کی باهات این کار رو کرده؟

0 views
0%

دختر بچه نگاهش رو به زمین دوخته بود و حرف نمی زداگه نگی کی باهات این کار رو کرده نمی تونم کمکت کنمدخترک ساکت بودفکر می کنی خودت به تنهایی می تونی از پس این مشکل بر بیایی؟باز هم حرفی نزدمن فقط می خوام کمکت کنم به هیچکس هم هیچی نمی گم ولی باید بهم اعتمادکنی، می فهمی؟دخترک سرش رو بلند کرد، و با چشمهایی که مثل دو تیله براق بودن به شهرزاد زل زد.یکبار بهش اعتماد کرده بود و انگار می خواست مطمئن بشه که می شه بازم بهاین آدم اعتماد کرد.وقتی مطمئن شد گفتمحسن…برادرم محسن…رنگش پرید. توی اون یکی دو سالی که مشاور مدارس پایین شهر تهران بود بهدختر بچه هایی کمک کرده بود که انواع و اقسام مشکلات روحی و روانی روداشتن. ولی این یکی با همه فرق می کرد. توی اون دل کوچیکش یه راز بزرگداشت. رازی که دیگه بیشتر از اون نمی تونست پنهونش کنه.رازی که داشت شکل می گرفت و دست و پا در می آورد.دخترک بیچاره، یکی دو ماهی بود که سکوت کرده بود و با هیچ کس حرف نمی زد.نه درس جواب می داد و نه با همکلاسی هاش بازی می کرد. معلمهای دیگه، ازشیوه های رایج، جواب نگرفته بودن و فقط شهرزاد بود که موفق شد از زیرزبون دخترک بکشه که دردش چیه. دخترک از برادرش حامله شده بودنترس عزیزم من کمکت می کنم، بهت قول می دم…فردای اون روز شهرزاد رفت خونه دخترک که با مامانش صحبت کنه.یک جایی دور وبر میدون ……به اسم انبار گندم.آدرس رو به سختی پیدا کرد. در زد ومنتظر شد تا یکی باز کنه… توی دلشخدا خدا می کرد که برادره در رو باز نکنه… که نکرد… چون خونه نبود…زنی که در رو باز کرد در یک کلمه-هر چند که یک کلمه کمه- خسته بود. خستهاز همه چیز حتی خسته از بازکردن در…سلام من شهرزادم معلم دخترتون…سلامباید باهاتون صحبت کنم…چی شده با بچه ها دعوا کرده می خوایین بیرونش کنین…نه…نه…قضیه خیلی جدیه، جلوی درنمی شه گفت. اجازه هست که بیام داخل؟زن با بی میلی راه رو باز کرد و شهرزاد از مقابلش گذشت و داخل شد.داخلجایی که داخل و بیرون نداشت.یه اطاق کوچیک فرش شده بود با دو تا پشتی یکطرف و چند تا تشک و پتوی روی هم چیده شده، کنج دیوار. یکاجاق گاز و یکیدو قابلمه وچند بشقاب هم همون کنار خانم خسته حوصله تعارف نداشت، نه چای نهمیوه و شیرینی، تا در روبست، گفت چی کار کرده؟شهرزاد نگاهش رو از در و دیوار اون اطاق کوچیک برداشت و به چهره پژمردهزن خیره شد. معلوم بود که سن چندانی نداره ولی تکیده و رنگ و رو رفتهبود. چشمهاش با دخترش مو نمی زد، فقط مال این برعکس دخترش، دیگه مثل تیلهبرق نداشت.شما چند تا بچه دارین خانم؟به جز دخترم یه پسر هجده ساله هم دارماسمش محسنه نه؟آره …محسن ولی الان خونه نیست سر کارهچی کار می کنه؟نمی دونم صبح می ره شب می آددرس نمی خونه؟نه…چند ساله که مدرسه نمی ره دیگهچی کار می کنه روزها؟مگه تو معلم دخترم نیستی چرا سراغ پسرم رو می گیریشهرزاد به چهره شکاک و در هم خانم نگاه کرد و گفتدخترتون حامله اس، از برادرشزن حرفی نزدمی دونم سخته که باور کنین ولی بچه مال پسرتونهزن کماکان ساکت موندسکوت خانم خسته، به نظر شهرزادطبیعی بود. به همین دلیل نفس حبس شده اش روبا صدا بیرون داد و به اطراف نگاه کرد،تا بهش وقت داده باشه که از اون شوک بزرگ بیرون بیاد…دیوارهای ترک خورده و زرد شده از زردآب بارونی که احتمالا از سقف بهپایین نشت می کرد… پارچه بلندی که از درگاهی دستشویی به جای در آویزونبود…کمد چوبی قدیمی درهمون باریکه راه ورودی… خبری از آشپزخونه و حمام نبودو به نظر نمی رسید که اون خانه کوچیک اتاق دیگه ایی داشته باشهشما با پسر و دخترتون همه توی همین اتاق می خوابینزن به حرف اومد و گفت آره همینجا می خوابیم باباشون هم هست…یعنی چهار تایی کنار هم می خوابینجا که نداریم مجبوریمبر خلاف تصور شهرزاد اثری از شوک در چهره و گفتار خانم دیده نمی شد و ظاهرانفهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.به همین خاطر شهرزاد دوباره رفت سر اصلمطلب و با تاکید بیشتری گفتدخترتون حامله شده، می دونم که باور نمی کنین کار پسرتون باشه ولی منتقریبا مطمئن هستم و واقعیت اینه که…زن حرف شهرزاد رو قطع کرد و گفت خودم به پسرم گفتم که باهاش بخوابهباباش هم باهاش می خوابه اینجا توی این محل خیلی ها ایدز دارن نمی خوامشوهر و پسرم آلوده بشن. این دختر هم که هست. مال خودمونم هست، می دونیمکه پاکه، چرا نکنن که بعدش برن با ناشناس ها بخوابن، مریض بشنشهرزاد خیلی خودش رو کنترول کرد که بالا نیاره و غش نکنه. اون خونه واقعاجای غش کردن نبود.دیگه با خانم خسته حرف نزد و از اون خانه محقر خارج شد چند روزی حالش خوبنبود و با کسی حرف نمی زد ولی بعد گشت و یکی رو پیدا کرد که سقط می کرد.دخترک رو برد پیشش و به خرج خودش بچه رو ازشر اون رازی که دیگه چندان همرازنبود خلاص کرد.دست آخر هم نشست و فکر کرد که واقعا چه کمکی می تونه به اون بچه بکنه وچون به هیچ نتیجه درستی نرسید وقتی که برای آخرین بار رفت بهش سر بزنه-به اتفاق یکی از دوستان پسرش، (به جز بار اول هیچوقت جرات نکرد تنها برهتوی اون خانه) دو تا بسته هدیه با خودش برد. توی اولی یک عروسک زیباگذاشت و توی دومی دویست تا کاندوم. عروسک رو داد به دخترک که حالش بهترشده بود و لبخند به لب داشت و کاندوم ها رو داد به مادره.لااقل مراقبت کنین که بچه بیچاره دوباره به این روز نیفته…اون شب پدر خونواده- تکیده و چرک و چروک- کنار دیوار همون خانه محقر بهپشتی ها تکیه داده بود و سعی می کرد، نگاهش با نگاه شهرزاد تلاقی نکنه،ولی از محسن خبری نبوداین روایت بانهايت تاسف واقعي استوتمامي نامها مستعار استنوشته کمانگیر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *