کوچکترین کشور دنیا…

0 views
0%

جلوی بیمارستان ایستاده بودم و داشتم آهنگ گوش میکردم. برای اولین بار تو کل زندگیم درونم سکوت محض بود آرامش محض حتی اینکه امروز پریود شده بودم هم نمیتونست این آرامشو به هم بریزه. دل و کمرم که درد میکرد نشانه از زندگی داشت فقط. حالم اونقدر خوب بود که حتی برای پریودم هم شاکر بودم. حال عجیبی بود. همه در درونم راضی بودن… خودم… اون مرد گی… اون دختر کوچولوی نق نقو… بعد از سالها دویدن و به دیوار خوردن همه بالاخره خسته خوابیده بودن… منم خیال نداشتم حالا حالاها بیدارشون کنم… به این سکون و آرامش درون خیلی احتیاج داشتم. باد سردی که به صورتم میخورد روحمو خنک کرد. کلاه گرم کاپشنمو کشیدم رو سرم که سردم نشه. لذت بخش بود. آگوست دیر کرده بود اما ایرادی نداشت. مهم نبود. پایان انرژی دنیا رو داشتم و الان هم داشتم بیخیال آهنگ گوش میکردم. از این بیشتر یه آدم زنده چی میخواد؟ تو بیمارستان یه عالمه آهنگ قری و شیش هشت دانلود کرده بودم و پایان آهنگهای قدیمیمو هم ریخته بودم دور. این بیمارستان… این آهنگها… یه شروع جدید بود… شروعی که حق طبیعیم بود ماشین آگوست جلوم توقف کرد. با دیدنش ضعف کردم چقدر این مرد خوشگل بود لاکردار از اینکه اومده بود دنبالم باید قدردانی میکردم. وظیفه اش نبود. این یعنی براش مهمم… مرسی خدا جون البته اگه وجود داری… اگرم که وجود نداری هم که بازم کاری از دستم بر نمیاد. بعد از یه چاق سلامتی دوستانه و تشکر از اینکه اومده دنبالم راه افتاد. تو ماشین گرمش نشسته بودم و برای اولین بار داشتم تو چندین ماه اخیر مناظر اطرافمو میدیدم. سالها بود که مثل یه کور زندگی کرده بودم. اما حالا اون چشم بند از جلوی چشمم برداشته شده بود و داشتم میدیدم زندگی چقدر قشنگه یادم داده بودن که باید بتونم بگم نه قانون بذارم مرز معین داشته باشم… و اینکه اگه کسی اومد تو مرزم میتونم شدت عمل نشون بدم حالا هر کی که میخواد باشه…علیرغم زمستون بودن… علیرغم سرما… زنده بودن چه حس خوبی بود وقتی حس میکنی دوستت دارن و دوستشون داری. حتی با اینکه دقیقا اونهایی نیستن که انتظار داشتی دوستت داشته باشن اما دوست داشته شدن حس خوبی بود. حالا از طرف هر کی که میخواد باشه. وقتی رسیدیم به آپارتمانش کیسه های خریدها رو بردیم بالا. برای سکس اومده بودم اما قرار بود امشب اینجا بمونم پیش آگوست. به ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت بود.-خیلی گرسنه ای آگوست؟-چطور؟-من الان باید شام بخورم… نون و پنیر و یه کمی سبزیجات اگه داری…آگوست با صدای بلند خندید.-باید قیافۀ خودتو میدیدی شادی وقتی ساعتتو نگاه میکردی… اونجا چیکارت کردن؟خنده ام گرفت.-چیکار کنم خوب؟ یه کاری باهام کردن که جرات ندارم از قوانینشون تخطی کنم-باشه پس شامو سبک میخوریم امشب……………………شام که شامل یه ساندویچ سبک پنیر و کالباس و فلفل دلمه ای بود رو همونجا رو آیلند خوردیم و خیلی هم مزه داد. مزۀ آزادی میداد. اصلا همه چی مزه اش عوض شده بود. غذا بدون عذاب وجدان عجب طعمی داشته من نمیدونستم آگوست برای جفتمون یه چایی درست کرد و رفت نشست رو کاناپه. نگاهم شفاف بود. همه چیزو میدیدم و مهم این که یادم میموند. قبلا همه چیز مثل یه خواب بد بود که نمیتونستم چیزیشو یادم نگه دارم. اینا انگار تو بیمارستان جادو جمبل یا معجزه کرده بودن؟ به هر حال دمشون گرم خیلی دلم سکس میخواست. حس میکردم سکس قبلیمون با آگوست یه خواب یا حتی کابوس نا مفهوم بوده و احساسش نکردم. دلم میخواست واقعا احساسش کنم. لمسش کنم. آگوست اما نگاهشو انداخته بود پایین. معلوم بود داره فکر میکنه. تکیه داده بود عقب. چیزی نمیگفت. نمیدونستم میخوام بدونم چی فکر میکنه یا نه. خودمو با چایی مشغول کردم. اما حواسم بی اختیار بهش بود. داشتم با نگاهم میخوردمش. به اون بدن عضلانی و قویش. که حتی از زیر پیراهن مردونه و سفیدش هم اقتدار و فرمش معلوم بودن. پوست سفیدش. بدنش که موهای طلاییش رو سینه اش برق میزدن… قد بلند اسکاندیناویش. موهای به هم ریخته اش که مرتبشون نکرده بود و خیلی هم بهش می اومدن. حتی فرم پاهاشم از زیر جوراب قشنگ بودن. از اوندفعه یادم مونده بود که ترک نداشتن. اصولا خیلی کم پیش میاد پای قشنگ ببینم… اما این پاهاشم قشنگ بود. یه کمی ته ریش در اومده بود تو صورتش که صورتشو خیلی خیلی مردونه تر جلوه میداد. وقتی به خودم اومدم نشسته بودم کنارش و سرمو تکیه داده بودم به بازوی راستش.-میخوام باهات حرف بزنم شادی… جدیه حواستو بده به من… ازت دلخورم شادی چی میخوای تو از جون من؟-من…راست میگفت. چی میخواستم از جون این بیچاره؟ نتونستم بعد از من چیزی بگم. چی میخواستم از این؟ از بقیه… از زندگی؟ قبلنو نمیدونم اما الان چیزی به جز آرامش نمیدیدم و نمیخواستم. اونقدر آروم بودم که حرف زدن برام راحت شده بود. دیگه نمیخواستم همه چیزو برای خودم نگه دارم و بریزم تو خودم. باید میگفتم درونم چی میگذره. زندگی کوتاهمون ارزش رازداری و از پشت به هم خنجر زدن نداشت. تازه حرف دلمو هم میخواستم بزنم. بذار ببینم این حرف ایرانیها که میگن آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند درسته یا اینم مث بقیه چیزامون چرته؟ خدایا به امید خودت شروع کردم-دلم میخواد مثل یه دوست پسر یا شوهر باشی برام… صد در صدت هم مال من باشه اما… همین لحظه و این اواخر خیلی خسته ام از انتظارات بقیه… انتظاراتی که همۀ زندگیم همه ازم داشتن… و منم فقط واسه اینکه دلشونو نشکنم گفتم باشه… لازم دارم یه مدت به حال خودم باشم… با اینحال دلم میخواد وقتی نا امیدم به این فکر کنم که یکی هست که منو دوست داره… که دوستش دارم… یکی که وقتی بهش فکر میکنم دلم گرم بشه… امید و انگیزه و قدرتم بشه برای بهتر شدن… برای اینکه بخوام با این دپرشن لعنتی بجنگم… در عین حال… اونقدر ضعیفم که میدونم نمیتونم یه رابطۀ جدید دوست دختر دوست پسری رو شروع کنم با پایان انتظارات و توقعات و قوانینش… فقط خیلی خسته ام و استراحت لازم دارم…-یعنی هم خدا رو میخوای هم خرما رو؟ اونوخ تکلیف من این وسط چیه؟-تو آزادی…هر کاری بخوای بکنی میتونی… منم آزادم… منظورم هم از آزادی خودم این نیس که میخوام برم با بقیه سکس کنم… فقط میخوام از توقعات آزاد باشم… که چون ما با هم دوست دختر دوست پسریم الزاما هم باید یه جا زندگی کنیم نباشه… چون دوست دختر دوست پسریم باید با پایان دوستای تو آشنا بشم… یا اینکه تو بخوای با خانوادۀ من آشنا بشی… یا هر وقت تو میخوای پوست منو با سکسهای طولانی مدت بکنی… دلم میخواد همه چیز آروم باشه یه مدت فقط همین… از اینهمه اگه منو دوست داری پس باید ها خسته ام…-و اگه من نخوام؟-گفتم که تو آزادی که با هر کی میخوای باشی… و منم میدونم وقتی تو آزاد باشی خطر اینکه با یه نفر آشنا بشی زیاده و ممکنه از دستت بدم… اما از یه طرف هم میدونم از لحاظ روحی و روانی اونقدر قوی نیستم که بخوام تعهدی به کسی داشته باشم… اگه بخوایم با هم دوست بشیم ممکنه که به نظر برسه دوستت ندارم یا برام بی اهمیتی… اونقدر ازت خوشم میاد که نخوام دلتو بشکنم آگوست…-یعنی دقیقا همین کارایی که این چند وقته کردی… که البته خوش آیند نبود… اما حالا که توضیح میدی میفهمم…-ببخشید اگه ناراحتت کردم… بی منظور بوده…-ببین شادی؟ من بچه نیستم… از تو هم تجربه ام تو خیلی زمینه ها بیشتره… اما تجربۀ دقیق تو رو تو زندگیم نداشتم… شخصیتم هم البته با تو فرق میکنه… اما تو اولین زنی هستی تو کل زندگیم که دلم برات تنگ شده بود… از حرف زدن باهات سیر نمیشم… نظراتت برام جالبه… خیلی منطقی همه چیزو توضیح میدی بر مبنای تجربه هات… باهات حس نشاط میکنم اما از یه طرف هم دیگه ۵۷ سالمه و حوصلۀ دوست دختر دوست پسر شدنو ندارم…یس خدا رو شکر-مرسی مرسی مرسیمیخواست چیزی بگه اما نذاشتم. اون هم بیخیال شد. خیلی سریعتر از اونی که فکرشو میکردم پشت گردنمو تو پنجۀ قویش گرفته بود و داشت ماساژ میداد. رو زانوهاش نشسته بودم و لبای همو میبوسیدیم. مثل الاکلنگ پاهاشو میکوبید زمین.-بیا بریم بالا… اینجا راحت نیستم…دستمو گرفت و با هم از پله ها رفتیم بالا. راستش خودم هم از اینکه پایین باشیم حس خوبی نداشتم. هیچکدوم از پنجره ها پرده نداشت و این باعث میشد حس کنم لختم… رفتیم تو اتاق خوابش. برای اولین بار از اینکه به اینجا تعلق نداشتم اونقدر خوشحال بودم و آروم که خدا میدونه. نمیخواستم متعلق به کسی یا چیزی باشم. یادم داده بودن از لحظه لذت ببرم… تاریخ امروز این لحظه با شیرین ترین و خوشتیپ ترین ترین مردی که تو عمرم دیدم. بذار ببینم چقدر یاد گرفتم و از پسش بر میام یا نه؟ میخواست لباساشو سریع در بیاره اما نذاشتم. دلم عشق میخواست. آروم لبامو گذاشتم رو لباش و بر خلاف همیشه دستامو ول دادم رو تنش. میخواستم این حس نزدیکی رو با تموم وجودم لمسش کنم. لذت وجود آگوست گرم که بعدش قرار نبود پاییزی بیاد… میبوسیدمش. دستهاشو روی صورتم گذاشته بود و منو میبوسید. انگار حس کرده بود چی میخوام. لیز خوردن دستاشو حس میکردم که میرفت رو سینه هام… بعدش رو کتفهام… بعد گودی کمرم و آخر از همه باسنمو چنگ زد و به سمت خودش کشید. دونه دونه دکمه های پیراهنشو باز میکردم. به کمک هم درش آوردیم. زیرش یه تیشرت پشمی سفید تنش بود. بلوز خودم هم همینطور. یه دفعه یادم افتاد پریودم.-فاااااک من پریودم خدایا بدشانسی از این بزرگتر؟-چی شده مگه؟-خوب پریودم-اوه اوه چه ترسناک بخواب بینم بابا-حالت به هم نمیخوره؟-من کارم با خونه… الان برمیگردم…رفت و یه کیسه زبالۀ بزرگ آورد با یه حوله و انداخت رو تخت.-بیا تموم شد… دیگه چه مشکلی هس؟آخی واقعا منو میخواد محبتم نسبت بهش بیشتر شد.-آخه شنیده بودم مردها از خون خوششون نمیاد…-از طرف من به مردهاتون بگو تصمیمشونو بگیرن… این همون خونیه که واسه اش له له میزنن که تو شب زفافشون بریزن… اونموقع خوبه و ازش نمیترسن؟ اما پریود که میشه بد میشه؟ در بیار شلوارتو فقط از رو حوله هه اینورتر نرو…شلوار و شورتمو با هم در آوردم. چون روز اول پریودم بود خیلی خونریزی نداشتم برای همونم خیلی بوی خون نمیدادم و نوارم هم تمیز بود. خودش هم شلوارشو در آورد و خودشو مراقب انداخت روم. لبهای همو میبوسیدیم و میمکیدیم. محکم منو تو بغلش گرفته بود. منم همینطور. از شدت خواستن میخواستم و میتونستم گردنشو بشکنم. اونم همینطور. اولین باری بود که میخواستم حین پریود سکس کنم برام جالب بود ببینم چی میشه. حالم عجیب خراب بود. از زیر حس میکردم که آلتشو میماله بین پاهام و تا حدودی فشار میده. چندین هفته بود که سکس نداشتیم قرار بود درد بگیره. حتی موهای پایین رو هم نزده بودم و فشنش هم جنگلهای آمازون از نوع بکر و دست نخورده اش فکر کنم موها رو که حس کرد از روم بلند شد. لای پام نشسته بود و همونطور که داشت زیپ شلوارشو باز میکرد نگاهشو دوخته بود به لای پاهام. خندید-ببخشید… دیدی که خونه نرفتم… نتونستم اصلاح کنم…-چی چی رو ببخشید منو یاد پورن دهۀ هفتاد انداخت… نمیدونستم اینقدر قراره سکسی باشه خیلی فرق میکنه با واژنهای اصلاح کردهبلند شد و شلوار و شورت و جورابهاشو کلا از پاش در آورد و هول هول انداخت زمین. انگار میخواستم فرار کنم. خیلی سریع نشست پایین تخت. دستاشو انداخت دور رونهام و منو کشید سمت خودش.-چی کار میکنی؟ میخوای بخوری؟ کثیفه-به تو چه خوب دوست دارم-من خوشم نمیاد مریض میشی-تو رو خدا شادی-اصن حرفشم نزن-اگه بذاری بخورم خون میکشم ها ازترگ خواب منو میدونست بدجنس عوضی وقتی دید حرف نمیزنم چشماشو بست و لباشو رسوند به واژنم و خیلی مراقب مشغول لیسیدن شد. خیلی مانور نمیداد اینور اونور که زبونش بره رو موها. میخواستم چشمامو ببندم اما دلم میخواست ببینمش. لذت این سکسو نمیخواستم از چشمام دریغ کنم. اسکرین شات بود برای بعدها… گاهی چشمهاشو باز میکرد ببینه من چیکار میکنم و با نگاهش میخندید و دوباره چشمهاشو میبست. بی اختیار آه و ناله میکردم. بیشتر از اونکه فکرشو میکردم لذت داشت. مخصوصا وقتی نوک زبونشو میکرد تو… چند لحظه بعد خودمو انداختم و گذاشتم هر کار میخواد بکنه. حواسمو جمع داخلم کرده بودم که اگه حس کردم خونی میاد سریع بهش بگم دهنشو برداره. اما خودش بلند شد. رفت بالای تخت و از کشوی میز کنار تخت یه دیلدوی سیاه نچندان بزرگ آورد و یه کرم لیز کننده… کرمو زد به دیلدوهه… و بعدش هم روشنش کرد. ویبراتور بود. ویزززززز ویزززززز ویزززززززززز-دیلدو واسه چی؟-حال منو این چند وقته گرفتی تنبیهتهول کن پدر بذار دلش خوش باشه. نمیدونستم چیکار میخواد بکنه برای تنبیه. پشت به من نشسته بود کنارم و چنبره زده بود رو شکمم و نمیتونستم ببینم چیکار میکنه. با دیلدوهه مدام از بالا تا پایین میمالید رو واژنم. فکر کردم میخواد دیلدو رو تو واژن فرو کنه اما وقتی خورد به پشتم… عه؟-اشتباه داری میکنی… پشتمه-پس فکر کردی کجا میخوام فوروش کنم؟ پاهاتو بالا نگه دار…با پشت آرنجش پای راستمو دادبالاتر و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم حس کردم سر دیلدوهه یه کم رفت تو پشتم. ویبره اش یه حس عجیبی رو تو بدنم ایجاد میکرد. حس میکردم دارن دل و روده امو میکشن با وکیوم بیرون.-نکن درد میکنه-شل کن فکر کن میری دستشویی ولش کنچی چی رو شل کن؟ هیچ مدله رو ماهیچۀ پشتم تمرین و تسلط نداشتم. و از دردش هم میترسیدم. اولین بار بود از پشت سکس میکردم. برای همونم به حرفش گوش کردم. فقط ویز ویز دیلدوهه تو گوشم بود و احتمال دردی که قرار بود بکشم.-آگوست شل کردن چه جوریه؟-یعنی سفت نگیر دیگه فکر کن هیچ کاری نمیکنیم… فکرتو بده به گلهای بهاری و آواز پرندگان… هر وقت خیلی درد داشتی بهم بگو درش میارم… الان داری؟خنده ام گرفت. راستش هنوز درد نداشتم. ویبره هه عجیب کار ساز بود. یه پنج دقیقه ای که داشت بازی بازی میداد حس کردم یه کم دیگه از دیلدو هه رو فرو کرد. یه لحظه حس بدی بود. یه حس چندشی بود. با اینکه خیلی درد نداشت اما از بد بودن حس دیلدو تو پشتم کم نمیشد. حس حالت تهوع بهم دست داده بود. شانسی بود که بعد از ظهری دستشویی رفته بودم. حس میکردم دارن روده هامو میکشن بیرون تا اینکه از روم بلند شد و در حالیکه به دیلدوهه نگاه میکرد و آلت خودشم نوازش میکرد کرم رو برداشت و شروع کرد به مالیدن سر آلتش. رو پشتم بودم و میتونستم دیلدوهه رو ببینم که ویز ویز کنان قلقلکم میداد.-ایمممم… حالا به این میگن یه پورن درست و حسابی چطوره؟-نمیدونم… خوب نیس…-پاهاتو ببند و به شکم بخواب…حرفشو گوش کردم. یه دونه محکم با کف دستش زد رو باسنم.-درد داری؟ حال نمیکنی؟ حقته که نمیای سر قرار؟ قرار میذاری بعدم یهو همون شب مریض میشی؟ عوضی؟ یه خانم مگه در ماه چند صد دفعه پریود میشه؟ سه هفتۀ کامل هم مگه پریود میشه؟ فک کردی با خر طرفی؟ ها؟ قرارداد امضا میکنی منو مسخره میکنی؟ هیم؟ الانم که میخواستم حرف بزنم نذاشتی نه؟ پس عملی نشونت می…-ببخشید گفتم که آی حالم خوب نبود محکم میزنی بابااین میزد… ویز ویز دیلدوهه و سوزشش هم از یه طرف بیچاره ام کرده بود…-غلط کردم… از این به بعد هر چی تو بگی همونه… یه جوریه… تو رو خدا درش بیار…بی انصافی نکرد و درش آورد و رفت بشورتش. آخی این حس بسته بودن چه حس خوبی بود پدر سگ چه دست سنگینی داره حس میکردم توم کوران شده بوده و الان بند اومده. باسنم هر چی فحش بلد بود کشیده بود به جونم اما خوب برای تجربۀ اول میشه گفت اگه این تجربه رو نمیداشتم چیزی رو هم از دست نداده بودم… سکس از پشت به درد من نمیخورد. حداقل اینو فهمیده بودم. اون که رفت پاهامو دراز کشیدم رو تخت. پشتم میسوخت و دل میزد. فقط اون کرم خنک کننده بود که باعث میشد خیلی نسوزه. آگوست برگشت و دیلدو رو گذاشت سر جاش. اومد و دراز کشید کنارم.-خیلی درد داشت؟-الان بیشتر درد داره…لباشو گذاشت رو لبام و منو کشید رو خودش. حس خوبی بود نوازش شدن پوستم. مخصوصا وقتی پهلوهامو یه وشگون محکم با کل دستش میگرفت و ول میکرد. یه چرخ دیگه و اینبار من زیرش بودم. سرش رفت سمت سینه هام. یه حس مادرانۀ عجیب بهش داشتم. میخواستم ازش مراقبت کنم. محکم نوازشش میکردم. گاهی گازم میگرفت که زیر لبی یه جیغ میزدم و میذاشتم کارشو بکنه. وقتی آلتشو فرو کرد به معنای واقعی کلمه جر خوردم. از پشت و جلو میسوخت. تازه وقتی فرو کرد جلو فهمیدم پشتم چقدر درد داره. اما راه در رو هم نداشتم.-یه چند لحظه میتونی فقط نگه داری؟خنکی کرمی که زده بود به آلتش خیلی سریع التهابمو کم کرد و اینبار لبامو گذاشتم رو لباش. اون هم شروع کرد به کردن. حس عجیبی بود با پریود سکس کردن. اون لحظه ای که حس کردم خون داره میاد. اما خیلی سریع اهمیتشو از دست داد. مهم این لحظه بود و لذت سکس با مردی که فعلا تو این لحظه دوستش داشتم… دوست داشتنی که مخصوص خودمون دو تا بود… مثل همه چیز زندگیم تازه بود… یه کشور دونفرۀ کوچولو که خودمون قوانینشو وضع میکردیم…پایاننوشته‌ ایول

Date: February 12, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *