کوس میکنم کوس میدم زنم رو بکن
از پله های حیاط بالا رفتم و با دنیایی از کینه، پا به اتاق بزرگ و دنج دایی عباس گ
ذاشتم. بعد از اینکه سلام بلندی دادم، به بساط تک نفره و اشرافی که
روی زمین، با دقت چیده شده بود ملحق شدم. دایی که روی تشکچه ای پت و
پهن نشسته و به متکاهای لوله ای قرمز رنگی لم داده بود؛ با بستن چشما
ش جوابم رو داد و با چابکی که هیچ سنخیتی با یه پیرمرد ۷۳ ساله نداشت،
دولا شد
و یه تیکه بزرگ تریاک، به سر داغ و خسته وافورش چسبوند.
با حرکت ذغالی که حسابی گل انداخته بود، تریاک ناله کشان به دود تبدیل ش
د و فضای محیط رو با عطر دل انگیزش پر کرد. دایی که از چشمای ریزش
میشد نشئگی و سر خوشی رو فهمید، جعبه منبت کاری شده مورد علاقش رو
باز کرد و همزمان که به محت
ویاتش نگاه می کرد، لبخندی زد و با اون صدای دو رگش گفت:
این حاجی حلوا خورم کارشو خوب بلده ها، جنس که نیست، لا مذهب باقلو
ای یزده. بعد با چشمای شروری که از دیدنشون کل خاطرات بد کودکیم ت
داعی می شد؛ نگاهی بهم کرد و بعد از خاروندن سر طاسش، جدی تر شد و گفت:
حسن ریزه رو که می شناسی؟
به محض اینکه زیر کرسی ذغالی جا خوش کردم، با همون ل
ن به ظاهر مودبانه گفتم: دایی جان همون که پارسال به خاطر مواد اعدام شد؟
سی
گاری روشن کرد و خلت ته گلوش رو با صدای خاصی قورت داد و گفت:
نه بابا، همون قرمساق ولد زنایی رو میگم که از ان در کونشم فلافل
درست میکنه. به اسم و رسمش نرو، این روزا تو کار و کاسبی
ما یلیه واسه خودش. صدات کردم تا بگم چندتایی دختر صفر کیلومتر و آفتاب ندیده تور کرده و امروز با اون صدای انکر الاصواتش، بهم زنگ زد و فهموند که قصد فروش داره.
دایی بعد از زدن این حرف فیلتر سیگارش رو تو جا سیگاری زر کوبی که جلوش بود له کرد و بعد از زدن یه آروغ بلند ادامه داد:
دو سه روز دیگه میری به آدرسی که واست می نویسم و وقتی رسیدی اونجا، با سلیقه خودت سه تا از اون خوباشو جدا میکنی؛ بقیه کارم که خودت واردی. فقط شب جمعه یکی از اون اسباشو دهنه بزن و وردار بیار اینجا تا داییجونت تنها نباشه. الانم برو و به کار و بارت برس.
نقلی تو دهن خشکم گذاشتم و همزمان که سرم رو تکون می دادم، چشمی گفتم و از زیر کرسی بیرون اومدم. وقتی دم در رسیدم، دایی با صدای بلندی گفت:
آرش شنیدم یکی از این دخترا یابو ورش داشته و گرد و خاک بدی راه انداخته. ملتفتی که، اگه خبرش به آقا شهاب برسه چه قدر عصبانی میشه. تا خواستم بگم که اون ماجرا حل شده؛ حرفم رو با عصبانیت قطع کرد و گفت:
آرش تو دیگه ۳۰ سالته و خوش دارم حواست رو بیشتر جمع کنی، نمیخوام خبرای ویلا و آشپزخونه رو کس دیگه ای بهم برسونه. به جواد کابلی هم گفتم که اگه یه بار دیگه این دختره تازه وارد خواست اذیتتون کنه، خودش یه فکری واسش بکنه. راستی آرش سر فرصت به آشپزخونه هم سر بزن، گویا اسید کم آوردن و کیفیت جنسا هم افت کرده، چون آقا شهاب بدجوری سر این ماجرا ازمون شکاره…
باقی مونده گیلاسم رو یه نفس سر کشیدم و بعد از کم کردن صدای موزیک، به اون بدن سکسی و پر حرارت نزدیک شدم. دامن و پیرهن جینی که پوشیده بود به کمک اون لبخند ملیح خواستنی ترش کرده بود.
با حرکاتی دقیق و زنونه، آخرین دکمه های پیرهنم رو باز کرد وهمزمان که با دستای داغش عضلات سینم رو نوازش میکرد، سعی داشت پاهاش رو به تقلید از من عقب و جلو بکنه. با وجود یه دختر برنزه و یه آهنگ زیبا، رقص دو نفره بدی نبود اما خودش هم خوب می دونست که برای اینکار به سوئیتم نیومده…
بعد از دراوردن پیرهنم، دستم رو به کمر باریکش چسبوندم و همزمان که زبونم پوست لطیف گردنش رو خیس می کرد ، ریه هام رو با عطر تلخ زنونش پر کردم و با احتیاط هلش دادم.
با گیر کردن پاهاش به لبه تخت، واااای بلندی گفت و با هم دیگه روی تخت ولو شدیم. اولین عکس العملش خنده ای شیرین بود که باعث شد دندونای قشنگ و یک دستش از پشت لب های صورتیش بیرون بیفته.
همیشه این شوخی سکسی رو با دخترا انجام می دادم، تا هم یخشون آب بشه و هم حاکمیت خودم رو گوشزد کرده باشم.
تا خواست لب هام رو ببوسه سرم رو به عقب کشیدم و این بی ادبی رو با بوسیدن پیشونی و گونه های برجستش جبران کردم.
حالا دیگه دست راستم از زیر دامن جینش عبور کرده و به شرت نمدارش رسیده بود. حرارت کسش رو به خوبی حس می کردم و برای اینکه از این منبع پر انرژی محروم نشم، انگشتم رو بعد از چرخوندن دور ناف تتو شدش، با حرکات زیگزاگ به چوچولش نزدیک کردم. با مالیدن چوچول نرمش، شونه هاش تکونی خورد و لب های کوچیکش از سر لذت جمع شد.
چشمای قهوه ای رنگش رو بسته بود و همزمان با بیرون دادن هوای گرم از دهنش، روتختی رو با کف پاهاش جمع می کرد.
نفس هاش به ناله تبدیل شده و با ناخونای بلندی که لاک صورتی سکسی ترش کرده بود، بازوهام رو چنگ می زد.
کمی که گذشت از روی بدن خوش تراشش بلند شدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. کارش رو به سرعت شروع کرد و بعد از اینکه شلوار و شورتم رو کشید پایین، با لحن مظلومانه ای گفت: آقا آرش وقتی اومد باید قورتش بدم؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و آماده حرکت تو جاده پر پیچ و خم شهوت شدم.
با مهارت خاصی نصف کیرم رو تو دهن گرم و نرمش جا داده بود و سرش رو با حرکاتی سریع، عقب و جلو می کرد.
تو اون لحظه داشتم نهایت لذت رو از وجود این دختر کاربلد می بردم. از گونه های قشنگش، ازساک زدن با دقتش و بیشتر از همه از مکث ها، نفس گیری و قورت دادن آب دهنش….
از خوشی که ناشی از فشار لب های داغش دور کلاهک کیرم بود، آه بلندی کشیدم و این حظ رو با نگاه کردن به لب های چسبناکش تکمیل کردم. اون لحظه صدای موسیقی تو نفس های من گم شده بود و انگار همه وسایل با حسادت و رشک، به من زل زده بودند.
موهای مشکیش رو عمدا به هم ریختم و با دیدن فرو رفتگی های لپش که به خاطر مک زدن های عمیق ایجاد شده بود به قله شهوت نزدیک شدم.دوست نداشتم این لحظات شیرین تموم بشه و برای کس و کونش هم برنامه ویژه ای تدارک دیده بودم.
کمی مونده بود تا با مهارت مثال زدنیش، برای دومین بار در هفته ارضا بشم که با شنیدن صدای زمخت جواد کابلی از عرش به فرش سقوط کردم.
به ناچار دختر رو کنار زدم و بعد از پوشیدن شرت و شلوارم، با عجله به طرف در رفتم.
همه کارکنان باغ می دونستند که وقتی پشت دستگیره در، برگه (لطفا مزاحم نشوید) رو آویزون میکنم، به این معنیه که هیچ کس حق مزاحمت رو نداره؛ اما حالا با قانون شکنی یکی از از بچه ها، سکس لذت بخشم نیمه کاره رها شده بود.
تا درو باز کردم جواد کابلی که نقش ناظم ویلا رو بازی می کرد، با اون چشمای ور قلمبیده و زخم روی پیشونیش، مقابلم ظاهر شد و مثل کسی که حسابی ترسیده با لکنت گفت:
آقا، ستاره با یه مشتری درگیر شده و اینبار میخواد خودشو بکشه. تا اسم ستاره رو شنیدم، یاد چهره به ظاهر آروم و بچگونش افتادم. از ستاره همون یک ماه پیش که برای آموزش به بچه های تدارکات تحویلش داده بودم خوشم اومده بود؛ اما این حس فقط از سر نیاز جنسی بود و قطعا هیچ محبتی در کار نبود. از مهمونم که حالا با دستمال دور لباش رو پاک می کرد، تشکر کردم و بهش گفتم که کارش تموم شده و می تونه بره.
به سرعت تیشرتی پوشیدم و با سر دردی که یادگار الکل و سکس نیمه کاره همین چند لحظه پیش بود، به طرف ساختمون بهشت دویدم.
اگه دایی عباس می دونست که این دختره خیره سر با اون اخلاق مزخرف دوباره شر درست کرده، حتما یه بلایی سرش میاورد و کاری می کرد که هر روز آرزوی مرگ بکنه. همین هفته پیش بود که با هنرنماییش، نزدیک بود برای همیشه یکی از بهترین مشتریامون رو از دست بدیم.
مثل یه دونده دو صد متر با عجله از بین ماشین های مدل بالایی که تو حیاط ویلا پارک شده بود، عبور کردم و وارد ساختمون اصلی شدم.
خوشبختانه تا شب چند ساعتی باقی مونده و اوج رفت و آمد مشتری ها و بازیکن ها نبود. با این حال طبقه اول شده بود محل نگاه های کنجکاو چند نفر که مقابل اتاق هاشون ایستاده و با نگرانی و پچ پچ، صدا ها رو دنبال می کردند. بدون اینکه بهشون توجهی کنم، نگاه جواد کابلی کردم و با دلهره گفتم، پس بچه های امنیت کدوم گوری هستند؟ اصلا مشتریش کیه؟ جواد کابلی که با اون هیکل نخراشیده و شکم گندش پا به پای من، مسیر رو دویده بود؛ با دست خالکوبی شدش عرق صورتش رو پاک کرد و با صدای زمختی گفت: آرش خان با این سالن بازی که جدیدا راه افتاده، نیروهامون کمتر شده؛ تازه خدا هم حریف این دختره نیست و انگار این تخم حروم دوباره جن زده شده. مشتریشم که سرهنگ رمضانی…
با شنیدن اسم سرهنگ، بدجوری ترسیده بودم، چرا که سرهنگ مشتری جدیدمون بود و اگه اونم از دست می دادیم، میشد دومین مشتری که این هفته به خاطر خرابکاری ستاره از ما رنجیده بود. رد صدا رو گرفتم و با عجله، پله ها رو چند تا یکی بالا رفتم. وقتی به ابتدای راهرو رسیدم ،حراست ویلا و چند تا زن و مرد، جلوی اتاقی که ازش صدای جیغ و داد میومد ایستاده بودند و با صورتی متعجب داخل اتاق رو دزدکی نگاه می کردند.
بچه های امنیت با دیدن چهره خشنم خشکشون زده بود و هر کدوم سعی می کردند که با قایم شدن پشت بقیه؛ باهام رخ به رخ نشن.
خوب می دونستن که به وقتش پوست تک تکشون رو می کنم و حسابی ادبشون می کنم، چرا که طرف حساب من دایی عباس بی رحم و طرف حساب اون، شهاب قدرتمند بود.
شهاب که فقط دایی اونو از نزدیک دیده بود یه آدم مرموز و ناشناس بود که همه کارهاش رو با اسم مستعار و پوشش امنیتی انجام می داد. بارها از زبون دایی عباس شنیده بودم که با رده های بالای نظام حشر و نشر داره و برای اطلاعات سپاه پرستو جور میکنه.
با عصبانیت چند نفر رو پس زدم و وارد اتاق شماه ۵۷ شدم. ستاره سوتین و شرت بنفشی پوشیده و با موهای شلخته و ریملی که دور چشمای مشکی رنگش ماسیده بود، لب پنجره ایستاده بود و همزمان که پشتش به حیاط بود، زار زار گریه می کرد.
سرامیک های کف اتاق پر بود از شیشه های خورد شده مشروب و ترک عمیق روی آینه، داد میزد که درگیری شدیدی بین ستاره و مشتری رخ داده.
کنار تخت یه مرد نسبتا چاق و قد کوتاه که شرت و زیر پیراهنی سفیدی به تن داشت، با عجله مشغول پوشیدن لباس هاش بود.
تا چشمای ستاره به من افتاد مثل بچه خردسالی که توی دعوا پدرش رو دیده و حسابی شیر شده، تکون ریزی خورد و گفت:
آقا آرش به روح مامانم قسم این عوضی مقصر بود. ترو ارواح خاک مرده و زندت به دادم برس که دیگه تحمل ندارم؛ وگرنه خودمو از پنجره پرت میکنم تا پلیس بریزه اینجا و همه چی تموم بشه. من که همه فکر و ذکرم آروم کردن این شرایط بحرانی بود؛ دستام رو تکون دادم و با آرامش مصنوعی گفتم: باشه، باشه؛ قول میدم کمکت کنم، فقط آروم باش و قبل از اینکه هممون رو بیچاره کنی بگو چی شده.
مرد چاق که از ظاهرش مشخص بود همون سرهنگ رمضانی کذایی هست، زیپ شلوارش رو کشید و با لحن طلبکارانه ای گفت:
آقای محترم من به رئیستون شکایت می کنم که وقت و انرژی ماها رو اینجوی تلف می کنید. من فقط به خاطر تعریف هایی که از سرویس دهیتون شنیده بودم عضویت vip گرفتم تا خیر سرم یکم خوش بگذرونم، اونوقت این دختره روانی باید با من این برخورد زشت رو بکنه. تو پیامی هم که دادم صدبار گفتم که یه همراز کم سن و سال و خوشگل می خوام که هرچی میگم بگه چشم.
ستاره که از عمق چشمای خستش، میشد کلافگی و خشم رو دید در حال گریه فریاد زد و گفت:
خدا لعنتت کنه و الهی دستت بشکنه؛ تو که امروز هر بلایی خواستی سر من بدبخت آوردی و منم گفتم چشم،چون وظیفمه؛ چون خدا زده تو سرم و باید به تویی که همسن بابای پستم هستی بگم چشم. همون خدای بی معرفت که بین ما دو تا فرق گذاشته، به زمین گرم بزنت که از حیوونم وحشی تری…. بعد زمین رو نگاه کرد و با خجالت ادامه داد:
آقا آرش این نامرد یک ساعت و نیم ساعت کارش طول کشید و موقع انجام کار، بهم سیلی میزد. آخرشم می خواست تو دهنم کثیف کاری کنه و وقتی بهش اجازه ندادم با مشت و لگد افتاد به جونم و بدجوری کتکم زد. بعد گردنش رو داد بالا و عین یه بچه معصوم گفت: ببینید چه قدر کبود شده.
سرهنگ که از رفتار و ظاهرش مشخص بود نظامی نیست و به این اسم مستعار علاقه داره، لبه تخت نشست و همزمان که دستش رو زیر چونه فرو رفتش قرار می داد گفت:
۵ میلیون پول دادم که با خیال راحت هر کاری خواستم بکنم. اگه فاحشه ناز نازو میخواستم که منشی اداره بود.
خارج شدن کلمه فاحشه از زبون سرهنگ، ستاره رو تشویق به پریدن کرد و تو کمتر از یک ثانیه دستای سفیدش رو از لبه پنجره برداشت. نیم نگاهی به حیاط کرد و با شک و تردید ، بدن ظریفش رو به عقب مایل کرد.
درست زمانی که چند ثانیه به پریدنش باقی مونده بود، به طرفش دویدم و گرفتمش. شقیقه هام از شدت ترس و استرس، مثل قلبم نبض میزد. بدون هیچ حرفی بغلش کردم و روی تخت خوابوندمش تا کمی حالش بهتر بشه. ترجیح داده بودم که تو اون لحظات سکوت کنم و با رفتار نسنجیدم، روی آتیش زیر خاکستر نفت نریزم.
ستاره دیگه چیزی نگفت و فقط آروم و بی صدا گریه می کرد؛ انگار مثل من از همه چیز کلافه و دلگیر بود. از جواد کابلی خواستم تا با کمک بچه های امنیت بیرون اتاق رو خلوت کنه و خودش هم همراه بقیه به سر کارش برگرده.
بعد از متفرق کردن مشتری هایی که این آبرو ریزی بزرگ رو دیده بودند، از داخل یخچالی که کنج اتاق جا خوش کرده و مشغول فس فس بود، دو تا آب میوه خنک برداشتم و همزمان که یکیش رو به ستاره می دادم، دیگری رو به سمت سرهنگ گرفتم و با لحن مودبانه ای گفتم:
من شرمندتونم که روزتون خراب شد اما قول میدم برای اینکه شما هم این خاطره بد رو فراموش کنید، یه وقت رایگان و یه همراز مهربون و کم سن و سال براتون در نظر بگیرم. بعد طوری که ستاره هم بشنوه و حسابی بترسه گفتم: درضمن خیالتون هم راحت باشه؛ این دختر همین امشب توسط خود من تنبیه میشه تا از این به بعد یاد بگیره مشتری vip یعنی چی.
سرهنگ که سعی داشت لبخند ناشی از رضایتش رو پشت اون سیبیل زرد رنگ و چهره عبوس مخفی کنه، نگاه ستاره کرد و گفت: با اینکه شدیدا ازتون دلخورم اما چون شما متوجه اشتباه این دختر شدید پیشنهادتون رو قبول می کنم و بعد در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: فقط بکر و زیر ۱۸ سال باشه.
درسته که مشتری های ما معروف،ثروتمند و صاحب قدرت بودند و بارها با روابطشون موفق شده بودند مشکلات ریز و درشتمون رو حل کنند؛ اما قطعا با ناراحتی یکیشون هممون گرفتار می شدیم. به همین دلیل هم دایی عباس همیشه با همون ادبیات مخصوص به خوش میگفت : آرش اگه دیدی از زمین ویلا داره خون جنده ها می جوشه، نباید ککتم بگزه و حق نداری هیچ مشتری رو ناراحت کنی، چون که آویزون شدن دماغ یکیشون یعنی پیدا شدن یه دشمن قدرتمند و قلچماق.
با صدای افتادن قوطی آبمیوه، بی اراده سرم به طرف ستاره چرخید.
یه دختر ۲۰ ساله جنوب شهری که با چشم و ابروی مشکی، بدنی ظریف و قدی متوسط؛ تو همون روزای اول به خاطر خالکوبی بازوش به ستاره معروف شده بود. حدودا یک ماه پیش بود که شکارچی های دایی اونو با وعده کار راحت و درامد عالی وسوسه و در نهایت راضی به این کار کرده بودند. مثل بقیه دختر ها دودی بود و از خانوادش خبری نداشتم ولی خوب می دونستم که دایی، طرف دختری که کس و کار درست و حسابی داشته باشه نمیره.
پیش خودم فکر کردم که موندن این دختر با این حال و روز بین بقیه می تونه جو رو خرابتر کنه. بنابراین ترجیح دادم شب رو تو سوییت خودم بگذرونه تا بتونم یک بار برای همیشه رفتارش رو درست کنم.
بعد از سر کشی از آشپزخونه تولید شیشه و شیرفهم کردن بچه ها؛ با سر درد زیادی از تهران خارج شدم و بعد از یک ساعت رانندگی به ویلا رسیدم.
ویلا مثل هر شب شلوغ و پر از مشتری های خاص بود. تو حیاط یه گروه موزیک، مشغول اجرای یه آهنگ شاد از ابی بود و خواننده مرتب به مهمونا انرژی می داد. مثل همیشه گیلاس ها توسط خدمتکارهای کم سن و سال که لباس های یک دست هم پوشیده بودند، پر و خالی و می شدند. بیشتر افراد با همراه یا همراز خودشون در حال رقص و شوخی بودند و چند نفری هم از فکر باخت پای میز قمار، مست و پاتیل روی تخت های سنتی گوشه باغ، زانوی غم بغل کرده بودند. فضای باغ سراسر دود بود و رقص نور که البته برای من تازگی نداشت.
از کنار میز مشروب عبور کردم و در حالی که جواب سلام کارمندا رو با سر می دادم به طرف سوئیت خودم رفتم. تو همین گیر و دار با صدای مهناز خانم که یکی از مشتریای مسن ولی حشری و با سابقه بود، سرم رو چرخوندم. مهناز با کفش پاشنه بلند و موهای شینیون شده بهم نزدیک می شد. و زمانی که روبروی هم قرار گرفتیم با لبخندی مصنوعی گفتم:
مهناز جان بزنم به تخته از همیشه خوشگل تر و سکسی تر شدی ها، چه قدرم این گردنبند جدید بهت میاد. صورتم رو بوسید و با اعتماد به نفس بالایی که تو هیچ زن ۶۵ ساله ای ندیده بودم گفت: چه فایده آرش خان؛ پسرات که قدرم رو نمیدونن و انگار من دیوم و اونا هم دلبر، انگار هیچکدومشون ذره ای ذوق و ادب ندارن و ماماناشون یادشون نداده که با یه خانم متشخص چجوری رفتار کنن. بعد از سر مستی قه قه ای زد و گفت: اومدم بهت بگم که این شاخ شمشاد رو میخوام با خودم یه ماهی ببرم شمال، گفتم که در جریان شیطونی یه ماهه من باشی. حساب کتاباشم خودت انجام بده تا یه تخفیف حسابی مهمونم کنی. بعد چشمکی زد و ادامه داد: ازش خیلی خوشم اومده و معلومه کارشو خوب بلده…
بعد از اینکه خیالش رو از بابت همه چی راحت کردم، به سرعت به طرف سوئیت راه افتادم.
با باز کردن در، چشمم به صورت زیبای دختری افتاد که امروزم رو خراب کرده بود. ازش به شدت عصبانی بودم، چرا که داشت اعتبارم رو پیش دایی خراب می کرد اما دوست نداشتم براش هیچ مشکلی پیش بیاد و ترجیح دادم طوری رفتار کنم که خودش رفتارش رو اصلاح بکنه.
تیشرت سفید خیلی گشادی روی شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود و موهای لختش رو مثل ژاپنی ها آبشاری بسته بود. آرایش قشنگی توی صورتش بود؛ انگار قصد داشت حال خرابش رو پشت رنگ های مصنوعی مخفی کنه. درست مثل خودم که همیشه سعی کرده بودم کودکی بدون پدر مادر و کتک های دایی رو با خشونت و غرور، انکار کنم. با این حال جفتمون خوب می دونستیم که باید تسلیم سرنوشت باشیم و قدرت انتخاب تو این دنیا رو نداریم . من اسیر دایی بودم و از رتبه خوب کنکورم گذشتم تا دست راست کسی که بزرگم کرده بود باشم و ستاره هم برای زندگی کردن مجبور بود به هر کاری تن بده.
جرئت اینکه تو صورتم زل بزنه رو نداشت و با خیره شدن به زمین سلام بلندی کرد. چپ چپ نگاهش کردم و بدون اینکه جوابش رو بدم از کنارش رد شدم.
بطری ویسکی نیمه پری رو از قفسه برداشتم و با حس و حال خراب، روی کاناپه مورد علاقم لم دادم. دوست داشتم پاتیل پاتیل بشم تا خستگی امروز و سکس نیمه کارم فراموش بشه. دوست داشتم یاداوری خاطرات تلخی که با دیدن دایی هر هفته برام تداعی و زنده میشد، چند ساعتی از ذهنم محو بشه.
ستاره با ترس و لرز روبروم ایستاد و با من و من گفت: آقا آرش چیزی احتیاج ندارید. با خشم نگاهش کردم و گفتم چرا اتفاقا خیلی باهات کار دارم. پلکاش از ترس می پرید و نفس نفس می زد.
بدون اینکه نگاهش بکنم ازش خواستم تا کنارم بشینه. وقتی با احتیاط کنارم نشست؛ به بطری ویسکی تو دستم خیره شده و مثل یه بچه که حسابی ترسیده گفت: آقا آرش میشه تنبیهم نکنید، بخدا قول میدم دیگه تکرار نشه….
یه قلپ خوردم و گفتم: فکر کن من قولت رو قبول کردم، اما می دونی رئیسم فهمیده که سری قبل چه آبروریزی به راه انداختی؟ اصلا میدونی تو اولین کسی بودی که تهدید کردی همه چیزو کف دست پلیس میزاری؟ مگه روز اول بهت یاد ندادن که مشتری vip یعنی چی؟
اشکی از گوشه چشمش سر خورد و گفت: چرا آقا آرش بخدا گفته بودن، ولی به ارواح خاک مادرم بار اول خیلی اذیت شدم و درد کشیدم. امروز هم قیافه مشتری مثل بابام بود و دیگه نتونستم تحمل کنم. شما خودتو بزار جای یه دختر ببین اون لحظه چی میکشه. اگرم از پلیس حرف زدم، عصبانی بودم و خیلی غلط کردم…
با هق هق ستاره حال منم خرابتر شد و دلم به حالش سوخت. دوست داشتم فقط یه شب ذات خرابم رو که هدیه دایی به من بود، پس بزنم و باهاش مهربون باشم. از طرفی انگار داشتم با حمایت از ستاره، مقابل دایی عباس می ایستادم.
یه قلپ دیگه خوردم و بهش نزدیک تر شدم. با انگشتم اشکای قشنگش رو از گونه هاش پاک کردم و گفتم: اشکال نداره نمیزارم کسی به دایی چیزی بگه. خیالت راحت، خودم درستش می کنم ولی باید قول بدی شرایط کاریت رو قبول کنی، وگرنه یه بلای سرت میارن ها. بعد چونشو گرفتم و گفتم: چند ماه تحمل کن اونوقت می فرستمت پیش خدمه تا اونجا کار کنی. فقط ستاره قول میدی دیگه تکرار نشه؟
نگاهم کرد و گفت: می دونستم از همشون آدم حسابی ترید. بعد در حالی که با خوشحالی محکم بغلم کرد گفت: آقا آرش قول میدم دیگه اینکارو نکنم، به روح مامانم قول دادم.
چند قلپ دیگه خوردم و وقتی که حسابی سرم گرم شد؛ با حسی که هرگز تو خودم ندیده بودم بهش خیره شدم. چه قدر این دختر قشنگ و تو دل برو بود و چه صدای قشنگی داشت.
نفس نفس می زدم و هر ثانیه، چند سانت به لب های برجسته و خوردنیش نزدیک تر می شدم. اولین باری بود که دوست داشتم لب های یکی از دخترای ویلا رو با تمام وجودم ببوسم. لب های قلوه ایش رو تو دهنم قفل کردم و با دستی که توش بطری مشروب نبود، پشت گردنش رو محکم گرفتم.
آخ که چه قدر اون لحظات خوب و عالی بود، حس می کردم منم یه آدم معمولی هستم که طعم عشق رو چشیده و با معشوقش مشغول شنا کردن تو دریای محبته. درسته واقعی نبود اما شروع خوبی بود.
ستاره با یه حرکت سریع به سمتم متمایل شد و پای چپش رو روی رونم انداخت. سرم رو عقب بردم و با خوردن چند قلپ دیگه، بطری رو روی زمین پرت کردم.
با دست راست پاهاشو گرفتم و مثل یه بچه روی خودم کشیدمش. حالا دیگه کاملا روی پاهام نشسته بود و به جای کلمات، با نفس هامون پیام رد و بدل می کردیم. کمی که گذشت دستمو به پشتش رسوندم و از زیر شلوارک تنگش، برجستگی های باسن خوش فرمش رو تو مشتم فشار دادم.
جریان خونم با کمک ستاره و الکل تند تر شده بود و انگار تو اون لحظات با خودم مشغول عشق بازی بودم. باسنش رو روی پاهام عقب و جلو می کرد و مرتب می گفت: مرسی که خوبی، مرسی
دستامو زیر باسنش بردنم و مثل یه بچه بلندش کردم تا بقیه این صحنه روی تخت خوابم پیش بره. پاهشو با لذت بهم قلاب کرده بود و تو راه اتاق خواب، شونه هام رو می بوسید.
پرتش کردم روی تخت و لباسای هر دومون رو دراوردم. با دیدن رون های بلوری و سینه های فریبندش، دیگه توان مکث نداشتم و بعد از کشیدن یه کاندوم روی کیرم، دستامو دو طرفش گذاشتم و روی اون بدن سفید و دلربا خوابیدم.
با کیرم به کسش برجستش ضربه می زدم و منتظر بودم تا خوب آب بندازه. با مالیدن کیرم به چوچولش؛ آرش کشیده ای گفت و از سر شهوت چشماش رو مالوند. کیرم رو فشار دادم و تو کس گرم و مشتاقش، تلنبه زدم. گرما و تنگی کسش محشر و بی نظیر بود. ستاره که انگار اولین رابطه با احساسش بود با چشمای نیمه باز غرق رویا و لذت بود. تو اون لحظه بی وقفه زبونش رو تو دهنم حرکت می داد و با موهای پشت سرم بازی می کرد.
حرارت کس ستاره و دیدن اون صورت دلربا، انرژی تازه ای رو توی رگ هام تزریق کرده بود. ستاره رو برگردوندم و دمر خوابوندم، بعد از چک کردن کاندومم که شدیدا لزج شده بود، از تو کشو روغنو درآوردم و انگشت اشارم رو وارد کون جمع و جورش کردم.
با ورود انگشتم آخ سوزناکی کشید و دستاشو روی تشک گذاشت و نیم خیز شد. بدون اینکه برگرده گفت: ببخشید، آخه امروز خیلی زخم شده.
انگشتمو بیرون کشیدم و از سوراخ کونش منصرف شدم. وقتی به تصمیمم پی برد، برگشت و با خواهش گفت: نه ادامه بده، خودم اینجوری دوست دارم.
سرم رو نزدیک گوشش بردم و آروم گفتم: من اونقدر ها هم پست نیستم و نمیخوام درد بکشی.
دستمو گرفت و بوسید و با صدای لرزون گفت: آرش اشکالی نداره، میخوام با تحمل درد خودمو راضی کنم که یکمی جواب محبتت رو دادم. بعد سرشو رو کامل روی بالشت گذاشت و ادامه داد: خواهش میکنم کارتو بکن تا دلم خوش باشه یکمی جبران کردم. به حرفامم اصلا گوش نکن…
راستش نمی تونستم از این خواسته شیرین صرف نظر کنم و با دو دستم باسن جمع و جورش رو باز کردم و کیرم رو روی سوراخش قرار دادم. با یه فشار آروم سر کیرم رفت تو و ستاره بعد از تکون خوردن کمرش، شروع کرد به آخ و اوخ کردن. به نیم رخ نمکیش زل زدم و کیرم رو تا نصفه کردم داخل و تلنه های آرومم رو شروع کردم.
کون تنگ و داغی داشت و خم راست شدن انگشتای ستاره نشون میداد که داره درد زیادی رو تحمل میکنه.
طولی نکشید که سرش رو کامل زیر بالشت قرار داد و تقریبا ساکت شد.
روی بدن سفیدش خوابیدم و بعد شنیدن صدای بالا کشیدن آب بینیش که نشونه اشک هاش بود، گفتم: ستاره میسوزه؟
با صدای خفه ای گفت: آره خیلی میسوزه، دارم میمیرم، زخمام دوباره تازه شده و بعد از این حرف ها شونه هاش به علامت هق هق،شروه به تکون خوردن کرد.
کیرمو کشیدم بیرون و بعد از در آوردن کاندوم، کنارش دراز کشیدم. بلند شد و با صورتی که حسابی سرخ شده بود، ساک زدن رو شروع کرد. با چشمای بی نظیرش نگاهم می کرد و همه تلاشش این بود تا من لذت ببرم. هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که ارضا شدم و تا خواستم کیرم رو از دهنش بیرون بکشم اجازه نداد و کل آبم رو با رضایت کامل قورت داد.
تو بغلم گرفتمش و موهاشو با وسواس خاصی نوازش می کردم. این بهترین سکس عمرم بود و این دختر اولین دختری که به من یاداوری کرده بود که منم انسانم و کمی احساس دارم.
وقتی حاضر شده بود به خاطر تشکر از من اون همه درد بکشه، منم وظیفه خودم می دونستم که به خاطر بودنش تشکر کنم. خالکوبی قشنگش رو بوسیدم و دم گوشش گفتم: ستاره قول میدم همیشه تو ویلا مراقبت باشم.
با ذوق و شوق خاصی میز چرخدار صبحانه رو چیدم و به طرف سوئیت راه افتادم. دوست داشتم ستاره رو خودم بیدار کنم و صبحانش رو داخل تخت بهش بدم.
درو که باز کردم با دیدن صحنه داخل سوییت در جا خشکم زد، دنیا داشت دور سرم می چرخید و آسمون بالای سرم تیره و تار شده بود. به امید اینکه خوابم و همه اینا یه کابوس وحشتناکه؛ چشمامو باز و بسته کردم. اما نه، از بخت بدم بیدار و هوشیار تر از همیشه بودم.
سوئیت کاملا بهم ریخته بود و قسمتی از فرشای کف سالن جمع شده بود.
جواد کابلی در حالی که نفس نفس می زد و یه طناب باریک دور گردنش آویزون بود، داشت بدن بی جون ستاره رو داخل یه پتو می پیچید. میز صبحانه از دستم رها شد و با صدای برخوردش با پله جلوی در، جواد کابلی نگاهم کرد و گفت: آقا آرش خوب شد نبودی وگرنه دست و بالت کثیف می شد ها؛ این حروم لقمه، جون سگ داشت و بد جوری دست و پا می زد. وقتی داشت جون می داد مرتب اسمت رو صدا میزد و هی میگفت آرش…
دیگه نایی برام نمونده بود تا جواب این تخم سگو بدم. تمام انرژیمو تو پاهام جمع کردم و داخل سوئیت شدم. از کشوی میز مطالعم کلتم رو دراوردم و بعد از مسلح کردنش، سمت جواد کابلی نشونه گرفتم. جواد کابلی که گیج گیج شده بود با حالتی که آمیخته از ترس و تعجب بود گفت: آقا آرش دایی خودش دستور داده….
دیگه نزاشتم حرفش تموم بشه و پشت سر هم ماشه رو چکوندم.
با شکم سوراخ سوراخ شده که ازش خون می ریخت، روی زمین افتاد و مثل یه حیوون خرناس می کشید.
بالای سر ستاره رفتم و با دیدن چهره کبود و چشمای نیمه بازش که لبخندی محوی گوشه لبش بود، اشکام سرازیر شد. انگار مرگ ستاره یه بهانه بود تا آتشفشان درونم با قدرت فوران کنه.
دیگه هیچ چیز و هیج کسی برام مهم نبود، حتی خودم هم تو این لحظات شوم دیگه نمیشناختم.
با دستای لرزون گوشیم رو دراوردم و شماره ۱۱۰ رو گرفتم.
بازجوی جوان که از اعترافات امروز آرش سر مست شده بود؛ چند کاغد و یک خودکار روی میز قرار داد و با لحنی کاملا دوستانه گفت:
حداقل الان سبک شدی؛ حالا هر چی رو که گفتی بجز اتفاقات جنسی و فحش های رکیک، روی کاغد بنویس و زیرشم امضا کن. به بچه ها هم میگم واست یه چایی داغ و چندتا سیگار بیارن تا یکم آروم بشی.
آرش که در این یک هفته همچون یک پیر مرد، تکیده و شکسته شده بود با صدای خسته ای گفت: به نظرتون حکمم چیه؟
بازجو در حالی که درب سلول آهنی را با خوشحالی می بست، به چهره شکسته و پژمرده آرش نگاهی کرد و به دروغ گفت:
من که قاضی نیستم اما اگه درباره همه مشتری ها و بالا سری هات تک نویسی کنی تا دستگیر بشن، احتمالا اعدام نمیشی.