دانلود

کوس جنده گیر کیر سیاه افتاده

0 views
0%

کوس جنده گیر کیر سیاه افتاده

آقا مصیب با مهربونی دستمو می گیره و می بره پشت مغازه.
با لبخند ملیحی که فقط قبلا توی تابلوی مونالیزای داوینچی شبیهش دیده شده نیگام می کنه. یخچال بزرگ پشت مغازه رو که پره از گوشت های گاوی و گوسفندی نشون می ده و می گه:
– هر چی می خای لب تر کن فقط…همه جورشو داریم…
چاره ای ندارم. باید کونده بازیمو ادامه بدم.
می گم: ولی من از این گوشتا نمی خوام!
گوشاش شروع می کنن به قرمز شدن. لبخندش از لبخند مونالیزا، بیشتر شبیه می شه به لبخند آقای دکتر احمدی نژاد.
می گه: پس از کدوم گوشتا می خوای؟!
حالم از خودم به هم می خوره. به روان جد و آباد ماندانا لعنت می فرستم.
می گم: از اون گوشتا که یه طعم گسی داره!
قرمزی از گوشاش شروع می کنن حرکت کردن و می رسن به گونه ها و صورت گوشت آلودش.
می گه: از اون گوشتا که یه مایع خوش طعمی لاش داره؟
می گم: آره…
می گه: از اون گوشتا که اول کوچیکن بعد قد می کشن؟
می گم: خودشه!
می گه: از اون گوشتا که….
با هیجان داد می زنم: آره….آره…آره…!
می گه: آجر پاره! هیس…..داد چرا می زنی؟! می خوای اره و اوره و شمسی کوره بریزن اینجا؟…. الان از اون گوشتا بهت می دم که حال بیای…
بعد یوهو دیوونه وار شروع می کنه به باز کردن زیپ شلوارش و شلوارش رو تا زانو می ده پایین….شورت گل من گلیش معلوم می شه. بعد به سمت من هجوم میاره و دکمه ی شلوارمو با خشونت باز می کنه. شلوارمو می ده پایین. یه نفس عمیق می کشه و ….

47 دقیقه و پنجاه ثانیه بعد از مغازه ی آقا مصیب میام بیرون. برای تشکر یه راسته ی گوساله با نیم کیلو چرخ کرده ی مخلوط گوسفند و گوساله می ده دستم که ببرم منزل. قبل از رفتن،دست نوازشی به سرم می کشه و می گه:
– بازم بیایا…هر وقت خواستی این مغازه و صاحب این مغازه در خدمتگذاری حاضرن…
بعد یه بوس کوچولو از گونه ام می کنه و راهیم می کنه به امان خدا…
می رم تو ماشین می شینم. طبق دستور ماندانا عکسایی که گرفتم رو باید براش بفرستم تا درِ دهن گشادشو ببنده. سه تا عکس گرفتم. یکی در حالیکه نیمه برهنه ام و روی تختِ پشت مغازه آقا مصیب دراز کشیدم. یکی دیگه عکس نیمه برهنه ی آقا مصیبه که داره مثل گودزیلا به لنز دوربین نیگا می کنه. و سومی در حالیکه من و آقا مصیب کنار هم روی تخت خوابیدیم و یه پتو رومونه. توی هر سه تا عکس یه نم اشکی توی چشممه که اگه عمَرِ سعد می دید گریه اش می گرفت.
عکسا رو یکی یکی برای ماندانا تلگرام می کنم.سریع سین می کنه. انگار منتظر بوده. بعد با یه لحن هیجان زده ای انگار که پونزده سانت از آلت دی کاپریو توی فلان جاش باشه ابراز احساسات می کنه!
پی ام می ده: جووووون!
می نویسم: بادمجون!
می نویسه: حال داد؟ بیام ببرمت اورژانس بخیه بزنن؟!
می نویسم: ممنون. از شما به ما رسیده. عکسا رو دیدی راضی شدی؟ جیگرت حال اومد؟ واژنت خنک شد؟
می نویسه: جوری واژنم حال اومد که دارم ارضا می شم!
می نویسم: پس دیگه مطمئن باشم عالم و آدم با خبر نمی شن از ماجرای اون روز؟؟
می نویسه: مطمئن باش. فقط به مامان بابات می گم!
می نویسم: چی؟؟ لاشی خانوم تو قول دادی!
می نویسه: شوخی کردم بابا. به هیشکی نمی گم. حالم از خودت و ماجراهات به هم می خوره. همینقدر که کونت پاره شد برام کافیه.
می نویسم: مرسی..
می نویسه: بهش برسی…کون پاره خان!
و بعد سریع بلاکم می کنه تو تلگرام!
و من نفس راحتی می کشم.
و بعد از کشیدن نفس راحت شروع می کنم به قهقهه زدن…اونقدر می خندم که بادی ازم خارج می شه!و بعد بادی دیگر که تقدیمش می کنم به روح پرفتوح ماندانا ….. و به یاد می آرم دیدارم با آقا مصیب رو….

آقا مصیب دیوونه وار شروع می کنه به باز کردن زیپ شلوارش و شلوارش رو تا زانو می ده پایین….شورت گل من گلیش معلوم می شه. بعد به سمت من هجوم میاره و دکمه ی شلوارمو با خشونت باز می کنه. شلوارمو می ده پایین. یه نفس عمیق می کشه و … جلوم زانو می زنه و شروع می کنه به خوردن آلتم!
خوردن رو به شکلی بی اندازه حرفه ای انجام می ده. انگار یه بچه ی 5 ساله در حال لیسیدن بستنی سوهانی میهن باشه. تعجب می کنم. از مردی مثل مصیب بعیده این کار…ولی با خودم می گم لابد قبل از این که گرز خودش در طرف فرو کنه اول با خوردن آلتش سعی می کنه تحریکش کنه.
حدود سه دقیقه با ملچ و ملوچ بسیار آلتم رو می خوره. هر چند اول کاری چندشم میشه از اینکه شخصی که شبیه عبیدالله ابن زیاده بخواد برام بخوره ولی کم کم وا می دم و سعی می کنم لذت ببرم.
بعد که خوردنش تموم شد از جا بلند می شه. دستی به سیبلش می کشه و نیگام می کنه. با خودم می گم علی جون…بالاخره نوبت فرا رسید. اینک موسم پاره شدن! با خودم فکر می کنم خوب شد کلی دستمال کاغذی اوردم. چون خونایی که ازم می ره رو باید پاک کنم. بعد فکر می کنم اورژانس کدوم بیمارستان برم بهتره برای بخیه زدن اونجام؟ بیمارستان آتیه برم یا لاله؟ ولی اینا خیلی گرون می گیرن. بهتره برم بیمارستان دولتی…ولی خب چی بگم به دکتر اورژانس؟ علت پارگی ام چی بوده؟؟ لابد دکتره انقدر شعور داره که نپرسه دیگه. اگرم پرسید می گم یبوست داشتم. موقع دفع پاره شدم! باور می کنن؟ نمی دونم….
تو همین فکرام که آقا مصیب می ره سراغ یه گنجه و یه چیزی بیرون میاره. کاندومه. خوشحال می شم از اینکه انقدر شعور داره که از کاندوم استفاده کنه. چون دیگه خیلی بی انصافیه که هم جر بخورم زیر ایشون هم سوزاک و سفلیس بگیرم.
با لبخند شروع می کنه به باز کردن کاندوم.
می گه: یه کاندوم دارم شاه نداره.
می گم: چطور؟
می گه: اسمش ساگامیه. نازک ترین کاندوم دنیاس. اصلا حسش نمی کنی. انگار گوشت روی گوشت داره می لغزه. خیلی باحاله…البته اینم بگما.یه دونه اش پونزده هزار تومنه. ولی ارزش داره واسه جیگری مثل تو خرجش کنم!
با خودم می گم مرتیکه ی ابن زیاد چه خوش خوراکم هست. با کاندوم کلفت حال نمی کنه.حتما باید رکتوم طرف رو حس کنه کامل!
و چند لحظه بعد صحنه ای می بینم که مو رو بر اندامم راست می کنه.
آقا مصیب کاندوم رو میاره. دوباره جلوی من زانو می زنه. و کاندوم رو با مهارت می کشه روی آلت من!
یوهو دنیا جلوی چشمم زیبا و دلپذیر می شه! یعنی….یعنی….یعنی آقا مصیب مفعوله؟؟ خدای من؟ یعنی من قرار نیست جر بخورم و تا هفته ها روی شکم بخوابم؟
توی دلم می گم: او……….ماااااااااااای…….گاااااااااااااد….
با ذوق زدگی به مصیب نیگا می کنم. مصیب می بوستم. دستم رو می گیره و می بره روی تخت.شلوارشو در میاره و پشت به من دراز می کشه. لبخند رذیلانه ای می زنم. از فرصت استفاده می کنم و چند تا عکسی که به ماندانا قولش رو داده بودم می گیرم.
با اینکه هیچ وقت با پسر بالای بیست و چند سال نبودم ولی دلم نمی آد دل آقا مصیب رو بشکنم! این مرد پنجاه شصت ساله ی مهربون و محترم هم دل داره. و بد نیست هر چند وقت یه بار از پروستات ارضا بشه…بنابراین بسم الله الرحمن الرحیمی توی دلم می گم و ….

توی ماشین نشسته ام و به ریش ماندانا می خندم. منو فرستاده بود برای پاره شدن. ولی خدا نخواست پاره گی منو ببینه. نه تنها به نون و نوایی رسیدم بلکه حتی مسئله ی جالب تری هم اتفاق افتاد. آقا مصیب گفت که یه پسر عموی بیست ساله داره که اونم مفعوله. و فانتزیشون این بوده که همزمان با هم به یکی بدن….و کی بهتر از من؟ که شخص محترم و قابل اعتمادی ام…و از من خواهش کرد چند روز دیگه برم پیشش تا همزمان اون دو عزیز رو مورد عنایت قرار بدم….چی فکر می کردیم چی شد…
تو راه برگشت به خونه انقدر حالم خوبه و سرحالم که شروع می کنم چند بیت شعر می گم در مورد این اتفاق و بر ضد ماندانای لکاته:

بود تشنه ، ماندانا بر خون من
خواست تا چوبی کند در کون من

خواست من را سوی قصابی بَرَد
تا که آن قصاب کونم بر درَد

لیک آن قصاب خود مفعول بود
در به در اندر پی شومبول بود

داشت آن قصاب کونی کردنی
قدرِ جوبی شد روان از من منی!

من بنازم قدرتت را ای خدا
رفت ماندانا به دست خود به گا!

ای خدا کون های عالم مال توست!
سکس ها در حیطه ی اَعمال توست…

کن نصیب من هزاران قطعه کون
تا رسم از سکس مفرط تا جنون…

و اینچنین روزهای سخت و تلخ بی سکسی به سر می رسن. و در تاریک ترین لحظه شق درد، خورشید سکس سر می زنه. و من موفق می شم به توصیه ی جناب شیخ الرئیس ابن سینا مبنی بر هفته ای دوبار آمیزش عمل کنم.
هنوز که هنوزه گاهی شیخ الرئیس به خوابم میاد و از من تقدیر و تشکر می کنه بابت آمیزش مرتبم! من هم از ایشون تشکر می کنم. بعد ناغافل یه لگد محکم می کوبه به بیضه ام. دادی می زنم و می پرسم این لگد چی بود؟
می گه: این لگد را زدم تا حد اعتدال را نگاه داری…آمیزش بنما اما اسراف نکن….زیرا آمیزش بیش از حد، مزاج را تباه، روح را تیره و مقعد را پاره می کند…
می گم : چشم…

Date: January 19, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *