کینه

0 views
0%

 
مقدمتاخدمت دوستان عزیز عرض کنم که این داستانبر اساس واقعیت و تجربه شخصی یکی از دوستانمکه چندین روز است برای من بطور مرتب تعریفکرده و مصرا درخواست نوشتن اون رو توسطمن داشت که بنده در قالب یه داستان برایدوستان عزیز به نگارش در خواهم آورد البتهچون قضیه در طول چند سال کامل شده و دوستما به مقصودش نائل اومده شاید کمی بیشتراز معمول تحریر اون طول بکشه که امیدوارمبه بزرگواری خودتان ببخشید .-
هرجور شده باید بهش برسم اینجمله مرتب تو ذهنم میچرخه اصلا نمی تونمفراموشش کنم شیرین زیباترین دختر محلماست . شکلو شمایلش مینیاتورهای قدیمی رو در ذهنآدم تداعی میکنه ابروهای پیوسته و پرپشتبینی ظریف با لبهائی قلوه ای وغنچه صورتیگلگون و موهای مشکی براق بارها ساعت ها وساعت ها رو پشت بوم علافیشو کشیده بودمتا چند لحظه هم که شده جواب دلمو بدم اونهاهمسایه دیوار به دیوار ما بودن تو یکی ازمحله های پائین شهر مشهد هر کس شیرین رومیدید محو تماشاش میشد از بزرگ و کوچک پیرو جوون خانم و مرد بارها شنیده بودم که زنهااز خوشگلیش صحبت میکنند و هر کدوم پسرهاشون رو کاندیدای نامزدی شیرین میکنندو این برای من که در اوج جوونی بودم خیلیناگوار بود بارها با صورتی سرخ از عصبانیتبه خونه میرفتم و اگر تنها بودم گریهمیکردم هیچ جور نمی شد به شیرین برسم هنوزنه شغلی داشتم نه سربازی رفته بودم تازهیه فوق دیپلم فکسنی و دیگه هیچ خوب مسلمهکه اگه میرفتم خواستگاری جواب ردی که بهممیدادند خیلی ثقیل بود و شاید لطمه بدیبهم میزد این بود که تصمیم داشتم یه جوریلااقل پولدار بشم که پوششی برای سایرموارد دیگرم باشه اون روز عصر از ساعت 4بالای بومبودم و روی زیلوی کوچکی به حالت درازکشلم داده بودم و از سوراخی که توی دیوارکوتاه روی پشت بوم درست کرده بودم به راحتیحیاط خونه اونها رو زیر نظر داشتم ساعت630 شدهبود و داشتم از اومدنش ناامید میشدم کهدیدم چراغ حیاط روشن شد و اومد تو حیاط ورفت دستشوئی بعد برگشت و دستشو جلوی حوضکوچیک وسط حیاط شست و برگشت و مستقیم زلزد به سمت من با اینکه میدونستم منو نمیبینه اما از ترس خودمو کشیدم عقب بعد ازچند لحظه که نگاه کردم رفته بود ترسیدممنتظر بودم که اقدامی بکنه سریع زیلو روجمع کردمو و رفتم پائین اون 5تا برادر داشتکه تو محل اسمی بودن البته بزرگتره دیگهجا افتاده بود و زیاد اهل لات بازی نبوداما 4 تایدیگه محلو به امان آورده بودن به بهانههای مختلف با غریبه هائیکه از محل مامیگذشتن دعوا راه مینداخیتن .چند بار تومحل شلاق خورده بودن اما اثری ازاصلاحشدن در اونها مشهود نبود .برادر یکیمونده به آخر بنام حبیب پایان صورتش اثرخط های چاقو بود و تازه افتخار هم میکردیقه اش همیشه تا نافش باز بود و پشمای سینهاش بیرون یه زیجیر کوچیک همه دور مچش داشتو بعضی وقتا اونو مثل تسبیح میچرخوند ازفکر طرف شدن با اون پشتم میلرزید اما ازشیرین هم نمی شد گذشت .یادمه یکی ازبچه های چند کوچه پائین تر که پیله شیرینشده بود چنان کتکی از حبیب خورد که 2ماه از خونهدر نیمود البته یه مقداریش بخاطر ترس ازحبیب و برادراش بود و بعد هم زیاد دور برماها آفتابی نمی شد شب شده بود و باز اینکیر لامصب ما رو بنده خودش کرد یه فکر توذهنم جرقه زد لباس پوشیدم و زدم بیرون ازدر که اومدم بیرون حبیب رو سینه به سینهخودم دیدم چون خواهرشو دید میزدم همیشهمثل یه مجرم با سر پائین یه سلامی میکردمودر میرفتم اما حبیب رو در روم واستاد و-گفت چطوری آقارسول داخل آدم حساب کن .- با ترسگفتم سگ کی باشم حبیب آقا ما کوچیکتیم -تو چرا هر وقتما رو میبینی سرت پائینه حجابمون کهدرسته- آخهآخه من کوچکترم و زشته تو چشای شما نگاهکنم حبیببه قهقه خندید و گفت – ببینبچه محل من حال کردم باهات رفیق شم امشبمیخوام یه حالی بهت بدم اساسی-آخه میدونیدحبیب اقا با یکی از بچه ها قرار دارم (میخواستم اونشب پیش یکی از دوست دخترام برم و یه جوریخرش کنم تا میناجی منو و شیرین بشه )-حرف نباشهحالا دیگه بچه ها از ما مهم ترن راه بیفتبریمبایه حالت دستوری جمله آخر رو گفت و منم بیاختیار دنبالش راه افتادم هوا حسابی تاریکبود و من کمی عقب تر از اون راه میرفتم ازطرفی شدیدا فکرم مشغول بود حبیب که ما روداخل آدم حساب نمی کرد چی شده محبتش گلکرده و میخواد بما حال بده یه محل پائینتر از ما رفتیم توی یه کوچه و دم یه خونهحبیب زنگ زد یه خانم میانسال درو باز کرد ورفتیم تو حبیب خیلی راحت رفت تو هال طبقهپائین نشست و منم دنبالش کمی بهد یه دخترجوون و کمی خوشگل با یه سینی چای اومد تو. بدنحجاب آما پوشیده بود این دخترو چند باریبا حبیب دیده بودم ظاهرا معشوقه اش بود وزنی که درو باز کرد مامانش .کمی که نشستیماز صحبتها فهمیدم که حبیب خاطر خواه معصومهشده و چون پدر معصومه فوت کرده حبیب بهخرجی اونها کمک میکنه و مادر معصومه همبا اطمینان به اینکه حبیب با دخترش ازدواجمیکنه رابطه اونها رو آزاد گذاشته بودکمی بعد معصومه با یه سینی بزرگ که دو ظرفماست کمی خیارشور و دو استکان تمیز بعدشرفت و یه پارچ که معلوم بود توش عرقه واسمونآورد و خودشم نشست کنارمون و برامون ریختتعجب کردم که حبیب چطور میزاره دوست دخترشجلوی من سر لخت باشه و برامون ساقی گریکنه من طبق معمول همیشه 2استکان خوردمو نشستم کنار حبیب گفت کنار کشیدی بیا جلوتازه گرم شدیم گفتم نه بسمه اما خودش یهاستکان دیگه ریخت و داد دستم و استکانهایبعدی حسابی سیاه مست شده بودم دیگه ترسممریخته بود حبیب سر درد دلش باز شد و گفتاین معصوم ما یه خواهر داره دیدیش گفتمنه ؟ گفت آره اما اون تو رو دیده و خاطرخوات شده به سختی حرفهاشو میفهمیدم و درکمیکردم خیلی خورده بودم گفتم خاطر خواهمن و کمی خندیدم حبیب هم خندید و یدفعهبلند بلند زد زیر خنده و با خنده میگفتآره عاشق تو شده ها ها ها هه هه هه ههه عجبخریه ها ها ها و منم باهاش میخندیدم اونقدرخندیدیم که اشک از چشامون اومد یک کم کهمستیمون صاف شد یه نگاهی بهم کرد و گفتبرو بالا اتاق اولی دست راست کنار پله اماناکارش نکنی ها فقط صحبت به معصوم هم بگوبیاد پائین تا صدات نکردم نیای ها و دوبارهقهقه خنده یک کم مستیم پرید و گفتم یعنیبرم پیش دختره گفت آره پدر برو و ماروراحت بذار یالا دیگه بزن به چاک و دوبارهخنده های مستانه با احتیاط از پله تو هالرفتم بالا .طبقه بالامثل مسافرخونه ها بود چند تا اتاق با درهایبسته گفتم حتما خواهر معصومه یه دختر 15یا 17ساله و از اونتیپ هائیکه اونها رو واردار کرده که منبرم پیشش در اتاق مورد نظر رو زدم و یهصدائی گفت بیا تو .آهسته دروباز کردمو و رفتم تو معصومه کنار یه زنحدود 35 سالنشسته بود و با اومدن من گفت خوش باشید وبا یه چشمک رفت بیرون یدفعه مستی کلا ازیرم پرید و گفت شما منو خواسته بودی بلندشد و یه چرخی زد و گفت آره دلبر مگه چمه ؟لحنش خیلی لاتی بود هیکلی چاق با شکمیآویزون که از زیر لباس دیده میشد همینطورسینه های درشتی که داشتن لباشسو پارهمیکردن کمربند صورتی رنگ خیلی تندی بهکمر بسته بود دستمو گرفت و کشید سمت خودشو گفت فکر کردی حالا میخوام زنت بشم کهناز میکنی خیلی ها واسم میمیرند بدبختدستشو انداخت دور کمرم و یه لب خیلی محکمازم گرفت مثل اینکه حسابی عرق خورده بودخورد بود کیرم راست شد و انهم بلافاصلهحسش کرد و محکم گرفت و گفت دیدی چه زودکنترلت رو از دست دادی البته واقعا تو کفکس بودم گفتم حبیب گفته فقط صحبت و قرارنیست کاری باهات بکنم گفت حبیب غلط کردهسگ کی باشه تو دلم گفتم جلوش جرات اینحرفها رو نداری اما از حبیبم میترسیدم کهاگه کاری بکنم پدرمو در بیاره اینه که سعیمیکردم سکس رو شروع نکنم اونهم که فهمیدهبود بلند داد زد حبیب کس کش بیا بالا ببینمخودمو کشیدم عقبو و گفتم چه خبرته باباالان بیاد جفتمونو میکنه حبییب پرید توو گفت چی شده اکرم جون اکرم گفت چی گفتیبه این بدبخت که بمن دست نمیزنه گفت اکرمجون همین جلیه اول می خوای یه بچه هم واستدرست کنه اکرم گفت این به خودم مربوطهفهمیدی حبیب گفت باشه هر جور راحتی رسولجون همچی بکنش که نتونه راه بره .همچین راحتگفت بکنش که براش خیلی عادی بود اما برایمن که تاحالا کس نکرده بودم خیلی هیجانداشت بااینکه هیکل جالبی از روی لباسشدیده نمی شد اما بازم عطش شدیدی برای سکسداشتم محکم درو بست و برگشت طرف من و گفتراحت شدی حالا بیا و دوباره دست انداختدور کمرم و با لب شروع کردیم کمی که لبگرفتیم به خودم جرات دادمو و دست کردم توسینه هاش سینه هاش خیلی نرم بود و یکیشوآوردم بیرون و با زبون با نوکش بازی میکردمدورش کاملا قهوه ای تیره بود و نوکش کمیدراز بود کمی که تحریکش کردم دست انداختو کیرمو کشید بیرون و با دست مالشش میدادکیرم کمی خیس بود و یه نگاهی بهش کرد و گفتچه کیر سفیدی داری و بعد جلوم زانو زد منبا اینکه کس نکرده بودم اما فیلم سوپرخیلی زیاد دیده بودم و اکرم شروع کرد برامساک زدن خیلی محکم و دردم اومد اما لذتشمانع از حس درد میشد کمی بعد بلند شدو گفت نوبت توئه از خوردن کس اکراه داشتمچندشم میشد اما اون دراز کشید و شورتشودرآورد و لای پاشو تا جائیکه جا داشت بازکرد و کسشو بهم نشون داد لبای کسش بیرونزده بود و حاشیه لبای کسش کمی تیره بود تودلم گفتم باید خیلی گشاد باشه رفتم سمتشو با زبونم کسشو مزه کردم یه طعم خاصی شبیهه غوره ترش داشت در این حین دیدم کسش خیسشد و کمی بدم اومد تا خواستم سرمو عقب بکشمبا دست محکم سرمو کرد تو کسش و با پاهاشقفل کرد و التماس میکرد که بخورش خواهشمیکنم بخورش جون هر کی………..شهوت چندشمواز بین برد و اونهم به مکافات کیرمو بهدهنش میزون کرد و شروع به ساک زدن کرد داشتآبم میومد گفتم چیکارش کنم گفت بزار بیادو لحظه آخر کشیدش بیرون و برام با دستشجلق زد آبم با فشار زیادی اومد و ریخت روصورتش اما اون دست بر نمی داشت وبا سرعتزیادی برام جلق میزد دادم در اومد و بزورکیرم رو از دستش کشیدم بیرون بلند شدم ودیدم صورتش غرق در ابه منه بلند شد و بادستش آبمو از صورتش جمع میکرد و با دستمالیکه دستش بود پاک میکرد کمی بعد گفت خوببکنیم گفتم چیو ؟ گفت بی بی منو و دوبارهطرفم خیز برداشت منو خوابوند و کیرمو کهدوباره کامل بلند شده بود رو کرد تو کسشعجب چیزی بود داغ و نرم اما کیرم به سختیرفت تو طوری که آخرش دردم اومد و گفتم اوخیواش چه تنگه گفت چی فکرکردی مگه هرجائیم که گشاد باشه و شروع کردبه تلمبه زدن خیلی باحال بود اولین کسیکه میکردم تا حالا با دوست دخترهام لاپائیو لاس خشکه زیاد زده بودم اما همه دختربودن و نمی شد بکنیشون کمی که کرد خودشخوابید و گقت بیا روم پاهاشو انداختم سرشونه و کیرمو میمالیدم به کسش اخ و اوخشدراومد و میگفت یالا بکن دیگه چرا معطلیبکن توش د لامصب بکن دیگه لای کسش قرمزروشن بود و کلیتوریسش زده بود بیرون وقتیکیرمو با چوچولش مماس میکردم از ته دل آهو ناله میکرد آخرشم خودش با دست کیرموگرفت و کرد تو و با پاهاش منو به جلو هلداد و افتادم روش و پاهاشو دور کمرم قفلکرد کیرم به شدت شق شده بود و درد داشت کمیبهد برگشت و قمبل کرد و گفت بکن و از پشتگذاشتم تو کسش .کون خیلی نرمیداشت و وقتی به کونش میخوردم خیلی حالمیداد سوراخ کونش صورتی بود و ظاهرا تاحالا افتتاح نشده بود بهش گفتم از عقبمیدی ؟ صورتشو بطرفم برگردوند و گفت نهبابا راه افتادی فعلا این کسو جواب بدهاگه آبت نیمود بعد اینو که گفت گفتم هرجور شده جلوی آبمو میگیرم و شروع کردم بایه دست کسشو و با دست دیگه سینه هاشومالوندن خیلی ناله میکرد و کسش خیس خیسبود وقتی میکردمش لق لق صدا میکرد وبدنهامون عرق کرده بود آخرش با یه دست منومحکم به خودش چسبوند و ارضا شد بعد از یعمکث طولانی گفت آبت اومد یا نه ؟ گفتم نهبابا حالا از عقب میدی ؟ با خنده شستشو بهطرفم گرفت و گفت بیاه گفتم خودتگفتی گفت اون موقع دوست داشتم ولی حالااز هرچی کیرو کسه بیزارم و خودشو از زیردست و پام در آورد و گفت ولی کیر نازی داریها و یک کم نگاش کرد بعد با دست برام جلقزد همینم خوب بود و کمی بعد ارضا شدمایندفعه همه آبمو ریخت تو دهنش و تا آخرینقطره شو مکید اما بعد اونها رو بیرون ریختو خودشو پاک کرد منکه دیگه رمق نداشتمبلند شدم و لباسهامو پوشیدم یدفعه گفتببین بیا بریم اونها رو دید بزنیم گفتمنه پدر حبیب منو که میکنه گفت نه بابااصلا نمی فهمن دستمو گرفت و با خودش کشونداز پله ها رفتیم پائین و یواشکی دید زدیممعصوم کاملا لخت بود و کیر حبیب تو کونشبود وبه سختی تلمبه میزد اکرم خودشو بهمعصوم نشون داد و اونهم خندید و سینه شوگرفت تو دستش بعد از رو کیر حبیب بلند شدو لای کسشو باز کرد و گرفت سمت حبیب بااینکه خوب معلوم نبود اما حبیب داشت حسابیکسشو میمکید بعد برگشت و درحالیکه دوبارهکیر حبیب رو میکرد تو کونش کسشو برای ماهم باز کرد مثل اینکه خیلی حشری بود مشغولبودن که ما رفتیم بالا حبیب تو مدت سکسچشماش کاملا بسته بود و فکر کنم از مستیزیاد بود نشستیم و گفتم منو کجا دیدی گفتیه روز با حبیب از سر کوچه تون رد میشدیمتو رو دیدم که نون خریده بودی و از کنارمونرد شدی و به حبیب سلام کردی اما انقد سرتپائین بود که متوجه من نشدی بعدش به حبیبگفتم میتونی این مرده رو بیاری یه شب باهاشحال کنیم اونهم چون معصوم رو بمن مدیونهگفت آره پدر و اینه که تورو آورد گفتمخوب چطور بودم گفت عالی بودی خیلی باهاتحال کردم بازم میای گفتم اگه از عقب بدیآره گفت غلط کردی جاکش حبیب میارتت مگهمن بدم گفتم نه خیلی هم خوبی کس تنگی داریو همه چیزم که براهه اما از حبیب میترسمگفت بی خیال پدر اون واسه ما سوسکه منانگشت تو کونشم کردن تا ته و بعد بلند شدرفت طرف در و من پشت سرش راه افتادم و رفتیمپائین حبیب کارش با معصوم تموم بود و داشتسیگار دود میکرد همه دور هم نشستیم و حبیبگفت چه کردی بچه محل گفتم دمت گرم خیلیعالی بود فکرشم نمی کردم یه پیک زدیم وبلند شدیم رفتیم موقع رفتن حبیب مقداریپول براشون گذاشت و زدیم بیرون تو راهحبیب هیچی نگفت تا خونه و بعد با یه خداحافظیاز روی خستگی از هم جدا شدیم و اون شبنتونستم نقشه ای رو که تو ذهنم برای رسیدنبه شیرین طراحی کرده بودم عملی کنم یهراست رفتم تو اتاقم و افتادم رو تخت تاصبح جم نخوردم صبح بلند شدم و بعد از یهصبحانه مفصل که جور چهار نفر رو کشیدمرفتم بیرون و یه سر تو کوچه کشیدم خبرینبود و تا ظهر نیز از شیرین خبری نشد و دمدمای ظهر بود که شیرین با مامانش که رفتهبودن خرید اومدن خونه ما مادرم با یه چشمغره منو فرستاد تو اتاقم و نتونستم چشمایآتشین شیرین رو ببینم اما هر روز بیشتردر رسیدن به شیرین بی تاب میشدم آخرش همنتونستم جلوی خودمو بگیرم و لباس بیرونپوشیدم و اومدم بیرون یه سلام و یه نگاهشرارهای آتشین نگاهشو روی صورتم حس میکردمرفتم بیرون سر کوچه دیدم حبیب نشسته وداره با زنجیرش ور میره و تا منو دید صدامکرد و رفتم سمتش از دیشب که انو لخت دیدهبودم انگار یال و کوپالش برام ریخته بودنشستم و سلام کردم گفت از موضوع دیشبکه با کسی صحبتی نکردی گفتم نه حبیب خانمگه بچه ام گفت آفرین پسر شاید امشب هم یهسر رفتیم البته حسش نیست ولی معصوم خانمهدیگه و لبخند تمسخری بر لب .منکه میخواستمامشب هر جور شده برم پیش مریم دوست دخترمکه مثلا درسهاشو باهاش کار میکردم و اغلبتنها بود میخواست یه جور شونه خالی کنمولی دیدم بدتر میشه اینه که تصمیم گرفتمعصری اصلا آفتابی نشم بلند شدم و با حبیبخداحافظی کردم و رفتم سمت خونه شیرین ومامانش رفته بودن .مادرم گفت انگار دلت بدجوری گیره خیلی رفتارت عوض شده دقت کردی؟ گفتم نه اصلا شما اینطور فکر میکنید ورفتم اتاقم تا عصر که برم پیش مریم کلینقشه های عجیب و غیر عملی پیش خودم کشیدمو عصر که شد رفتم سمت خونه مریم .مریم دختریریز نقش و شیطون بود که تو محل ما پدرشخیلی پولدلر محسوب میشد و خیلی هم مثلاروشنفکر بودن دائم منو این دختر با همخونشون تنها و خیلی با هم لاس زده بودیمرسیدم جلو درو زنگ زدم صدای مریم توی آیفونپیچید کیه؟ گفتم رسول هستم جیغی کشید و گفت بیا بالارسول جون و درو باز کرد تا نیمه راه بهاستقبالم دوید و یه لب جانانه از هم گرفتیمگفتم امروز چه درسی داریم ؟ گفت درس روشهایعملی حال دادن و اومد رو پام نشست مریماونطور که ظاهرش نشون میداد خیلی منو دوستداشت و به امید ازدواج با من بود گفت ببیناول یه حال کوچولو و بعدش درس که خیلی عقبمگفتم اتفاقا من کارهای عقبو دوست دارم یهنگاهی کرد و اومد جلو لبمو گاز گرفت وتقریبا با دندونهاش میجویدشون لبای قیطانینارنجی رنگی داشت که به زحمت میشد اونهارو مکید دندونهای ردیف و سفید با صورتیگرد و موهای فرفری خرمائی رنگ ظریف نبوداما شیطنت صورتش خیلی آدمو جذب میکرد مثلهمیشه برای تحریکش لاله گوشش رو گرفتم ومالش دادم بلافاصله صداش دراومد و رفتسمت کیرم و کلشو محکم گرفت تو دستش و دستموبردم تو سینه اش و سینه های کوچولو و سفتدخترانه اش رو فشردم نوکش ریز و صورتی بودهنوز خیلی درشت نبود و حالت کامل نداشتاما خیلی تحریک کننده بود کمی بعد خوابیدرو زمین و شورتشو تا زانواش کشید پائین وخودش کیرم رو گذاشت لای پاش کمی براش تلمبهزدم گفت چیه امروز حال نداری انگار تومودش نیستی ؟ گفتم نه .میخواستم یهجور بحث رو به شیرین بکشونم اما از عکسالعمل مریم هم میترسیدم اونم بی خیال حالکردن شده بود چون داشت منو نگاه میکرد وتو فکر بود گفتم مریم شیرینو میشناسی ؟گفت همون افاده ایه آره پدر کیهکه اونو نشناسه میدونستم خیلی حسودی میکردچون تو محل چشم همه دنبالش بود گفتم میدونیکه همسایه دیوار به دیوار ماست گفت آرهمنظور گفتم ببین میتونی یه کاری برام بکنی؟ گفت اگه بتونم گفتم راستش دلم خیلی پیششگیر کرده میخوام باهاش صحبت کنی ببینینظر اون راجع بمن چیه ؟ از زیرم بلند شد ورو مبل نشست و گفت پسبگو آقا عاشق شده و ما کهنه شدیم به آرامیلباسش شورتش رو کشید بالا و گفت من روتخیلی حساب کرده بودم حالا میخوای مفت ومسلم بری پیش اون جنده لاشی خانم میدونم کهبعدش باز عاشق یکی دیگه میشی ببین دیگهمن مشکلات درسیمو خودم حل میکنم بفرمابرو گفتم بی انصاف نباش مگه چی شده خودتمیدونی که بابات با ازدواج ما مخالفتمیکنه و صدای جیغ بنفشش گوشم رو کر کرد باعجله بلند شدم و زدم بیرون خیلی درموندهشده بودم اصلا فکر به ذهنم نمی رسید دلممیخواست گریه زاری کنم اما روم نمی شد رفتمخونه و دیدم مادرم تنهاست بقدری عصبانیبودم که به حالت دو رفتم سمت اتاق یدفعهمادرم دم راه پله جلوی راه منو سد کرد وگفت چیه رسول چرا ایجوری میکنی ؟ اگه مشکلیداری بگو شاید کمکت کنم با غیظ گفتم هیچکسنمیتونه بمن کمک کنه و زل زدم تو چشاشراهمو باز کرد و گفت اگه درمونده باشیمطمئن باش که فقط پدرو مادر میتونند بهترینکمک رو بهت بکنن مهربانی خاصی توی چشماشبود و یه حسی بهم گفت مادرت میتونه بهتکمک کنه گفتم بذار لباسهامو عوض کنم بعدمیام و مفصل راجع بهش صحبت میکنیم رفتمتو اتاق و لباسهامو عوض کردم و اومد بیرونیه فرش تو حیاط انداخته بود و درختهای توحیاط رو هم ابپاشی کرده بود و خودشم نشستهبود نشستم کنارش و گفتم میدونی که مشکلمچیه گفت آره گفتم خوب گفت الان میخوای منبرات چیکار کنم ؟ گفتم میخوام لااقل باهاشدوست باشم گفت یعنی من واسطه دوستی تووشیرین بشم گفتم آره گفتبا اینکه درست نیست اما من یه صحبت جزئیبا هاش میکنم ببینم اون نظرش نسبت بتو چیه؟ دست انداختم دور گردنشو ماچش کردم وگفتم کی گفت هر وقت اومد گفتم اما من تحملشوندارم حالا که میخوای اینکارو بکنی الانگفت نمی شه که گفتم چرا یه زنگ بهش بزن ومثل همیشه به یه بهونه بکشش اینجا بعد نمنم بهش موضوع رو بفهمون یه فکر کرد و گفتامان از دست تو بلند شد و رفتزنگ زد و پس از احوالپرسی گفت اگه میشهشیرین جون یه سر بیاد پیشم یه کار کوچیکخیاطی دارم که از دست اون بر میاد من پریدمتو اتاق و منتظر شدم حدود 10دقیقه بعدشیرین زنگ زد و اومد تو و چون دید کسی نیستچادرشو برداشت من از لای در نگاه میکردمچقدر این دختر برازنده بود موهاش بلند ترشده بود و یه بلوز بافتی بنفش تنش بود سینههاش کاملا زده بود بیرون و کمر باریکشآدمو سمت خودش میکشید مادرم اونو نشوندپای چرخ خیاطی و الکی شروع کرد مثلا میخوادیه لباسی رو برش بزنه و سر صحبت رو باز کردو یواش یواش موضوع رو بمن کشوند و نظرش روراجع به من پرسید شیرین گفت خیلی پسر سنگینو باوقاری هستند تو محل مادرم چشمکی زدوو گفت پس انشاا…یه دختر خوبباید براش پیدا کنم شیرین خندید و گفت آرهوقتشه و مادرم گفت یه دختر خوب و خوشگلمثل خودت برامون سراغ نداری ؟ با کمی فکرگفت دختر که تو فامیل زیادن مادرم حرفشوبرید و گفت خودت چی ؟ و مشتاقانه منتظرجواب شیرین بود گفت جدی که نمی گید ؟ مادرمگفت خوب چرا که نه ؟ هر دوتون وقت عروسیتونهو همدیگر رو میشناسید و …….شیرین بیاختیار بلند شد و چادرشو بسر انداخت و تاجلوی در هال رفت بعد باز برگشت و رو بهمادرم گفت انتظارشونداشتم فکر نمیکنم جور بشه چون خیلی هابرای من تصمیم میگیرند و خودم تقریبا هیچکاره ام و با خداحافظی رفت و دل منو هم باخودش برد .اومدم بیرونو گفت خوب اینم از این دیگه باقیش با خودت. گفتنیعنی برم و باهاش حرف بزنم گفت حالا کهباب گشوده شده تو هم خیلی استادی ضمنا ایندختره مریم هم زنگ زدو گفت یه سر بری باهاشکار کنی باتعجب گفتم مریم گفت آره مگه همیشه نمیری؟ گفتم چرا و زدم بیرون فکرم به جائینمیرسید که با من چیکار داره خیلی سرگردونبودم که با حبیب برخورد گردم اومد جلو گفت بهبه آقا رسول چه عجب کجائی پسر ؟ گفتم درخدمتیم گفت دنبالت میگشتم حاضری که ؟ گفتمکجا جویده جویده گفت خونه معصوم دیگه ؟گفتم اگه میشه امشبو نه ؟ گفت چی ؟ گفتمخیلی خوب میام باهاتون و مثل یه بره دنبالشراه افتادم رفتیم خونه معصوم و نشستیماکرم و معصوم پائین نشسته بودن و تا ما رودیدن بلند شدن معصوم دست انداخت گردن حبیبو یه ماچ صدادار کرد و اکرم هم باهام دستداد و نشستیم یه کم مشروب خوردیم و همونجامعصوم کارو شروع کرد و با حبیب ور میرفتو اکرم هم کیر منو درآورده بود و ساک میزدخلاصه اونشب هم یه حالی کردیمو و تقریباترسم از حبیب ریخته بود و خودشم میدونستکه دیگه برای من نمیتونه خودشو بگیره رفتمخونه و مادرم گفت شیرین میخواست با خودتصحبت کنه نبودی گفتم الان میشه ؟ گفت نهبابا داداشهای گردن کلفتش هستن نمیشه ومنو تو هیجان صحبت جدی با شیرین باقی گذاشت.
تاصبح تو فکرش بودم و نتونستم بخوابم صبحکه بلند شدم اول از مادر پرسیدم شیرینزنگ نزد ؟ یه نگاه ناجوری کرد و گفت ببینپسر به هرچیزی حالا هر چی میخواد باشهاینقدر دل نبند که بعد اگه نشد یدفعه حالتگرفته بشه و افسرده بشی .زن ها و همینطورهم مردها یک کم کمو و زیاد همه یه جور یهشکلن اینارو فقط گفتم که بعد نگی نگفتی وکسی راهنمائیم نکرد و بدبختیتو بندازیگردن اینو اون گفتم یعنی تو شیرین رو بایلدا یکی میکنی (یلدار فاحشهمعروف محل ما بود )گفت اخلاقانه و منم نگفتم اخلاقا همه یکی هستن امااز اون نظری که تو عاشق شدی همه یکین .با سردرگمینگاهش کردمو گفت حالا خودت بعد میفهمیاما این که بهت گفتم لابد بعد از یه عمرفهمیدم که دارم بهت میگم اما مطمئنم کهتو توجهی بهش نخواهی کرد و بعد گفت نه بابااول صبحی زنگ بزنه که چی بگه مگه ……..صدای زنگ تلفنسریع گوشی رو برداشتم صداش که مثل اسمششیرین بود از گوشی ریخت بیرون – سلام -سلام -خودتونید -بعله -مثل اینکه میخواستید با من صحبت کنید -اره هم راجعبه صحبتهای مامانتون هم راجع به دیدزدنهاتون -گفتم متوجهمنظورتون نشدم -خندید و گفتچرا خوبم شدی حالا مهم نیست چیزی نشده ومنم دلخور نیستم -حالا کی و کجامیتونیم صحبت کنیم -یا باید بیامخونه شما که جلوی مامانتون روم نمی شه یاشما بیائید خونه خالم وبعد آدرس داد و قرار شد عصر ساعت 4. تا عصر دلتو دلم نبود و خیلی زودتر رفتم سر قرار.خونهخالش اوایل بلوار فرامرز عباسی بود و ازاون خونه های توپ تا ساعت 4منتظر شدم وراس 4 بلافاصلهزنگو زدم خودش از ایفون پرسید کیه ؟ گفتمرسولم گفت بیائید بالا .با ترس و لرزو احساسی از عدم شناخت وارد ساختمان شدمطبقه بالا در باز شد و شیرین پشت در بود وپشت سرش یه خانمی حدود 35ساله که داشتمنو نگاه میکرد تعارف کرد رفتم تو منکهتاحالا شیرین رو فقط بدون روسری دیده بودمداشتم از تعجب میمردم اصلا باورن نمی شدخود شیرین باشه که جلو روم نشسته اون یکبلوز قرمز چسب که با تورهای مشکی تزئینداده شده بود تنش بود با دامنی کوتاه بدونجوراب چشمامو تو فرق سرم حس میکردم خودشمتوجه شد و خاله اش برای اینکه راحت باشیمرفت اشپزخانه مثلا چای بیاره شیرین کهدید خیلی معذب نشستم گفت چرا شاخت دراومدهحرف بزن دیگه گفتم اخه چرا اینجوری نشستی؟ گفت ببین اولا که تو میخوای ظاهرا باهامازدواج کنی نه ؟ گفتم خوب معلومه گفت ببینمن دوست دارم وقتی عروس شدم تو خونه راحتو آزاد باشم تو مهمونی هام همینطور گفتمخوب باش گفت الان تو ناراحتی که من اینطوریلباس پوشیدم گفتم خوب نه ؟ کمی مکث کرد وزیر لب گفت فکر کردم دلخورمیشی و میری ومن راحت میشم .گفتم چی ؟ گفتببین من نمی تونم باهات ازدواج کنم هیچتوضیحی هم ندارم گفتم خوب چرا علتوش بگو ؟گفت مگه برادرامو نمی بینی گفتم چه ربطیداره مگه اونها میخوان ترشیت بندازن ؟یعنی کسی خواستگاریت حق نداره بیاد ؟ گفتتو چرا نمی فهمی من نمی خوام با تو ازدواجکنم بفهم .کمی فکر کردمو درک نکردم صدائی بهم گفت کسی دیگه ای رومیخواد سرمو بلند کردم خاله شیرین خم شدهبود و داشت شربت پرتقال بهم تعارف میکردچاک سینه سفیدش از یقه بلوزش پیدا بود امافعلا چیزی برام مهم نبود با تغییر گفتمخوب مهم نیست اما کیو میخوای ؟ گفت ایندیگه بتو مربوط نیست اما بهتره دیگه بریو کلا دست از سرم برداری با ناراحتیبلند شدم و گفتم بگو تا من برم و دیگه کاریبه کارت نداشته باشم همون صدا دوباره گفت کامبیزانگار بهم برق وصل کردن شوک عجیبی بهموارد شد کامبیز تو محل ما معروف بود یهپسری که ظاهرا باباش پولدار بود و توی محلتنها چیزی که معادل اسم کامبیز بود شرارتبود کسی که همه جور کاری میکرد دعواهایناجور و لات بازی تو مراسم و مجالس دیگروونعربده کشی فروش همه جور مواد کتک کاری هایتفننی پایان محل اونو میشناختن اسمش همیشهبا تمسخر اهالی همراه بود پدر یکی از بچهها یه بار اونو تو محل تا میخورد زده بودبلکه آدم بشه اما فرقی نکرد نگاه سردی بهشیرین کردمو و گفتم راست میگه نگاهشو ازمدزدید و سر تکون داد انگار پایان عشق وعلاقه ام به کینه و نفرت تبدیل شد اما نمیتونستم ازش بگذرم همچین دختری فکر کنم تاآخر عمرم هم نخواهم دید تصمیم گرفتم برایانتقام و فرونشاندن کینه ام هم که شده یهجوری این دخترو تصاحب کنم به سردی خداحافظیکردمو و سوار موتورم شدم و برگشتم سمتخونه تو راه بی اختیار اشکهام میریخت ومن برای جلوگیریش کاری نمی تونستم بکنمبه خونه که رسیدم رفتم تو اتاق مادرم اومدو گفت فکرنکن اونقدر ارزش داره که خودتو براش بکشی گفتماصلا و من دیگه کاری به کارش ندارم چندروز گذشت و هر وقت حبیب منو میدی میخواستبریم خونه معصوم اما هر جور بود در میرفتمدیگه از کل خونواده اش بدم میومد حس انتقامبدجوری به جونم افتاده بود اما نمی دونستمچطوری و چیکار کنم .یه شب که بهدام حبیب افتادم و رفتیم خونه معصوم ازاکرم پرسیدم اگه بخوای از یه پسر انتقامبگیری چیکار میکنی ؟ گفت باهاش آشنا میشمو نقطه ضعفشو پیدا میکنم بعد از طریق ضعفشدهنشو سرویس میکنم گفتم اگه پا نداد کهآشنا بشی .گفت نمیشدهپا میده گفتم شاید پا نداد فکری کرد و گفتاز طریق یکی از دستاش یا کسی که باهاشآشناست وارد میشم .حرفهاش خیلیکمکی بهم نکرد شب تا صبح فکر کردم دم دمایصبح یدفعه فکر خاله شیرین افتادم و اینکهاون چرا جلوی من کامل وا داده بود شایدبشه از طریق اون انتقاممو از شیرین بگیرم. ساعت10 بدونبرنامه با موتور رفتم سمت خونه خاله شیرینانگار دیگه هیچ کاری برام مهمتر از انتقامنبود زنگ زدم مدتی گذشت و خبری نشد یک کمتو محلشون چرخیدم او دوباره اومدم بازمنبود نا امید داشتم بر میگشتم که از توپیاده رو یه نفر بلند گفت چطوری عاشق ایطرفا ؟ خودش بود مانتوی خفاشی تنش بود وعینگ بزرگ دودی به چشماش با آرایشی سنگینو متین اگه صدام نمی کرد عمرا نمی شناختمشاومد چیشم و گفت بی خبر با شیرین قرار داری؟ گفتم نه گفت پس چی ؟ گفتم راستش میخواستماز شما کمک بگیرم گفت فکر اونو از سرتبیرون کن اون زنت نمی شه اینم کمک دیگه ؟گفتم هیچی .روم نشد چیزدیگه ای بگم موتور رو گذاشتم دنده و خواستمبرم که گفت اینهمه راه اومدی که بری خوببیا بالا گفتم شوهرتونچی ؟ گفت نیست رفته برا همیشه گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه طلاق گرفتنم و راحت شدماینم آخر عشق و عاشقی حالا بیا بریم بالابیشتر صحبت کنیم .و نشست ترکموتورم و گفت بریم رفتارش صمیمانه بودجوری که حتی فکر سکس رو با این نمی کردمجلوی خونشون پیاده شد و درو باز کرد موتوروزدم تو و رفتیم بالا خیلی عادی مانتو شودر آورد و با لباس خونه اومد پیشم نشست وگفت حیف تو نیست خودتو برای یه ماجرایعشقی عذاب میدی .اینهمه دختربرو دنبال یکی که واست بمیره امثال شیرینزیادن . گفتمتاحالا عاشق شدی .گفت اره باباخیلی هم آتشین اما نتیجه اش اینه که تنهاممی بینی که عشق ما خیلی طوفانی بود با خیلیها دعوا کردم اونم از خونواده اش کند تابمن برسه اما همه چی 3سال بعد ازازدواجمون تموم شد و رفت پی کارش الان همکه تنهام خیلی رفتم تو فکر و گفت تا یه کمفکر کنی یه دوش بگیرم و بیام و رفت نمیدونمچقدر طول کشید که دیدم اومد و یه حولهلباسی تنشه که حسابی خودشو پوشونده بودبا یه حوله هم موهاشو پیچونده بود بلندشدم که گفت کجا کلی حرف دارم باهات و نشستروبروم گفت ببین سکس و جاذبه اش بعد ازعشق و عاشق از بین میره و بعدش یه چیز عادیهمثل آب خوردن و امثال اینا الان دید من وتو با هم خیلی فرق میکنه حالا شیرین میرهزن کامبیز میشه و عاقبتش رو هم میبینه اینحرفو که زد آتیش گرفتم بزور جلوی اشکهاموگرفته بودم اومد کنارم اشکهام ریخت و باهق هق شروع به گریه زاری کردم سرمو با دستاشگرفت و به شونه اش فشرد کمی آروم شدم امانمی خواستم سرمو از شونه اش بردارم چشمامسینه های سفیدشو خیس کرده بود و کمی یقهحوله باز تر شده بود تقریبا کل سینه هاشدیده میشد خودش سرمو بلند کردو زل زد توچشام پس از یه مکث طولانی گفت شاید من کمکتکنم آروم باش اما من فقط کینه بودم و دیگهعاشق نبودم و گریه زاری ام غلیان احساساتم بودکمی رفتم تو نخ خاله شیرین اسمش نگار بودهیکل گوشتی و چهار شونه ای داشت صورتیخندان و گرد چشمانی قهو ای با مژه هائیبلند و موهائی صاف و که تا رو شونه هاشمیرسید گفتم بهترین موقع است که با اینحسابی بریزم روهم زل زده بود تو چشام گفتمچرا اینجوری نگام میکنی ؟ گفت آخی پسرخجالتی و اومد نزدیکتر یکی از روناش ازلای حوله بیرون بود خیلی خوش تراش بودگفتم کاری نداری من برم گفت خوب برو یدفعهاز غلطی که کرده بودم پشیمون شدم بلند شدمو تا جلو در رفتم گفت دلت میاد منو اینجابزاری و بری برگشتم و گفتم راستش نه گفتخوب پس چی ؟ رفتم کنارش دستمو گذاشتم رورونش سرد بود خیلی سرد و برام لذتبخش بودبند دور حوله رو شل کرد و سینه هاش نمایانشد خیلی سکسی نبود کمی شل بنظر میومد هالهدور نوکش قهو ه ای کمرنگ بود منو محکم توبغلش فشرد و گفت خودم شیرینت میشم عزیزدستمو از روی رونش بالاتر بردم شورت پاشنبود و کسش کمی پشمالو بود چنگ زدم به کسشاز ته دل آه کشید و دستشو برد سمت زیپم کمیاز رو شلوار مالوندش و بعد درش آورد خیسشده بود و خجالت کشیدم کمی مالوندش و بعدبی مقدمه نشست روش و خدوش کرد تو خوب هیکلشونمی دیدم چون هنوز حوله تنش بود اما خودشکم کم درش آورد و لخت لخت شد و زحمت تلمبهزدنم میکشید لبهاس کسش خیلی کوچیک بود وبعدش تنگی اون شروع میشد مثل اینکه خیلیکف بود اصلا بمن توجهی نداشت کمی بهد عرقشدراومد و بلند شد و روی مبل دراز کشید وچاهاشو داد جلو که راحت بتونم برم لاش کستمیز و بی نقصی داشت خیلی ظریف بود و هیچسنخیتی با کیر بد ریخت ما نداشت کمی مالوندمبهش که دادش در اومد و کردم تو دیگه راحتداشت داد میزد و کمی بعد منو محکم به خودشفشار داد جلوی آبمو گرفتم و خواستم ادامهبدم اما اون نگذاشت گفت نمی تونم تحمل کنمخواهش میکنم در بیار درآوردمو و جلوم زانوزد و کرد تو دهنش خیلی استاد بود لباشودور سر کیرم حلقه میکرد و محکم میک میزدچند لحظه بعد آبم اومد و اون خودشو کاملکشید کنار و آبم ریخت رو حوله اش با دستبرام جلق زد تا حسابی آبم اومد و ناله امبه آسمون رفت بلند شد و گفت بریم دوش بگیریمرفتیم حموم و اونجا هم حسابی همدیگر رولیس زدیم گفت ببین اگه با من باشی هر کاربخوای برات میکنم بهش نگفتم میخوام انتقامبگیرم اما گفتم شیرینو میخوام بچشم نگارگفت باشه عزیزم اونم برات میارم اما بایدخیلی تحمل منی میدونی که اون دختره و هنوزهیچی نچشیده اما کاری میکنم که اونم مزهکنی برام تو حموم ساک زدو و منم براش کسشوحسابی لیس زدم و اومدیم بیرون و با مکافاتازش دل کندم اصلا فکر نمی کردم نگار اینطورجذاب و شهموتی باشه نمیشد ازش رو برگردوندخوشگل نبود اما شهوت تو چشاش موج میزد وآدمو جذب خودش میکرد رفتم خونه و تا شبافتادم شب مادر بیدارم کردو گفت پاشوشام بخور فکر میکرد هنوزم تو عشق شیرینمیسوزم اما نمی دونست که دیگه فقط تو فکرانتقامم .مدتیبود دیگه شیرین تو حیاط نمیومد و دید زدنمن از بالای بوم قطع شده بود هر چی با خودمکلنجار رفتم نشد که از شیرین دل بکنم زنگزدم به نگار بعد از کلی حال که تلفنی دادگفت فعلا صبر کن تا موقعیتش پیش بیاد اصرارکرد برم خونش هر از گاهی که نیاز به سکسداشتم میرفتم خونه نگار و ان همه جوره حالمیداد که شاید دیگه به اون صورت نتونمتجربه ای داشته باشم یه روز حبیب جلوموگرفت و گفت شنیدم عاشق شدی ؟ جا خوردمو وگفتم نه کی گفته ؟ گفت ببین جوجه اگه باهاترفاقت کردم دلیل نمیشه هر غلطی خواستیبکنی و به نوک چاقوش یه خط رو دستم انداختو گفت هر وقت عاشق شدی یه نگاه به دستت بکنو رفت نفهمیدم از کجا بو برده و چقدر اماکلاه حبیب واسم پشمی نداشت .به هر مکافاتیبود یه کار واسه خودم تو یه شرکت خصوصیدست و پا کردم .بیشتر ماموریتهای خارج از شهر بودم و بعضی وقتا تا یههفته به خونه بر نمیگشتم یه شب ساعت 12رسیدم خونهو از دور دیدم جلو خونمون چراغونیه خیلیتعجب کردم جلوتر که رفتم دیدم هم خونه ماو هم خونه شیرین مجلسه وقتی بت تعجب داشتممیرفتم تو برادرمو دیدم و پرسیدم چه خبره؟ خیلی بی تفاوت گفت عروسیه شیرینه دخترهمسایه و رفت دنبال کارش انگار یه سطل آبیخ ریختن روم وقتی رفتم تو دیدم خونه مامجلس مردونه است و کامبیز هم با کت شلوارمشکی و کراوات نشسته تبریک سردی گفتمو وزدم بیرون هیچ جا به ذهنم نمی رسید یهونگار رو دیدم که با چند تا خانوم دیگه درحال رفتن بودن تا منو دید اومد سمتم و خیلیرسمی باهام احوالپرسی کرد بعد یواشکی گفتچته ؟ گفتم دارم دیونه میشم امشب تنهائیگفت آره اما مجبورم با فامیلها برم اگهمیای یه ساعت دیگه اونجا باش و رفت منمرفتم یه چرخی تو شهر زدمو رفتم دیدم تازهرسیده رفتم بالا و گفت کجا بودی چند روزیهنیستی یه موقعیت خوب رو از دست دادی شایدراضی میشد که باهات ازدواج کنه گفتم ببینمن فقط و فقط میخوام ترتیبشو بدم میخوامتو باشی و ببینی میخوام زمینو گاز بزنهدید خیلی داغونم رفت یه لیوان ودکا با کمیمزه برام آورد بهترین دوای دردم نشستموو نم نم خوردم کمی که بهتر شده نگار بالباس خواب اومد پیشم و گفت بریم بخوابیمو دستمو گرفت و برد رو تخت درازم کرد باحرارت زیادی مشغول شد اما اصلا من چیزیحس نمیکردم کلی که باهام ور رفت و نشد آخرشروشو اونور کرد و خوابید نصفه های شب دستمبه یه چیز نرم خورد و تازه متوجه کون سفیدو نرم نگار که کنارم بود شدم یه دفقعهشهوتم زد بالا و سریع سر معامله رو گذاشتمدرش و فشار دادم پرید بالا و گفت هوو چهخبرته خوابم میاد .بی توجه کردمتوش اما نه به قصد شهوت انگار داشتم شیرینومیکردم وحشیانه و با پایان قدرت بغلش کردهبودم و میکردمش بعد که تموم شد دیدم کمیگریه کرده خیلی بهش فشار آوردم برگشت وگفت عقده ات خالی شد لااقل خیسش میکردیمنم حال کنم کونم پاره شد ازش عذرخواهیکردم و خیلی راحت کسشو گرفت جلوی دهنم وگفت تلافی کن با بی میلی براش ساک زدم امابازم کنترل از دستم در رفت همش شیرینومیدیدم وحشیانه شروع کردم لبای کسشومیکیدن کمی تعجب کرده بود اما از خیسی کسشمعلوم بود خیلی شهوتی شده بزور سرمو ازرو کسش برداشت و کیرمو کرد تو خیلی محکممیکردمش و خیلی حال میکرد پایان ترشحاتمونبا هم قاطی شده بود و شدیدا صدای شلپ شلپمیکرد اون زودتر ارضا شد و بعد کیرمو کردتو دهنش و کل آبمو ریختم تو دهنش بعد کهخودشو پاک کرد گفت فکر کنم امشب داشتیشیرینو میکردی نه منو گفتم آره همش شیرینومیدیم و ازت معذرت میخوام با بی خیالی رفتو کمی نوشیدنی آورد و نشستیم و گفت اگهشیرین گیرت بیاد چیکارش میکنی گفتم هیچیچون شوهر کرده .گفت آره میدونماگه گیرش بیاری همچی میکنیش که مستقیمبره اون دنیا و اقعا راست میگفت خیلی ازشعقده داشتم رفتن همچین لعبتعی لای دستکامبیز برای من خیلی گرون تموم میشد چهجورائی پوزبند منو تو محل زده بود لابدوقتی حبیب بدونه که من خاطر خواه خواهرشبودم بقیه اهل محل هم خبر دارند خلاصهروزها گذشت و من کم کم شیرین رو داشتم بهفراموشی میسپردم اما یه عکس از اون یادیدنش هر از گاهی دیگ خشم و غضب منو به جوشمیاورد و باز تا مدتها از ذهنم بیرون نمیرفت من ازدواج کردم با یکی از نوه های خالمو رابطه ام هم با نگار و محل قدیممون رههم تقریبا قطع کردم زندگی شیرینی رو سپریمیکردم همسرم دختری بود بسیار سکسی و گاهیاوقات شهوت اون منو میترسوند یک شب که ازماموریت رسیدم خونه اون خواب بود و من بهآهستگی کنارش خوابیدم تازه چشمام گرم شدهبود که دیدم حس لذت عمیقی بمن دست دادتا به خودم جنبیدم دیدم مهسا داره برامساک میزنه و کیرم محکم تو دستشه تا صدامدراومد گفت کجا بودی کثافت چرا اینو برامن نذاشتی خونه و کیرمو به شوخی گاز گرفتسرشو نوازش کردمو و اون محکمتر برام ساکزد خیلی خسته بودم و آبم به راحتی نمیومدبرش گردوندمو و گذاشتم تو کس نازو تنگشخیلی حشری شده بود 3روز بود کهماموریت بودم و اون تنها بوده چند پوزیشنمختلف رو امتحان کردیم تا اون خلاص شد وبعدش من تا صبح مثل نعش افتادم و صبح رفتمشرکت و تا ظهر برگشتم اغلب که میرفتم شرکتتا 3 ظهراونجا بودم اما اون روز از خستگی 12برگشتم و زنگخونمو زدم آپارتمان من در طبقه سوم یهمجتمع مسکونی 6طبقه بود بعداز مکث 3 دقیقهای در باز شد و رفتم جلوی آسانسور تا رسیدنآسانسور یه پسری از پله ها داشت میومدپائین با دیدن من یکه خورد و یه قدم رفتعقب اما دوبار خیلی عادی رفت بیرون تو دلمگفتم یا من خیلی ترسناکم یا اون خیلی کسخل بود رفتم بالا و تا از در رفتم تو مهساپرید بهم و دیدم نیمه لخته کرستش به پائینکشیده شده بود و شورتش خیس بود لباس خواببه تن داشت و البته بزور روی شونه هاش بودمهلت صحبت بهم نداد و کیرمو کرد تو کسشبعد منو کشوند و خودش نشست رو مبل و حسابیاومد جلو تا راحت بزارم توش کمی زانو هامخم بود و اذیت میشدم اما اینطوری هم خیلیحال میداد خیلی زود کسش تنگ شد و بقولیآبش اومد تا کشیدم بیرون دیدم از کسش ترشحخیلی زیادی زده بیرون گفتم چقد با خودتور رفتی ؟؟ خندید و گفت خوب تقصیر من نیستتو باید بیشتر بهم برسی .اون روز گذشت. چندبار دیگه که میومدو خونه در با مکث برامباز میشد و منم از پله میرفتم بالا و همونپسره رو میدیم یه جائی دیده بودمش داشتمبه مهسا شک میکردم اما بازم دلمو صاف کردمهر وقت اینطوری میشد تا میرفتم بالامیچسبید بهم و یه حال وحشتناک بهم میدادیه روز که اومدم خونه تا وارد شدم تو راهرومهسا گفت مهمون داریم گفتم کیه گفت یهخانمی از همسایه هاتون رفتم تو دیدم شیرینو نگار نشستن پایان خاطرات گذشته جلوی چشامرژه رفتن با ناراحتی احوالپرسی کردم جوریکه مهسا هم فهمید اونها هم کامل متوجه شدننگار کمی جاافتاده تر شده بود و شیرینبسیار زیباتر از گذشته خانوم شده بود گفتمبفرمائید من در خدمتم تا مهسا رفت آشپزخانهنگار اومد جلو و یه نیشگون از پام گرفت وگفت اوههوی بچه بچه کونی خودتو گرفتی مارودیگه نمیشناسی ؟ یادت رفته چقدر بهت دادم؟ گفتم چیه اومدی اینارو بهم بگی ؟ گفت نهبابا من چیکار به زندگی تو دارم یه گرفتاریبرا حبیب و کامبیز پیش اومده فقط تو میاونیکمک کنی و باید سریع اینکارو بکنی یالاپاشو بریم .به مهسا گفتمکاری پیش اومده تو هم بیا بریم گفت نه توبرو البته تعارف من برای این بود که بدبیننشه و بیاد و ببینه خبری نیستش .فکر کنم ازرفتنم خوشحال هم شد با نگار و شیرین رفتیمشیرین لصلا حرف نمیزد نگار گفت کارو درستکن تا شانس یه سورپرایز عالی رو داشتهباشی .
منظورشرو فهمیدم گفتم من دیگه از همه چی دست شستمو با خانمم خوشم هیچی هم نمی خوام اگه تونستمکاری میکنم اگه هم نشد که خوب هیچی .منو به کلانتری…… راهنمائیکردن اونجا بود که فهمیدم اون دو تا آشغالوبرای حمل و فروش مواد دستگیر کردن اونهمبا کلی جنس با تغییر زدم و بیرون و گفتممیخواین چیکار کنم دعوا که نکرده ضامنبشم صحبت حبس و شایدم اعدام باشه شوخینیست باورم نمیشد اونقدر جنس از اونهاگرفته باشند .شیرین توماشین ضجه میزد و نگار التماس میکرد اونهارو گذاشتم تو ماشین و خودم رفتم داخلکلانتری اجازه دادن اونها رو ببینم حبیبکلی پیر شده بود و از ریخت افتاده بودکامبیز هم خورد شده بود معلوم شد از بیپولی و افلاس با یه قاچاقچی عمده همکاریمیکردن و کارشون حمل بوده و بعدشم هیچیگیر افتادن با اون پرونده ذهنم به هیچ جانرسید برگشتم بیرون و تو راهرو سرهنگ……. منودید آشنای قدیمی بود موضوع رو براش گفتممنو به اتاقش برد و اون دوتا رو هم صدا کرداومدن همون حرفها رو گفتن سرهنگ گفت توباور میکنی .گفتم آره ایناپولشون کجا بود که اینهمه جنس داشته باشندو بیشتر اونها رو تحقیر میکردم تا کمی دلمخنک بشه اخرش سرهنگ گفت اگه با یه نقشهحساب شده صاحب جنسو گیر بندازشم میتونیماز مزایای همکاری برا دوستات استفادهکنیم و چند ماهی حبس و بعدش مشروط آزادمیشن بعدش سریع با هماهنگی کرد و چند ماشینشخصی اون دوتا حیوون رو تحت نظر گرفتن واونها با جنسهای واقعی رفتن سر قرار طرفبدون کمترین شکی به دام افتاد و و قتیجنسها رو گرفت و رفت تو خونه سریع خونهمحاصره شد و اون با جنسها دستگیر شد وهمشون باز برگشتن به کلانتری و رفتن بهقرارگاه شب بود که میخواستم برم خونه اماگفتم موضوع رو به نگار بگم رفتم اونجا ونگار منو به آپارتمانش دعوت کرد رفتم بالاو سریع برام مشروب آورد براش توضیح دادمو گفتم با اینحال فکر نکن که همین فرداآزاد میشن بهر حال اونها با جنس گرفته شدنچند تا پیک که زدیم مست شدیمو و نگار اومدو دلبری رو شروع کرد کمی که باهام ور رفتدیدم شیرین اومد تو اتاق سریع خودمو جمعو جور کردمو نگاه تندی به نگار انداختمشیرین گفت رسول میخواستم بخاطر لطفی کهکردی به آرزوت برسی من در اختیارتم تنهاچیزی که یادم میاد داد زدنها و فحش دادنهامبود انگار قاطی کرده بودم آنچه به دهنممیومد بهش گفتم و زدم بیرون نگار تا دم دردنبالم دوید و تو ماشین وقتی دید حالمبهتره خداحافظی کرد و رفت با آخرین سرعترفتم خونه مهسا خواب بود و بر خلاف همیشهنیمود سر وقتم وقتی وجود منو حس کردبرگشت و برق شیطنت رو تو چشاش دیدم برایاولین بار ازش ترسیدم یه لب بی حال داد وروشو اونور کرد و خوابید منم خوابیدم گفتمشاید چون دیده کمی مستم بی خیال شده صبحبا خستگی مفرط از خواب بلند شدم مهسا خیلیراحت و آروم صبحانه آورد بیرون که میرفتمگفت کی بر میگردی گفتم مثل همیشه چطور؟گفت هیچی لابد فردا هم میری ماموریت گفتمنه ؟ معطلی که من برم ماموریت ؟ یدفعه برگشتو گفت نه بخدا همیشه دعا میکنم نری و خیلیعصبی به کارش ادامه داد بذر شک داشت تودلم جوانه میزد و یقین کردم ریگی به کفشمهسا خانمم وارد شده اینه که تصمیم گرفتماز ته و توی قضیه سر در بیارم .بعداز مدتی فهمیدم که برا حبیب و کامبیز هرکدوم 5 سالحبس بریدن مدتی بود که نگاهم به مهسا جوردیگه ای شده بود چندیدن بار گفتم دارممیرم ماموریت و شب نمیام یا اینکه دیرمیام و ناگهانی میومدم خونه مدتی بود اونپسره رو ندیدم یه روز تو خونه مهمون داشتیمو مهسا آلبوم ها رو آورده بود که اتفاقیچشمم به عکس اون مرده افتاد که تو مهمونهابوده و دسته جمعی عکس گرفته هر چی زور زدمنفمیدم کی بوده بعد از رفتن مهمونها مهسارو نشوندم کنارم و همینطوری دست میذاشتمرو عکسها و ازش میپرسیدم کین تا رسیدم بهعکس مورد نظر تا گفتم این کیه مثل اینکهفهمید لحن صدام عوض شده یک کمی این دست واون دست کرد و آخرش گفت این مهرداد پسرخالمه چطور نمیشناسیش ؟ گفتم آخه بعد ازازدواجمون دیگه ندیدمش شایدم وقتی مننیستم میان خونمون رنگ مهسا مثل گچ سفیدشد و خودشو انداخت رو مبل گفت منظورت چیه؟ گفتم منظور خاصی ندارم و فعلا بحث روکنار گذاشتم و مهسا که دید گیر ندادم کمیآروم شد و بلند شد و خونه رو جمع و جورمیکرد . خیلیبهم ریختم فکر خیانت مهسا داشت دیوونممیکرد اصلا انتظار اینو نداشتم قصه هایخیانت رو تو داستانها و کتابها زیاد خوندهبودم اما هیچوقت فکر نمیکردم به سر خودممبیاد خودمو دلداری میدادم که طوری نشدهو هنوز قابل پیشگیریه اما اینکه چندینبار اونو تو راهرو خونه دیده بودم عذابممیداد همش تصویر سکس مهسا رو با مهردادتو ذهنم تصور میکردم و تا سر حد مرگ عصبیمیشدم . ازخونه زدم بیرون و مونده بودم این قضیه روچطوری و با کی در میون بذارم تا کمی سبکبشم خودمو جلوی خونه نگار دیدم زنگ زدموو درو باز کرد رفتم بالا اومدو یه لب جانانهچسبوند به کناری روندمشو رفتم افتادم رویه مبل و سرمو تو دستام گرفتم نگار اومدجلو و یه سیگار روشن داد دستم و گفت چته؟باز عاشق شدی ؟ سیگار رو گرفتم و پک عمیقیزدم و گفتم نمیدونم چم شده شک به دلم افتادهعاشقی دیگه یادم رفته نشست کنارمو و گفتبمن بگو من رفیقتم مطمئن باش .به تلخی گریهکردم اختیارم با خودم نبود تا حلقم روعقده پر کرده بود و داشتم خفه میشدم داشتمسبک تر میشدم که یه لیوان ودکا بدون مزدهداد دستم منم یه ضرب رفتم بالا از سوزش وتلخیش چند لحظه بلند شدم واستادم لیواننوشابه رو گرفت جلوم و یه جرعه خوردم گرمایمشروب حالمو جا آورد صورتمو شستمو و اومدمدومین سیگاررو داد دستم رفت اشپزخانه وچند تا قوطی مشروبهای جورواجور که داشتآورد و چید رو میز و گفت امشب علاجت فقطمستیه و برام ریخت یادم نمیاد چقدر خوردمولی تا عصر روز بعدش خونه نگار خواب بودمخودش به محل کارم و مهسا زنگ زده بود و یهجوری غیبتم رو موجه کرده بود عصر با خستگیمفرط از جام بلند شدم چند لحظه طول کشیدتا بفهمم کجا هستم نگار با لبخندی اومدچیشم و گفت بترکی با این خوابیدنت ساعدشومالید به صورتم و از زبری ته ریشم خوششمیومد گفتم باید کمکم کنی گفت هر کار بخوایگفتم باید یه مرده رو به حرف بیاری .گفت همین گفتمآره گفت من میارمش اینجا و باقیش با خودتو نشست رو پاهام خیلی داغ بود لباسهامچروک شده بود و گفت درشون بیار مرتبت کنمو تا شلوارم رو درآوردم کیرم رو دست نگاردیدم خیلی حشری بود و اختیارش با خودشنبود انقد ساک زد تا آبم اومد بلند شد وگفت میدونستم حوصله سکس نداری ولی بعضیوقتها منم مثل تو خندیدم ومشخصات و آدرس مهرداد رو بهش دادم و برگشتمخونه مهسا خیلی صمیمانه برخورد کرد و غذایمفصلی پخته بود و بعد از غذا مشروب رو خودشآورد و خودشم با من خورد چند روز مرخصیگرفتم و با مهسا رفتیم مسافرت انقدر خوشگذشت که اصلا شک و دودلی یادم رفته بودبرگشتم و همه چیزو از ذهنم پاک کردم یهروز تو دفتر بودم و که نگار زنگ زد و گفتتا یه ساعت دیگه خونه ما باش گفتم چه خبره؟ گفت مهرداد میاد اینجا همه چیز به سرعتبرق تو حافظه ام نقش بست سریع رفتم خونهنگار دیدم خودشو آرایش کرده و اماده استگفتم سعی کن به حرفش بیاری اگه نشد بعد منخودمو نشون میدم بلافاصله صدای زنگ اومدمن کفشهامو برداشتم و رفتم تو آشپزخونهاومد بالا و خیلی حشری چسبید به نگار نگارهی آرومش میکرد و بردش تو اتاق خواب بعداومد بیرون و به هوای پذیرائی کردن گفتبیا پشت اتاق خواب من که خیلی عصبی شدهبودم یه تی کف شور رو با خودم بردم که اگهمقر اومد حسابی خدمتش برسم .نگار کارشوخوب بلد بود کمی حال داد و بعد کشید عقبپسره داشت میسوخت و التماس میکرد نکاربهش گفت ببین تاحالا سکس داشتی ؟ گفت نهتو اولینی گفت اه چه بداگه تجربه نداری معلومه که نمی تونی بهمحال بدی یدفعه مهرداد گفت نه یه سکس کوچیکداشتم گفت کی بوده ؟ گفت یه زنه فامیلهنگار گفت شوهر داره ؟ گفت آره شوهرش بیغهو نمی تونه ارضاش کنه چند بار کردمش خیلیحشریه نگار گفت مهسا رو میگی یدفعه مهردادمثل برق گرفته ها گفت تو از کجامیدونی دیگه طاقت نیاوردم و با دسته تیپردیم تو اتاق و اولین ضربه رو محکم روپشت لختش فرود آودرم چوب باریک شکست ودادش به هوا رفت پشت خون اومد و نگار وحشتزده رفت بیرون مهرداد تا منو دید خشکش زدباورش نمی شد من اونجا باشم با لکنت گفتباور کن دروغ گفتم خالی بستم گه خوردم همشدروغ بود دویمن ضربه دهنشو بست لبش پارهشد و خون از دهنش بیرون ریخت نگار که ازدور نگاه میکرد اومد و.منو گرفت گفتمیکشیش ولش کن مهرداد بلند شد که فرار کنهگرفتمش و گفتم کجا ؟ میدونی سنگسار میشی؟ وقتی دید زورش بهم نمیرسه زد زیر گریهو افتاد به التماس خیلی برام سخت بود کهازش بگذرم گفتم باید یه کاری بکنی تا ازتبگذرم و گرنه وصیتت رو باید بنویسی گفتبگو گفتم باید با مهسا روبرو بشی گفت اصلااز من مدرک نداری گفتم آره این حرفها روتو دادگاه بزن وقتی پوزخند نگار رو دیدگفت چی ؟ چه مدرکی دارین نگار چند تا کلینکسانداخت جلوش و گفت پایان روزهائی که اونجابودی صداتون ضبط شده کاندوم و دستمالهاتونالان تو فریزر رسوله و خیلی چیزای دیگهحالا خود دانی .مهرداد برگشتو گفت قول میدی کاریم نداشته باشی گفتممن مهسا رو طلاق میدم اما اگه یه دندگیکرد باید کمک کنی وگرنه هیچ تضمینی بهتنمیدم درمونده نگاهی کرد و گفت باشه رفتو دست روشو شست به سختی راه میرفت صورتشبد جوری بهم ریخته بود نشوندمش عقب ماشینکنار پنجره و نگار هم جلو و خودم پشت فرمونرفتم و ماشینو جوری پارک کردم که مهرداداز پنجره آشپزخونه دیده بشه رفتم بالا ومهسا طبق معمول اومد بغلم و یه لب داد ورفت تو آشپزخانه گفتم مهمون داری گفت کیه؟ گفتم نمیدونم تو ماشینو نگاه کن گفتکجاست و با دست اشاره کردم از دور مهردادو شناخت اما خودشو لو نداد .وگفت چرا تو ماشینه نمیاد بالا گفتم کمیصورتش بهم ریخته یدفعه ترس برش داشت وگفتم ناراحت نشو چیزی نیست تا اومد جلوگفتم بازی تموم شد میریم محضر و خلاص تازهخیلی بهت لطف میکنم گفت نه تو اینکارو نمیکنی گفتمچرا میکنم موقعیکه داشتی با مهرداد حالمیکردی یاد منم بودی ؟ زد زیر گریه زاری و گفتمن زندگیمو دوست دارم گفتم تو فاتحه اشوخوندی گفت مهرمو اجرا میذارم لبخند تلخیزدمو و گفتم همه رو بهت میدم فقط از زندگیمگمشو به نگار اشاره کردم و با مهرداد اومدبالا از هم رو میگرفتن گفتم چیه فکر کنیدما نیستیم لاس بزنید مهسا اومد جلو و محکمزد تو گوشم گفتم چیه دادی طلبکار هم هستیکثافت چی واست کم گذاشتم مرد نبودم پولنداشتم معتاد بودم بیکار چی چه مرگت بودکثافت و جواب سیلیشو دادم گفتم لازم نیستجواب بدی هوس فقط همین مهرداد بلاتکلیفبود و میخواست بره گفتم الان اینجا صورتجلسهمیکنی که با خانم من رابطه نامشروع داشتیبعد گم میشی اون دیگه راضی به هر کاری بودکل قضیه رو بصورت یه ضورتجلسه بی مصرف وبچه ترسان نوشتیم و مهرداد رو فرستادمرفت به مهسا گفتم یالا بریم دادگاه خانوادهدرخواست طلاق توافقی .بدونارداه بلند شد گفتم وسائل هم هر چی داریجمع کن دیگه اینجا رو نخواهی دید همه رفتیمدادگاه و اونجا تقاضای طلاق توافقی دادیمچون هیچ مسئله ای نداشتیم رفتیم تو اتاقپیش قاضی و پرسید چرا ؟ گفتم نمیتونم ارضاشکنم قاضی گفت یعنی مردانگی نداری گفتم نهندارم و اگه داشتم الان ایشون زنده نبودقاضی سری تکان داد و با مهسا هم صحبت کرداونم خیلی راضی گفت آره ایشون مشکل جنسیداره و توافق کردیم جدا بشیم دستور جهتمحضر صادر شد و همگی رفتیم اما پدر دخترلازم بود و شاهد هم میخواست بردمش خونهباباش پیادش کردم و گفتم فردا صبح با باباجونت میای دم همین محضر امروزی وگرنه نامهمهرداد جونتو که پاش انگشت زده برای همهفامیل تکثیر میکنم و اون با چمودنهاش رفتخونه باباش تو خونه مشروب نداشتم و رفتیمخونه نگار سبک شده بودم و راحت شاید همهبمن فحش بدن و منو لعنت کنن اما من برایمهسا هیچی کم نذاشتم که بره با کس دیگه ایباشه رفتیم خونه نگار و کمی مشروب و بعدشخواب صبح هم رفتیم محضرو اونم با پدر وبرادرش اومده بود پدرش بطرفم اومد و اولگفت باورم نمیشه و بعد زد تو گوشم خندیدموو گفتم حاجی کسکش حروم زاده اشکال نداره بازم بزن چون نمیدونی چی شده دیدم مهسا داره پس میفته حاجی کسکش حروم زاده نگاهپرسش گرش رو به مهسا دوخت و اون نتونستچیزی بگه گفت یالا بگین چی شده ؟ گفتم حاجیولش کن فقط وفقط بدون که من هیچ تقصیریندارم و اگه تو جای من بودی از این بدترمیکردی انگار فهمیده باشه شونه هاش افتادو جلو جلو رفت تو محضرخونه و همگی رفتیمتو تا فرق سر حاجی کسکش حروم زاده سرخ شده بود و محضر دارکاراشو انجام داد و گفت مهریه حاجی کسکش حروم زاده گفتمهرشو گرفته هیچی هم نداره تموم کن بریمنیم ساعت بعد راحت و آزاد رفتم خونه تمامالبومها رو پاره کردم پایان یادگاری هاشوریختم تو کارتن تا برا خودش ببرم هیچ اثریاز اون باقی نذاشتم رفتم شرکت و مرخصیخواستم و تصمیم گرفتم به یه استراحت طولانیبرم روز بعد رفتم پیش نگار بهم گفت میدونییه نفر دیگه هم مثل تو تو وضعیت مشابهیهست گفتم کی ؟ گفت یه بنده خدائی شوهرشطلاقش داده چون بابای شوهرش اینطور خواستهبود. گفتمولش کن دیگه برام مهم نیست دیگه راحت شدمو نمیخوام تو قید وبند باشم گفت برنامهات چیه ؟ گفتم میخوام یه سفر طولانی برمو مخم یه مدتی استراحت کنه .گفت خوبه کجامیری گفتم معلوم نیست اما از شمال شروعمیکنم و کل ایران رو دور میزنم و بعد اززاهدان بر میگردم مشهد گفت چه خوب تنهاحوصله ات سر نمیره گفت ابدا گفت منو میبری؟یه نگاهی بهش کردم این خانم خیلی بمن خوبیکرده بود خیلی هوامو داشت و خیلی بهم حالداده بود بعضی وقتها که عقده ها تو دلمجمع شده بود تو بغلش گریه زاری کرده بودم همهجوره پا بود بارها و بارها وحشیانه از عقبو جلو کرده بودمش جوری که نمیتونست چندروز راه بره اما هیچ وقت شکایتی نکرده بودلبخندی زدمو و گفتم با تو باید بیشتر خوشبگذره گفت میدونی چند وقت مرد نداشتم چندوقته تنهام میدونی دیوونتم گفتم آرهمیدونم منم خیلی میخوامت تا صبح برا همنجوا کردیم و صبح زود رفتیم از سمت شمالشروع کردیم بندر ترکمن چند تا فامیل داشترفتیم اونجا و دو روز موندیم بعد رفتیمرشت و از اونجا تهران کل ایران رو دور زدیمبعضی شبها کنار جاده تو پارکینگ نگهمیداشتم و تا صبح میکردیم خیلی لذتبخشبود و خیلی خوش گذشت بعد از 18روز برگشتیممشهد اصلا جوون شده بودم و یه آدم دیگهبعد از چند روز زفتم خونه پدرم شنیدم کهمهرداد مجبور از طریق پدر مهسا مجبور شدهکه از مهسا خواستگاری کنه و قرار بعد ازعده با هم ازدواج کنند هیچ احساسی نسبتبه مهسا نداشتم .نگار یه مدتیبود که میخواست چیزی رو بمن بگه اما روشنمیشد یه روز عصر زنگ زد شرکت و گفت امشببیا پیشم منم که تنها بودم قبول کردمو ورفتم تا رسیدم در رو باز کرد و رفتم بالاتو پایان اتاقها شمع روشن کرده بود و تماملامپها خاموش بود با اینحال اتاقها تاریکبود دیدم رو یه کاناپه نشسته و رفتم کنارشمحکم بغلش کردم مسته مست بود یه لیوانمشروب رو میز بود برداشتم و سر کشیدم گرماشبا گرمای شهوت قاطی شد و میخواستم برم توکارش اما گفت میخوام باهات حرف بزنم سیگاریروشن کرد و گفت از شیرین یادت میاد خندهتلخی کردم و گفتم مگه میشه یادم بره اوناولین و آخرین عشقمه من دلمو فقط به اونباختم گفت هنوز هم میخوایش گفت نه مثل روزاول اون موقع احساسها پاک بود و عشق مفهومشبا الان فرق میکرد اما با این هم کیر خوردناز زندگی ماها هم عوض شدیم اما با تماماین حرفها دلم پیش اونه خیلی میخوامش گفتآخرین بار که دیدیش یادته چقدر فحش بارشکردی گفتم آره حقش بود اون نباید خودشواینجوری در اختیار من میذاشت اون خیلی برمن ارزش داشت نمیخواستم به راحتی زیر منبخوابه پوزخندی زد و گفت به این حرفهااعتقاد داری گفتم راجه به شیرین آره گفتمیدونی طلاق گرفته انگار برق منو گرفتگفتم چی میگی ؟ شوهرش که باید تقریبا آزادبشه گفت نه چند بار خواستم بهت بگم ولینشد بعد از زندان رفتن کامبیز بابای کامبیزبا نفوذی که داشت میخواست درش بیاره اماشرط رو جدائی از شیرین قرارداد کامبیز همکه از شیرین کام گرفته بود به راحتی ازشجدا شد و بچه رو گرفت الان شیرین تنهاستگفتم دیگه فرقی نمیکنه دوست دارم فقطباهاش رفیق باشم اما دیگه نمیتونم باهاشازدواج کنم حضور گرمی رو کنارم حس کرد وهق هق گریه زاری برگشتم سمت صدا اول فکر کردممهساست اما تو تاریکی خوب نمیدیدمش چسبیدبهم و گفت گناه من چیه ؟ یه روز برام میمردیاما حالا برای تو چه فرقی کردم دیدم شیرینهقدرت نگاه کردن بهش و دیدن اشکهاشو نداشتمسرمو پائین انداختم و گفتم موقعیکه عشقمنو رد کردی فهمیدی چه به روز من اومدفهمیدی با من چیکار کردی حالا که از همهجا موندی اومدی سمت من ؟ نگار گفت از همهجا نمونده هنوز خیلی خواستگارهای جورواجورو پولدار داره گفتم پس چی ؟ منو واسه چیمیخواد ؟ شیرین گفت میدونم که تو منو فقطواسه خودم دوست داری همین میدون عاشقمیبرا همین و های های شروع به گریه زاری کردن کردنگار بلند شد رفت اتاقش دیگه نتونستم ودست انداختم دور گردنش پایان صورتش خیساشک بود یه دفعه چراغها روشن شد وای هنوزهمون شیرین بود نگار با یه لیوان بزرگمشروب اومد سمت ما و داد دست من لیوانوبردم سمت لبای شیرین گفتم بخور آروم میشیکمی مزه کرد و پس زد گفتم بخور به خاطر منبخور یه نگاهی بهم کرد و لیوانو ازم گرفتو تا ته رفت بالا لبامو گذاشتم رو لباشتلخی ویسکی رو لباش بود دستشو محکم پشتسرم حلقه کرد و چندیدن دقیقه لباش رو لبامبود عقده های چندین ساله ام سر باز کردیقه لباسشو محکم گرفتم و تا پائین جر دادمو بعد سینه بندش .سینه هاشو تودستام گرفتم و مالوندم باورم نمیشد شیرینتو دسترسمه چند لحظه بعد نگار منو رو شیرینخوابوند و داشتیم شدیدا تقلا میکردیمشیرین فقط زل زده بود تو چشام و صورتش سرخسرخ بود منم داشتم محکم تلمبه میزدم و عرقمیریختم کمی بعد همشو اون تو خالی کردم وافتادم یه کنار نگار اومد و کمی سرحالماورد و نشستم شیرین یه شورت پوشیده بود وکنارم بود گفتم شیرین حاضری همین جوری باهم زندگی کنیم گفت منظورت چیه گفتم من وتو و نگار میریم خونه من و با هم زندگیمیکنیم اما فعلا باهات ازدواج نمیکنم یهنگاهی به نگار و بعد هر دو با سر موافقتشونرو اعلام کردن اون شب پیش هم خوابیدیم وصبح همگی رفتیم خونه من الان مدتیه که منوو نگار وشیرین با هم هستیم چند وقت پیشرفتیم و شیرین رو عقد رسمی کردم و نگار همباماست همیشه با هم سکس میکنیم و خوشمیگذرونیم .
 

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *