کون دادن اینجانب در کودکی

0 views
0%

حدود 13 سالم بود که يک روز وقتي داشتم با پسر همسايه که چند سال از من بزرگتر بود بازي ميکردم به من گفت كه بيا با هم دكتر بازي كنيم. من كه تا اون موقع دكتر بازي نكرده بود چون برام تازگي داشت گفتم باشه. اون كه چند سال از من بزرگتر بود و تجربه بيشتري داشت مقدمات رو خوب چيده بود و خيلي زود منو روي زمين خوابوند كه مثلا معاينه كنه. موقع معاينه به همه جاي بدنم دست ميزد و ميماليد و چون ديد كه من اعتراضي نميكنم به كارش ادامه دا دو كم كم دستشو بطرف كير من برد و آروم آروم شروع به ماليدن كرد.من با اينكه فقط 13 سال داشتم اما ميدونستم كه اين كارها از كارهاي ممنوعه هست كه نبايدانجام داد ولي همون چند ثانيه مالوندن كافي بود كه كيرم تحريك بشه و حس لذت پایان وجودم رو بگيره. لذتي كه تا به اون موقع تجربه نكرده بودم. علي هم كه سكوت منو نشان رضايت كامل ميديد با خيال راحت مشغوم كارش شد و خيلي زود شلوارم رو از پام پايين كشيد‚ شلوار خودش رو هم درآورد و با كيرش خوابيد روي كيرمن. پشماي كيرم تازه در اومده بودن و از اون موقع نگذاشته بودم كسي كيرمو ببينه. كيرعلي روي كيرم بود و با لذتي غير قابل وصف به كير من مالش داده ميشد. چيزي نگذشت كه علي دهانشو بطرف دهان من آورد و روي دهان من گذاشت و خيلي زود زبانش هم توي دهن من بود. اون روز براي اولين بار آبم كيرم بيرون آمد. علي گفت كه ديگه مرد شدم و اينكه اين نشانه مرد شدنه. گيج بودم نميدونستم چه اتفاقي افتاده اما ميدونستم كه هيچوقت تاحال اينطور از چيزي لذت نبردم. ديگه ”بازيهاي“ من و علي روزانه شده بود واز هر فرصتي كه پيش ميامد استفاده ميكرديم كه با هم باشيم. چون سنمونم چند سالي بيشتر با هم فرق نداشت كسي هم كاري زياد با ما نداشت. علي همسايه ما بود و مامانش هم با مادر من دوست بود. از اون روز به بعد تنها بازي ما شد لخت شدن و به بدن هم دست زدن‚ كير همو خوردن و ليس زدن و بعدش هم اينقدر به هم ماليدن تا آبمون بياد و بعد از مدتي هم علي براي اولين بار با اصرار زياد منو راضي كرد كه بگذارم منو بكنه و بعد از اون جوري شد كه اگه مدتي ميگذشت و علي منو نميكرد بي طاقت و بيقرار ميشدم و تا علي منو نميكرد آروم نميگرفتم.عين معتادي كه مواد بهش نرسه. تا يك روز جمعه كه مادرم براي كاري بيرون رفته بود و علي طبق معمول آمد خانه ما‚ تازه شلوارمو كشيده بود پايين و دستشو برده بود توي شورتم كه يكدفعه ديدم پدرم پشت در واستاده. هردومون خشكمون زد‚ پدرم با عصبانيت حمله كرد بطرف ما‚ علي بسرعت از درديگر خارج شد و پدرم در حاليكه كمربندش رو در مياورد با مشت و لگد و بعد با كمربندش به جان من افتاد. پدرم آدم مذهبي و خشني بود و چنين كاري از نظر اون گناهي با مجازات مرگ محسوب ميشد. اون شب كتك مفصلي خوردم و بعدش قدغن شدم كه هيچوقت ديگه حق ندارم علي رو ببينم. رو نداشتم ديگه به صورت پدرم نگاه كنم. پدرم ازاون روز چهار چشمي مواظبم بود و چند روز بعد كه يك روز جمعه بود با عصبانيت و خشونت گفت بايد باهاش به جايي برم. جرات نداستم بپرسم كجا و بدون اينكه حرفي بزنم همراهش راه افتادم. توي راه پدرم با خشونت شروع كرد به صحبت كردن با من. گفت كه بخاطر كثافتكاري كه كردم تصميم داشت كه منو بكشه وفقط بخاطر مادرم اين كار رو نميكنه. گفت اگه صداي اين كثافتكاري بيرون بياد ديگه بايد از شهر بره. من همينطور بدون اينكه حرفي بزنم گوش ميكردم. پدرم ادامه داد كه داره منو با خودش به منرل حاج آقا حسيني ميبره تا با خوندن و مطالعه قرآن و علوم ديني پيش اون شايد گناه عمل كثيفم كمي شسته بشه‚ و اينكه اگه حاج آقا از من راضي نباشه روز مرگ منه “اينقدر با كمرم ميزنم تا له بشي و ديگه نتوتني كمر راست كني“. جاي اعتراض و بحث نبود. دم در منزل حاج آقا حسيني رسيده بوديم. من حاج آقا حسيني رو ميشناختم‚با پدرم سلام عليك داشت و توي روضه ها هم ديده بودمش. پدرم از قبل براي حاج آقا حسيني از كاركثيفي كه مرتكبش شده بودم تعريف كرده بود. از حياط منزل بزگ حاج آقا حسيني گذشتيم و به زيرزمين خانه كه محل كلاسهاي دروس ديني حاج آقا حسيني بود وارد شديم. حاج آقا كه مردي حدود 45 ساله بود منتظر ما بود. پدرم ياالله ي گفت و وارد اتاق شد و من هم پشت سرش راه افتادم ووارداتاق شدم. پدرم سلام عليك گرمي با حاج آقا كرد و منو نشون او داد و گفت بنده زاده رو كه عرض كرده بودم آوردم كه نوكر شما باشه و بندگي شما رو بكنه شايد كه اخلاقش صحيح بشه. به من هم گفت“ يادت باشه بهت چي گفتم‚ آقا اينجا صاحب تو هست‚ اگه گفت بمير بايد بميري“. سرم رو تكون دادم و ساكت موندم. حاج آقا نگاهي به من كرد و گفت ايرادي نداره‚ درست ميشه‚ چند تا دعا هست كه براش مينويسم و از امروز هم روزاي جمعه كه من كلاس و طلبه ندارم بياد اينجا پيش من قرآن و علوم ديني ياد بگيره. پدرم آخرين نگاه خشمگين رو به من انداخت و بعد از خداحافطي با حاج آقا منو با اون تنها گذاشت. بعد از رفتن پدرم حاج آقا به من كه كناري ايستاده بودم دستور داد كه بيام جلو و روبروش بشينم. از ظرفي كه در كنارش بود آب نباتي بيرون آورد و به من داد. هر چه بود از پدرم مهربانتر بود. پرسيد اسم آقا پسر چيه؟ آرام گفتم مرتضي. حاج آقا بعد از اون ادامه داد خوب آقا مرتضي شما با من راحت باش. پدر شما با من صحبت كرده كه چه اتفاقي افتاده. شما هم جوان هستي و خوش سيما هستي و جواني است و هزار پيچ و خم. اما اينجا پيش من ميتواني راحت باشي. من به شما كمك ميكنم تا خودت رو بهتر بشناسي. هر چه هم من و تو در اين اتاق بگيم و بكنيم از اين چهار ديواري بيرون نميره‚ متوجه شدي؟ با سر اشاره كردم. باريكلا‚ حالا بايد براي من تعريف كني كه بين شما و اون پسر ديگر چه اتفاقي افتاده تا من هم بدانم چه اتفاقي افتاد تا ببينيم كه چه بايد كرد. من تا بناگوش قرمز شدم. گفت قرار شد خجالت هم نكشي‚ يادت باشد كه چه بهت گفتم‚ هر چه من و تو در اين اتاق بگيم و بكنيم از اين چهار ديواري بيرون نميره حتي به پدرت. در حاليكه اينحرف رو ميزد دستش رو روي كير خودش گذاشت و نگاه مخصوصي به من كرد. 13 سالم بود اما زود همه چيز رو فهميدم. در اون لحظه فكرهاي مختلفي به سرم زد. به فكر پدرم افتادم كه چقدر احمق بود اما زود از فكر پدرم بيرون آمدم. چند هفته بود كه علي رو نديده بودم‚ حتي از ترس پدرم جغ هم نزده بودم. عين يه معتاد كه بوي مواد بهش خورده باشه به فكر اينكه شايد امروز يكي منو بكنه و آرومم كنه شديدا تحريكم كرده بود. باورم نميشد كه شايد به جايي آمده بودم كه ميتونستم هرموقع نياز داشتم بيام وبدون ترس ارضا بشم. من واقعا به گاييده شدن و حس كردن يك كير كه داخلم بشه نياز داشتم و عادت کرده بودم. شايد هم حاج آقا ميدونست كه پسري رو كه يك بار گاييده باشن هميشه دوباره ميشه گاييد و اينو پدرم راحت بهش گفته بود و خوب ميدونست. صداي حاج آقا افكارم رو بريد قرار شد براي من تعريف كني كه بين شما و اون پسر ديگر چه اتفاقي افتاده و خجالت هم نكشي. جرات حرف زدن از من سلب شده بود. حاج آقا گفت ميدونم خجالت ميكشي. ايرادي نداره. من ازت سوال ميكنم تو فقط جواب بده. سرم رو دوباره تکان دادم. حاج آقا آروم سوالات خودش رو ميپرسيد و منم اول با كمي خجالت اما بعدش راحت تر به سوال هاي حاج آقا جواب ميدادم. حاج آقا انگار منوامتحان ميكرد. سوال هاش بي پرواتر و بي پرواترميشد. بگو ببينم چطور شد که با اون پسر نزديکي کردي؟ با هم بازي ميکرديم اون شروع کرد به بدن من دست زدن. به کجاي بدنت؟ من جوابي ندادم. اگر ميخواي خدا از گناهانت بگذره بايد بايد پيش من راستشو بگي من هم برات دعا مينويسم که گناهانت شسته بشه. حالا هر سوالي ميپرسم اين دفعه بدون خجالت جواب بده.حالا بگو اون پسر به کجاي بدنت دست زد وقتي بازي ميکردي؟ به جلوي شلوارم. گفتم به کجاي بدنت شلوار که جزو بدن نيست. به کجاي بدنت دست زد؟ با خجالت گفتم به آلتم. چرا گذاشتي به آلتت دست بزنه؟ چون دست زد خوشم آمد. خوب پس چون خوشت آمد اجازه دادي با تو نزديکي کنه. حالا براي اينکه من برات دعا بنويسم بايد همه کارهايي را که با تو کرد اسم ببري تا من دعاي مخصوص همان کار را برايت بنويسم پس گفتي اول به کيرت دست زد. از اين که حاج آقا حسيني جلوي من اسم کير رو آورده بود خيلي تعجب کردم. اما اين باعث شد که من هم راحت تر با او صحبت کنم. حالا يک سوال ميکنم بايد راستشو بگي کيرشو توي سوراختم کرد؟ آره. چند بار؟ خيلي هر بار که همديگرو ميديديم. حاج آقا حسيني حسابي تحريک شده بود. معلوم بود که از اين موقعيتي که پيش آمده خيلي خوشحاله و بخوبي کير راست شده شو ميديدم. حالا ديگه مطمئن بودم که حاج آقا حسيني ميخواد با کونم حال کنه و من هم که مدت زيادي بود که پسر همسايه رو نديده بودم و سوراخ کونم براي يه دادن حسابي فرياد ميکشيد واقعا به کار خدا آفرين گفتم که کاري کرده بود که پدر احمق و مذهبي من با پاي خودش منو به جايي ببره که روزي چند بار کونم بذارن. اگه با پسر همسايه مجبور بودم که با ترس و لرز حال کنم حالا خود پدرم با پاهاي خودش منو به جايي ميبرد که با خيال راحت اينقدر کون بدم که خارش کونم آروم بشه. صداي حاج آقا منو بخودم آورد من يه دعا دارم که برات نوشتم. اما قبل از اينکه دعا رو بخونم بايد به همه جاهايي که اون مرده ديده يا لمس کرده دست بکشم. حالا بيا اينجا روي پتو کنار من بشين تا شروع کنيم. خارکوسته خيلي زرنگ بود. اما من از خدام بود که يک بار هم که شده بي دردسر حالي بکنم. تصميم گرفتم خودمو به خريت بزنم و بگذارم يه حال حسابي با کونم بکنه . رفتم و کنارش روي پتو نشسستم. معطل نکرد در حاليکه به خيال خودش دعا ميخوند دستشو برد جلوي شلوارم اول کمربندمو باز کرد بعد شورت و شلوارمو همزمان از پام بيرون کشيد. کيرم که سفت سفت بود زد بيرون. هنوز زياد پشم در نياورده بودم. دستاشو گذاشت روي کيرم حالي ميداد که نگو . يک دقيقه هم نگذشت که دهنش و زبونش روي کير و خايه من بود. همچين ميمکيد و ميليسيد که انگار فردا روز قيامته. يه چند دقيقه که مکيد دلش هواي کون کرد. منو برگردوند روي شکم خوابوند و با ديدن کون سفيد و برجسته پسربچه 13 ساله که خوابش رو هم نميتونست ببينه که به اين راحتي گيرش بيفته کلمات عربي بود که از دهنش در ميومد. چيزي نگذشت که انگشتشو روي سوراخم حس کردم. آخ جون ميخواست اول منو انگشت کنه بعد کونم بذاره. مادر جنده لاشی حسابي وارد بود. انگشت وستشو هي دور سوراخم گردش داد هي دور سوراخم گردش داد ميخواست ببينه چقدر دوست دارم کون بدم و عکس العملم چييه. ميدونست بچه اي که چند بار کرده باشنش و با کونش حال کرده باشن ديگه به کسي نه نميگه. اما ميخواست مطمئن بشه. خوب منو حشري کرد انگشتشودور سوراخ کونم ميماليد اما تو نميکرد. ديگه از خودم بيخود شده بودم. کير ميخواستم. سوراخم محتاج کردن بود. بي اختيار گفتم بکن توش ديگه لامصب. گفت قربان اين سوراخ بشم من که اينطور ميطلبه. چند بار پشت سر هم به انگشتش تف زد و با آب دهنش دور سوراخمو خيس کرد. حالي ميداد که نگو. انگشتشو کرد توي سوراخم و شروع کرد به انگشت کردن من و گاييدن من با انگشتش. نزديک يک ربع انگشتم کرد و بعد ازون زبونشو توي سوراخم کرد و تا ميشد منو با زبانش هم گاييد. خوب بلد بود منو براي کردن حشري و آماده بکنه. منو از زمين بلند کرد و جلوي خودش قرار داد. گفت من پسر مثل تو نديدم. عکس تو توي آب چشمه هم هر مسلماني رو از راه بدر ميکنه. بگذار من از اون لبهاي هوس انگيز تو هم کام دل بگيرم و بعد از اون چيزي رو که ميدانم طالبش هستي بهت بدم. جوري منو حشري و تحريک کرده بود که جاي نه گفتن نبود. لبشو با ريش و سبيل سياه دورش روي لبهاي گرم و نرم من گذاشت و به عرش اعلا رفت. کامي رو که ميخواست از من گرفت. زير گوشم گفت ميدونم که خيلي طالبي ديگه منتظرت نميگذارم. بيا با آب دهدت خيسش کن که بهت فرو کنم تا آتشت تسکين پيدا کنه. عباَشو به کناري زد شورت و شلوارش رو پايين کشيد و مار رو از کيسه بيرون آورد. چي بود جنگلي پر از پشم سياه و آلتي که به اندازه خط کش مدرسه بود و به کلفتي يک خيار چاق. دودل شدم اين منمو پاره ميکرد اما من چنان حشري بودم که فقط يک آلت در سوراخم ميتونست منو آروم کنه و حاج آقا حسيني هم اينو خوب ميدونست. گفت حالا خيسش کن تا بهت تزريق کنم که آروم بشي. به دو دستم تف ماليدم تا با آب دهنم خيسش کنم و آماده براي ورود به سوراخم. حاج آقا حسيني گفت با دستت نه با دهنت خيس کن . سرم رو خم کرد و به طرف آلت خودش برد. با يک فشار داخل دهان من کرد و تا اونجايي که توانستم در دهان خودم جا دادم. بعد از چند دقيقه از دهانم بيرون آورد و گفت حالا با زبانت خيس خيسش کن که ديگه چيزي نمونده به مرادت برسي. چند بار روي کيرش تف کردم و بعد با زبانم بالا و پايين کيرش رو ليسيدم و خيس کردم. داشت ميترکيد و من هم يا بايد کون ميدادم يا اينکه از حال ميرفتم. کيرشو بيرون آورد. يه بالش روي لبه کاناپه در کنار اتاق گذاشت و گفت جوري روي شکم و روي اين کاناپه دراز بکش که بالا تنت روي کاناپه باشه و کيرت روي بالش قرار بگيره و کونت قشنگ به طرف من قمبل کنه. رفتم و جوري که گفت کونم رو براش قمبل کردم. گفت پسر تو منو واله کردي من ديگر بايد شب و روز در آتش تو بسوزم. اين سوراخ تو طلاست به هر کسي نده.اينطور سفيد اينطور تميز اينطور ظريف اين سوراخ تنگت آن لبها آن تن و بدن ………گفتم بدمصب بکن. آخرين تف رو روي سوراخم زد تف زيادي هم روي کيرش ماليد و سر کيرش رو روي سوراخم حس کردم. يا حضرت عباس روز قيامت رسيده بود. يک دستش روي شانه من بود و با دست ديگرش کيرش رو گرفته بود و به سوراخ من هدايت ميکرد. سر کير که داخل شد آتشي در من زبانه کشيد. دست ديگرش رو هم روي شانه ديگرم گذاشت و گفت يا علي و در يک چشم بهم زدن تا ته توي من بود. يک لحظه چشمام از فرط لذت سياهي رفت. حاج آقا حسيني تا ته توي من بود و داشت گاييدن رو شروع ميکرد. تا ته ميکشيد بيرون دوباره ميبرد تو. براي اولين بار مزه گاييده شدن واقعي رو فهميدم که يعني چه. همينطور که منو ميکرد سرم رو برگردوند و لبمو مثل ديوانه ها گاز ميگرفت يک دفغه گفت الله اکبر وباچند لرزش و تکان شديد فوران آب کير داخل من شد. من هم در حال انفجار بودم. قبل از اينکه اولين لرزش من شروع بشه با يک تکان کيرشو از من بيرون کشيد آبش کيرش که داخل من بود از سوراخم چکه ميکرد. سريع منو برگرداند و از پشت بر روي کاناپه خواباند و اولين لرزش من شروع نشده بود که فوري کيرم رو توي دهانش گرفت و اولين فواره من زد توي دهانش و پشت سر اون دومي و سومي… و همه رو تند تند قورت داد. آخرين قطره رو هم از دست نداد و ميک زد. ديگه از نا افتاده بودم. بيحال روي کاناپه دراز کشيدم. دستي روي کيرم کشيد و گفت ميگويند از ائمه حديث بوده که آب مني پسر تازه بالغ اکثير جواني و شفاي هر درد است. دوباره با زبانش چند قطره کمي رو که بيرون زده بود ليسيد انگار واقعا به چنان حديثي اعتقاد داشت. دوباره ازم لب گرفت انگار نميتوانست از من دل بکنه. ساعت ميگذشت از لذتي که برده بودم مست بودم اما موقع آماده شدن بود.پدرم تا ساعاتي ديگر براي بردن من مي آمد. ساعت با قي مانده را با تعريف خاطرات سپري کرديم. من از کارهايي که علي پسر همسايه با من کرده بود برايش تعريف کردم و او برايم تعريف کرد که چقدر طالب بودن با پسربچه هاي همسن من است. برايم تعريف کرد که وقتي قديم در مدرسه علوم اسلامي شاگرد داشت با يک پسر 13 ساله تا زماني که به سن 22 سالگي رسيد بوده و وقتي اولين بار با کون اون پسر در سن 13 سالگي حال کرده بعد از اون خود پسر تا 9 سال مرتب پيش اون ميرفته که کون بده. حق داشت من خودم هم حاظر بودم هر موقع که بخواد براش قمبل کنم. پدرم آمد براي حاج آقا شيريني آورده بود فکرش رو هم نميکرد که حاج آقا ساعتي قبل با کون پسرش حال کرده. حاج آقا حسيني ضمن تعريف از من به پدرم گفت که اگر مايل باشد مرا براي آموزش علوم ديني مرتب به پيش او بفرستد. پدرم شديدا از اين پيشنهاد استقبال کرد و خطاب به من گفت که بايد افتخار کنم که در محضر آقا علوم ديني را فرا ميگيرم. از حاج آقا حسيني خداحافظي کرديم و من در حاليکه جاي کير او را هنوز در سوراخم حس ميکردم به اتفاق پدرم راهي خانه شدم.نوشته ؟

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *