گروپ سکس گی ها تاحالا اینجوری دیدین
عاشقی
سلام وقت همه خوانندگان و هموطن های عزیز بخیر.
داستانی که براتون میخوام بگم مربوط میشه به زندگی شخصی خودم چیز هایی که شاید بعضا بهش برخورده باشیم شاید ساده ازش گذشته باشیم و شاید هم جدی بهشون نگاه کردیم.
برای انجام هر کاری ما باید یه مقدماتی رو فراهم کنیم و مقدمات فراهم شده برای ازدواج هم مهمترینش عشقه برای یه زن مثل من حداقل خیلی از ما ایرانی ها کار هامون رو بدون انیکه بدونیم برای چی انجام میدیم و بیشتر مراحل زندگی ما تبدیل شدن به یه سری عادت تا یه سری باور یا یه مشت عادت بد که از تفکرات پوسیده و قرون وسطایی مادرو پدرو پدربزرگ و… بهمون ارث رسیده.
مادرو پدرامون دولا راست میشن روزی پنج بار یکسره عربی میخونن ولی بدون اینکه خدایی رو بشناسن بدون اینکه باور داشته باشن بهش این حرفا زدم که بگم ازدواج هم همینطور بوده تا جایی که من درو اطرافم دیدم فقط از سر یه عادت پسره زرتی میره دوسال عمرشو هدر سربازی میده برمیگرده دم دکون آقاش ننه و خاله و عمه هم میبرن و میدوزن اونم که فقط تو فکر و دنبال یه سوراخ میره تو حجله خیلی وقت این وسط هیچ کس از دختر نپرسید:
کسی رو دوست داری؟ دلت با کسی هست؟ اصلا توانایی اداره خودت رو تا چه به برسه یه پسر نو جوون که تا 18 سالگی پوشکش میکردن؟
اینها رو به عنوان مقدمه گفتم.
اسم من مریم متولد 68 هستم حدود دوازده سالی میشه ازدواج کردم درباره توصیفات خودم قیافه و هیکل شباهت خیلی خیلی خیلی زیاد به خانوم LENNOX LUXE دارم با این تفاوت که چشم ها قهوه ایه و موهام مشکی هفده سالم بود که زن های فامیل شروع کردن به بریدن و دوختن لقمه گرفتنم پسرای لوسشون برای من خانواده من محدود نبود ولی دهن بین بود یعنی مادرم باور کنید ده دقیقه هم برای خودش و پدرم و من زندگی نکرد همش میگفت فلان خر چی میگه فلان گاو چی میگه؟ من اون موقع ها حقیقتا نه دوست پسری داشتم و نه به داشتن رابطه با یه پسر فکر میکردم مثل هر دختری آفتاب مهتاب ندیده ای فقط خیال پردازی میکردم توی کارتون هایی که تو بچگی دیده بودم مثل سیندرلا و… اون موقع سطح فکر و… من در حد نوشته های سطر بالایی نبود تصورم از زندگی مشترک همش خوشی و خنده و عشق بازیو بوس از این چیز ها بود فکر میکردم هر مردی میتونه این ها رو به یه دختر هدیه بده یا بهتر بگم حرفو هر مردی اونقدری جنم داره که یه دخترو با اینکار تفکر ها بیاره تو خونش.
سوم دبیرستان که بودم یکی دوتا خواستگار برام اومد که حقیقتا به دلم نشستن چون هم زشت بودن هم 10 سالی از من بزرگ تر بودن چه خبره مگه؟ قراره با بابام ازدواج کننم؟ پسری که 10 از من بزرگ تر باشه 10 سال هم از من پیرتر فکر میکنه (البته این حرفی که زدم درباره همه آقایون صدق نمیکنه ها) منم به همین بهانه هایی که گفتم ردشون کردم تا ایکنه دبیرستانم تموم شدو درست سال کنکورم فرزاد اومد خواستگاریم یعنی همسرم من تا حالا به هیچ پسری اینقدر دقت نکرده بودم تو نگاه اول که دیدمش به دلم نشست اختلاف سنیمون هم 4 سال بود همه این داستانی که براتون میخوام بگم از همون شب شروع میشه فرزاد پسر خوبی بود الانشم بهترین مرد دنیاست ولی حقیقت اونطور که مال همه بود مال ما نبود تو خواستگاری با لحن خیلی بدی با مادرو پدرش حرف میزد حتی وقتی پدرم ازش پرسید: خب جوون ازخودت بگو برامون
با یه لحن خیلی تند و بده جواب داد: چی بگم خودتون بزرگترها بردید و دوختید و حرفاتون رو زدید دیگه از قرار معلوم ما گربه رقصون دست شما ها هستیم پس هر طور مایلید برقصونید
بگذریم اون شب چه اتفاقاتی افتاد سرتون رو درد نیارم حرفای فرزاد راست بود گرچه به دل من نشسته بود ولی از قرار معلوم خانواده ها داشتن تصمیم میگرفتن نه ما دوتا روال همه چیز مثل بقیه خانواده نامزدی و عقد و بعدم عروسی دوره نامزدی وعقدمون زیاد بلند نبود و جمعا شاید 10 بار هم بیرون نرفتیم باهم فرزاد برخورد خیلی متوسط باهام داشت ولی خب من با گذر زمان دلبسته بودم بهش واقعا دلبسته بودم دریغ از یه بغل دریغ از یه بوسه و… عروسی که کردیم و رفتیم زیر یه سقف اوضاع من خیلی بد تر شد میتونم بگم با بدترین چیز دنیا داشتم دست و پنجه نرم میکردم اون چیزی نبود جز بی توجهی انگار نه انگار ما زن و شوهر بودیم من چیز از یه زن ایده آل کم نداشتم ولی زندگیم اونطوری که باید نبود فرزاد خیلی عادی و سرد باهام رفتار میکرد اصلا بهم توجه نشون نمیداد شبها دیر میومد خونه صبح ها هم زود میرفت روز ها تعطیل هم که یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم شاید باورش سخت باشه براتون توی این یه سال جهنمی که میگم یعنی سال اول زندگی مشترکم فقط شب عروسیمون یا همون شب زفاف به قول قدیمی ها کنارم خوابیدیم همیشه یا اینقدر دیر میومد که من خواب بودم یا جلو تلویزیون رو مبل خوابش میبرد من همیشه براش آرایش میکردم قربون صدقش میرفتم یه وقت هایی حتی ماساژش میدادم و بعضی شبها هم که خوابش میبرد خودم میرفتم تو بغلش میخوابیدم درباره سکس هم که به زور ماهی یک یا دو بار تنهایی بیکاری و از همه بد تر بی کسی و بی توجهی یه آدم رو نابود میکنه همهش از خودم میپرسیدم که مشکل چیه؟ من ایرادی دارم؟ اون دوستم نداره؟
زندگی من سال اول ازدواج به همین نحو سپری میشد دو سه هفته اول فکر میکردم خجالت میکشه و یا شاید هم یه کم که بگذره همه چیز رو راه میشه ولی نشد که نشد نمیدونستم چیکار کنم چون هیچ کس رو نداشتم به خیال خودم ازدواج میکردم که همسرم بشه همه کسم ولی…
فرزاد روز به روز دلسرد تر میشد و من روز به روز عاشق تر سعی میکردم همهیشه براش تنوع داشته باشم لباس ها مختلف آرایش ها عجیب و غریب و هرکاری بگید میکردم دو سه ماه که گذشت کارم کشید به گریه زاری و کوبیدن به درو دیوار کارم داشت کم کم به افسردگی و روانپزشک و قرص و دارو میکشید که خواهرم به دادم رسید میترسیدم از اونجایی که مامانم دهن بین بارم آورده بود میترسیدم به خواهرم حرف بزنم عین یه سرطان افتاده بود به جونم که اگه فامیل بفهمن زندگی من رو چی میشه؟ غافل از اینکه فامیل حتی اسم من رو هم یادشون نمیاد و اگه من رو توی خیابون ببین شاید اصلا من رو نشناسن حال روزم بدخراب شده بود مائده به دادم رسید یه روز اومده خونه تا برای خونه تکونی دم عید کمکم کنه راستش منم دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه و همه چیز رو براش گفتم مائده یه کم عصبی مزاج بود تا بهش گفتم شروع کرد به داد وبیداد کرد و میخواست که بره با فرزاد گل آویز شه تا بعد کلی قسم و آیه دهنشو بست و قرار شد بشینیم و باهم یه فکر کنیم قرار شد عید یه مسافرت سه نفره بریم و اون با فرزاد حرف بزنه و ببینه چه مرگشه متاسفانه اون سال عید شرایط جور نشد که مسافرت بریم و برا همین برنامه رو انداختیم به تابستون رفتیم سمت گیلان یه روستای قدیمی و درب و داغون که صبح ها با صدای عرعر خر و اردک و… از خواب بیدار میشدی روحیه گرفته من یه کم بهتر شد تو اون روز ها طبق قرارمون مائده فرزاد رو میکشید به حرف ولی اون هیچی نمگفت ولی مائده اونقدر بد پیله و کنه بود که تا بالاخره زیر زبونش رو کشید بیرون داستان از این قرار بود که فرزاد قبل از اینکه بیاد خواستگاری من عاش همکلاسی دانشگاهیش بوده ولی مادرش از دختره خوشش نمیاد و وقتی که میرن خواستگاریش به اون و خانوادش توهین میکنه فرزاد من هم میشه یه پرنده بال شکسته و اون خانومم شوهر میکنه وقتی که داستان با هم حرف میزدن من از بالا دره داشتم نگاهشون میکردم میدیدم که فرزاد سرشو رو شونه مائده میذاشتگریه میکرد اولش یه کم فکر ها بد به سرم زد تا اینکه مائده این حرفایی که گفتم رو برام تعریف کرد یه قسمت از حرفای مائده و فرزاد رو هم براتون مینویسم قسمتی که زندگی ما رو از اون جهنم سیاه خلاص کرد
م:خب حالا که چی؟ الان میخوای چیکار کنی؟
ف:نمیدونم مائده خانوم نه راه پس داریم نه راه پیش
م:چرا اومدی خواهر من رو گرفتی پس؟
ف:مامانم اینا به زور آوردنم خواستگاری میخواستم ازشون جدا شم اصلا میخواستم فرار کنم از این سگدونی برم میخواستم برم یه کشور دیگه برم هر جایی غیر یه جایی که توش فارسی صحبت میکنن
م:میدونی مریم چقدر دوستت داره؟ میدونی تو ای 11 ماه چی کشیده از بی توجهیات
ف:شرمندم مائده خانوم شرمندم بخدا تقصیر من نبوده نمیخواستم ناراحت کنم کسی از روزی که سحرو از دست دادم چشم دیگه دختری رو ندید تو تموم این روز ها فقط فکرو ذکرم پیش اون بوده
م:چی بگم فرزاد چی بگم ولی هیچ وقت نمیبخشمت بابت کاری که با مریم کردی تو خوب من زن ها رو میشناسی میدونی که این حرفا چقدربرامون آزاد دهنده میتونه باشه میدونی؟
ف:شرمندم مائده خانوم بخدا شرمندم من نمیخواستم مریمو به روز بندازم اصلا فکر نمیکردم اینطوری بشه زندگیمون
م:ببین فرزاد این حرفا هیچ چیز رو درست نمیکنه نه سحرو برات برمیگردونه نه مریم رو از این حال و روز نجات میده میفهمی چی میگم آدم احمق تو گذشته زندگی میکنه و داشته های الانش رو فدای از دست رفته هاش میکنه میفهمی چی میگم؟ولی الان علاوه بر خودت داری مریمو نابود میکنی
ف:اره میدونم
م:من یه پیشنهاد دارم براتون
ف:چه پیشنهادی؟
م:برگشتیم تهران مائده رو میبرم خونه خودم چند روزی پیشم بمونه هم جریان رو براش توضیح بدم و تو هم بشین با خودت یه کم خلوت کن دو دو تا چهارتا کن یا عاقل باش مریمو نگهدار و زندگیتون رو بسازید با اینکه به همین حماقتت ادامه بده و خودت رو خفه کن با فکر و خیال و حسرت ولی قبلش طلاق مریمو بده چون اون سنی نداره
ف:اره شاید بهترین راه باشه
م:تو این مدت اگه کمکی خواستی و کاری داشتی و… به من زنگ بزن فقط
بعد از اون سفر و این مکالمات این داستان ها و… من دو هفته خونه مائده بودم بدون اینکه کسی بدونه حرفای فرزاد دلمو بد شکونده بود همش میگفتم چی میشد من جای اون سحر خانوم بودم یا اینکه اصلا مگه من چی از اون خانوم کمتر دارم؟
تقریبا 15 روز از تبعید فرزاد میگذشت و منم داشتم با فکرو خیال و… خودمو نابود میکردم که دقیقا یادمه 21 مهر ماه 1388 بود ساعت 10:30 صبح مائده بهم گفت فرزاد زنگ زده گفته تصمیمش رو گرفته برو خونتون امشب بیا دباهات حرف میزنه تو راه خونمون هر چی آیه قران توی اون 20 سال بلد بودم خوندم اونقدر با خودم خدا خدا خدا کردم وقتی رسیدم خونمون مثل همیشه تمیز و مرتب بود فقط رفتم و اتاق خوابمون رو یه کم جمع جور کردم مثل همیشه ناهارم رو تنهای خودرم و یه شام درست درمون پختم آرایش کردم لباس های تروتمیز پوشیدم عطر زدم هر کاری که یه مرد رو دیونه میکرد ساعت نزدیک های 19:10 بود گه صدای زنگ در خونمو اومد تموم بدنم به رعشه افتاده بود دست از پا نمیشناختم نمیدونستم هیچ وقت اینقدر استرس نداشتم وقتی صدای زنگ در اتاق اومد وقتی داشتم میرفتم درو باز کنم تا فرزاد رو ببینم پشت در پاهام میلرزید درو که باز کردم چشم تو چشم شدم با فرزاد یه سبد گل بزرگ توی دستش با چشم های قرمز و صدا بغض آلود و لرزون گفت: سلام خانومی من رو راه میدی تو خونه؟
نفسم بند اومده بود این اولین باری بود که بهم میگفت خانومی ماتم برده بود یه لحظه سبدو ازش گرفتم از شدت هیجان حتی نمیتونستم حرف بزنم اومد تو بادست چشم هاش رو پاک کرد نشست رو مبل و دستمو گرفت من رو نشوند رو پاش دست چپشو انداخت دور کمرم سرشو گذاشت رو سنینه هام شروع کرد گریه کردن و زار زدن عین یه آدمی که یه عزیزی رو از دست داده بوده نتونستم طاقت بیارم و ناراحتیشو ببینم دستامو انداختم تو موهاش سرشو فشار دادم تو بغلم بوسش کردم مرتب از عذر خواهی میکرد میگفت:
منو ببخش خانومی اینقدر اذیتت کردم ببخش که کور بودم تورو نمیدیدم ببخش که ناراحتت کردم همه این مدت ببخش که….
کم کم منم گریم گرفت بهش گفت: دورت بگردم اشکالی نداره تو هرقدر هم که بد باشی بازم عاشقتم
درواقع شب زفاف ما اون شب بود شبی بود که تازه همو شناختیم همو درک کردیم و تو هم غرق شدیم برای اولین بار اولین بار همو بوسیدیدم عاشقونه و دوطرفه اولین بار با هم سکس کردیم (دوستان اشتباه نزنید ها منظورم سکس از روی عشق بود نه مثل اون دفعه قبلی ها) اولین منو بغل کرد و مثل یه مادر منو تو بغلش خوابوند.
حدود ده سالی از این داستانی که تعریف کردم میگذره از اون شب به بعد ما یه زندگی جدید رو شروع کردیم فراموش کردیم همه بدی ها رو من فرزادو بخشیدم چون هیچ کس کامل نیست شاید تو آینده من هم به ببخشش اون نیاز پیدا کنم یه روز یکی دوسالی رو هم به عشق و عاشقی و بیرون رفتن پارک و سینما و… گذروندیم و منم درسمو ادامه دادم و دانشگاه آزاد رشته روانشناسی کودک و نوجوان خوندم فرزاد هم شد همون مرد رویایی من که میخواستم چهار سال پیش هم تصمیم گرفتیم که یه دختر کوچلو داشته باشیم ولی خدا مثل همیشه بهمون نظر کرد و سه تا گذاشت تو کاسمون اسماشونم گذاشتیم یلدا و ندا و یسنا مائده هم همیشه کمک کار پشتیبان و راهنمای ما دوتا بود و تو زندگیمون خیلی کمکمون کرد به قول فرزاد بیشتر از مادرو پدرمون یه مائده مدیونیم.
از اینکه خاطره من رو خوندین ممنونم اگه نگارشش خوب نبود یا اینکه به دلتون نشست عذر خواهی مارو بپذیرید به هرحال من آرزو میکنم که همه موفق باشید و هیچ وقت اون یه سال جهنمی رو که من توی زندگیم داشتم رو حتی یه دقیقش رو هم نداشته باشید و اینکه اگر روزی عاشق شدید عشقتون هم به همون اندازه عاشقتون باشه چون این قشنگ ترین حس دنیاست.