کونی و جنده باهم ازدواج کنن باید فقط کون بدان
سلام به همه عزیزان
این داستان واقعی هست داستان زندگی خودمه لایک و اینجور چیزا هم برام مهم نیست اتفاقی اومدم اینجادیدم همه داستان دارن منم فقط نوشتم تا بخونیید23سالم بود وضعمون خوب بود بابام تریلی داشت یکیشون خودش راننده بود سه تاش هم داده بود دست راننده منم به عنوان شاگرد همیشه پیش بابام بودم مقصدمون هم اکثرا ترکیه بود تو بازرگان با دختری به اسم مریم آشنا شده بودم شدیدا دوستش داشتم قصدم هم فقط ازدواج بود وقتیکه زمستان میشد به هر طریقی بابامو راضی میکردم بار میزدیم میرفتیم طرف بازرگان فقط به عشق مریم .نگاهش که میکردم زمان رو فراموش میکردم مریم واقعا خوشگل بود
یادمه زمستان بود بابام گفت این زمستان خونه میشنم تریلی رو هم میدم دست راننده تصمیمش هم جدی بود هرکاری کردم نظرشو عوض نکرد با راننده های دیگه هم میتونستم برم ولی راحت نبودم
دلم بشدت براش تنگ شده بود زنگ زدم باهاش قرار گذاشتم براش گل و حلقه خریده بودم میخاستم بهش بگم با خانوادش هماهنگ کنه میخام بیام خواستگاریش
تاکسی گرفتم تو راه همش به چهره مریم فک میکردم همش تو فکر این بودم که وقتی بشنوه چه حالی میشه میخاستم ایندفعه جرات پیدا کنم سخت بگیرم بغلش بهش بگم دیگه مال خودمی ظهر رسیدم رفتم رستوران منتظر موندم نیم ساعت .یه ساعت. دوساعت. بیرون نشستم خبری از مریم نشد همیشه دیر میومد ولی ایندفعه فرق میکرد هرچی زنگ زدم اس دادم کسی جواب نمیداد تاشب تو پارک نشستم
فرداش هم خبری از مریم نشد
عوض اینکه عصبانی بشم بشدت نگران شدم گفتم نکنه چیزیش شده
برگشتم خونمون بعد دو روز دیدم مریم آنلاین شده بهش اس دادم صدا فرستادم
سین خورد ولی جوابی نیومد
ی دفعه چهار پنجتا عکس اومد
عکسارو که دیدم بشدت حالم خراب شد دستام یخ کردن قیافه کتک خورده مریم بود. ی چشمش هم کلا بیرون زده بود حالا که دارم مینوسم هنوزم که هنوزه حالم بشدت خراب میشه بعدش نوشته شده بود
منتظر باش کونتو پاره میکنم درسی عبرتی بشی برا همه تا با ناموس مردم بازی نکنی
واقعیتش خیلی ترسیدم ولی بااین وجود همش بفکر مریم بودم همش التماس میکردم کاری بهش نداشته باشن فک میکردم داداشش هست میگفتم همه چی تقصیر منه هرکاری بگین میکنم من قصدم ازدواج هس میخام بیام خواستگاریش نگو با این حرفام اوضاع رو بدتر میکنم
چن روز گذشت اومدم دیدم مامان وبابام همونجور زل زدن بهم ی دفعه ای بابام سمت من حمله ور شد منو گرفت به باد کتک
میگفت کثافت عمرم تو بیابونا گذشته تو بری جنده بازی کنی زن دیگرون رو اینور اونور ببری منم از هیچی خبر نداشتم فقط داد میزدم میگفتم ولم کنه یکم که از کتک زدنم سیر شد دیدم احضاریه دادگاه اومده منو از محل زندگیم کشیدن دادگاهه بازرگان
بعله دیدم مریم خانوم شوهر داره شوهرش هم هیچی کم نداشت تنها من نبودم جز من سه تا مرد دیگه ای هم بود احساس کردم شدیدا بهم توهین شده دیگه از خودم متنفر شدم میخاستم بمیرم اصلا باور نمیکردم مریم اونقد شیطان صفت باشه به قیافش هم نمیخورد اونقد مظلوم نمایی میکرد با یکی از پسرا باهم بودیم اون میگفت خیلی وقته باهم رابطه جنسی دارن نمدونسته شوهر داره منه بدبخت آرزوم بغلش کردنش بود اونم وقتیکه میخاستم بهش بگم میخام بیام خواستگاریت
حالا بماند در دادگاه چه اتفاقاتی افتاد چه حرفایی ردوبدل شد خلاص با کلی پول و پارتی بابام نجاتم داد مریم هم شنیدم ی چشمش کور شده بود شوهرش بدون مهریه طلاقش داد برا اون یکی ها کلی شلاق و…. دراومده بود
دیگه افسردگی گرفته بودم پیش روانپزشک میرفتم بعد دو سال کم کم خوب شدم همش میخاستم از زندگی لذت ببرم شدیدا احساس نیاز میکردم ولی از ازدواج متنفر شده بودم دیگه با بابام نمیرفتم با یکی از راننده ها میرفتم اسمش مجید بود مجیدخیلی وسوسه ام میکرد آخرش هم نتونستم جلومو بگیرم همش دخترمیاوردم باغمون همش به خودم میگفتم منکه نمیخام ازدواج کنم اینام که متاهل نیستن باید یجورایی نیازمو رفع کنم بااین کارا وجدانمو آروم میکردم
گذشت 26سالم بود تو خونه که مینشستم مامانم شروع به شمردن دخترا میکرد منم فوری اتاق رو ترک میکردم
خومه ما جلو مدرسه دخترانه بود مامانم منتظر میموند دخترا که بیرون میومدن شروع میکرد آمار دادن اون دختر فلانیه آشپزیش فلانه خانوادش فلاننن…..
منم انگار عین دنیا نبودم
چن روزی بود تو تلگرام ی نفر همش مزاحمم میشد حرفای عاشقانه میزد اونم چه حرفایی منم اهمییت نمیدادم
آخرش گفتم تو کی هستی اینقدر آمار منو داری گفت لیلا هستم 17سالمه گفتم تو بچه ای برو مشقاتو بنویس گفت تو میای تو فکرم نمیذاری بنویسم گفت بخدا خوشگلم چرا نمیخای دوست بشیم من میخامت عاشقتم
گفتم منو از کجا میشناسی گفت همسایتون هستم آخه ما همچین همسایه ای نداشتیم دیگه بشدت کنجکاو شدم ببینمش گفت فردا بیا جلو مدرسه ببین منو مطمئنم میپسندی آخه من خیلی ناز وخوشگلم کلی از خودش تعریف کرد
فردا وایسادم چنبار مامانم لیلا رو پیشنهاد داده بود ولی من تا حالا نگاشم نکرده بودم دو کوچه پایینتر از ما بودن لیلا خیلی خوشگل بود چشای رنگی و موهای قهوه ای اندام ظریف ولی من گفتم خیلی بچه هس بخصوص تو لباس مدرسه خیلی بچه به نظر میومد از ذهنم پاکش کردم بهش اس دادم گفتم برو دنبال درس ومشقت زنگ زد پشت گوشی داشت گریه میکرد گفت من خیلی دوستت دارم دوس دختر داری منو نمیخای؟شدیدا باهاش برخورد کردم
فرداش دیدم رو دستش با چاقو اسم منو نوشته همش پیامهای عاشقانه میفرستاد باهاش دوست شدم گفتم کم کم خودش میبینه من قصد ازدواج ندارم آخرش خودش میره ولی رفته رفته من عاشقش شدم نمتونستم ازش دل بکنم خیلی دوسش داشتم بازم به دوران23سالگیم برگشته بودم زمانیکه عاشق مریم شده بودم ولی ایندفعه میدونستم آخرش ازدواج هس لیلاخیلی پررو بود راحت در مورد رابطه جنسی جرف میزد ی سال از دوستی ما گذشت من سه بار خواستگاریش رفتم پدرش قبول نمیکرد از اونطرف هم لیلا ومن بال بال میزدیم من از وقتی با لیلا دوست شدم قسم خوردم کارهای قبلیمو کنار بگذارم همش فکرم پیش لیلا بود آخرش بااطلاع خانواده ی من باهم فرار کردیم
باجنگ ودعوا رفتیم سر خونه زندگیمون پدرش خیلی حساس وغیرتی بود.
ی عروسیه ساده گرفتیم لیلا بشدت خوشحال بود همش میگف کی تموم میکنن بریم خونه منم خسته بودم همش میخاستم بگیرم بخابم رسیدیم خونه رفتم جلو آینه بودم رو مو برگردوندم دیدم لیلا بافاصله از من روبه رومه بندهای لباس عروسشو باز کردتا کمر اومد پایین وای چی میدیدم خستگی از سرم پرید دوتا سینه گرد و صورتی دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم طرفش دستامو دور کمرش حلقه کردم لبامو رو لباش گذاشتم لیلا هم همش خودشو به من میچسبوند کیرم هم سیخ سیخ شده بود رفت دراز کشید رو تخت منم افتادم رو سینه هاش همش میگف بکن توش نذاشت کوسشو بخورم میگفت فقط بکن دارم میمیرم کیرمو بردم طرفش برام ساک زد گذاشتم دم کوسش آروم دادم تو کسش لیلا هیچی نفهمید فک کردم گریه و فلان میکنه خیلی داشت لذت میبرد چن قطره خون اومد آبمو رو شکمش ریختم لیلا رو گرفتم بغلم دراز کشیدم بخابم ولی اصن نمیذاشت تا صبح سه بار دیگه سکس کردیم دیگه موقع بلند شدن سرم گیج میرفت ولی لیلا نمیذاشت بخابم فردا تا 12خوابیدم نمتونستم بلند بشم انگار اون منو کرده بود
چن ماه از عروسیمون گذشت بابام یکی از تریلی هارو دست من داده بود خودم بار میبردم بهترین لباساو وسایل رو برا لیلا میاوردم لیلا هر روز خوشگل و خوشگلتر میشد تنها مشکلی که باهم داشتیم این بود که اصن بیرون رعایت نمیکرد لباسای بازمیپوشید آرایش غلیظ میکرد منم بشدت حساس بودم سراین همش باهم بحث داشتیم ولی همیشه تو سکس عالی بود گاهی وقتا دیگه فک میکردم فقط منو بخاطر سکس میخاد از بار که میومدم ولم نمیکرد روزی چند بار سکس داشتیم بعد یه سال من همش بچه میخاستم ولی لیلا قبول نمیکرد همش سرش تو کار خودش بود خیلی هم به من محبت میکرد فک نمیکردم تو دنیا کسی مثه اون منو دوس داشته باشه
ی همسایه داشتیم پیرزن بود زن خوبی بود ی روز که داشتم از در بیرون میومدم گفت بیا کارت دارم همیشه نصیحتم میکرد گفتم شاید بازم نصیحتم میکنه مستقیم به من گفت وقتی خونه نیستی یه پسر میاد خونتون اصن باورم نشد گفتم داداششه همسرم هستن از آبرو نتونستم چیزی بگم داشتم خودمو میخوردم همش به اون زن فش میدادم میگفتم دروغ میگه مگه میشه آخه من دلیلی نمیدیدم لیلا خیانت کنه خودش اومد طرفم خوشگل بودم وضعم عالی بود انصافا هیجی براش کم نمیگذاشتم
چن روز بود تو خودم بودم سالگرد ازدواجمون بود لیلا منو سوپرایز کرده بود
جشن گرفته بود کادو گرفته بود منم خودم کیک گرفته بودم نمدونستم لیلاا برنامه چیده .شب اومد بغلم چشامم پر شده بودن بهش گفتم من بمیرم باکسی دیگه ای ازدواج میکنی؟گفتم جز من به کس دیگه ای هم تا حالا فک کردی؟
گفت این چه حرفیه دیوانه هوس زده به سرت پاشو لباساتو در بیارم نمتونم طاقت بیارم
بعد سکس تا صبح گریه میکردم همش میگفتم چرا من اینقد بدبختم اگه چیزی نباشه اون پیرزن اینطور حرف نمیزنه
به لیلا گفتم میرم ترکیه رفتم درخونه ی پیرزنو زدم گفتم این آقا کی میاد گفت هروقت تو میری اکثرا شبش میاد صبح میره بعدش هر روز میاد گفتم اجازه میدین من از پنجرتون نگاه کنم میدونستم اتفاقی بیوفته کل محله خبردار میشن پس از آبروم گذشتم نشستم جلو پنجره بقرآن یکی نه دوتا مرد از ی شاسی بلند بیرون اومدن سگ هم بهشون نگاه نمیکرد ی قمه گذاشته بودم زیر کتم گفتم یا من میمیرم یا اونا این همه بی غیرتی رو نمتونم تحمل کنم زنگ زدم پدرش گفتم لیلا دوتا مرد آورده خونم چیکارش کنم باباش گفت اون جنده از وقتی بدنیا اومده منو رسوا کرده تیکه تیکش کن خودم رضایت میدم آزاد بشی رفتم تو خونه صدای در که اومد همه ی طرف پریدن یکیش از دستم در رفت موند لیلا و اون یکی گفتم لباساتونو بپوشید هر دوتاتون رو تیکه تیکه میکنم به لیلا گفتم چی کم داشتی کیر لباس طلا دوس داشتن ؟؟؟؟؟میدونین به چی میسوختم به من میگف کاری به احسان نداشته باش من گفتم اون بیادپیشه من. طرف هم میدونست لیلا متاهله فقط برا خوشگذرانی میومد پیشش لیلا هم اینارو میدونست اینو تو اعترافاتش گفته بود.باقمه زدم تو سر اون پسره لیلا طرفم حمله ور شد باتابلو چوبی بزنه تو سرم با قمه تیکه تیکه اش کردم زنگ زدم پلیس برادر و پدراش اومدن جلوی خودم تو جنازش تف انداختن داداشش تو سر پدرش فریاد میزد میگف چنبار بهت گفتم همه ی محل لیلارو میگن ولی گفتی شوهرش بفهمه بی آبرو میشیم بذار به راه میاد.خلاص بعد چن ماه پدرش رضایت داد آزاد شدم از کار خودم هم پشیمون نیستم مردی هم که بی آبرویی زنشو ببینه سکوت کنه مرد نیس البته اون مردهایی رو میگم که زنشون رو عین پرنسس نگه میدارن الان من بیماری قلبی پیدا کردم ی دفعه سکتته کردم کاش میمردم اینهمه بدبختی رو نمیدیدم بشدت سیگار میکشم از زندگی سیر سیر هستم امیدوارم سرهیچکس این بلاها نیاد خواهشا فش ندیدین اولین وآخرین داستانمه