت میدادم تو
یکم در می آوردم بیشتر خونی میشد . ولی با این حال زیاد درد احساس نمی کرد و آه و اوهاش زیاد نبود . فک کنم پرده بکارتشو زدم . خون زیادی میومد . بعد این که فهمیدم آبم میخاد بیاد در آوردم و ریختم رو شیکمش .. نذاشتم بریزه تو کسش چون نمی خاستم حامله شه . بعد این که با دستمال کاغذی آبای رو شیکمشو پاک کردم ، تقریبا بی حال شد ، به زور می تونست حرف بزنه . همش میترسیدم نکنه مشکلی براش پیش بیاد .. بغلش کردم بردم تو اتاق خواب ، گذاشتمش رو تخت خواب و روشو پتو کشیدم . از کاری که کردم خیلی پشیمون شدم . همش تو فکر بودم نکنه چیزیش بشه . تموم شب کنار تخت نشسته بودم و منتظر بودم یه چیزی بگه .. بعد سه چهار ساعت با آه و ناله همش میگفت : محمد ، محمد . گفتم جانم ،
گفت قول بده پیشم بمونی ، تنهام نزار . منم گفتم که همیشه پیشتم و هیچ وقت ولت نمیکنم .. اومدم پیشش خوابیدم تا صبح شد . از خواب پا شد رفت دوش بگیره .. خواست منم برم پیشش . با هم رفتیم زیر دوش و کلی خوش گذشت . از اون روز به بعد هر روز میرفتم پیشش تا بعد یه هفته برگشت زنجان . خیلی ناراحت شدم وقتی رفت . همش احساس تنهایی میکردم که آخرش بعد 1 سال با یه بهانه رفتم خواستگاریش و اونا هم قبول کردن . الان هم نامزدیم و فک کنم تا چند ماه دیگه ازدواج کنیم ..
خب دوستان ، این بود داستانی که نوشتم ، اولین داستانمه برا همین اگه مشکلی چیزی دیدین ببخشین .. ازتون ممنونم که حوصله به خرج دادین و داستان رو خوندین ..