دانلود

کوس ایرانی از خودش فیلم میگیره وسط سکس

0 views
0%

کوس ایرانی از خودش فیلم میگیره وسط سکس

آیفون را زدم اما کسی جواب نداد. سوار موتور شدم که مهناز خانم آیفون را برداشت.
+:« کیه؟»
صداش بم و نامزون بود.
ـ:« شرمنده، خواب بودید؟ مگه محمد خونه نیست؟»
+:« چرا خوابه، بیا بالا تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه.»
در باز شد و از پله ها بالا رفتم. چه روزها که محمد را با اون پای شکستش که میله داخلش گذاشته بودند، بالا نبرده بودم. محمد پدر نداشت، در واقع پدرش هشت سال پیش مست، در حال رانندگی تصادف و فوت کرده بود. به در خونشون رسیده بودم. در باز بود. در زدم و وارد شدم. مادرش در حال آماده کردن قهوه بود.
ـ:« سلام، شرمنده خواب بودید، طبق روال هر روز اومدم، نمی دونستم خوابید.»
+:« نه بابا، بشین. شرمنده سر و وضعم ریخته بهم، تازه از خواب بیدار شدم.»
ـ:« نه بابا، خیلی هم خوبید.»
+:« مرسی عزیزم.»
ـ:« محمد خوابه؟»
+:« اره، دیشب تا صبح نگذاشت که بخوابیم. دیشب ساعت 4 بود که از صدای گریش بیدار شدم، باهاش کلی حرف زدم. استرس کنکور دیوونش کرده. میگه چرا امسال باید تصادف میکردم.»
ـ:« اتفاق هر لحظه می افته. وقت نمی شناسه که. پنج ماه دیگه کنکور داریم، تا حالا هم با هم خیلی خوب خوندیم.»
+:« کاش اونم به فهمیدگی تو بود. هیچی دیگه، صبح بردمش پیش روانشناش، ما رو به روانپزشک معرفی کرد، چند تا قرص ضد استرس براش نوشت، ساعت یک رسیدیم خونه، یکی از قرص ها را خورد و ناهار نخورده خوابید.فکر کنم خواب آور قوی باشه.»
ـ:« اره، قرص های آرام بخش خواب آورند. حالا ساعت چهارو نیمه، نمی خواد بیدار بشه؟»
+:« میخوای خودت برو بیدارش کن. منم برم یه دستی به سر و وضعم بکشم.»
به اتاق محمد رفتم. از راهنمایی با هم آشنا شدیم، هیشکی با اون دوست نمی شد، همش سرش توی کتاب و درس بود. اوایل میرفتم خونشون تا با هم درس بخونیم ولی بعدا دیگه کم کم به مهناز خانم عادت کردم. هیچوقت هیچکدوم از حرفام را نمی تونستم به مامان بد اخلاقم بزنم. کم کم مهناز خانم شد مثل مامان خودم شد، با این تفاوت که خیلی بیشتر از خانوادم به من مهربونی میکرد. با محمد ما را شهر بازی می برد، پارک می رفتیم، حتی چند بار هم سفر رفتیم، البته مامانم هم توی سفرها بود. در اتاق محمد را زدم. در را باز کردم و رفتم داخل اتاقش. هر چقدر تکونش دادم، بیدار نشد. سراغ کتاباش رفتم، یکم خوندم و دوباره صداش زدم و تکونش دادم اما بیدار نشد. اومدم بیرون و مهناز خانم رو صدا زدم. توی اتاقش بود.
ـ:«مهناز خانم، من نتونستم محمد را بیدار کنم.»
+:« دکترش گفت چند روز اول که قرص ها رو میخوره خیلی میخوابه تا بدنش عادت کنه.»
صداش از توی اتاقش می اومد.
ـ:« پس من میرم. کاری ندارید؟»
+:« کجا میری؟ بشین قهوه ساز رو روشن کردم قهوه بخوریم.»
ـ:« نه مرسی.»
+:« بشین روی مبل، با من دیگه تعارف نکن.»
تنها کسی که باهاش تعارف نداشت، مهاز خانم بود. حتی یه بار هم دعوام کرد که چرا با بابام قهر کردم. البته اونشب خونشون خوابیدم ولی میگفت که تا وقتی بزرگ نشدی، نباید شب بیرون از خونه باش. تقریبا سال اول دبیرستان بودم که دیگه بابام پول توی جیبیم را قطع کرد. همیشه حالم ازش بهم میخورد، می گفت باید روی پاهای خودت بزرگ بشی. زندگی نکبت باری برام رقم زد که پنج شنبه ها وجمعه ها برم صافکاری داییم کارگری تا یکم پول توی جیبم باشه. از مامانم هم همیشه بدم می اومد که چرا هیچوقت ازم دفاع نمی کنه. یکم که زندگی بهم سخت گرفت، زودتر هم بزرگ شدم. سال آخر دبیرستان کلی ریش داشتم، با این که محمد هنوز چیزی پشت لبش سبز نشده بود. روی مبل نشسته بودم و به سختی هایی که کشیده بودم فکر می کردم تا اینکه مهناز خانوم از اتاقش بیرون اومد. یه دسته گل شده بود. یکم آرایش کرده بود و یه شونه هم به موهاش زده بود. همیشه دلم میخواست اگه ازدواج کردم، زنم مثل اون باشه.
+:« بشین تا یه قهوه بخوریم، راستی با بابات دیگه بحثت نشده؟»
همیشه این رو میگفت و می خندید.
ـ:« نه، خیلی وقته کاری به کارشون ندارم. داشنگاهمم میزنم یه شهر دور از دستشون راحت بشم.»
+:« اونوقت دل ما برات تنگ میشه.»
ـ:« میام و میرم، نگران نباشید.»
+:« نمیشه دانشگات رو با محمد یه جا بزنی؟ به خدا اگه این سال ها تو باهاش دوست نبودی، معلوم نبود چی میشد.»
ـ:« خب محمد هم شخصیت خودشو داره. همه که مثل هم نیستند.»
+:« به خدا خسته شدم از دستش. یه بار نشد که بشینه با هم حرف بزنیم. تو بیشتر از اون باهام حرف زدی تا حالا.»
ـ:« خب چی بگم.»
+:« به زور براش پلی استیشن خریدم. وقت هایی که هستی روشن میشه. با این همه تنهایی آخرش میشه مثل باباش که هی مست میکرد و آخرش هم کار دست خودش داد.»
ـ:« محمد خیلی علمش بالاست، خب راحت نمی تونه با هر کسی هم کلام بشه.»
+:« تو که حتی از داداشای من هم بیشتر می دونی. هم ماشالا کار میکنی و بازار رو میشناسی هم معدلت خوبه. اصن به صورتت نمیاد که با محمد من هم سن باشی.»
ـ:« من کلا زندگیم با همه فرق داره.»
قهوه آماده شد و ریختشون توی لیوان ها. وقتی داشت می اومد زیر چشمی اندامش را برانداز میکردم. سینی را روی میز گذاشت و لیوان قهوم را داد دستم که موقع گرفتنش از دستم ول شد و ریخت روی شلوارم.
+:« وای شرمنده، احسان جان خوبی؟»
ـ:« آخ آخ آخ سوختم. آیی.»
+:« شلوارت رو در بیار تا یه پماد سوختگی بیارم.»
سریع توی آشپزخونه رفت و پا یه پماد برگشت.
+:« شلوارت را در بیار، خجالت نکش، پسر خودمی توهم. در بیار حالا همه جات کبود میشه.»
خجالت میکشیدم. خودش دست انداخت دور کش شلوارم و درش آورد. جلوش با یه شرت هفتی بودم.
پاهام رو یه فوتی کرد و شروع کرد با پماد رونم و اطراف شورتم را ماساژ بده.
+:« احسان جان، اونجات که نسوخته عزیزم؟»
دیگه واقعا خجالت میکشیدم.
+:« عزیزم، خجالت نکش، من میرم توی اتاقم خودت پماد بمال.»
ـ:« نه، همین روی پای چپم ریخت.»
+:« وای عزیزم، ببخشید لیوان را خوب نگرفته بودم.»
ـ:« نه تقصیر خودمه. حواسم نبود.»
بلند شد و شلوارم رو روی صندلی نزدیک بخاری گذاشت. موقع رفتنش به سمت شوفاژ خوب باسنش را برنداز کردم. حالم دست خودم نبود.
ـ:« میشه شلوارم رو بدین تا من برم؟»
+:« وای، کجا میخوای بری؟ با این شلوار خیس همه میگن کاری کردی. یکم بشین الان می خشکه.»
ـ:« حالا محمد بیدار میشه، زشته من اینطوری ام جلوی شما.»
+:« وا، مگه چه جوریه؟ اینقدر خجالتی؟»
اومدش و کنار من نشست.
+:« نگا، سرخیش کم شد، اگ پماد نزده بودی الان کبود شده بود.»
کم کم از لوند بازی هاش داشتم شاخ میکردم. نمیدونم از عمد اینکار ها را میکرد یا اینکه اون لحظه من حس و حالی دیگه ای داشتم.
+:« احسان جان، یه چیزی بپرسم؟ »
ـ:« بپرسید.»
+:« دو هفته ی پیش با یه دختره ای توی خیابون دیدمت. کی بود؟»
ـ:« من؟ آهان، دختر همون داییم هست که پیشش کار میکنم. داشتم می رسوندمش خونشون.»
+:« ولی بیشتر از یه خونه رسوندن بود کارتونا.»
ـ:« اره، قبلا باهاش رل بودم اما الان نه.»
+:« چرا؟»
ـ:« می گفت چرا برام کادو نمیخری؟»
+:« خب دخترو باید نازشو بکشی. باید براش کادو بگیری.»
ـ:« اره، به شرطی که جیبت پر باشه، اون اگه می دونست که توی این سن محتاج پول جیب خودم نیستم که پیش باباش کار نمی کردم.»
+:« میخوای کمکت کنم یه پولی بهت قرض بدم براش کادو بگیری آشتی کنی؟»
ـ:« نه، مرسی. آدم اگر کسی رو دوست داره، همه جوره حتی با جیب خالی دوسش داره.»
+:« خب پس نیازهات رو چی کار میکنی؟»
ـ:« نیاز های چی؟»
+:« نیازهای جنسیت رو، ماشالا پسر خوب و درشتی هستی، دختر خواهرم ازم خواسته شمارت رو بهش بدم.»
ـ:« شرمنده ولی من اهلش نیستم، اون هم با یه آدمی که نمی شناسمش.»
+:« میخوای خودم کمکت کنم؟»
حالم خیلی بد بود. از یه طرف دلم مخواست ولی از طرف دیگه دلم نمی اومد با کسی که مثل مامانم بوده کاری بکنم. خودش آروم دستش را روی کیر شاخ شدم گذاشت و دست دیگش را هم به نشونه ی سکوت روی لبم گذاشت.
ـ:«خیلی وقته دلم میخواد بهت این رو بگم اما روم نمی شد. اینقدر هم درکشو داری که بفهمی کار الانم از دوست داشتنه، نه بخوام ازت سوءاستفاده کنم.»
خودش دستش را برد و کیرم را از شرتم بیرون آورد. دستش راستش را دورش حلقه کرد. شروع کرد به بالا و پایین کردن دستش.
+:« منو بوسم کن احسانم.»
صورتم را طرف صورتش بردم. توی چشم هاش حالتی از التماس بود. لبم را روی لبش گذاشتم، بدون هیچ کاری خودش همه کاری میکرد. نشست بین دو پام و با هر دودستش کیرم را گرفت و با هم لب بازی می کردیم. بلند شد و کیرم را گرفت.
ـ:« اینجا خوب نیست، بیا بریم توی اتاق من عزیزم.»
توی راه کیرم را می کشید اما من اینجوری دوست نداشتم. دست انداختم و بغلش کردم و روی تختش انداختمش. طرف کشوی کنار تختش رفت و یه ویبراتور از توی اون در آورد روشنش کرد.
ـ:« لباسام را بکن. محمد حالا ها از خواب بیدار نمیشه، دیشت نخوابیده، قرص ها هم خوابش رو عمیق کردند.»
از روی لباس ممه هاش رو گرفتم. خودش لباسش رو درآورد ولی نذاشتم سوتینش را باز کنه. پرتش کردم روی تخت و از پشت بازش کردم. شلوارش را با سرعت از پاش کشیدم بیرون، و ویبراتور رو بین پاش گذاشتم. شرتش را عقب زدم و با انگشتم با سوراخ کونش بازی می کردم. برش گردوندم و شرتش را پاره کردم. ویبراتور رو روی کسش گذاشتم و کیرم را توی دهنش. خودش با ولع تموم می بلعیدش. عقده ی اون همه سال نبودش را داشت با کیر من جبران میکرد. کیرم را از دهنش در آوردم، دلم نمی خواست حالا حالاها آبم بیاد. دو تا انگشت وسطم را داخل کسش کردم و با زور بازوی هر چه تموم، دستم را تکون میدادم. ویبراتور همون طور روشن گوشه ی تخت افتاده بود. در دهنش را گرفته بودم تا جیغ نزنه. کتم خسته شده بود که دیدم بدنش داره میلرزه و آب لزجی از کسش به بیرون پاشید.

+:«احسان، بکن توم، تو رو خدا کیرت رو بکنش توی کسم.»
ـ:« نمیشه، خودت باید به دستش بیاری.»
خوابیدم روی تخت و دستام را آزاد کردم. نشست روی کیرم. دستم را حلقه کردم دور گرنش و خودش بالا پایین می شد. نمی خواستم تلمبه بزنم، چونکه تأخیری و هیچی نزده بودم. در گوشش گفتم:« تو که اینقدر حشری و هات بودی، چرا زودتر این کست رو بهم ندادی؟»
+:« فقط بکن من رو، هیچی نگو.»
ـ:« داری نابودم میکنی. کست مثل جهنم داغه میمونه. میخوام بکنم توی کونت تا طعم بهشتو بچشم.»
+:« نه احسان، تو رو خدا کونم نه.»
ـ:« بذار آروم آروم درستش می کنم.»
پرتش کردم روی تخت و به وارونه خوابوندمش. دو تا بالشت زیر شکمش گذاشتم و دو تا سوراخ ناب جلوی چشمم خود نمایی می کردند. ویبراتور را گوشه ی تخت برداشتم و روی کسش گذاشتم و با دست راستم، با سوراخ کونش بازی می کردم. هی تف مینداختم و از یه انگشت تا سه انگشت شروع کردم به باز کردنش. آروم سر کیرم را دم سوراخ کونش گذاشتم. دلم نیومد توش کنم و باز هم شروع کردم به بازی با سوراخش. اینبار هر چهار تا انگشتم توی کونش بود.
ـ:« خودت بخورش میخوام بکنم توی کونت.»
پرید و شروع کرد برام ساک بزنه. ویبراتور رو هنوز روی کوسش نگه داشته بودم. کیرم را از دهنش بیرون کشیدم و در دهنش را گرفتم و آروم آروم توی سوراخ کونش فرو کردم. احساس خفگی می کردم. آروم آروم شروع به تلمبه کردم. توی تموم بدنم رعشه افتاده بود. سینه های مهناز را فشار میدادم و سرم رو نزدیک گردنش کرده بودم. ویبراتور را خودش روی کسش نگه داشته بود و کم کم بدنش شروع به لرزیدن کرد. در دهنش را سفت گرفتم تا هر چی میخواد جیغ بزنه.
ـ:« آی، اه مهناز، قربونت برم. »
+:« بکن، کونمو پاره کن، همش مال تو. دیوونم کردی، فکرشم نمی کردم بتونی دوبار آیفون را زدم اما کسی جواب نداد. سوار موتور شدم که مهناز خانم آیفون را برداشت.
+:« کیه؟»
صداش بم و نامزون بود.
ـ:« شرمنده، خواب بودید؟ مگه محمد خونه نیست؟»
+:« چرا خوابه، بیا بالا تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه.»
در باز شد و از پله ها بالا رفتم. چه روزها که محمد را با اون پای شکستش که میله داخلش گذاشته بودند، بالا نبرده بودم. محمد پدر نداشت، در واقع پدرش هشت سال پیش مست، در حال رانندگی تصادف و فوت کرده بود. به در خونشون رسیده بودم. در باز بود. در زدم و وارد شدم. مادرش در حال آماده کردن قهوه بود.
ـ:« سلام، شرمنده خواب بودید، طبق روال هر روز اومدم، نمی دونستم خوابید.»
+:« نه بابا، بشین. شرمنده سر و وضعم ریخته بهم، تازه از خواب بیدار شدم.»
ـ:« نه بابا، خیلی هم خوبید.»
+:« مرسی عزیزم.»
ـ:« محمد خوابه؟»
+:« اره، دیشب تا صبح نگذاشت که بخوابیم. دیشب ساعت 4 بود که از صدای گریش بیدار شدم، باهاش کلی حرف زدم. استرس کنکور دیوونش کرده. میگه چرا امسال باید تصادف میکردم.»
ـ:« اتفاق هر لحظه می افته. وقت نمی شناسه که. پنج ماه دیگه کنکور داریم، تا حالا هم با هم خیلی خوب خوندیم.»
+:« کاش اونم به فهمیدگی تو بود. هیچی دیگه، صبح بردمش پیش روانشناش، ما رو به روانپزشک معرفی کرد، چند تا قرص ضد استرس براش نوشت، ساعت یک رسیدیم خونه، یکی از قرص ها را خورد و ناهار نخورده خوابید.فکر کنم خواب آور قوی باشه.»
ـ:« اره، قرص های آرام بخش خواب آورند. حالا ساعت چهارو نیمه، نمی خواد بیدار بشه؟»
+:« میخوای خودت برو بیدارش کن. منم برم یه دستی به سر و وضعم بکشم.»
به اتاق محمد رفتم. از راهنمایی با هم آشنا شدیم، هیشکی با اون دوست نمی شد، همش سرش توی کتاب و درس بود. اوایل میرفتم خونشون تا با هم درس بخونیم ولی بعدا دیگه کم کم به مهناز خانم عادت کردم. هیچوقت هیچکدوم از حرفام را نمی تونستم به مامان بد اخلاقم بزنم. کم کم مهناز خانم شد مثل مامان خودم شد، با این تفاوت که خیلی بیشتر از خانوادم به من مهربونی میکرد. با محمد ما را شهر بازی می برد، پارک می رفتیم، حتی چند بار هم سفر رفتیم، البته مامانم هم توی سفرها بود. در اتاق محمد را زدم. در را باز کردم و رفتم داخل اتاقش. هر چقدر تکونش دادم، بیدار نشد. سراغ کتاباش رفتم، یکم خوندم و دوباره صداش زدم و تکونش دادم اما بیدار نشد. اومدم بیرون و مهناز خانم رو صدا زدم. توی اتاقش بود.
ـ:«مهناز خانم، من نتونستم محمد را بیدار کنم.»
+:« دکترش گفت چند روز اول که قرص ها رو میخوره خیلی میخوابه تا بدنش عادت کنه.»
صداش از توی اتاقش می اومد.
ـ:« پس من میرم. کاری ندارید؟»
+:« کجا میری؟ بشین قهوه ساز رو روشن کردم قهوه بخوریم.»
ـ:« نه مرسی.»
+:« بشین روی مبل، با من دیگه تعارف نکن.»
تنها کسی که باهاش تعارف نداشت، مهاز خانم بود. حتی یه بار هم دعوام کرد که چرا با بابام قهر کردم. البته اونشب خونشون خوابیدم ولی میگفت که تا وقتی بزرگ نشدی، نباید شب بیرون از خونه باش. تقریبا سال اول دبیرستان بودم که دیگه بابام پول توی جیبیم را قطع کرد. همیشه حالم ازش بهم میخورد، می گفت باید روی پاهای خودت بزرگ بشی. زندگی نکبت باری برام رقم زد که پنج شنبه ها وجمعه ها برم صافکاری داییم کارگری تا یکم پول توی جیبم باشه. از مامانم هم همیشه بدم می اومد که چرا هیچوقت ازم دفاع نمی کنه. یکم که زندگی بهم سخت گرفت، زودتر هم بزرگ شدم. سال آخر دبیرستان کلی ریش داشتم، با این که محمد هنوز چیزی پشت لبش سبز نشده بود. روی مبل نشسته بودم و به سختی هایی که کشیده بودم فکر می کردم تا اینکه مهناز خانوم از اتاقش بیرون اومد. یه دسته گل شده بود. یکم آرایش کرده بود و یه شونه هم به موهاش زده بود. همیشه دلم میخواست اگه ازدواج کردم، زنم مثل اون باشه.
+:« بشین تا یه قهوه بخوریم، راستی با بابات دیگه بحثت نشده؟»
همیشه این رو میگفت و می خندید.
ـ:« نه، خیلی وقته کاری به کارشون ندارم. داشنگاهمم میزنم یه شهر دور از دستشون راحت بشم.»
+:« اونوقت دل ما برات تنگ میشه.»
ـ:« میام و میرم، نگران نباشید.»
+:« نمیشه دانشگات رو با محمد یه جا بزنی؟ به خدا اگه این سال ها تو باهاش دوست نبودی، معلوم نبود چی میشد.»
ـ:« خب محمد هم شخصیت خودشو داره. همه که مثل هم نیستند.»
+:« به خدا خسته شدم از دستش. یه بار نشد که بشینه با هم حرف بزنیم. تو بیشتر از اون باهام حرف زدی تا حالا.»
ـ:« خب چی بگم.»
+:« به زور براش پلی استیشن خریدم. وقت هایی که هستی روشن میشه. با این همه تنهایی آخرش میشه مثل باباش که هی مست میکرد و آخرش هم کار دست خودش داد.»
ـ:« محمد خیلی علمش بالاست، خب راحت نمی تونه با هر کسی هم کلام بشه.»
+:« تو که حتی از داداشای من هم بیشتر می دونی. هم ماشالا کار میکنی و بازار رو میشناسی هم معدلت خوبه. اصن به صورتت نمیاد که با محمد من هم سن باشی.»
ـ:« من کلا زندگیم با همه فرق داره.»
قهوه آماده شد و ریختشون توی لیوان ها. وقتی داشت می اومد زیر چشمی اندامش را برانداز میکردم. سینی را روی میز گذاشت و لیوان قهوم را داد دستم که موقع گرفتنش از دستم ول شد و ریخت روی شلوارم.
+:« وای شرمنده، احسان جان خوبی؟»
ـ:« آخ آخ آخ سوختم. آیی.»
+:« شلوارت رو در بیار تا یه پماد سوختگی بیارم.»
سریع توی آشپزخونه رفت و پا یه پماد برگشت.
+:« شلوارت را در بیار، خجالت نکش، پسر خودمی توهم. در بیار حالا همه جات کبود میشه.»
خجالت میکشیدم. خودش دست انداخت دور کش شلوارم و درش آورد. جلوش با یه شرت هفتی بودم.
پاهام رو یه فوتی کرد و شروع کرد با پماد رونم و اطراف شورتم را ماساژ بده.
+:« احسان جان، اونجات که نسوخته عزیزم؟»
دیگه واقعا خجالت میکشیدم.
+:« عزیزم، خجالت نکش، من میرم توی اتاقم خودت پماد بمال.»
ـ:« نه، همین روی پای چپم ریخت.»
+:« وای عزیزم، ببخشید لیوان را خوب نگرفته بودم.»
ـ:« نه تقصیر خودمه. حواسم نبود.»
بلند شد و شلوارم رو روی صندلی نزدیک بخاری گذاشت. موقع رفتنش به سمت شوفاژ خوب باسنش را برنداز کردم. حالم دست خودم نبود.
ـ:« میشه شلوارم رو بدین تا من برم؟»
+:« وای، کجا میخوای بری؟ با این شلوار خیس همه میگن کاری کردی. یکم بشین الان می خشکه.»
ـ:« حالا محمد بیدار میشه، زشته من اینطوری ام جلوی شما.»
+:« وا، مگه چه جوریه؟ اینقدر خجالتی؟»
اومدش و کنار من نشست.
+:« نگا، سرخیش کم شد، اگ پماد نزده بودی الان کبود شده بود.»
کم کم از لوند بازی هاش داشتم شاخ میکردم. نمیدونم از عمد اینکار ها را میکرد یا اینکه اون لحظه من حس و حالی دیگه ای داشتم.
+:« احسان جان، یه چیزی بپرسم؟ »
ـ:« بپرسید.»
+:« دو هفته ی پیش با یه دختره ای توی خیابون دیدمت. کی بود؟»
ـ:« من؟ آهان، دختر همون داییم هست که پیشش کار میکنم. داشتم می رسوندمش خونشون.»
+:« ولی بیشتر از یه خونه رسوندن بود کارتونا.»
ـ:« اره، قبلا باهاش رل بودم اما الان نه.»
+:« چرا؟»
ـ:« می گفت چرا برام کادو نمیخری؟»
+:« خب دخترو باید نازشو بکشی. باید براش کادو بگیری.»
ـ:« اره، به شرطی که جیبت پر باشه، اون اگه می دونست که توی این سن محتاج پول جیب خودم نیستم که پیش باباش کار نمی کردم.»
+:« میارضام کنی.»
ـ:« آه، خود دارم میام. آی مهناز»
چند تا تلمبه ی سفت توی کونش زدم و تموم جونم توی همونجا خالی شد. اصلا دیگه حال نداشتم بلند بشم. کیرم را توی کونش در آوردم و همونطور خوابیدم روش. مهناز من رو روی تخت پرت کرد و صورتش را نزدیکم آورد و شروع کرد به لب گرفتن، اما من انرژی لب گرفتن ازش را نداشتم.
+:« احسان جونم، عقده ی تموم این سالها را توی بدنم خالی کردی. قربون بدن قوی و کیر کلفتت برم.»
ـ:« وای مهناز جون، اصلا نمی تونم بلند بشم.»
+:« دلم میخواد همین طوری لخت بخورمت. فقط قول بده که باز هم منو میکنی.»
ـ:« چشم، تازه پیدات کردم. بهترین کسی هستی که توی زندگیم هست.»

پایان قسمت اول…

Date: January 19, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *