کوچ گنجشک های خاکستری

0 views
0%

چشم هام بسته بود و به شکم خوابیده بودم.قرار بود رو پوست تنم نقش بزنه تا حدسش بزنم .خطوط رو دوست داشتم.از دورتر ها.از اولین سال دبستان که دفتر مشق هامو پر از خرچنگ و قورباغه میکردم و بعد به تقلید از فیلم هلن کلر کف دست های دوست هام پر از خرچنگ های من میشد دست های کامران از همونجا شروع شد.از دوستی خونوادگی و هم بازی بودن،از زمزمه کردن یه شب مهتاب کف دست هام …انگشت هاش رو پوست تنم میلغزید و یه رد یخی به جا میذاشت و بعد همون خطوط ،مثل بی تابی یه هجران کشیده داغ میشدند …گداخته…اصلا خاطرات و همین ردهای سوزان بودند که هر چیز ساده رو نوستالژیک میکردند.نوستالژی ها همیشه یه لبخند و یه طعم ملس نیستند. نوستالژی ها حتی تاریخ انقضا دارند…صدای خش گرفته اش خلسه ی گوشهامو پروند.سرما خورده بود و هنوز تو نقاهتش به سر میبرد-چی نوشتم شاپرک؟آروم نفس کشیدم انگار که پوست تنم برکه باشه و نخوام نقش انگشتهاش موج برداره.لب زدم+شب خاکستریخم شد و زیر کتفم رو بوسید.همون جایی که شب تموم شده بود.کمی سر چرخوند و ته ریش هاش تموم شب رو هاشور زدند…_میدونی چرا خاکستری؟من نمیدونستم چی در پیشهاصلا همین بود که غمگین و کم حرفم میکرد و کامران در تلاش برای شاد کردنم ،نوستالژی به خوردم میداد…+چون دیگه مهتاب نیست؟برم گردوند.به آرومی و مسلط .مثل یه چرخش هنرمندانه؛و لب های خندونشو تا گردنم رسوند.بوسه هاش مثل عَشقّه دور پایان آگاه و ناخودآگاهم میپیچید و من به هر شاخه ای چنگ میزدم تا هشیاربمونم-خاکستری …چون ….سیاه نیست …و …مهسا …هستکلمات رو زمزمه میکرد .صداش مفهوم و نامفهوم بود.انگار که با لهجه ی غریبی اسممو تکرار کنه،دست هاش اما آشنا بود و برهنه ترم میکرد.میشد تو شب های خاکستری برهنه شد اما من از چیزی هراس داشتم که زیر همین تن پوشِ خاکستری پنهون بود…..اینکه جادو نمیخواستم و داشتم جادو میشدمبه سینه هام رسیده بود که کم آوردم.دست های بلاتکلیفم سرش رو بالا کشید و لب هام،لب هاش رو به گرو گرفت…برای ریاضت های دائم الخمری مثل من،چه راه نجاتی بود وقتی از حد گذشته بودم؟نمیخواستم قلبم رو ببوسه.نمیخواستم باز بمیرم.به تلافی بوسه ی نانصیب سینه هام،خودش رو بین پاهام جا داد. عمیق تر بوسید و پر صداتر نفس گرفت.تنش روی پوست تنم موج میگرفت و قلبم مثل نقش ماه ِ برکه بالا و پایین میشد….تنم حبس دست هاش بود و حالا شیطان، نه زیر خاکستر که جایی بین پاهای من بود و خودش رو به حصارِ قرصِ تن کامران میکوبید تا از این داغی خلاص بشه…لب هاشو آزاد کرد تا نفس بکشه_بازشون کنبا این فاصله،مغزم نفس کشید….ضربان قلبم توی سرم اکو میشد.انگار که حریف دوباره برگشته باشه…چشم هاش، خمار و شیدا دودو میزد اما من برای تعلق چیزی قوی تر از یه شیدایی میخواستم….ضربان آروم تر شد…شاید اولین بار بود که بعد از ساعت ها و روزها جنگ با هم به تفاهم رسیده بودند..+نهتعجب کرد. با فکر یه شیطنت کمرنگ از من، دوباره تکرار کرد-موهاتو باز کن…و با نیشخند ادامه دادو بعد پاهاتو کاملا+نهوزنشو بیشتر روم انداخت و با اخم گفت-چی میگی مهسا؟ میگ…به کتفش ضربه زده بودم.نه یه ضربه ی معمولی یا حتی یه ضربه ی مردافکن کارییه ضربه ی هیستریک مثل ‘پرتاب’دستی که به سختی از بین دست هاش به پشتش رسیده بود.کاملا ناخودآگاه و از روی خشم فروخورده ی این روزهام….هراس از خودم.مردمک چشم هاش گشاد شده بود . درکی از رفتارم نداشت.خودم همبا گیجی نشست_چیکار میکنی؟حتی تلاش نکردم که جلوی پایان کلماتی که از چند روز پیش قرقره میکردم رو بگیرم. نمیدونستم اگر ترمز کنم دوباره کی جسارت گفتنشون رو پیدا میکنم.با صدای آرومی که مرزی تا خفگیِ کاملِ حواسم نداشت گفتم+این تویی که قراره سهام سارای رو بخری؟گیج نگاهم میکرد .تمام رخوت و آرامش چند لحظه پیشم با فکر کردن به یه نقاب خاکستری تبدیل به زهر و قهر میشد.+به چه کارت میاد؟واسه تعطیلات؟(((من باقیمونده ی یه زندگی به طلاق رسیده بودم.یه ازدواج رومانتیک بین دو تضاد باوری فاحش،که عمر رومانتیک ها به سه سال نکشید اما تضاد تا ده سال کشته دادبعد جدا شدن مهناز از ایرج پایان طول سال تحصیلی رو با پدر میگذروندم و تابستون ها رو ترکیه با مادر .هیچوقت صمیمیتی با خونواده ی پدر و مادری پیدا نکردم.از نظر هر خونواده من قطب مخالف بودمدخترِمادرم و یا دختر ِپدرمکامران،پسر صمیمی ترین دوست پدر بود… آشناترین دوست روزهام .مراقبم بود،دل به دل دخترک تنها میداد…با بزرگ شدنمون کامران از خطوط به سرمشق تبدیل میشد.همینقدر حمایتگر و زیبا.اونقدر کاربلد که انگار که توی خونِش باشه…اون علاوه بر چهره ی شرقی کلاسیک اش،رسم ‘حرفه ی موروثی’ رو حفظ کرده بود…عاشق کلامش شدم و بعد عاشق باورهاش و تا به خودم اومدم ساعت هامو جای پایان ‘هم نیا’ و دوست هایی که نداشتم ،با کامران و دنیاش پر می کردم..من طعم رهایی اون سه ماه زندگی با آذر که پایان طول سال نوستالژی میشد رو با هیچی چیز عوض نمیکردم.نه ماه گزارش لحظه به لحظه به پدر همیشه نگران و سه ماه حق انتخاب و تجربه کردن…برای تحصیل، بودن کنار مهناز رو انتخاب کردم.کامران تشویقم کرد.ایرج سکوت کرد و منتظر مونداما با تموم شدن درسم و پررنگ تر شدن دلتنگی های پدر، برگشتم.پدر خوش بین بود.به اینکه کامران همون لنگری بود که میتونست منو به ساحل امن تدارک دیده اش پایبند کنه.من هم دلخوش بودم.پدر راضی بود اما میدونستم که هرچقدر تو تجارت موفق و مسلط هست،از اصرار من به استقلال و شرکت خرده پای بی رونقم،احساس خشم و ضعف میکنه.برام عجیب بود که پدر با اون همه اجتماعی بودن هنوز هم انتخاب های من رو ،حق خودش میدونست.من اما دنیای خودم رو داشتم و پایان شش سال تحصیلم بهش عادت کرده بودم…پاییز بود .به بودن با کامران تن داده بودم و اوضاع شهد و زهر توام بود.من اما میخواستم همه چیز شیر و شکر باشه….یک لنگه پا روی موضعم ایستاده بودم و وقتی به نتیجه نرسید،در انتهای بحث های فرسایشیمون ،به ناحق ،گفتم که ایرج منو جزو اموالش میدونه…ایرج هم به تلافی فریاد زد که من هم یه نانجیب مثل مادرم هستمبعد انکار ۵۰٪ سهم ژنتیکی اش و تحقیر ۵۰٪ دیگه اش،همه چیز شکستروزهامو وقف ایده ها و موفقیت و شکست هام کردم …شکاف من و ایرج به گسل تبدیل شد و در نهایت ؛جدا از اون ،پشت شیشه های خونه ی موروثی خالی مادر توی ایران،اولین برف سال رو به تماشا نشستم….کامران تو همون روزها بود که خواستگاری کرد.اونقدر آشفته و ناباور بودم که بهش جواب رد دادم.درست یا نادرست فکر میکردم که به خواسته ی پدر قدم پیش گذاشته .همه چیز رو کنترل از راه دور ایرج میدیدم،دلتنگ ایرج بودم اما مغرورانه روی حفظ فاصله پافشاری میکردم.به کامران گفتم که لازم دارم همه چیز رو مرور کنم.نمیدونم به چی تعبیرش کرد ،البته که منظورم زندگی و باورهام بود.اما با لبخند بزرگمنشانه ای گفت که درک میکنه و منو ممنون خودش کرد…بهار زیبایی نبود.بین دلتنگی برای ایرجِ گارد گرفته و بوی نزدیک تابستون های شرجیِ تراس مادر ،تاب میخوردم.قراردادهای کوچیکم به ثمر نمیرسید .اگرچه اونقدر خرده پا بودیم که پادو به حساب میومدیم اما مبلغ پیمانکاری های فاز دوی ما اونقدر پایین بود که بتونه برای خودش طرفدار جمع کنه .مشتری ها که دود میشدند سایه ی پیشنهاد مادر برای زندگی کردن کنارش،سیاه تر و ملموس تر میشد و منو به شک مینداخت..سارای شریکم بود.البته شراکت به تنمون زار میزدبا هم سرمایه ها رو روی هم گذاشته بودیم.گفت که به پیشنهاد خوبی که بهش شده رضایت داده و دلیلی برای تصمیم ناگهانیش نیاورد….البته که دفتر کوچیک من قوانین و هیئت مدیره نداشت.یه کار چند نفره ی ساده بود که با تغییر همبازی ها آب از اب تکون نمیخورد .اما اسم واهی شریک جدیدم و حضور مداوم وکیلش منو راضی نمیکرد و مجبورم میکرد تا از اسم پدر برای پیدا کردن رسمش استفاده کنم.)))کامران سرش رو بین دست هاش گرفت.قلبم تیپا خورد و با مغز زمین خورد …..عادت برای تمرکز بود یا واقعا سردردهاش شروع شده بود؟علی الحساب با صدای آرومی پرسیدم+سارای نمیدونه طرفش تویی،چرا نگفتی؟با خش مضاعف صداش غرید-چی میگی+میدونم که سارای دیروز شراکتشو به سهیل ایزدی نامی واگذار کردهگوشه ی چشم هاشو فشار میداد تا تمرکز کنه+تو کارگزار حقوقی معرفی کردی؟_سارا فروخت و سهیل برامخرید،همین.میگفتمت…اونچنان بی اهمیت شناسه ی فعلش رو ادا کرد که به موجودیتم شک کردم…+کی میخواستی بگی طرفم تویی ؟وقتی دلت خواست؟ـشلوغش میکنی مهسا+فکر میکنی قضیه شرکت فکستنیمه؟قضیه فتوحاتته_این طور نیست+مدیریتت قراره باز تا کجا کشیده بشه؟لبخندم؟لباس؟دور و وریام؟…_بس کننعره زده بود.من این جواب رو نمیخواستم.بس برای من یه کلمه بی معنا بود که حالا ابدا جایی برای ادا شدن نداشتسرخورده و ناامید با بغضی خفه کننده غریدم+چی تو سرته کامران؟شراکتت با من یه باخت کم هزینه ست اما بازم باخته….چرا باید این کارو بکنی؟انگار که نقطه ی دردش عود کرده باشه ،شونه هامو بی طاقت مشت کرد و مثل یه عروسک سرامیکی توخالی تکونم داد_اصلا منو میبینی؟شکه نگاهش میکردم و کلمات با هر تکونم مثل تصویر صورتش دور و نزدیک میشد_دلت میخواد برگردی پیش مادرت.چیکار میکردم .هان؟چیکار میکردم؟بهت میگفتم لج میکردی.تو همیشه نتیجه های خودتو میگیری…چشم بست و صداشو پایین آورد.سیبک گلوش که بالا و پایین شد هوای بهشت و زمین عاصیم میکرد_به خواستگاریم جواب رد دادی…چیکار کنم برام بمونی؟به ضرب رهام کرد و در نهایت خودآزاری گذاشتم تا رد انگشت هاش توی سکوت ناگهانیمون عمیق تر بسوزه.نقطه ی درد من جایی توی سرم بود.اونجایی که توی خاکستری ها ،یه تصویر مکرر از تسلط پدر رنگ میگرفت.من از عشق ناامید بودم و کامران یه رابطه ی زیبا بودسعی کردم با عقلم حرف بزنم تا شاید آرامشِ ماه به شب سیاه برگرده+شرایط ازدواجو نداشتم و…قرمزی به پیشونیش رسیده بود و رگ پیشونیش بیرون زده بود .درست مثل وقتیکه میخندید…پوزخند زد_دیگه چه جور شرایطی؟مغزم اخطار داد ولی نقطه ای که داشت فلج میشد رو پیدا نمیکردم…اونقدر گیج شده بود که بی ربط ادامه دادم+تو منو نمیفهمی کامرانکامران اما نگاهش نگران خیره ی کند شدن خشمم و پررنگ شدن غم صورتم بود_ببین …+الان رابطمونو گفتی؟من مثل سکه ای که با تکون مجدد تازه جا افتاده باشه حالا عمق حرفهاش جا افتاده بود…رابطه مون رو وسط کشیده بودواقعا چرا؟-مهسا…مهسا….منظورم این نبود شاپرک …با چشم های درشت و ناباور نگاهش کردم+با من بودی دیگه …منظورت رابطمون بود ،مگه نه؟توی چشم هاش درموندگی و خشم با هم بود.سیاست کوچه ی علی چپ بزرگمنش رو باز اجرا کرد.دست هاشو به دست هام رسوند.._ نه….ببین مهسااینجا تو همه چیز داری.منو .پدرت.سفر و محبت مادرت.حمایت…با خودم تکرار میکردن…رابطه…رابطه رو نگفتی….حرف میزد ولی من با گوش های کیپ ،ناباورانه ماتش بودم و ماهیچه های گردنم از انقباض عصبی به سوزش افتاده بودند .دست هام ولی توی دست هاش داشت له میشد…به جنون رسیده بودم از کامرانی که رنگ حرف های خاندان ایرج رو داشت…بعد شناسه ی فعلش لزومی نداشت روی دلم بمونهپس فکر و دردم رو با هم بالا آوردم و از دردش روی دست هاش خم شدم+خودخواه پستحس کردم اونقدر هجای ـَ ی پست رو کشیدم که نفسی برای سین و ت نموند اما سر که بلند کردم ردش روی کامران مشهود بود خون از بینی اش به سینه ی برهنه اش میچکید.و همچنان با درد بهم نگاه میکرد.سکوت بود…یه شب سیاه ساکت…کامران برای من عشق بود؟همونیکه به مادرم نشونش میدادم.همونیکه قرار بود عکس هاش رو با دلتنگی مرور کنم و پشت تلفن نفسم رو حبس کنم تا بین مکالمه ی روزانه مون هق نزنم.نقطه ی ضعف و اتکا.اما برای من با این روان مغشوش حالا کامران نوستالژی فریاد عاصی مادر بود وقتی که فریاد میزد «پرنده ی قفسیت نیستم ایرج» ؛و سین قفسش هنوز توی ذهن من با صدای خورده شیشه ها مخلوط میشد.انگار خون پایان حباب رو ترکونده باشه،ترسیده و دست پاچه کلمات رو سر هم کردم+قرص های فشار میخوری؟….چی کار کنم کامران؟خیره به چشم هام بود.انگار چشم هاش هم قصد خون باریدن داشتند._اونقدر بالا نیست…سرما خوردگی به بینیم فشار آورده+نه داره خون میا…_لازم نیست…نگاهم کننگاه ترسیده ای که روی سینه اش و دست وگردنش میلغزید رو به چشم هاش دادم_متاسفم …خب؟عذر خواهی؟من دیوانه بودم، اما انگار اون هم دیوانه شده بودسرم رو به سینه اش تکیه دادم ودست هاش بی مکث به دورم حلقه و قطره های خون به موها و صورتم کشیده شد_بریم حموم؟به تایید سر تکون دادم و رد خون مثل آخرین غنیمت یه جنگ روی گونه ام نقش انداخت…توی حموم به تنش لیف کشیده بودم و فکر کرده بودم خیال آشفته ی من با هیچ چیز تمیز نمیشه،من آماده ی ازدواج نبودم چون نیاز به رفوی ناخودآگاه مریضم داشتم.من هنوز یه آونگ بین باورهای خودم و دنیای جدید بودم.ساعت ها هم بازی بودیم و بلد بودیم تا بینهایت نوستالژی های مشترکمون رو پیش بکشیم اما روزگار جدیدمون پازل آشفته ای بود که نقش خاصی نداشت.حرف ها اونقدر واقعی نبودند تا ما رو به نقطه ی درست برسونندمن به وسواس بین کلام کامران به دنبال نگاه خونواده ی سنتی ایرج میگشتم و کامران همیشه به من به چشم یه شکستنی نگاه میکرد که مثل روزهای جدایی ایرج و مهناز پدرانه نیاز به حمایت و پرستاری داره و حتی دلش نمیومد تا همبازی شکستنیش بزرگ بشهرابطه ای که مثل اسید پایان کامران رو میخورد.همه چیز یه بیراهه ی وحشتناک بود….یه اعتیاد دوست داشتنی…غرق بوی لوسیون،توی تخت با انگشت هاش آخرین کلماتش رو نقش زده بود. دال واو سین ت…من اما به سمتش چرخیده بودم تا ناتموم بمونه.من،گنجشکی بودم که از سنگ ها میترسید و فقط بلد بود پرواز کنه.با خودآزاری بین آونگِ خاکستریِ رفتن و موندن تاب میخوردم و به نتیجه ی ناگزیرم خیره بودم…بین دست هاش ،چشم بسته بودم.محکم بغلم کرده بود و عمیق نفس کشیده بود .هنوز نفس هاش بوی خون میداد.مطمئن از به خواب رفتنش، نوازشش کرده بودم.نفس هاش پرواز هزار گنجشک سنگ خورده بودند که وقتی به شیشه ی نگاهم میخوردند تغییر مسیر میدادن .به چپ…به راست…به موهام…نوشته ارکیده ی برفی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *