کوچه بن بست (1)

0 views
0%

• دانشگاهدختر با عصبانیت از اتاق حراست دانشگاه بیرون می آید.دختر این چه وضعشه… دانشگاه که نیست؟ حوزه علمیست… فردا باید با چادر و روبند بیایم که هیچکی ما رو نبینه…دوستش که در راهرو منتظر او بود او را صدا میزند- مینا… چی شد؟دختر بدون توجه به دوستش راهش را به سمت درب خروجی ادامه می دهد. دوستش مجبور می شود دنبال او بدود- مینا صبر کن…مینا…به او که میرسد جلوی او می ایستد تا او را از رفتن بازدارد- وای دختر…چقد تند تند راه میری؟… از نفس افتادم…مینا که زیر لب فحش و بد و بیراه می گفت با عصبانیت رو به دوستش می کند- الهه برو کنار حوصله ندارم… همش تقصیر اون لیلای بی شرفه… کثافت… عکسا رو بهشون نشون داده… من که میدونم واسه چی این کارو کرده… از موقعی که من و کیوان رو دیده حسودیش گل کرده… دختره جنده…- چی میگی؟… کدوم عکسا؟…مینا، الهه را کنار میزند و به راهش ادامه میدهد- الان میرم خوابگاه حسابشو میذارم کف دستش… جنده لاشی عوضیالهه باز جلوی او می ایستد- مینا صبر کن… تو که عکس بدی نداری؟ جریان چیه؟…- عکسای تو گوشیمو میگم… حتما وقتی خواب بودیم همه رو به گوشیش بلوتوث کرده…- مگه عکسا چی بودن؟…- عکسای خصوصی… من و کیوان… من و شادی… هیچکی بجز من این عکسا رو نداشت…مینا دوباره الهه را کنار میزند و از دانشگاه خارج می شود. الهه دنبال او می دود- مینا صبر کن باهات بیام…• خوابگاهمینا و الهه از راه پله ها بالا میروند. اتاقشان در طبقه سوم ساختمان شماره 2 خوابگاه بود. مینا کلید اتاق را از کیفش بیرون می آورد و در را باز می کند. لیلا که در اتاق مشغول آرایش بود رو به آنها می کند- وای ترسیدم… سلام…مینا با عصبانیت به لیلا هجوم می برد- الان یه ترسی بهت نشون بدم که تا عمر داری یادت نره جنده لاشی عوضی…اول چند کشیده به صورت لیلا میزند و بعد موهای او را با دست می گیرد و به شدت می کشد. لیلا جیغ بلندی می کشد- آااااااااااااااااااااااای…. چته وحشی؟… چت شده؟مینا موهای لیلا را می کشد و او را روی زمین می خواباند و شروع به زدن او می کند. الهه به سمت آنها می رود تا آنها را از هم جدا کند.چند دختر از اتاق های دیگر که صدای جیغ و داد را شنیده بودند وارد اتاق می شوند و به دعوا نگاه می کنند. الهه به زور آنها را از هم جدا می کند. لیلا که گریه زاری اش گرفته بود با صورت چنگ انداخته و خونی و موهای بهم ریخته از روی زمین بلند می شود. همهمه دخترها اتاق را پر کرده بود. الهه رو به آنها می کند- عروسی ننتونه جمع شدین؟… یالا برین بیرون… خلوت کنین اینجارو…خوابگاه که نیست… میدون فردوسیهدخترها یکی پس از دیگری اتاق را ترک می کنند. برخی از آنان که انگار بهشان برخورده بود، زیر لب به الهه بد و بیراه می گفتند- واااا… دختر بسیجی کسکش ایکبیری…برا ما شاخ شده… خب یه کلام بگو بفرمایین بیرون…اتاق که خلوت شد، الهه دست لیلا را می گیرد و او را به سمت دستشویی میبرد تا خون های رو صورتش را بشورد. مینا که روی تخت لیلا نشسته بود بدون توجه به آنها مشغول بررسی گوشی لیلا می شود تا عکس ها را پیدا کند- عوضی پاکشون کرده که کسی نفهمه… جنده لاشی عوضی…لیلا با صدایی بغض آلود از درون دستشویی داد می زند- کدوم عکسا کثافت؟… من که گوشیم همیشه دست دختراست؟…الهه که بیرون دستشویی ایستاده بود به مینا اشاره می کند که حرف نزند.یک ساعت بعد…الهه رو به مینا می کند- خب شاید کار لیلا نباشه… شاید فاطی یا شادی باشه؟لیلا قیافه حق به جانب می گیرد- به خدا هیچی تقصیر من نیست… اصلا نمی دونم قضیه چیه…مینا رو به لیلا می کند- تقصیر تو نیست؟ نمی دونی قضیه چیه؟… پس اون روز چرا با من به خاطر کیوان دعوا راه انداختی؟… چرا وقتی من و شادی تو بغل همیم هی تیکه و متلک می پرونی؟…- اولا چون کیوان قبلا دوست پسرم بود نسبت بهش غیرتی شدم… الان هم دیگه کاملا فراموشش کردم مرده عوضی رو… بعدش هم از رابطت با شادی خوشم نمیاد… چندشم میشه… تیکه می پروندم که جلوم از این کارا نکنین…- حالا یعنی تو عکسی از گوشیم ندزدیدی؟- نه به خدا… به جون پدرم قسم… آخه چرا این کارو بکنم…الهه رو به هردو می کند- حالا روی همدیگه رو ببوسین…مینا و لیلا از روی تختشان بلند می شوند و همدیگر را در آغوش می گیرند و روی یکدیگر را می بوسند- معذرت می خوام عزیزم…- اشکال نداره فدات شم…• دانشگاهالهه و شادی در کلاس نشسته و مشغول صحبت بودند- میگم شادی… تو و مینا باهم رابطه دارین؟- چه رابطه ای؟… باهم دوستیم دیگه- نه… منظورم رابطه دختر با دختره… لذت دادن به همدیگه…- یعنی چی؟… منظورت رو نمی فهمم؟- خودت رو به اون راه نزن… من همه چی رو می دونم…- دیوونه شدی؟… چی می دونی آخه؟- ااااااا… مینا همه چیو بهم گفته… حتی عکساتون رو بهم نشون داد…- ای مینای جنده…گفت که به هیچکی نشون نمیده… خب حالا که چی؟- دوست دارم بدونم کی اول پیشنهاد داد؟ تو یا اون؟- این چه سوالیه آخه؟… پیشنهادی که نیست… خودمون کشفش کردیم…- خب میخوام بدونم کی اول این رابطه رو شروع کرد… بالاخره یکتون باید شروع می کرد…- راستشو بخوای مینا اول رو شروع کرد… اولا من نمی خواستم اما اون تحریکم می کرد… منم تحریک می شدم و بدنم شل می شد…- بعدش به این کار عادت کردین…- آره دیگه… خیلی لذت داره… از سکس با پسرا که بهتره… هم سالمتره هم بی خطرتر… حالا چیه؟ نکنه خوشت اومده؟… میخوای تجربه کنی دختر چادری؟- نه بابا… من و این حرفا؟- … راستی مینا کجاست؟- نمی دونم… گفت امروز کلاس نداره…- لیلا هم امروز نیومد… امروز آزمایشگاه شیمی داشتیم.- لیلا رفت کتاب بخره گفت دانشگاه نمیاد…ناگهان یکی از مأمورین حراست وارد کلاس می شود- شما خانوما… کلاسو خالی کنید میخوام درو ببندم…الهه و شادی از کلاس خارج می شوند. الهه رو به شادی می کند و در حالی که چادرش را روی سرش مرتب می کند می گوید- خب… حالا کجا میری؟- من میرم بوفه…- منم میرم کتابخونه… فعلا خداحافظ…- خداحافظ… بعد از ظهر کلاس داریم یادت نره…الهه در حالی که از شادی دور می شود، جواب میدهد- نه یادم نمیره… ساعت 6 تا 8• خوابگاهمینا و لیلا در حمام اتاق زیر دوش لخت در آغوش هم، مشغول لب گرفتن از یکدیگر بودند. لیلا خنده اش گرفته بود- خندم می گیره…- چرا عزیزم؟- آخه کمی مورمورم میشه…- عادیه عزیزم… چون اولین بارته…- مواظب باش کسی نیاد تو اتاق…- خیالت تخت… درو قفل کردم…مینا این را می گوید و دوباره لبان لیلا را می بوسد و سینه اش را می چلاند. ناگهان صدای بسته شدن در اتاق به گوش میرسد. مینا به سرعت از لیلا جدا می شود و از حمام خارج می شود. دستگیره در را که امتحان می کند می بیند در هنوز قفل است. به سمت تخت ها میرود اما کسی هم انجا نیست. به حمام بر می گردد. لیلا با نگرانی می پرسد- کی بود؟…نکنه کسی مارو دیده؟- هیچکی نبود… فکر کنم صدای بسته شدن اتاق بغلیه… تو اتاق هم هیچکی نبود…- مینا بیا بیخبال شیم… من می ترسم…- چی چیو بی خیال شیم… تازه آتیشم روشن شده… بهت میگم هیچکی نبود… دخترا کلاس دارن تا شب نمیان…دست لیلا را می گیرد و ادامه می دهد- اصلا بریم بیرون رو تخت حال کنیم… اینجا حال نمیده…لیلا بدون هیچ حرفی همراه مینا از حمام خارج می شود.بوی شامپو و بخار آب فضای اتاق را پر کرده بود و همین مسئله مینا را به شدت حشری کرده بود. لیلا را در آغوش می کشد و شروع به خوردن لبهایش می کند. لیلا هم به ناچار با او همراه می شود. صدای ملچ و ملوچ لبها و بخار آب و بوی شامپو فضا را کاملا سکسی کرده بود. مینا با یک حرکت لیلا را به عقب می برد و روی تخت می خواباند. بین پاهای لیلا قرار می گیرد و نگاهی به بدن او می اندازد- وای چه سینه های درشتی داشتی رو نمی کردی… جون میدن واسه مکیدن…با گفتن این جمله یکی از پستان های لیلا را به دهان می گیرد و بعد با دستانش آنها را می چلاند و یکی یکی می مکد. لیلا هم که انگار شهوت در او ریشه دوانده بود، آه کوچکی از نهادش بلند می شود. مینا، پستان های لیلا را با ولع خاص و تحریک کننده ای می مکید تا او را کاملا رام کند. هم برایش تنوع بود و هم جای خالی شادی را برایش پر می شد. لیلا کم‌کم شل می شود و سر مینا را رو سینه هایش می فشرد. مینا سرش را از روی پستان های لیلا بلند می کند. باریکه ای از بزاق از دهان مینا به نوک یکی از پستان ها وصل شده بود. نوک پستاهای لیلا سرخ شده و از بزاق دهان مینا کاملا خیس شده بودند. مینا با صدای تحریک کننده ای رو به لیلا می کند- حالا چشاتو ببند و لذت ببر…سرش را پایین می برد و دهانش را روی ناف لیلا می گذارد. اطراف ناف را می لیسد و گاهی هم درون ناف را زبان می زند که باعث می شود لیلا خنده اش بگیرد. بعد پایین تر می رود و به کُس لیلا نگاهی می اندازد- اممممممم… چه کُس تُپل مُپل و سفیدی… یه تار مو هم نداره…لیلا خنده اش می گیرد و با چشمان بسته به مینا می گوید- زود باش مینا… سردم شد…مینا دهانش را روی قسمت بالای کُس می گذارد و چوچوله را با ولع و شهوت خاصی می مکد. لیلا ناخودآگاه تکانی می خورد و آه کوچکی سر می دهد. مینا به مکیدن و لیسیدن چوچوله ادامه میدهد و برای اینکه راحت کارش را بکند پاهای لیلا را از هم باز می کند. شهوت در میان هردو بشدت رخنه کرده بود و صدای نفس های صدا دار و آه های شهوتناک لیلا، فضا را سکسی کرده بود. مینا با دستانش لبهای کُس لیلا را از هم باز می کند و قسمت گوشت مانند چاک کُس را می لیسد. همین حرکت باعث می شود که لیلا از خود بی خود شود و سر مینا را به کُسش فشار دهد. مینا چند لیس هم به جرای ادرار لیلا می زند و بعد شروع به مکیدن و لیسیدن قسمت ورودی کُس می کند. لیلا کاملا حشری می شود و بدنش بشدت پیچ و تاب می خورد. آه ها بلند و متوالی از نهادش خارج می شود. مینا همزمان با لیسدن و مکیدن کُس، پستانهای لیلا را هم می چلاند و شهوت او را چند برابر می کند. لیلا از شدت شهوت موهای مینا را می کشد و ناگهان بدنش بشدت می لرزد و تکان های سختی می خورد. مینا به سرعت روی لیلا می غلتد و سرش را روی سر لیلا می گذارد و مشغول خوردن لبان او می شود.وقتی هر دو کمی آرام می شوند. مینا لبانش را از روی لبان لیلا بر میدارد و از او می پرسد- چطور بود عزیزم؟… حال کردی یا نه؟لیلا با لبخندی جواب داد- عالی بود… اولین باره که اینطور لذت می برم… منو بگو که قبلا تو و شادی رو مسخره می کردم…- خب حالا نوبت توئه بهم حال بدی.- چطوری؟لیلا ارضاء شده بود و حال نوبت مینا بود تا سهم خودش را از لیلا بگیرد. از روی تخت بلند می شود و تشک و ملافه‌ی یکی از دخترها را روی زمین پهن می کند. رو به لیلا می کند- بیا بشین اینجا…لیلا هم از تخت پایین می آید و روی تشک و ملافه می نشیند. مینا هم کنار او می نشیند و ادامه می دهد- میتونی کُس بلیسی؟- اااااای….چندشم میشه…- حدس میزدم… شادی هم اولا چندشش می شد… خب اشکال نداره… مجبوریم کُس مالی کنیم.- چطوری؟ناگهان صدای باز شدن کمد رختخواب و لباس ها به گوش میرسد. لیلا رو به آن می کند- وای ترسیدم…- نترس بابا… صدای کمده… پنجره بازه باد بهش خورده…مینا بلند می شود و پنجره و پرده را می بندد و دوباره کنار لیلا می نشیند- الان دیگه کسی مزاحممون نیست…پاهای لیلا را از هم باز می کند، یکی از پاهایش را روی پای لیلا می گذارد و پای دیگرش را زیر پای او جا می دهد. بعد به لیلا نزدیک می شود و کُسش را روی کُس لیلا قرار می دهد و کامل به آن می چسباند. بعد با یکسری حرکات موج مانند، کُسش را به کُس لیلا ماسابد. از این مالش آتش شهوت دوباره در هردو دختر شعله ور می شود. اول مینا که حشری تر است شروع به ناله کردن می کند. وقتی رطوبت و گرمای کُس مینا به کُس لیلا منتقل می شود، لیلا هم کم‌کم حشری شده و به خودش حرکتی موج مانند و منظم می دهد و کُسش را محکم به کُس مینا می مالد. هردو بی اختیار آه می کشند. صدای آه و ناله هر دو فضای اتاق را پر کرده بود. بدنشان بشدت عرق کرده بود و از شدت شهوت مایع غلیظ و چسبنده ای از تماس کُس هر دو ترشح می شد. کم‌کم حرکاتشان داشت تند و تندتر می شد و ناله ها و آه هایشان هم کشیده تر و بلندتر. ناگهان مینا بی اختیار مینا را بغل کرد تا کُسش تماس بیشتری با کُس او داشته باشد. در این میان لیلا هم مجبور شد مینا را بغل کند و در این بین یکی از انگشتانش به طور اتفاقی به سوراخ کون مینا برخورد کرد. مینا جیغ کوچکی کشید و داد زد- کونمو انگشت کن… انگشتت رو به سوراخ کونم بمال…لیلا هم با همان انگشت مشغول تحریک سوراخ کون مینا شد. مینا آه بلندی کشید و لبانش را روی لبان لیلا گذاشت و شروع به بالا و پایین پریدن روی کُس لیلا کرد که ناگهان انگشت لیلا در سوراخ کون مینا فرو رفت. همین حرکت باعث شد مینا بدنش به شدت بلرزد و لیلا را محکم بغل کند. کمی بعد از آن لیلا هم بدنش لرزید و بی حال روی زمین افتاد که باعث شد مینا هم روی او قرار بگیرد.وقتی کمی حالشان بهتر شد. یک بوسه بر لب یکدیگر زدند. مینا رو به لیلا کرد- دستت درد نکنه… خیلی حال دادی… خیلی وقته تنوع نداشتم…- خواهش میکنم عزیزم… بهتره خودمون رو جمع و جور کنیم… الان دخترا میان دیگه…- تو برو حموم من اتاقو مرتب می کنم…- اتاقو مرتب می کنیم …بعدش باهم میریم حموم…- اوه…مثل اینکه راه افتادیا…باشه عزیزم… هرچی تو بگی.از روی زمین بلند شده و مشغول مرتب کردن اتاق می شوند. بعد هردو وارد حمام میشوند و دوش می گیرند. در این حین صدای بسته شدن در اتاق به گوش می رسد. لیلا سرش را از حمام بیرن می آورد تا ببیند چه کسی در را بست. ناگهان الهه را می بیند که با یک کتاب در دست مشغول در آوردن کفشهایش است- سلام… زود اومدی؟- سلام… حوصله کلاسو نداشتم…بجاش رفتم کتابخونه… از اونجا هم رفتم یه سری خرت و پرت واسه خودم خریدم… مینا کجاست؟- تو حموم…- تو حموم؟… از کی تا حالا دوتایی باهم میرین حموم… تا دیروز که سایه همو با تیر میزدین؟- نه… مینا اول رفت حمو م…بعدش صدام زد پشتش رو کیسه بکشم…- اینطوری؟…لخت؟…درست نیست دوتا خانم بدن همدیگرو…- اووووه… حالا نمیخواد برامون ملا بازی درآری… یه کیسه کشیدن که دیگه سوال جواب نداره…این را می گوید و بعد دوباره وارد حمام می شود.ده دقیقه بعد…مینا با لباس راحتی از حمام خارج می شود در حالی که سرش را با هوله خشک می کند به الهه نیز سلام می کند. الهه که مشغول مطالعه بود جواب سلام او را می دهد. کمی بعد لیلا هم با لباس خانه از حمام خارج می شود.شب هنگامفاطی برای تمرین ریاضی نزد دوستش که در اتاق بغلی است، میرود. شادی و لیلا و الهه و مینا دور هم مشغول صحبت هستند. مینا رو به دخترها- من به این فاطیه شک دارم… فکر کنم اون عکسارو دزدیده…شادی رو به مینا می کند- آره… منم بهش شک دارم… دیروز گوشیت دستش بود داشت برا گوشیش یه چیزایی بلوتوث می کرد…الهه رو به هردو- الکی به دختر مردم تهمت نزنین… شاید کار دخترای این اتاق نباشه؟لیلا رو به الهه- یعنی میگی عکسا خودشون به گوشی حراست منتقل شده؟… حتما یکی اونارو قاپیده دیگه… نکنه خودت بودی؟- خفه شو لیلا… الکی تهمت نزن… اصلا گوشیم بلوتوث داره؟مینا وسط حرف هردو میپرد- ااااه… بسه دیگه… اصلا شب وقت خواب گوشی فاطی رو می گردیم اگه عکسا توش نبود یعنی کار خودی نیست…شادی رو به مینا- چه فایده؟… شاید تا الان عکسا رو پارک کرده…- حالا ما امتحان میکنیم…شاید یادش رفته باشه پاک کنهنصف شب، مینا و شادی بیدار می شوند و دزدکی گوشی فاطی را از کنارش بر می دارند و درون پوشه های آن را می گردند، اما هیچ عکسی از عکس های مورد نظرشان در آن نبود.• دانشگاهمینا در کلاس با شادی مشغول صحبت بود که الهه وارد کلاس می شود و مینا را صدا می زند.- مینا… یه لحظه بیا…مینا از کنار شادی بلند می شود و به سمت در کلاس می رود- جونم…- بیا خانم موسوی باهات کار داره…- خانم موسوی؟… همون استاد اخلاق دیگه؟- آره… بیا تو کلاس 202 منتظرته…- باشه اومدم… بذار کیفمو بیارم…- نمی خواد… بذار پیش شادی بمونه…مینا همراه با الهه به طرف کلاس 202 حرکت می کنند. داخل کلاس، خانم موسوی که 38 تا 40 سال سن داشت هم به عنوان استاد اخلاق درس می داد و هم مسئول حراست خوابگاه ها به حساب می آمد، روی صندلی نشسته بود. مینا و الهه در می زنند و وارد کلاس می شوند. الهه رو به خانم موسوی می کند- خانم اینم مینا تهرانی…مینا به خانم موسوی سلام می کند. خانم موسوی سرش را بلند می کند- سلامبعد رو به الهه می کند- دستت درد نکنه… بی زحمت مارو تنها بذار یه کار خصوصی با ایشون دارم…- چشم خانم…الهه از کلاش خارج می شود و در را پشت سرش می بندد. مینا کمی ترس وجودش را فرا می گیرد. خانم موسوی چادرش را مرتب می کند و بعد پرونده تحصیلی مینا را روی میز می گذارد- خانم تهرانی… شما تو پرونده تون اسم پدر یا مادر ذکر نشده؟…- خانم ما یتیم به دنیا اومدیم… یعنی مادرم منو تو خیابون ول کرده بود…- تو یتیم خونه بزرگ شدی؟- بله خانم… یتیم خونه آزادی تو خیابون…- نمیخواد آدرسو بگی نامه اونجا تو پرونده ضمیمه شده… فقط سوالمو جواب بده… خاله ای خاله ای یا کسی نیومده ادعای فامیلی باهات بکنه؟- نه خانم…- یعنی کسی نیست که بعد از فارغ التحصیلی بری پیشش؟- نه خانم…- خب…می تونی تشریف ببری…مینا نفس راحتی می کشد- با اجازه خانم…و به سرعت از بازداشتگاه 202 خارج می شود و به کلاسش برمیگردد. الهه و شادی کنار یکدیگر نشسته بودند، وقتی مینا را می بینند بلند می شوند و سمت او میروند. الهه دست مینا را می گیرد- چی شد؟… ازت چی می خواست؟- هیچی بابا… درباره پدر و مادرم پرسید… بهش گفتم که یتیم به دنیا اومدم…شادی که آنها را همراهی می کرد پرسید- فقط همین… چیزی که راجع به عکسا نگفت؟- نه… اما انگار میخواست یه چیزی رو بفهمه…- چیو مثلا؟- نمیدونم…ناگهان مدیر گروه وارد کلاس می شود- دانشجویان عزیز… استادتون نیومده… میتونید تشریف ببرین خونه…همه دختر و پسرهای کلاس هورا می کشند و به سرعت از کلاس خارج می شوند. شادی از مینا و الهه جدا می شود. مینا رو به او می کند- من و الهه برمیگردیم خوابگاه تو نمیای؟- نه من کار دارم باید برم از چندتا جزوه کپی بگیرم بعدش برم کتابخونه… شما برین…- پس خداحافظ…الهه هم از شادی خداحافظی می کند. مینا رو به الهه می کند- حالا این وقت ظهر حتی تاکسی گیر نمیاد…- یه ده دقیقه که باییستی تاکسی هم گیر میاد…بعد هر دو از کلاس خارج می شوند.• خارج از دانشگاهمینا و الهه در خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودند. ماشین های شخصی زیادی برای آنها بوق میزد اما سوار نمی شدند. حتی گاهی اوقات متلک هایی از راننده ها به گوش میرسید. یک پژو نقره ای رنگ کنار پای آنها می ایستد که شیشه هایش کاملا دودی بودند و درون آن به سختی دیده می شد. شیشه جلو که پایین می آید ناگهان چشم الهه و مینا به خانم موسوی می افتد- دخترا بیان سوار شین… این وقت ظهر تاکسی گیر نمیاد…الهه در عقب را باز می کند و سوار می شود و مینا هم بعد از او سوار می شود. کنار خانم موسوی خانم چادری دیگری نشسته بود، حدود 34 یا 35 ساله. که با دیدن مینا و الهه لبخندی می زند. مینا و الهه به او سلام می کنند و او هم با لبخند پاسخ می دهد. خانم موسوی به آینه جلو نگاهی می اندازد- دخترا شیشه هارو نیارین پایین…کولر روشنه. در راه، آن خانم چادری یکی از دوستانش را سر راه می بیند- این که خانم مولاییهخانم موسوی هم نگاهی به آن خانم می اندازد- آره خودشه…کنار آن خانم پارک می کنند. خانم موسوی شیشه را پایین می کشد- خانم مولایی… بیا بالا…- سلام عاطفه جون… وای سلام پری جون ببخشید ندیدمتخانم مولایی در عقب را باز می کند و کنار مینا می نشیند. وقتی مینا و الهه را می بیند به آنها نیز سلام می کند. به قیافه اش می آمد که 35 یا 38 سال سن داشته باشد.خانم موسوی باز به آینه جلو نگاهی می اندازد و از خانم مولایی می پرسد- کجا تشریف می بری سمیرا جون؟- مزاحمتون نمیشم…- خواهش میکنم… شما مراحمین…- تا میدون راه آهن میرم… اگه زحمتی نیست البته…- خواهش میکنم… به روی چشم…- چشمت بی بلا…اتومبیل به سمت میدان راه آهن حرکت می کند، در راه مینا و الهه متوجه می شوند که فامیلی خانمی که جلو نشسته نصرالهی است. ربع ساعت بعد به آنجا می رسند. خانم مولایی به خانم موسوی آدرس میدهد که به چپ یا راست بپیچد. سرانجام اتومبیل در کوچه بن بست خلوتی پارک می کند. خانم موسوی به آینه نگاهی می اندازد انگار چشمانش به سمت الهه بود. الهه نیز چشمان خانم موسوی را در آینه می بیند. سرش را پایین می آورد و از کیفش یک گوشی آیفون بیرون می آورد. مینا با دیدن گوشی الهه تعجب می کند- واااای… مبارک باشه… چرا تا حالا رو نکرده بودی؟- آخه مال من نیست…- پس مال کیه؟…الهه بی آنکه پاسخ دهد، گوشی را روشن می کند و وارد گالری آن می شود و قسمت فیلمها و عکس ها را باز می کند. ناگهان مینا چشمانش کاملا گرد می شوند. انگار یک شک خیلی قوی به او وارد شده بود. همه عکسهای مینا، در آن گوشی بودند. ناگهان با دیدن یک فیلم مو بر تن مینا سیخ می شود فیلم همجنسبازی مینا و لیلا در اتاق خوابگاه زاویه فیلم از داخل کمد رختخواب و لباس بود. مینا همه چیز را فهمید، خائن همان الهه بود. وقتی مینا و الهه درحمام درحال همجنسبازی بودند، الهه دزدکی وارد شده بود. صدای بسته شدن در اتاق بی دلیل نبود، همینطور صدای تکان خوردن در کمد رختخواب و لباسها؛ چون آن الهه لعنتی در آنجا پنهان شده و از ماجرا فیلم می گرفت. مینا بشدت عصبانی می شود اما خیلی دیر شده بود، چون تا خواست به خودش بجنبد، خانم مولایی؛ دستمالی حاوی داروی بیهوشی روی دهان و بینی مینا می گذارد و محکم فشار می دهد. مینا غافلگیر می شود و ناخودآگاه دستانش را به سمت بالا می برد تا دستمال را بردارد که الهه دستان او را محکم می گیرد و پایین می آورد. خانم نصرالهی که جلو نشسته بود نیز پاهای مینا را می گیرد. مینا به شدت به خود می پیچد و تکان میخورد و ناله های جیغ مانند خفه ای سر می دهد- اممممممممم…امممممممممم….اممممممممممممم….امممخانم مولایی در گوش مینا زمزمه ای می کند- آروم باش…الان تموم میشه…الهه دستاشو محکم بگیر…مینا ناامیدانه تقلا می کند اما زور سه نفر که او را محکم گرفته بودند را ندارد. کم‌کم بدن مینا شل می شود. خانم مولایی دستش را روی دستمال شل می کند تا مینا خوب دارو را استنشاق کند بعد دوباره آن را به بینی و دهان او فشار می دهد. چشمان مینا سفید می شوند و بدنش آرام می گیرد. خانم موسوی رو به خانم مولایی می کند- پارچه رو نگه دار رو بینیش… ممکنه خودشو زده باشه به بیهوشی… مثل سری قبل نشه اون دختره از دستمون فرار کرد…- خیالت راحت باشه… من کارمو بلدم… میدونم کی کاملا بیهوش میشه…چند دقیقه بعد وقتی همه از بیهوش بودن مینا مطمئن شدند، خانم مولایی دستمال را از روی بینی و دهان مینا برمیدارد.ادامه دارد… نوشته ناشناس

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *