کیری توپل از کون پسرو گایید
عاشق مکیدن کیرم
من در یک خانواده نسبتا پر اولاد بدنیا آمدم . پسربودم و فرزند ارشد خانواده . 4 خواهرو یک برادر کوچکتر از خودم داشتم . نازکدل و احساساتی بودم و از کودکی تمایل داشتم که با گروه دخترا بازی کنم . خودم از وجه تفاوتم با سایر پسران چیزی نمی دانستم و بیشترین اکتشافاتم از دنیای درون و روحیاتم به زمانی برمی گشت که به مدرسه ابتدایی رفتم و در توالت مدرسه صحنه سرپا شاشیدن پسربچه ها را دیدم . سرویس بهداشتی مدرسه ابتدایی ما شامل چند توالت خصوصی برای به بقول بچه ها امور کتبی و یک آبرزیگاه عمومی بود . بشکل یک خندق بزرگ مستطیلی که بچه به ردیف کنارش می ایستادندو می شاشیدند. در کلاس های سوم و چهارم که بودم توجه ام به آلت پسرا بیشتر بود و بتدریج متوجه شدم که بعضی از پسرا آلت بزرگتری نسبت به بقیه دارند. راستش به خاطر محیط کثیف و غیربهداشتی توالت و بوی زننده و تند ادرار زیاد رغبت نداشتم که به آبریزگاه بروم ولی هربار که می رفتم علیرغم نیاز شدید به قضای حاجت ، این احساس که الان پسری کنارم ایستاده و من زیرچشمی می توانم آلتش را دید بزنم ضربات قلبم را تند میکرد و بقدری هیجان زده و برافروخته ام می شدم که ادرارم بند می آمد و اغلب اوقات بی نتیجه زیپم را بالا می کشیدم و به بیرون می دویدم .
در زمان کودکی ام ، در کمترخانه ای حمام داشتند و پدرم معمولا پسرها را را روزهای جمعه به حمام عمومی می برد تا دلاک ما را بشوید.یک خاطره هیجان انگیزم از همین حمام رفتن های کودکی ام است . دقیقا نمی دانم ولی حول وحوش ده ، یازده سالگی ام بود که با پدرو برادر کوچکم به حمام عمومی محله رفتیم . حمام صحن بزرگی داشت . و یک قسمتش محل کار دلاک بود . وقتی دلاک داشت پدرم را کیسه می کشید باهم شوخی می کردند و پدرم برایش از خاطرات گذشته اش حرف می زد . برادر کوچکترم هم با یک کاسه و سطل آب بازی می کرد تا نوبت ما بشود.
در فاصله چند متری ما در صحن حمام چند نفر بطور پراکنده نشسته بودند و خودشان را لیف می کشدند. من نگاهی انداختم و مرد تنهای مسنی را دیدم که انگار لخت مادر زاد نشسته بود و خودش را می شست . چند قدم جلو رفتم وقتی فاصله ام با او کم شد در حالی که سعی داشتم او را بفریبم که حواسم بتو نیست وضعیت کلی بدن برهنه اش را دید زدم او لنگش را تنش باز کرده و تقریبا روی آن نشسته بود . لخت مادرزاد . وقتی چشمم به آلت بزرگش افتاد نمی توانستم نگاهم را از او چدا کنم . ضربان قلبم تند شد . او بی توجه به نزدیک شدن و حضور من ، سر آلتش را که بیرحمانه بزرگ وبا شکوه بود با دستش گرفته بود و می کشیدو با لیف و صابون آنرا و بیضه هایش را می شست .این تماشایی ترین صحنه ای بود که تا آن زمان می دیدم . دفعتا از عالم خوش هیجان و سرمستی ناشی از این تجسس و اکتشاف بزرگ بدر آمدم و متوجه نگاه تندو سرزنش آمیز پیرمرد شدم …
بالغ که شدم رفته رفته پی بردم که به مردان سن بالا گرایش دارم و بعدا فهمیدم که به این حالت ( گرانتوفیلیا) می گویند.
اما دوستان خواننده که برمن منت نهاده و شرح خاطراتم را می خوانید. این مطالب را به عنوان پیش زمینه عرض کردم تا با روحیات جنسی ام بیشتر آشنا شوید و حالا به ذکر دومورد از خاطرات جنسی ام می پردازم
. من هرگز نتوانستم به خانواده یا به اطرافیانم مشکلم را بگویم و هیچکس از هویت من چیزی نمی دانست . در ادامه شناخت بیشتر از خودم ،پی بردم که به قشرخاصی از مردان سن بالا علاقه دارم . مردانی که لهجه بم تری داشتند چهره با صلابت و مجسمه مانند و صد البته ترجیحا ترک زبان . من خودم فارسم ولی نمی دانم چه سریست که عاشق پیرمردهای دوست داشتنی ترک می شوم . البته نه تیپ های شهری و ادوکلن زده و اطو کشیده که دست های لطیف زنانه دارند. عاشق تیپ های روستایی
کارگری و سنتی ام . بادست های زمخت و پوست خشن.
شاید همین میل متفاوت جنسی و کمی دخترمآب بودنم باعث شده بود زیاد با پسرها نمی پریدم و تقریبا دوستی نداشتم. معمولا قهوه خانه های پایین شهر محل تجمع و پاتوق پیرمردا بود . یک قهوه خانه را بخاطر مقبولیت چهره مدیرش پسند کرده بودم و بی آنکه خودم را به او لو داده باشم با عنوان اینکه من لهجه ترکی دوست دارم اغلب اوقات فراغتم را در آنجا می گذرانیدم .
یک روز بنا به عادت معمول روزنامه ای خریدم و به قهوخانه رفتم . قهوه چی و یک مرد مسن در آنجا بودند . نگاهی خریدارانه به آن مرد انداختم .خداییش زیبا و جذاب بود چهره معصوم و نگاه غریبانه ای داشت با موهای جوگندمی پوست گندمی و بینی کوچک نجیب و زیبا . لب هایش قرمز . چشمانش . آه از چشمانش چه بگویم مثل دو تیله رنگی پر تشعشع بودند . بی اختیار مرا بیاد چشم های کوچک و نافذ کلینت ایستود می انداخت و دست هایش ، انگشتان بلند و کشیده و گرد و مدوری داشت با شست بلند و کلفت . هر طور بود علیرغم جاهای خالی دیگر ،به کنار نیمکتی که او نشسته بود خزیدم و در هر فرصت بیشتر و بیشتر محو تماشای این شاهکار خلقت می شدم . هنوز از نزدیک شدن غیرمتعارف خودم به او شرمنده بودم که قهوه چی به دادم رسید :
میدونی آقا مهدی . این حاج آقا راننده س . بار برده ساری داره برمی گرده.
معلوم بود که قهوه چی از نزدیک شدنم به او و هیجاناتم چیزی نفهمیده بود . با خوشحالی گفتم . عجب . خسته نباشین .
و او هم در پاسخ به من لبخند زد. این مقدمه ای شد که من به هر جان کندنی بود سرصحبت را با او بازکنم . چون او فارسی را کمی سخت می فهمید و پاسخ می داد. کم کم چند مشتری به قهوه خانه آمدند. و من در نیمکت مشترکمان قدری بیشتر بطرفش خزیدم . زمان نهار و صرف آبگوشت داشت نزدیک میشد و ما همیشه وعده های غذایی را در خانه دور هم بودیم . با این همه ارزشش را داشت که بخاطر این راننده دوست داشتنی و غریبه امروز را دیرکنم. روزنامه را ورق زدم و صفخه حوادث را باز کردم . یک حادثه عوام پسند که مصور بود پیدا کردم رو کردم به راننده و همزمان با شرح حادثه ، عکس ها را نشانش دادم. تیرم به هدف خورد . اوکه حس کنجکاوی اش تحریک شده بود در تلاش اینکه عکس را بهتر ببیند گوشه روزنامه را کمی به سمت خودش کشید. و من هم که از خدا خواسته بودم بقدری بطرفش رفتم که توانستم رانم را روی پایش بگذارم . خدای من . چه جاذبه مردانه ویرانگری داشت .
وقتی دیدم او پایش را نگه داشته و پس نمی کشد . بیشتر وادادم و نرمی دخترانه رانم را روی عضلات سفت مردانه اش رها کردم . حس کردم ساکت و خشنود شده . چون گرماو جاذبه و التهاب بخش مماس بدنمان بیشتر شده بود. برگه باز روزنامه را بیشتر به سمتش کشیدم و طوریکه دست چپم آزاد شد او روزنامه را با دست چپش نگه داشته بود و ظاهرا همچنان در گیر عکس ها و متن اخبار بود . دستم را به بهانه اینکه دارم بقایای روزنامه را زیرمیزمرتب می کنم تا حد امکان بطرف منطقه شرمگاهی اش بردم و بعد سریعا پس کشدیم . عکس العملی نشان نداد. جمعیت همه میزها را اشغال کرده بود . یک نفر گیرداده بود و چند سوال راجع به اخبار مندرج می پرسید که من جواب های سرسری دادام بهش . پهنای روزنامه بخوبی کم شدن غیرعادی فاصله من و راننده را پوشش میداد. نمی دانم او هنرپیشه خوبی بود یا واقعا داشت اخبار را دنبال می کرد . گرمای پاها اما طوفان بپا می کرد . این بار می بایست حرکت آخر را می زدم . دستم را که در حدفاصل پاهای دوتامان بود بنرمی بطرفش سوق دادم . رسید به دستش . انگشت کوچکم را به جستجوی انگشت ها یش مشغول کردم . ناگهان دیدم با دست بزرگ و مردانه اش انگشت کوچکم را گرفت دستم را بهش دادم . دست هایمان همدیگر را می جوریدند می بوسیند دور هم می گشتند هم دیگر را می فشردند و طواف می کردند. چه ضیافت با شکوهی بود زیر میز . امان ندادم دستم را از او جدا کردم و به جستجوی
آلتش روی شرمگاهش گشتم . نه زیاد هم طول نکشید . ناگهان دستم به یک چیز مثل لوله کلفت مطول ولی سفت و با شکوه رسید
قدری جلوتر در منطقه کاوش سرگرم و ملتهب کیرش را زیرکف دست پرتمنا و لرزانم حس کردم . لحظاتی آن را نگه داشتم مثل مرغ مادر که بیضه نطفه دارش را . مثل قهرمانی که کاپ پیروزی اش را ، مثل غواصی که صدفش را و مثل نادر که کوه نور را . رویش دست می کشیدم و با تمام وجودم با تمام احساسم با شوق و ولعی غیرقابل توصیف می مالیدم . او هم مست و بی پروا شده بود برای لحظاتی روزنامه را رها کرد پایش را تا حد امکان زیررانم برد و با دستش از پشت بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید .بعد از آن آلتش نمدار و سپس نرم شد .
بعد ازآن زیرگوشم با لهجه شیرین ترکی و خیلی ناشیانه گفت : اول من میرم . بعد تو بیا
همین کار را هم کردیم . وقتی بهم در خاج قهوه خانه ملحق شدیم . به من حالی کرد که از من خوشش آمده . و آدرس خانه اش را در شهر مشکین شهر و شماره تلفن شان را داد. و گفت به بهانه آب معدنی تا اردبیل بیا و باقی کار بامن . ( البته تکرار می کنم به سختی باهم حرف می زدیم چون سواد او در حد خواندن و نوشتن بود و فهمیدم که حوزه کاری اش اغلب در سطح استان خودشان بوده ) او هم آدرس و شماره تلفنم را خواست که بهش ندادم و ازش عذرخواهی کردم و گفتم ممکن است مادرم بو ببرد ولی قول دادم که در صورت امکان بدینش بروم . که هرگز این ملاقات تکرار نشد…
اما سال بعد من دیپلمم را گرفتم و به سربازی رفتم . در پادگان اما غیر از یک سرهنگ که از دور می دیدم و دوستش داشتم هیچکس را مقبول و مورد پسند نیافتم . در گروهان ما همه بچه ها سرباز وظیفه و دیپلمه بودند.غیر از یک سرباز بی سواد که نمی دانم فرمانده گروهان او را از کجا پیدا کرده بود که سنش حدود 40 سال بود بنام شرقی . چهره دوست داشتنی و مردانه ای داشت و شلوار تنگ تر نسبت به بقیه سربازها می پوشید راه که می رفت آلت بزرگش قشنگ معلوم بود ولی سرباز شرقی بشدت عبوس و بی حوصله بود . همیشه گوش بفرمان فرمانده بود و با کسی ارتباط برقرارنمی کرد. فرمانده ما که صدای گرفته و لب های کبودی داشت تریاکی بود ومرتبا به سرباز شرقی تاکید داشت : شرقی … حتی با آب حمام هم که شده همیشه چائی ات دم باشه …
خلاصه مدتی گذشت تا اینکه قرارشد برای یک اردوی دوهفته ای به پادگان لشگرگ برویم . همه وسائل لازم و کوله پشتی هامان را برداشتیم و عازم شدیم . علیرغم آنکه در تهران هوا خوب بود ولی در لشگرگ برف باریده بود . هر طور بود با بیلچه ها برف ها را کنار زدیم و چادر هامان را بپا کردیم . هرکس دو پتو داشت که یکی را به عنوان زیزانداز و دومی را هم روی خودش می کشید. قرار شده بود جهت اعمال سختی بیشتر وسائل گرما زا مثل بخاری در چادر نداشته باشیم . و به ما گفتند هرکس برای استفاده از گرمی بدن بغل دستی ، پتو را رویش بکشد و پشتش را به او بدهد . تا زندگی در شرایط سخت را تجربه کنیم . شیپور خواب را که می زدند در چادر را می بستیم و فقط یک نور کمرنگ و مختصر از روشنایی سرویس بهداشتی بدرون چادر می تابید. بنا براین درون چادر تقریبا تاریک می شد. باری …هفته اول اردو بدین منوال گذشت و حالا شنبه شب هفته دوم بود. در چادر بغل دستی فرمانده و شرقی می خوابیدندو برایشان بخاری گذاشته بودند. آخر شب بود و من از سرویس بهداشتی به چادر برمی گشتم تا بخوابم . متوجه شدم که فرمانده ما با ارشد گروه صحبت می کنند . ظاهرا راننده ای که فامیل فرمانده بود برایش لباس گرم و کتاب ( شایدم تریاک …کسی چه میداند) آورده بود و سرما و لغزندگی جاده سبب شد که فرمانده او را برای خواب شبانه در چادرش جا بدهد. بنا براین برای شرقی جا نبود . شنیدم که ارشد گروه با خنده می گفت جناب سروان جا میدیم بهش . یه شب که هزار شب نمیشه . شرقی از خودمونه . بعدا مرا که اتفاقی از کنارشان می گذشتم دید گفت
به بچه ها بگو کمی جا باز کنن . شرقی ام پیش ما بخوابه . سپس آنان گرم صحبت شدند. من دست شرقی را که بی حوصله و عصبانی بود با ژست خیرخواهانه و برادرانه گرفتم و گفتم : بیا پیش خودم برات جا باز می کنم . اووسائل خواب پتوهای گرم و نرمش را هم همراه داشت . باهم درون چادر رفتیم و من در تاریکی دست اورا می کشیدم که فرصت بی نظیری را که بوجود
آمده بود از دست ندهم . جای من کناره چادر بود ولی او را بسمت داخل چادر کنار خودم جا دادم تقریبا کسی نفهمید که چه
شده است چون من خیلی با سخاوت و مهربانی جایم را با او قسمت کرده بودم بی هیچ تجاوز و دست اندازی به جغرافیای طرف بغل دستی ام .و اضافه برایت در صورت اعتراض می گفتم که این خواست فرمانده است و جا ندارند.
شرقی زیر اندازش را زیرنورکم فضای چادر پهن کرد و چیزی را بجای بالش بر سرین گذاشت و پتویش را روی سرش انداخت.
جای من و او تنگ بود و با کوچکترین تکانی بهم می خوردیم . قلبم مثل یک بچه گنجشک اسیر می طپید.حس تازه عروسی را در حجله داشتم آیا سعادت یار می شد
که امشب بوصوال معشوق برسم ؟ خدا می دانست . می دانستم که هرچه را که باید می بایست سرشب به او القاء کنم و در صورت بخواب رفتن شرقی مدیریت اوضاع سخت می شد. این بود که در بستر باریکم نشستم و به بهانه پهن کردن پتو دستم را روی محلی که احتمالا زیر ناف و آلت او بود بطور کشدار و غیرعادی نگه داشتم . چند بار این کار را تکرار کردم و بعد دراز کشیدم . بلافاصله پشتم را به او کردم و باسنم را به ساعد و بازویش چسباندم . دوباره نشستم و سعی کردم دستم را روی کیرش بزنم . او دستش را از روی سینه اش به کنار استخوان لگن پایین آورده بود دستم را بهش چسباندم و یواش یواش گرفتم . بعد بطرز معنی داری بهش پشت کردم ( بی پتو ) و سعی کردم دستش مماس برباسنم باشد. کمی به عقب هل دادم . صدای قورت دادن آب دهان و نفس های تند شرقی را می شنیدم . او تقریبا نوک انگشتش در کونم بود . گرمکن و شورتم را پائین کشیدم و حس می کردم او مرا می پاید و کونم را به دستتش چسباندم . وبعد بعنوان قدم آخر دستم را به پشت سربردم و دستش را به سمت کونم کشیدم . او شروع کرد به انگشت کردن من . این بار برگشتم و سرم را پایین بردم و انگشتش را به دهان گرفتم و بی صدا مکیدم . او پتویش را بالا زد و روی پهلوی راستش خوابید و تا جا داشت به سمت من آمد. کیربزرگش را گرفتم . شق وسفت بود و چیزی حدود 23 الی 25 سانت طول داشت . کیرش را بدهان گرفتم و مکیدم . مزه عسل می داد. او با دستاش مرا گرفته بود و حالی می کرد که برگردم . با آنکه تمایل به دادن نداشتم ( فقط دوست دارم بمکم) خودم را در اختیارش گذاشتم . او با آب دهان کونم را خیس کرد و خیلی بهم فشار آورد ولی نتوانست مرا بکند و آخر هم آبش را بیرون و وسط باسنم خالی کرد.
با تشکر از شما که وقت گذاشتید و خاطراتم را خوان