تا حالا هیچ داستانی ننوشتم اما دوست دارم خاطرم رو براتون بنویسم ببخشید اگه زیاد جالب نیستدینا هستم الان 24 سالمه بچه کویرم این داستانی که می خوام بگم برا خودم اتفاق افتاده اوون موقع 18 سالم بود البته ما عشیره ای هستیم وقتی 14 سالم بود من رو با پسر داییم عقد بستنتو ایل ما رسم نیست که عروس بکارتش رو نگه داره مادرم هم منو تو عقدش باردار شده واسه همین به من میگن 7 ماهه البته من 9 ماه به دنیا اومدماوون موقعه پسر داییم 18 سالش بوود خیلی ارووم بوود من از اوون ارووم تر یادمه بعد از عقدمون اولین بار که شب کنار هم خوابیدیم البته چیز زیادی نمی دونستیم حامد(پسر عموم)خیلی معصوم بهم گفت حالا باید چی کار کنیم منم فقط نیگاش کردمبعد گفت دینا جوون اگه خوابت سبکه برو تو چادر مامانت بخواب من شبا خرخر میکنم ولی بیدارم نکن چون سگ میشم بعد هم پیشونیم رو بوسید و خوابیدمن چیزی نمی دوونستم اخه محیط خیلی بسته بوود اما میدونستم اینجوری هم که حامد هست نیستتو این فکر بودم که صدای خروپف حامد بلند شد منم از چادر زدم بیرون رفتم کنار قنات اکثر شبا اوونجا میشستم تا خوابم بگیره عاشق اب بودمیه هفته ای همین جوری گذشت تا پسر داییم رفت سربازی زیاد ازمون دوور نبود اما زاهدان بوودهنوز یه ماه گذشته بوود که خبر دادن تو درگیری تو مرز کشته شده گفتن شهید راه حق شده اما منظورشون همون گوشت دم گلوله بود وقتی جنازشو اوردن تازه فهمیدم چقد دوستش داشتمچله گذشتتو ایل اگه کسی به دختری بیوه بشه بر میگرده پیش باباش اما اگه دختر نباشه تو چادر خودش میمونه زیر پرچم پدر شوهرشمن داییم رو خیلی دووست داشتم با همه ادمای ایل فرق داشت خیلی اصرار کرد حامد درس بخونه اما حامد خودش چوپانی رو دوست داشتاین جوری شد که وقتی چله گذشت پدرم اینا اومدن خوونه داییم که تکلیف من رو روشن کنننمیدونم چه جوری اما خیلی راحت بر گشتم رو به خانم داییم گفتم من عروس حامد شدم حامد هم همون شب اول منو خانم خودش کرددروغ گفتم امما دوست داشتم پیش داییم بمونمزن داییم زیاد بعد حامد نموند اخه حامد تک فرزند داییم بود بعد مرگ حامد و خانم داییم .عموی من گفت دلش طاقت اینجا رو نداره یه خونه داشت تهران گفت یه مدت میره اوونجا که منم با خودش اورد تهران یه ماهی گذشت که گفت اینجوری بیکار نمون برو درست روبخون اخه تا سوم راهنمایی بیشتر نخونده بودم این شد که رفتم مدرسه و موندگار شدیم تهرانبعد از این که دیپلم گرفتم رفتم کلاس دفچون خیلی به دف علاقه داشتماول یه استادی داشتم که اصلان حال حرف زدن هم نداشت چه برسه به یاد دادنعموم که دید خیلی علاقه دارم گفت با یکی اشنات میکنم که خیلی ماهره بهت یاد بده که بعد فهمیدم از اقوام دور خانم صیغه ایشهاولین جلسه که دیدمش ازش خوشم نیومدیه جوور خاصی بوود نمی دونم چرا20 سال از من بزرگتر بود من قدم کوتاه نیست حدود 167 اما وقتی کنارش می ایستادم تا شونه هاش بوودمخیلی لاغر نبود چاقم نبودیکم کم مو بود اما رنگه ابی چشماش خیلی قشنگ بود وقتی هم که به هیجان میومد تیره تر میشدبر خلاف من که گندمی بودم با چشای مشکی اوون تقریبان بوور بود که بعدها فهمیدم اصلیتش گیلانی بوودتو اولین جلسه دف با این که من مبتدی نبودم اما خیلی ابتدایی بام برخورد میکرد خیلی خشک حرف میزد حتی با داییم که کنار اوپن نشسته بود و داشت روزنامه میخوند هم گرم نگرفت خیلی مودب بوود اما سرد بوود مثه سنگاولین جلسه که گذشت وقتی از خوونه رفت بیرون به داییم گفتم حس میکنم این ادم ازتو تابوت مومیای ها اوومده بیرونعموم گفت من جایتو بوودم این ادم رو از دست نمی دادم اگه میخوای واقعا دف یاد بگیری این بهترین استادهاصلا میدونی اسمش چیه گفتم نهتازه فهمیدم اصلا اسمش رو هم نپرسیدم وقتی من از اتاقم اوومدم بیرون اوون با داییم احوال پرسی کرده بوودوقتی اسمش رو گفت دیدم خیلی اشناست(اسمش رو نمی تونم بگم این مستعاره)سامانشب پای لپتاپم بودم که یهم یادم اومد تو گوگل اسمش رو سرچ کردم بیو گرافیش با فعالیت هاش اوومد تازه فهمیدم ادم مشهوریهجلسه بعدی که باهاش داشتم عصر پنج شنبه بودحدود ساععت 6 اومدیه بلوز سرمه ای پوشیده بود که چشماش بیشتر خودشو نشون داد یعنی من تازه دیدم چشاش ابیهبه همون سردیه جلسه اول با این تفاوت که یه بار به اسم صدام کرد البته چون میخواست دعوام کنهگفت دینا کی گفته که تو استعداد داری تو این زمینهمن جای اقا بهرام(عموم)بودم میفرستادمت کلاس خیاطیخیلی لجم گرفت من خیلی مغرور بودم البته این بیشترش به خاطر زیبایی چهره ام بود اصلا نمی تونستم ببینم کسی منو تحقیر کنهتو جوابش گفتم شما به استعداد من چی کار داری ساعتی رو که میای پولشو میگیریاولین بار بوود که سرشو اورد بالا و زل زد تو چشاماونقدر عصبی بوودم که پایان صورتم داشت ت اتیش می سوخت داییم هم از دور نظاره گر ما بوداینقد بدون پلک زدن نگاهم کرد که کم اوردم سرمو انداختم پایین بعد سامان گفت دختر کوچولو وحشی تر از اوونی که بتونی از قانونای موسیقی چیزی بفهمیدیگه داشت اشکم درمیومد اگه یه کلمه حرف میزدم اشکم می ریختخوشبختانه سامان خودش دفش رو تو کاورش گذاشت و رفت رو به روی داییم نشست انگار نه انگار که با پایان گستاخیش منو خورد کرده بود شروع کرد با داییم تخته نرد بازی کردن منم پاشدم رفتم تو اتاقم یه سی دیه دف داشتم که نمی دوونستم نوازندش کیه اما خیلی اروومم میکردوقتی تو اوج نواختن بود یه دفعه ارووم میشد شبیه ارامش بعد از طوفاندراز کشیدم رو تختم که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم شب شده اوومدم از اتاقم بیرون دیدم هیچکی نیسترفتم سمت تلوزیون که روشنش کنم دیدم یکی میگه میشه روشش نکنیبد جوری ترسیدم وقتی برگشتم دیدم سامان رو مبلی که کنار شومینه بود نشسته بود جوری که تا دقت نکنی قابل دیدن نبودخواستم بگم تو همیشه روو اعصابی؟اما چیزی نگفتم حتی نخواستم ازش بپرسم اینجا چی کار میکنه یا دایی کجاسترفتم سمت اشپزخونه که اب بر دارم امما اصلا تشنم نبود فقط می خواستم به سامان بفهمونم که چقد برام بی ارزشهسیگارشو روشن کرده بود بوی خوبی داشت یه لیوان اب برداشتم که برم تو اتاقمگفت کاری برای عموت پیش اوومد مجبور شد امشب بره جاییخیلی کنجکاو شدم این اولین باری بوود که دایی منو تنها میذاشتدوباره گفت از من خواهش کرد پیشت بمونم گویا خانووم کوچولو از تنهایی میترسهدیگه کفرم در اوومده بووداز طرفی خیلی عجیب بود که داییم به مردی اعتماد کنه حتما بیش از این ها میشناختشاومدم رو با رووش ایستادمگفتم چرا با من اینجوری رفتار میکنیتو اصلا نمی دونی من کیم پس حق نداری پیش داوری کنیانقد ارووم نیگام میکرد انگار دارم براش یه متنه فلسفی میخوونمدلم میخواست چشماش رو از کاسه در بیارمبهش گفتم ترجیح میدم قید یاد گرفتن رو بزنم اما دیگه با شما روبرو نشمفقط لبخند زددیگه داشتم بالا می اوردمبر گشتم تو اتاقمدوباره همون اهنگ رو گذاشتماین دفه صداشو بلند کردمشالمو از رو سرم برداشتم شرو کردم موهامو شوونه کنم یه جوری میخواستم این بحثای مزخزف از ذهنم پاک بشهکه دیدم تو درگاه در اتاقم ایستادههیچی نگفتماومد رو صندلی کنار تختم نشست گفت چرا اینو گوشش میدیگفتم اروومم میکنهمگه ارووم نیستینه از این پیش داوری شما اعصابم خوردهدوباره همون لبخند رو زدچشام پره اب شده بودگفت جالبه از من اعصابت خورده بعد کاره خودم ارومت میکنهخیلی تعجب کردماما چیزی نپرسیدمگفت میدونی عموت کجاستگفتم صبح بهم توضیح میدهگفت ارهبعد از رو صندلی بلند شد بهم زل زد و گفت فردا ساععت 5 میام برای تمرین وقتی میخواست از اتاقم بره بیرونموهام تو صورتم ریخته بود باانگشتاش موهامو جمع کرد گذاشت پشت گوشم به این کار نوک انگشتش خورد یه گونه اماولین بار بود که داغی بدن یک مرد رو اینجوری تجربه کردم غیر حامد هیچکی منو لمس نکرده بوود اوونم بیشتر شبیه خاله بازی بوداز اتاقم رفت بیرون حتی جرات نکردم با نگاهم بدرقه اش کنممن موندم با حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بوودمخیلی غریب بود حتی نمیدونستم ازش بدم میاد یا خوشم میادتو همین فکرا بودم که دوباره خوابم برد صبح که پاشدم دیدم بوی نیم رو خوونه رو برداشته وقتی اوومدم از اتاقم بیرون خبری از سامان نبود خوشحال بودم که نیست چون نمی دونستم چه برخوردی باید داشته باشمعمو بودگفت سلام یار قار خودمگفتم دایی چرا بهم نگفتین میرین بیروونگفت کاری پیش اوومدهمیشه وقتی اینو میگفت یعنی پیگیر نشومنم دیگه حرفی نزدم …ادامه داردنوشته دینا
0 views
Date: November 25, 2018