کیر دراز شق تو کون پسر کلاس ریاضی
همیشه دور و بر پاییز که میشه احساست اغلب آدما میزنه بالا…شاید تا حدی که از چشماشون سرازیر بشه…و شاید هم نه…
البته اگه خوش شانس باشی…
دور و برای پاییز بود ..سه چهار ماهی بود که از رفتن ندا میگذشت…زنی که مال من نبود و به نام ما به کام دیگری رفت…
میدونید اشکال این خیانتا اونجاس که دوس داری بگذرییی ولی بخششت هم برای طرف مهم نباشه… از خداش باشه بگی برو ..
قضیه ی حماقت زیبای من مربوط میشه به چند سال پیش… زمانی که تو شرکت تورج کار میکردم…دوستی وهمکاری چند سالمون به رفت و آمد خونوادگی هم کشیده شده بود…
نه اینکه خیلی باشه ولی تورج خونه من میومد و منم در حضور خونوادش یکی دو بار خونش رفته بودم.. ندا رو اون روزا میدیدم … دختر ساده ای بود هیکل لاغری داشت و چهره ی عادی..میخوام بگم بعدها عاشق ظاهرش نشدم…
با وجود امکاناتی که داشت ساده بود..خوش پوش بود ولی جلف نه… همه چیزش میانه بود به سمت ساده…
دو سال بعد عروسی داداش تورج دوباره دیدمش… لباس خانومانه ای تنش بود لباس مجلسی تا مچ پا با رویه ی بلند… باز هم مفخر ولی جلف..ابدا!!
اون شب وقتی دیدم دخترای فامیل عروس و دوماد وسط با پر و پاچه ی لخت سر و کنو میچرخونن و تو هم میلولن اما این با اینکه عروسی عموشه دست میزنه و کنار ایستاده خوشم اومد… تا دستشو کشیدن ببرنش وسط به بهونه مهمون داری و صاحب
مجلس بودن کنار کشید… حواسم کاملا بهش بود.
..
در طول یه عروسی قاطی با مهمونای مست اتفاقای زیادی میافته که راه واس لاشی بازی باز شه… اون شب فهمیدم قطعا ندا اون د
ختریه که مردی مثل من ارزوشو داره…
هیچ مردی نیست که از دیدن سر و کون لخت دخترای وسط مهمونی خوشش نیاد.. ولی هیچ مردی هم نیست تو اون شرایط ذهنش درگیر همچین دختری نشه… من هیچوقت به قول گفتنی اونقدی روشن فگر نبودم که با لاشی بازیای امروزی اوکی باشم…
برای همینم ندا ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود… ولی فاصله ی سنی ده ساله و اینکه دختر رفیقمه مانع فکرم بود…
تورج واسم مثل پدر بود .. کار و حقوقم… درآمدم و برو بیایی که تو اون سن داشتم به خاطر پشتیبانی تورج بود…
یه سالی گذشت و ندا هم که تازه ترم سه معماری بود اومد شرکت باباش… قسمتی که کار میکرد هیچ ارتباطی به من نداشت و نمیدیدمش در طول روز.. ولی اوقاتی که واسه ناهار اتاق تورج بودیم دور هم بودیم… شوخی و حرف و … خلاصه زمان میگذشت…
چند ماهی گذشته بود که وسط صحبتا به تورج گفتم بچه های خوبی داری خدا واست نگه داره و … منم دعا کن به سر و سامونی برسم… خونوادتو خدا بت ببخشه و از این حرفا..
تورجم گفت ایشالا خدا بت ببخشه و تو خونه ما که حرفت میشه همه دعات میکنن…
طی این صحبتا بهش یه جورایی فهموندم که خونوادم حرکتی نمیکنن و منم احساس میکنم دیگه به کسی احتیاج دارم…با خصوصیات ندا…
خانوم شیک و
ساده ای که حسابی ارزوم شده بود…
گفتم که حضور و کار ندا تو شرکت به من ربطی نداشت و نمیدیدمش…ولی بعد مدتی آقا مهرداد آقا مهردا
د از زبونش نمیافتاد و مدام تو دست و بال من
بود…و بعدا فهمیدم میخواد جلوی بقیه پز بده که اره صاحاب و مدیر شرکت طرف ندا هستن و به قول گفتنی خرش میره!!!
در عین این بچه بازیهاش بازم متانتش رو داشت و روز به روز بیشتر تو ذهنم جا باز میکرد…
تو همین بین بود که یکی از تازه کارای شرکت که هم سن و سال ندا هم بود نه به خاطر ندا که به خاطر اوضاع اقتصادی پدرش بهش نزدیک شده بود… سر همین ماجرا تورج که دید خودمو زیادی قاطی میکنم بو برده بود خبریه…ولی از سمت ندا مطمئن بود … این شده بود که برای اطمینان بهم میدون داد و فهمید اوضاع از چه قراره…
….بگذریم…
ازدواجمون 5 روز مونده به پاییز و تو یه شب سرد و پر سر و صدا برگزار شد… شبی که اونقدر عاشق بودم که “نه” از دهنم در نمیومد… حق طلاق , مهریه و هر چیزی…حاضر بودم زندگی به پای این زن بریزم….زنی که مال من نبود….
تو این سی سالی که زندگی كردم 10 ماه رو واقعا زندگی كردم و الباقی رو فقط زنده بودم…
ده ماه زندگی با ندا…رویای کوتاه و زیبایی که به کل زندگیم می ارزید….
و اولین روز بعد از دهمین ماهگرد عشقمون… روزی که حس میکردم خوشبختی تو دستامه… وقتی زیباترین زن دنیا رو بازوم خواب بود… داشتم با موهاش بازی میکردم و میبوسیدمش و به اندامش نگاه میکردم… به صدای نفسهاش گوش میکردم …نبضی که روی بازوم حس میکردم آرامشی وصف نشدنی که از تپشهای محسوس قلبش به
من دست میداد….دیدن و لمس این صحنه ها تمام زندگی یک مرده… وقتی عشقت به خواب رفته و با بوسه های آروم و شمارش نفسه
اش …با بوی موهاش مست میشی…
در اوج این مستی بودم که چشمم به تلفن ندا افتاد…. کسی داشت بهش زنگ میزد… گفتم شاید مامان یا تورج باشن…. جواب دادم بی اینکه حرفی بزنم … فقط نفس عمیقی کشیدم…
سلام عزیزم …
چی !? این کی بود? صدای یه پسر!? عزیزم..? تو یک لحظه همه زندگیم رو جمع كردم …تک تک کسانی که ندا عاشقشون بود رو جدا كردم… نه صدای برادر 13 سالش بود…نه تورج..صدا تو گوشم زنگ میزد…
_الو…?!
نه…نمیخواستم هیچ قضاوتی کنم… گوشی رو قطع كردم و سر جاش گذاشتم…ندای من اشتباه نمیکنه! حتما از پسر عمه یا پسر دایی هاش بوده یا فامیلی کسی….
نمیخواستم از این مستی بیرون بیام….
بی اختیار لبهام رو روی گوشش گذاشتم صورتم رو به صورتش فشردم و آروم بیدارش كردم….
نفس عمیقی کشید که دنیای سردمو با بازدمش گرم کرد….
_سلام
_سلام خانومم ساعت خواب…
بی اختیار لبهامو روی چشماش گذاشتم …
دستاش دور گردنم حلقه بود و با موهاش بازی میکردم…
که یک لحظه انگار جا خورد…
_وای ساعت چنده..
_9 عزیزم چی شده
وای ساعت 7 باید میرفتم چرا این لعنتی زنگ نزد …گذاشته بودم رو ساعت…..
_کجا امروز که کلاس نداری
_باید میرفتم حذف و اضافه…وای…
به گوشیش نگاه میکرد و چیزی مینوشت ……به هیچوجه نمیخواستم این
حقیقت رو بپذیرم که… دروغ گفت!
یک ماه از این قضیه نگذشته بود که دیگه همه چیز دستم اومده بود و حس میکردم
تو این چند روز چند سال پیر شدم…
آخرین باری که دنبالش میرفتم بی اختیار از ماشین کشیدمش بیرون و طوری زدم تو صورتش که افتاد زمین…
بالای س
رش بودم و بی اختیار فریاد میزدم…
اولین روزی که روی دیگه ای ازش دیدم…
به چشمای من خیره بود …
_حرف بزن بی شرف!!
_بسه مهرداد خفه شو! بسه! تو زندگی منو نابود کردی…اونی که همه چیزو باخته منم نه تو!….
بعد این قضایا فهمیدم تو دانشکده با یکی از استادای مطلقه اش دوست بوده … و چون نمیتونسته به خونوادش چیزی بگه … با خواستگاری من …یه ناخونکی هم به ما زده و باز رفته سراغ اصل کاری…
بی هیچ حرفی و در نهایت ناباوری رفت …
حس میکردم تمامم رو جایی جا گذاشتم و خالی بودم…
در تکرار روزی که به نام من شده بود به فکر اتمام بودم .. اتمام روزهایی که بی روح بودم…
سرد بودم…سرد مینوشتم…سرد …
در عین سرمای تنهایی آتشی که در من و در قلبم بود بیشتر آزارم میداد و انگار از سرما ترک میخوردم…
روزهای سردی که سالها طول میکشید میرفتند…
اواسط پاییز بود…. یک سال از خاطرات خوش همقدم بودنمون میگذشت…
من بودم و شکلات+ فلفل + آب جوش….
شکلات تلخ حسی که از زندگی داشتم رو تداعی میکرد …تا از شیرینی و گرماش دلگرم میشدم…روی تند و تلخش رو میدیدم….
تحمل فضای خونه برام غير ممکن شده بود…بی هیچ فکری زدم بیرون …
هوا سرد بود ولی فرقی نداشت ….شیشه رو پایین کشیدم …
قطره های بارون رو روی صورتم حس میکردم که به کمک اشکهام میومدن…
شاید هم به کمک غروری که شکسته بود…
نمیدونم…
شاید هم میخواستن چشمامو ببندن تا اشک نریزم ….
سرعتم مدام بیشتر میشد …بارون هماهنگ با من شدت میگرفت…
دیگه قطره های بارون هم ازارم میدادن چشمام میسوخت, دستم رو بردم که شیشه رو بدم بالا و لحظه ای چشمام از سوزش بسته شد و … با صورت رفتم تو فرمون..
مثل برق از جا پریدم…
جلوی روم هیچ ماشینی نبود…
اه چی شده …حتما یه سگ لعنتی بود…
دستم روی صورتم بود و پیاده شدم…
جلوی ماشینم دیدمش….پخش زمین شده بود. .. باورم نمیشد .. این از کجا اومد یهو…
رفتم نزدیکش.. بلندش كردم و سعی كردم نبضش رو بگیرم…
آقا تو رو خدا پاشو
نگاهش كردم..
مردی هم سن و سال خودم..
چهره اش آشنا بود… باورم نمیشد..
مات چهره اش بودم که صدایی تو گشم زنگ زد…
توی جیباش رو گشتم …
کسی داشت بهش زنگ میزد…که “عشقم” سیو بود…
بی هیچ حرفی جواب دادم…و نفس عمیقی کشیدم…
_سلام عزیزم کجایی؟
…لحظه ای از خود بیخود …مست این صدا …داشتم میگفتم سلام عمرم…
یادم نبود این صدا دیگه مال من نیست…
در خودم فرو ریختم و ساکت شدم…
_الو!!… الو!!! فرزادم کجایی؟ صدامو داری? الو!?
…
پایان
نوشته: بی پر و بال