دانلود

کلیپ سکس لز های سفید کوس بمال بمال

0 views
0%

کلیپ سکس لز های سفید کوس بمال بمال

 

 

بدجوری سرد شده بود…داشتم به این فکر میکردم که اگه ماشین باهام نب

ود حتما تا الان یه گوشه قندیل بسته بودم. دیروقت بود. پیاده روها خال

ی بود و خیابون هم تک و توک چندتا ماشین به خودش میدید. اما تعداد

کسایی تو آشغالا دنبال یه چیز به درد بخور میگشتن مثه قبل بود. دیگه بر

ام عادی شده بود. اوایل وقتی میدیدمشون بدجوری میریختم بهم. خیلی

چیزا واسه خیلیا عادی شده بود. تو مسیر یه چیزی توجهم رو جلب ک

رد. این با بقیه فرق داشت. زیاد این صحنه رو ندیده بودم که بخوام به

ش عادت کنم. تو ایستگاه اتوبوس یه دختر با کاپشن قرمز نشسته بو

د و خودش رو مچاله کرده بود. عجب بابا…آخه مگه این ساعت دیگ

ه اتوبوس میاد دخترجون. کسی نیست بهش بگه…………….. ماشین

رو نگه داشتم… دونه دونه حالتای مختلفو داشتم بررسی میکردم… هرج

وری میرفتم تهش به این میرسیدم که من اون کسی هستم که باید کمک

ش کنم. دور زدم و کنارش نگه داشتم. چی برم بگم اخه بابا… بگم بی

رون سرده بیا بریم خونه من گرمه؟ با همون نیمه جونی که داره یه دونه

میذاره تو گوشم… اصن از کجا معلوم جِن……… نه… با عقل جور در نمیاد. اصن دست دست کردنت واسه چیه؟ خودتم میدونی اگه کا

ری نکنی و بری، حالا حالاها تو ذهنت میمونه. از ماشین پیاده شدم. نمیدونم اصن متوجه حضور من شده بود یا نه؟
-ببخشید خانوم منتظر کسی هستین؟
-لطفا مزاحم نشین آقا
-باشه
منِ خرو بگو واسه خاطر تو از ماشین پیاده شدم…داشتم میرفتم سمت ماشین…
-ننن… نرین… ببخشید…ننن… نه منتظر کسی نیستم…کسی هم… منتظرم نیست…
یه لحظه سرش رو گرفت سمتم… معصومیت از نگاهش میبارید… دور و بر ۲۰ سالش بود فک کنم. بدون اینکه حرفی بزنم در سمت ماشین رو باز کردم…
-بشین تو ماشین یکم گرم شی.
خودم رفتم نشستم و منتظر موندم. تکون نمیخورد. یه لحظه فکر کردم اصن یخ زده بیچاره. داشت با خودش کلنجار میرفت. یه بوق زدم. یه تکونی خورد و به ماشین نگاه کرد. بعد شروع کرد حرکت کردن سمت ماشین و نشست تو ماشین…
– دستکشات رو دربیار… دستت رو بگیر نزدیک بخاری…
با دستای لرزونش داشت سعی میکرد اینکارو کنه ولی دستاش سردتر ازین حرفا بودن… دستم رو بردم سمت دستاش که خودم اینکارو براش کنم… تا دستم بهش خورد انگاری برق گرفته باشه خودش رو چسبوند به در ماشین… ترسیده بود… سردش بود… خسته بود… همه اینا باعث میشد من به خودم مسلط باشم…
-آروم باش. کاریت ندارم. دستات بی حس شده فقط میخوام دستکشات رو دربیارم.
سعی کردم چهره ام رو آروم نشون بدم که بتونه بهم اعتماد کنه… دستای لرزونش رو با احتیاط آورد سمتم… منم با حوصله دستکشا رو درآوردم و از آستینش گرفتم و دستاش رو بردم نزدیک بخاری. داشتم به این فکر میکردم که خب فردین خان حالا چی؟! اونم تو این فاصله گرمتر و گرمتر میشد…
– کاری ندارم چیکار داشتی میکردی این وقت شب… نمیخوام بدونم اصن کی هستی… فقط میدونم که تو این سرما یه دختری مثه تو اون بیرون جون سالم به در نمیبره. من تنها زندگی میکنم. میریم خونه من. امشب رو اونجا سر میکنی و فردا هرجا خواستی میری.
منتظر حرفش نشدم و شروع کردم به حرکت. تو شرایطی نبود که بخواد قبول کنه یا نکنه. باید شانسش رو امتحان میکرد. من که از خودم مطمئن بودم ولی خب اون که منو نمیشناخت. مرد غریبه، تنها، خونه خالی…اینا کنار هم چیزای ترسناکی واسه یه دختر میسازه. بالاخره رسیدیم. ماشینو بردم تو پارکینگ و خاموشش کردم. هنوز دستاش جلوی بخاری بود. از ماشین پیاده شدم و به اونم گفتم پیاده شه… ولی انگاری به این راحتیا هم نبود…
– میخوام ماشین رو قفل کنم میشه پیاده شی زودتر؟
بالاخره یه تکونی خورد و از ماشین پیاده شد و با فاصله از من وایساد. حرکت کردم سمت پله ها…
-میشه من همینجا بمونم؟ به خدا صبح خودم بی سر و صدا میرم…
-میل خودته… فقط صبح اگه خوابت برد و یکی از همسایه ها دیدت و کار به پلیس کشید دیگه منی در کار نیستم…
میخواستم بترسونمش که به حرفم گوش کنه که نقشم عملی شد… این و از ترسی که از صورت و چشماش معلوم بود فهمیدم…
– میای یا میمونی؟
– مم…میام…
– اوکی
رسیدیم جلو در خونه که یکی از همسایه ها پیداش شد… نکبت… بگیر بکپ دیگه این وقت شب… زرتی هم باید این مارو ببینه حالا.
– به به آقا ارسلان… خوش میگذره؟
– میگذشت
-این خوشگل خانوم رو معرفی نمیکنی؟
– نه… ستاره برو تو…
دختره رفت داخل و من با اخم داشتم به همسایه مون نگاه میکردم که بالاخره راهش رو کشید و رفت اگه خدا بخواد به درک…کاپشن و کفشم رو درآوردم و گذاشتم تو کمد جلوی در…
– کفشاتو دربیار… همین طور جوراباتو. برو بشین رو مبل کنار شوفاژ اون گوشه… اسمت چی بود راستی؟
– رر…رها…
– خب رها خانوم من ارسلانم. برو بشین یه چیزی بیارم بخوریم که به فردا برسیم…
هنوز سستی رو میشد تو قدماش دید…ولی اینبار نه از سرما…کاری که گفتم رو کرد. منم یه چیزی سرهم کردم و بردم بخوریم. غذای اون رو گذاشتم جلوش و خودم یکم بافاصله نشستم که راحت باشه. فضای سنگینی بود. حتی برای من. غذامون که تموم شد ظرفارو جمع کردم. رفتم تو اتاق یه شلوار و پیراهن کاموایی و یه آستین کوتاه از کشو کشیدم بیرون و گذاشتم رو تخت…
– خب رها خانوم برو اتاق واست لباس گذاشتم. برو هرکدوم راحت تری رو بپوش. درم قشنگ ببند خیالت تخت.
پاشد رفت تو اتاق و بعد از چند دقیقه اومد بیرون…کاموایی رو پوشیده بود.
– دستشویی اونجاست. تو هم امشب رو تخت میخوابی و منم جلوی در…بی تعارف میگم دیگه، نمیخوام پاشم ببینم جا تره و بچه نیست…
– من مثه بقیه نیستم…
– اره منم همین حس رو دارم…ولی تجربه ثابت کرده که به حسم اعتماد نکنم…درضمن منم مثه بقیه نیستم. اگه باعث میشه یکم خیالت راحت بشه. فقط خواستم کمکت کنم.
– ممنون
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و تشک خودم رو آوردم و پهن کردم. اونم اول رفت دستشویی بعد رفت تو اتاق و درو بست…منم که دیگه نفهمیدم چی شد و خوابم برد…
نصفه شب از خواب پاشدم. یجوری شده بودم. افکارم همه منفی بود. انگاری خودم نبودم. بابا یه دختر تر و تمیز رو تختت خوابیده کله خر. برو یه حرکتی بزن دیگه. از جام پاشدم… رفتم یه لیوان آب خوردم که دیدم در اتاق نیمه بازه. بدجوری وسوسه شدم. رفتم کنار در اتاق و داخل رو نگاه کردم. داخل خونه انقدری گرم بود که دیگه نیازی به پتو نباشه. حتی کاموایی رو هم در آورده بود و تیشرته رو تنش کرده بود. فکر میکردم سفتم ولی… نبودم… رفتم کنار تخت… دستم رو کشیدم رو سرش که عین جن زده ها از خواب پرید…
– ششش… صدات درنیادا… اینجا همسایه ها بدتر از منن… اگه بیان کمک هم میان کمک من نه تو…
ترسیده بود و یه لرزشی کل بدنش رو گرفته بود. نشستم کنارش و شروع کردم به نوازش پاهاش…حالا میتونستم لرزش بدنش رو حس کنم. صورتش رو بوسیدم. دستاشو… گوششو… بعد لباشو… تسلیم شده بود… هِه…آفرین دختر حرف گوش کن… دستم رو از زیر تیشرت بردم رو سینه های کوچیکش… کوچیک ولی بازم لذتبخش. تیشرت رو از تنش درآوردم… سریع دستاش رو گذاشت رو سینه هاش. با لبخند دستاش رو کنار زدم و مشغول خوردن سینه هاش شدم. لرزشش بیشتر شده بود… ولی اینبار نه از ترس. دستم رو بردم سمت کُسش و از رو شلوار داشتم کُسش رو میمالیدم. قرار نبود اون لذتی ببره. من فقط داشتم رو روال جلو میرفتم.
– سکس داشتی تا حالا؟
– (با بغض) ییی…یکی…یکی دو بار
– خوش به حال من
شلوار و شورتش رو از تنش دراوردم و کامل خوابوندمش رو تخت…خودمم لخت شدم و رفتم روش. چشم تو چشم بودیم. بی شرف خوشگل بود واقعا… کیرم رو یکم مالیدم به کوسش بعد با یه فشار یکم فرو کردم. راست میگفت… حسابی تنگ بود. یکم سر کیرم و عقب و جلو کردم که جا باز کنه و یکم بعد بالاخره شروع کردم آروم آروم تلمبه زدن. سرعتمو بیشتر و بیشتر کردم و اونم داشت آه و ناله میکرد…دیگه نزدیک ارضاشدنم بود…
– دیدی تو هم مثه بقیه ای…
– چی؟
…………….از خواب پریدم… خیس عرق بودم و نفس نفس میزدم… به در اتاق نگاه کردم. هنوز بسته بود. رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم… تو آینه خودم رو نگاه کردم… یه لبخند به رو لبام نشست… نه من مثه بقیه نیستم…

Date: October 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *